جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

روزگار من (زمین بکر، وای بحال ما، شیطان و آخوند، بده بستان) – اسعد رشیدی

زمین بکر

با نغمه‌های کشیده و خطی پرندگانی که بالهای آبی‌اشان را بارها در نور آفتاب دیده بودم، خواب از سرم پرید. پنجره را لختی گشودم؛ بامداد چهره‌ی سپیدش کم‌کمک نمایان می‌شد، بوی نارس زمستان همه جا پراکنده بود. نرمه بادی میان گیسوان تُنک درختان می‌لغزید. نگاهم دوخته شد به زمین لخت باغچه‌ی کوچک جلو ساختمان که یکدست سیاه و خاکستری بنظر می‌رسید و به ناگاه پژواک واژه‌ای دیشب دوست سرمست و چهره برافروخته‌ام در گوشم پیچید:

ـ ذهن آدمها شبیه خاک بکری است که می‌تونی هر بذری درش بکاری

ـ اما؛ ذهن من و تو دیگه جایی برای کاشتن بذر نداره!

زنش سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و نگاهس را می‌دوزد به شمع لرزانی که برابر دیدگانمان آرام آرام آب می‌شود. آهی می‌کشد:

ـ آخ گفتی عزیز

ـ منظورم خودمون که نبود

ـ وا… نکنه منظورت نلی جون نوه ی کوچیکِ مونه

ـ دقیقاً

ناگهان گونه‌های زنش ابتدا سرخ، بعد برنگ کبود تیره درآمد و نگاه مات و سردش ثابت ماند بروی صورت شوهرش که خونسردتر از همیشه به نیم‌تخت تکیه داده بود و دود چپقش ( که خودش بهش می‌گفت پیپ)، فضای کوچک اتاق را تیره و تار می‌کرد.

ـ حالا اگر من نخواستم که تو این بذرهای سمی‌ات را تو ذهن بچه‌ام بکاری،باید خشتک کدوم بی‌پدری را جِربدم؟  

اگر خودم را میان دعوا نینداخته بودم و کُلی ریش گرونگذاشته بودم، شبی به این “رمانتیکی” تبدیل می‌شد به جنگ و گریز زن و شوهری که ذهن هردوتایشان ( شاید بدتر از ذهن من)، پُر بود از علفهای هرز و سمجی که سالها از وقت وجین‌کردنشان گذشته بود.

٢٢/٢/٢٠١٩

وای بحال ما

سروکله‌ی دوست گرامی‌پایه‌ام دوباره و در سال نو ٢٠١٩ پیدا شد ـ  با کُلی گلایه و صد البته به قول خودش “نقد”

ـ خُب حرف حسابت چی هست!

سر گِرد، سنگین و ازته‌تراشیده‌اش که بی‌شباهت نیست به فیلسوف شعرستیز یونانی قبل از میلاد به چپ وراست تکان می‌خورد، پاهای لاغر و استخوانیش را رویهم می‌اندازد، پنجه‌های هر دودست را روی زانوهایش که قدری هم می لرزد گره می زند و نگاهش را از ورای پنجره‌ی کوچک اتاق مُحقرم می‌‌دوزد به گلدانه‌های برفی که با وقار و در آرامش بر زمین می‌نشینند،  آه ژرفی می‌کشد، انگار هزار سال در سینه پنهان کرده باشد:

ـ پنداری مردم و حکومت شبیه هم‌اند!

ـ چطور مگه؟

ـ هرتقی به توقی بخورره، حکومت میگه مقصر شیطان بزرگه!

ـ خُب شاید…

وسط حرفم می‌دود، سیگارنیمه تمامش را با غیظ در جاسیگاری له می‌کند

 ـ هر بلائی هم که از آسمان نازل بشه، ملت گناهش را میندازه گردن حکومت . صورتش را به ‌تندی از پنجره می‌گیرد و انگشت اشاره‌اش را با خشم رو به من تکان می‌دهد.

ـ یعنی می‌فرمائی ملتی در این خراب شده زندگی نمی‌کنه! نه اخلاقی نه مسئولیتی متوجه ملت نیست !

ـ بهرحال مسئولیت حکومت بیشتره…

ـ قبول؛ اما وای بحال حکومت و ملتی که تواًمان از خود سلب مسئولیت کرده باشند!

