جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

تورنتو – گرامی داشت یاد جان باخته گان دهه ی ۶۰ در سی و یکمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷

سالگرد کشتار 67

به دعوت کمیته ی یادمان تورنتو ، روز یکشنبه ۸ سپتامبر در سالن بالا ی کتابخانه ی نورث یورک ( تورنتو) برنامه ای در گرامی داشت جانفشانان دهه ی ۶۰ برگزار شد.

برنامه ساعت ۵:۳۰ با اعلام یک دقیقه سکوت توسط صدف مجری برنامه آغاز شد . پس از آن حسن پویا از اعضای کمیته ی یادمان تورنتو پیام برنامه را خواند . در بخشی از پیام آمده بود:
در روز ۳۱ خرداد ۶۰ که بنوعی آغاز کشتار گسترده ی نیروهای مبارز و چپ بود،جمهوری اسلامی، بنا بر اعتراف خودش ، تنها در تهران، ۲۳ زن و مرد جوان را اعدام کرد که بعضی از آنها همچون طاهره ی آقاخانی مقدم ، ماه ها پیش دستگیر شده بودند . از آن  پس هر هفته ده ها و صدها تن در تهران و شهرستان ها اعدام شدند.
در برنامه های قبلی مان  گفته ایم وباز برای زدودن گرد و غبار فراموشی تکرار می کنیم که: جمهوری اسلامی در فاصله ی سال های ۶۰ تا ۶۴  هزاران تن و از جمله بیش از ۱۵۰۰ دختر و زن را اعدام کرد که ۹ دختر بچه ی زیر ۱۳ سال در میان آنها هستند. از میان آنها نفیسه ی اشرف جهانی ده ساله و مریم اسدی ۱۱ ساله بودند. همچنین در فاصله زمانی یاد شده دست کم ۴۷ زن حامله اعدام شده و ۶۰ زن زیر شکنجه جان باختند.اما این پایان جنایت نبود. جمهوری اسلامی در تابستان ۶۷ در کمتر از دوماه، نزدیک به ۵۰۰۰ زندانی سیاسی که بعضی از آنها حتی دوران محکومیت شان به پایان رسیده بود را قتل عام کرد. کشتارتابستان ۶۷ لکه ی ننگی است که رژیم جمهوری اسلامی نه تنها آنرا پذیرفته و توجیه می کند بلکه اعضای هیات مرگ و مجریان اصلی آن جنایت را  نیز در بالاترین مناصب گمارد ه . مانند ابراهیم رئیسی که در راس قوه ی قضائیه قرار داده شده است …
از یادمان پارسال تا امسال ، یکسال است در تقویم؛ اما جنبش اعتراضی مردم در همین زمان کوتاه در عرصه های مختلف رشد چشمگیری داشته است.مبارزات مردم شکاف میا ن سران و مسولان رژیم را بیشتر کرده و هر دارو دسته و جناح سعی می کند تقصیر ناکارآمدی و مشکلات مردم را بگردن دیگری بیندازد.
به باور ما، سقوط و سر نگونی جمهوری جهل و جنایت حتمی است . دامنه ، کیفیت و سازمان یافتگی جنبش های اعتراضی مردم ، دوری و یا نزدیکی زمان آنرا رقم خواهد زد.”

