پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

خطابه ای برای تدفین – محمود طوقی

ساعت زنگ زده بود و او از فرط خستگی بیدار نشده بود.

غروب بود که برادرش زنگ زد.از پشت گوشی تلفن صدای گریه مادرش را شنید .تاریک و تلخ بود .

برادرش گفت شاید هم مادرش گفته بود اگر می خواهی پیر مرد را برای آخرین بار ببینی اگر آب دستت داری بگذار زمین و بیا .پدرت رفتنی است . و او از خودش پرسیده بود چگونه.؟

آخرین بار که پیرمرد را دیده بود چند ماه بعد از آن حادثه لعنتی بود .ووقتی از پیرمرد پرسیده بود:بهتری؟پیرمرد گفته بود :ما فلک رابدست خود زده ایم و دیگر ذهنش یاری نکرده بود بقیه شعر را بخواند.او که ذهنش پر بود از شعر و مثل و چاشنی هر حرفش شعری یا داستانی بود .

وبعد به دور دست ها نگریسته بود . گویی در هیچ زمان و مکانی او را ندیده بود .و او در هیچ زمان و مکانی در کنار او زندگی نکرده بود.و بعد از گوشه چشمان قهوه ایش که اینک بر بستر گونه های تکیده و استخوانیش برجسته تر از گذشته بنظر می آمد بلور های اشک به پائین غلطیده بود . واو با حسرت با خودش گفته بود ایکاش می گفت برای که و برای چه اشک می ریزد .

یک بار دیگر گریستن پیر مرد را دیده بود . اوضاع بهم ریخته بود واو مجبور شده بوددیگر به خانه پدری نرود .وپیرمرد آمده بود تهران تا او راببیند واز چند و چون کارش آگاه شود.واو که در آستانه ماندن و رفتن بود دوست داشت برای آخرین بار پیرمرد را ببیند .می خواست او را در جریان زلزله ویرانگری بگذارد که در راه بود و بزودی تمامی هست و نیست او را زیر و رو  می کرد .بی معرفتی بود که در آخرین لحظاتی که باقی بود پیرمرد نداند که او چه می کرده است و چرا .و اگر روزگار آن نشده است که او می خواسته است چه حرف ها و حدیث  هایی در بین بوده است .

به در بند رفته بودند  در قهو خانه دنجی که یکی دو باری در سال های دور با پیرمرد رفته بود تا کمی هوا بخورند و از روزگار حرف بزنند.پیرمرد خوش تعریف بود و همیشه از زندگی خود می گفت برای این که درسی بدهد از روزگار تا پسر بداند بر پدرش چه رفته است و کار درست در روزگار سخت چیست .و مثل همیشه در پایان حرف هایش گفته بود:

جهان را جهاندار دارد خراب

بهانه است کیوان و افراسیاب

در آن غروب خردادی بر خلاف تمامی روز ها و شب هایی که او گوش داده بود و پیر مرد حرف زده بود او حرف زده بود و پیرمرد گوش داده بود .برای روز های نیامده و اتفاقاتی که در راه بود و از او خواسته بود تا در برابر طوفان هولناک حوادث صبوری پیشه کند و مواظب پیرزن باشد .و پیرمرد در تمامی مدتی که او حرف زده بود چشم دوخته بود به چشم ها و دهان او تا سیر سیر اورا نگاه کند تا در شب ها و روزهایی که در راه هست حافظه اش بیاد داشته باشد پسر چه بود و که بود و چه می گفت .ودر آخر گفته بود

چو بر گشت بخت 

زنجیر ها بگسلد

و باز گفته بود باغبانی هستم که ثمره سی سال تلاشم را سیلی ویرانگر دارد با خود می برد و از این باغبان پیر هیچ کاری برای نجات باغش ساخته نیست .و گریه هایش را در دستمال ابریشمی اش پنهان کرده بود.

***********

به راننده گفته بود ،شاید هم نگفته بود می خواست بگوید و یا شاید راننده از دو چشم او که چون دو پرنده بی قرار پَر پَر می زد فهمیده بود باید شتاب کند و راننده به مه اشاره کرده بود و سرش را بدون آن که چیزی بگوید به تاسف  تکان داده بود .

ومه  چسبناک و سمج و موذی چون تار هزار ساله کارتونک ها آمده بود و کوچه و خیابان و ساختمان ها و آدم ها را بلعیده بود .

و او نومیدانه خودش را روی صندلی عقب ماشین ولو کرده بود .و با خود اندیشیده بود  اگر ناهید او را بیدار نکرده بود از غصه ای که داشت بعید بود تا ظهر بیدار شود .و اندیشیده بود که پیرمرد حالا کجاست و چه می کند و یادش آمده بود که او جایی نمی تواند برود پس حتماً او راباید جایی برده باشند . اما کجا؟

و با خودش گفته بود باید در کنار او می ماند. اما نمانده بود .غم نان فرصت به او نمی داد تا لحظه ای برای دل خودش در گوشه ای بنشیند و به رفت و‌آمد روزگار اندیشه کند. برای پیرمرد هم شاید فرقی نمی کرد او که دیگر کسی را نمی شناخت .بودن یا نبودن او چه فرقی می کرد  .شاید هم فرق می کرد او از کجا می دانست.اما هر بار که دستان پیرمرد را گرفته بود و بوسیده بود و در چشمانش خیره شده بود و پرسیده بود که آیا می داند او کیست .تنها چند بلور اشک در کنار چشمان فرورفته پیرمرد ظاهر شده بود .با این همه باید در کنار پیرمرد می ماند اگر نه برای پیرمرد برای دل خودش بخاطر سال های بسیاری که پیر مرد در کنار او مانده بود.