٣/٠٢/٢٠١٩

شیطان و آخوند

آفتاب به سقف آسمان چسپیده بود و جُم‌نمی‌خورد، نیزه‌های سوزان و “مهربانش” در جان شهر و باغ زیبایی که تا دوردست گسترده بود، فرومی‌نشست.

ـ چه روز درخشانی …

دوست “گرامی‌پایه‌ام ” که کلاه لبه‌دار آفتاب‌گیرش را به پس کله‌ی گِرد، تراشیده‌ و بدقواره‌اش سُرانده بود، ادامه داد:

ـ خوشم آمد که این مردیکه‌ی عوضی را سرجایش نشوندی

ـ کدوم یکی رو میگی؟ شهر از اینها پُره …

کلاه از سر گرفت و قرچ قرچ زیر بغلش را خاراند

ـ ای بابا همونی که هی امپریالیست، امپریالیست می‌کرد دیگه

بوی گوشتی که تازه روی منقل گذاشته بودیم بلند شده بود و دود غلیظی به هوا بر‌می‌خاست.

ـ خوب این پدر سگ را به سیخ کشیدی

ـ مگر چی گفتم من؟

از روی چمنهائی که پیشتر از حضور ما لگدمال شده بود و بوی تندی می‌داد بلند شد، رفت بطرف منقل، چند قطره آبجو روی گُلهای آتشِ افروخته‌ای که برابر آفتاب فروزان از نا می‌افتاد ریخت و نیمی از بطری آبجو را توی حلقش خالی کرد و برگشت و گفت:

ـ یعنی اینکه اگر زورت به آخوند جماعت نرسید، شرعاً و عرفاً می‌تونی از هر بی‌پدری و حتی اگر هم شیطون باشه کمک بخوای

ـ که‌ی همچین حرفی زدم من

ـ یعنی این دو برای جنابعالی توفیری ندارند!؟

سیگارش را با گُلِ آتشی که فرو می‌مُرد روشن کرد، سیخ کبابی که قدری سیاهی می‌زد را از روی آتش گرفت و با ولع به دندان کشید و با دهان پُر گفت:

ـ ای بابا گور پدر همشون، بذار امروز حالشو ببریم!

باد به آرامی می‌وزید و خاکستر اخگرهای درون منقل را با خود می‌برد… 

بده بستان

بارانی گرم، ریز و سمجی می‌بارید بر سرو روی باغ دلربایی که خانه‌ی کوچک آشنای “بورژوا”‌یم را در میان گرفته بود. غروب دلگشایی بود … با زنگ تلفن دوست ” گرامی پایه‌ام”، ناگهان به تلخی گرائید:

ـ خوب شد که پیدات کردم

صدای گرفته و لرزانش را می‌شنوم

ـ آب در دست داری نخور بیا! می‌خندد

ـ اگر نصف سرت را تراشیده‌ای، بی خیال نصف دیگه‌اش… پاشو بیا و قاه قاه می‌خندد

ـ  جونمو به لب رسوندی، به نال دیگه

ـ پدر جان اگه پیش اون یارو بورژواهه هستی …

حرفش را قطع می‌کنم، میدانم منظورش از یارو، رفیق “بورژوا”‌یم است که با هزار بدبختی و گرفتن قرض و قوله باغی اجاره کرده و مرا هم گاه گُداری فرا می‌خواند به دیدن گلها و البته به نوشیدن چند جرعه‌ای از آن مَی که «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند».

باشه، باشه بزار حرفمو بزنم و با لحن گلایه‌آمیزی می‌گوید:

ـ نمی‌دونستم که اهل بده‌بستان هم هستی!

ـ چطور مگه؟

ـ انگار تو باغ نیستی، هم‌ولایتی‌هایت با ملاها رو هم ریختن

ـ  این به من چه مربوطه؟

ـ مربوطه پدر جان، مربوطه

ـ خُب اگه خبری هست بزار همه بدونن، طوری میشه؟

نگذاشت حرفم را تمام کنم و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت:

ـ آدم یکبار پایش تو چاله می افته و پی حرفش را گرفت و گفت:

ـ به آخوند جماعت اعتماد نکن جانم، اونهم وقتی که اوضاعشون شیر تو شیره…

آوای واژه‌هایش برای لحظه‌ای پیدا و گُم شد در گرومپ گرومپ آسمانِ تُرشرویی که آبستن بارانِ دانه‌ درشتی  بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=3370 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x