چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

بهشت روی زمین – علی اصغر راشدان

بهشت روی زمین - علی اصغر راشدان

«شقایق گل خانومی، من قهوه ی صبح مو ننوشم، درست وحسابی از خواب بیدارنمیشم. تا کاراتو راست و ریست و آرایش کنی و لباس بپوشی، میریم استارباکس،   من و آرش قهوه ی صبحگاهی مونو می نوشیم، سیدآقام آب پرتقالشو میندازه بالا و کیف میکنه. خیلی از هتل دور نیست، نرسیده به سیتی سنتر شهر شیکاگو، تو یه مجتمع فروشگاهیه. کاراتو بکن و حاضر باش، باز مثل همیشه، یه ساعت پشت در نکاریمونا!…»

استارباکس راآرش کشف کرده بود، سکان فرمان را سپردیم دست خودش، من و سدآقا رو صندلی عقب پاترول شروع کردیم به مزاح کردن. آنقدر با هم بگو بخند داشتیم که نفهمیدیم آرش کی فاصله بین هتل و نزدیک مرکز شهر شیکاگو را گذشت، به خود که آمدیم، تو زیرزمین پارکینگ استارباکس بودیم. آسانسور را سوار شدیم و طبقه سوم، کنار در ورودی کافه استارباکس پیاده شدیم. آرش پیشدستی کرد و پریدجلو و گفت:

«شما مهمون ما هستی، اجازه بده من سفارش بدم.»
«اشتباه میکنی، همه مهمون سدآقا، نوه جانم هستیم.»
آرش گفت « نه حرف شما، نه حرف من، ازخود نوه جانت می پرسیم که باید مهمون کی باشیم، قبوله؟»
زیرچشمی سدآقا را نگاه کردم و چشمک زدم. چشمک زد و خندید.
گفتم «باشه، قبوله، هرچی نوه جانم گفت باید بی چون و چرا اجرا کنیم.»
آرش کنارسد آقا زانو زد و گفت «مهمون کی باشیم؟ نامردی نکنی ها!»
سدآقا دوباره نگاهم کردو چشمک زدیم، گفت:
«مهمون باباعلی باشیم.»

صورتش رابوسیدم و گفتم «حالیت شد سدآقا چی گفت، آرش خان؟ حالا اینجا قلمرو حکومت منه، شما برین یه میز خوش چشم انداز انتخاب کنین، من یه جفت کاپوچینو و یه آب پرتقال میگیرم و میارم…»

    فنجان اول رازیر شیر ماشین قهوه گذاشتم و کلید کاپوچینو را فشار دادم. یک لیوان پر یکبار مصرف قهوه زیر شیر کنار دستم بود. دست راستم راپیش بردم که فنجان پرشده کاپوچینو را بردارم، زن میانه سال سیاه پوست کنارم، لیوان پر یکبار مصرف را فشارداد و رو پشت دستم ریخت. قهوه داغ بود و تمام سطح پشت دستم را سوخت. پشت دستم سرخ شد، قیافه م تو هم رفت و مچ دستم را چسبدم، فشار دادم و کمی خم شدم. دختر خانم پشت پیشخوان متوجه شد، دوید کنارم، قیافه و پشت دستم را نگاه کرد، گفت:

« چی شده؟»
زن سیاه پوست با قیافه تو هم رفته و عصبی داد زد:
«بادستش کوبیدبه قهوه م و ریخت.»
نگاهش کردم، قیافه ش زار میزد، فلاکت تمام وجناتش را در خود گرفته بود. گفتم:
تقصیر من بود. خانوم، به حساب من یه قهوه دیگه واسه ش بریزین.»

 دخترفروشنده با سرعت برگشت پشت پیشخوان و تلفن کرد. هنوز با زن سیاه پوست بگومگو داشتیم که دو پلیس چماق به دست گردن کلفت کنار زن سیاه پوست ایستاده بودند. دو دست و زیربغلش را گرفتند، زن سیاه پوست داد و بیداد و خشونت میکرد. پلیس ها با خشونت شروع به کشاندن و بردنش کردند. جلو دویدم و گفتم:

« دست نگهدارین، این خانوم هیچ کاری نکرده، من اصلا و ابدا از ایشون شکایت ندارم، تاوان قهوه ریخته شم میدم، مقصر اصلی منم…»

 پلیس ها گوش شان اصلا بدهکار نبود، زن سیاه پوست را کشان کشان و با خشونت بردند. مات و متحیر و با وجدان معذب در جا ماندم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دختر فروشنده آمد کنارم و گفت:

« کار هرروز شونه، این دور اطراف لیوان کافه جامونده و نخورده رو نشونه میکنن، یه نفر مثل شمارو که می بینن، لیوان قهوه رو میریزن رو دستش و جار و جنجال راه میندازن و میگن باید پول قهوه رو بدی…»

گفتم «تواین بهشت رو زمین واسه چی آدما باید مجبور به اینجور کارا بشن؟»

دختر فروشنده گفت «ای بابا، شمام انگاریه چیزیت میشه ها! تایکی دیگه نیومده اون دستم بسوزونه، قهوه تو وردار برو!…» 

https://akhbar-rooz.com/?p=1707 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یوسف نوری زاده
یوسف نوری زاده
3 سال قبل

اشکال فنی: آیا لیوان جا مونده و نخورده، اونقدر داغ هست که پشت دست رو بسوزونه؟

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x