ویادش آمده بود که در سال های دور کسی از او پرسیده بود :همه چیز را که گفته اند برای چه ایستاده ای و کتک می خوری و او گفته بود :آدم بعضی اوقات بعضی کار ها را نه بخاطر سود و زیانش که برای دل خودش می کند .

واو باید برای دل خودش که حالا تلخ و عبوس و پژمرده شده بود در کنار پیرمرد می ماند و نمانده بود و همان وقت از خودش پرسیده بود برای چه به این تبعید نا خواسته تن  داده است .

و حالا تعجیل داشت خودش را به پیرمرد برساند و از او بخواهد که او را بخاطر تمامی ناکرده هایش ببخشد .و بفهمد ؛که اگر پیر مرد به هوش بود شکی نداشت که می فهمید ؛برای کفی نان و فراهم کردن سر پناهی برای زن و بچه اش به این رفتن ها تن داده است.

راننده مه شکن ماشین را روشن کرده بود اما نور زرد و تند مه شکن زور نفوذ درمه چسبناک و سمج وموذی آبان ماه را نداشت .و به سختی می شد یکی دو متر جلوتر را دید .

وهنوز در شهر بودند و راننده روی فرمان خم شده بود تا از لا بلای مه جاده را پیدا کند .

چیزی در زیر پوستش می جنبید . پلک راستش می پریدو گونه راستش ببالا کشیده می شد .

او تا جایی که بیاد داشت  همیشه کار او از جایی خراب  بوده است.پیرمرد که به زبان بود می گفت این از خرابی دنیاست نه از بخت بد تو .

و باز اندیشید اگر در تمامی آن روز ها و ساعت هایی که خودش را برای مردن آماده کرده بود اگر مرده بود بهتر بود .اما نمرده بود و هر بار دست تقدیر او را به گونه ای از گرداب مرگ بیرون انداخته بود تا تاریک و تلخ در این مه باشد .مهی که مدام از جایی آمده بود و روح او را تیره و تار کرده بود .تا او نتواند برای آخرین بار پیر مرد را نفس به نفس ببیند و دست و صورت او را ببوسد .

تمامی سال هایی که بر او گذشته بود در مه رفته بود مهی که بوی باروت می داد و از مهر آباد تا نظام آباد سایه به سایه او آمده بود و او را رها نکرده بود .

برای او که تمامی عمرش را در مه گذرانده بود هر بار این پرسش مطرح بود که باید دید آیا پس از این مه او خواهد بود یا نه.و در تمامی این سال ها پیرمرد به او گفته بود آدم  که نبایدبرای  مردن این قدر  تعجیل داشته باشد . اما او داشت و می خواست جوری درست و حسابی از دست این زندگی خلاص شود.

 و اندیشید پیرمرد به آنچه خود می گفت باور ندارد و دارد برای مردن تعجیل می کند. ای کاش طاقت می آورد و حوصله می کرد تا او از این مه بیرون می آمد و خودرا به او می رسانید . تا رفتنش آسوده تر باشد .

و بعد یادش آمد اولین شبی که بعد از سال ها با پیر مرد در زیر یک سقف خوابید . پیر مرد همین را گفته بود. قبلاً هم در قزل حصار به او گفته بود اگر بخت یار باشد یک شب دیگر با تو زیر یک سقف بخوابم دیگر آرزویی در زندگی ندارم ومردن برایم از آب خوردن هم آسانتر خواهد بود.بهمین خاطر به او گفته بود رختخوابت را به چسبان به رختخواب من واو چسبانده بود و پیر مرد گفته بود اگر امشب رانمی دیدم و می مردم در گور هم غصه می خوردم.اما اگر امشب بمیرم  آرزو به دل نرفته ام.

 واو گفته بود :مومن کجای کاری ما هنوز خیلی حرف ها داریم که باید با هم بزنیم . آدم بقول خودت که نباید این قدر برای مردن تعجیل کند.و پیر مرد گفته بود  :دعا کن شسته و رفته بروم این طوری برای همه بهتر است .نمی خواهم شمارا بزحمت بیندازم .می خواهم خاطراتی خوش پشت سرم در یاد های شما داشته باشم . نمی خواهم هر وقت یادتان افتاد بگوئید خدا بیامرزدش عذاب کشید و مارا هم عذاب داد.

راننده ازیکی دو مانع گذشت و ایستاد . پلیس راه بود راننده شیشه سمت خودش را پائین کشید و در داشبور دنبال چیزی گشت . کمی بعد نوک تفنگ کلاشینکوف و بعد سرسرگروهبان داخل ماشین آمد.

 صورتی کشیده و چرکو و ریشی تُنک داشت .عبوس و تلخ بود . گفت :مدارک.و راننده کارت ماشین و گواهینامه اش را داد و گروهبان به تلخی گفت :صندوق عقب . و راننده از ماشین پیاده شد و صدای باز و بسته شدن صندوق عقب آمد .

مه آرام آرام از شیشه نیمه باز راننده لزج و چسبناک و سردمی آمد و اتاقک ماشین راموذیانه پر می کرد .درب عقب ماشین باز شد و گروهبان گفت :همه پائین .هم چنان تلخ و عبوس بود . نام ونشان و مقصد و بلاخره رضایت داد .

و مه همچنان تا دور دست های دور دامن می کشید و موج بر می داشت و سبک و سنگین می شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=3651 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x