شهره قنبری اولین سخنران برنامه بود:
شهره قنبرى،از فعالین چپ دانشجویی  دانشگاه ملی بود که بعد از  تعطیلی دانشگاهها، در جنبش عظیم اجتماعی ، سیاسی به فعالیت خود ادامه داد . او درسال ۶٠ ١٣ دستگیر  شد و شاهدی است از جنایات رژیم در سیاه چالهای اوین و قزل حصار بر انچه  که بر زنان، مادران و کودکان گذشته است.
شهره بعد از رهایی از زندان تا به امروز، به فعالیتهاى خود ادامه داده است. او یکی از فعالین سیاسی ، اجتماعی  و جنبش دادخواهی و ایران تریبونال می باشد. شهره همچنین هنرمندى متعهد است که با هنر نقاشی اش به مصاف فراموشی رفته  و می کوشد که با هنرش ستمی را که بر او و هم نسلانش رفته  به تصویر بکشد.
شهره که از ونکوور مهمان برنامه بود، موضوع صحبتش را زنان در زندان های جمهوری اسلامی در نظر گرفته بود. او در ابتدای صحبتش  با یادی از سپیده ی قلیان، ایستادگی و وفاداریش به آرمان های انسانیش را ستود و تهمت های جنسی ای را که رژیم به سپیده نسبت داده بود را با شیوه های مشابه اش را که خود و هم نسلانش  در زندان شاهد آن ها بودند مقایسه و یادآوری کردکه : “امروز روند برخورد جنسیتی در زندان های جمهوری اسلامی همان است که در دهه ی ۶۰ بر نسل من و در برخورد با زنان مبارزی که در مقابل آنها می ایستادند، گذشت.”
شهره در بخش دیگری از صحبتش اضافه کرد که: “زنان در زندان های جمهوری اسلامی فشار مضاعفی را باید تحمل می کردند و می کنند. زن زندانی از همان لحظه ی ورودش به زندان در موقع بازجویی و آزار و شکنجه هیچ فرقی با مردان ندارد، چرا که (به عنوان) یک انسان سیاسی و مقاوم زیر دست آنها است و همان فشاربرای اقرار گیری بر او هم وارد می شئود. او به هنگام شلاق خوردن و اشکال گوناگون شکنجه، علاوه بر تحمل درد باید از جسم و جنسیت خود نیز مراقبت کند.”
شهره در بخش دیگری از صحبتش از ترس زنان از تجاوز در زندان و خانه های امن رژیم سخن گفت واینکه درد و رنج تجاوز بمراتب از شکنجه های معمولی بیشتر است و آثار روانی آن برای سالهامی ماند. حس بدن شکنجه گر روی بدن زن زندانی حس چندش آوری است که درد شکنجه در مقابل آن قابل تحمل تر است.

پس از سخنان شهره ویدیوی کوتاه و زیبایی از نقاشی هایش پخش شد. (مشروح سخنان شهره را می توانید در فیس بوک کمیته یادمان  ملاحظه کنید.)

مجری برنامه صدف از عیدی نعمتی، شاعرِ تبعیدیِ مبارزکه چند ماه پیش او را از دست دادیم یاد کرد و ویدئو شعری از او که دوسال پیش در برنامه ی یادمان اجرا کرد ه بود، پخش گردید. یادش را گرامی  می داریم.
در آن شب همچنین از پاول دووِر، یکی از حامیان جنبش دادخواهی ایران، که روز  ۶ فوریه ٢٠١٩، در پی مبارزه با بیماری سرطان  و در حالی که تنها ۵۶ سال داشت ، دیده از جهان فرو بست یاد شد. او از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۵ نماینده NDP در پارلمان کانادا بود.
اولین شغل پاول معلمى بود. در روند زندگیش، وى همواره خواهان آزادی و برابری انسانها بود. در کارنامه او، فعال اتحادیه کارگری، مدافع پناهندگان، و از حامیان مبارزه با ایدز  در افریقا را میتوان نام برد.
پاول دووِر منتقد سیاست های خارجی دولت کانادا از سوی حزبش، NDP  بود و از همین جایگاه، لایحهء محکومیت رژیم جمهوری اسلامی را  در تاریخ ۵  ژوئن ۲۰۱۳، به پارلمان کانادا برد که با اتفاق آرا به تصویب رسید.
این لایحه، کشتارِ جمعیِ زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ را به عنوان جنایت، علیه بشریت قلمداد می کند و روز اول سپتامبر را روز همبستگی با زندانیان سیاسی ایران مینامد.

سخنران بعدی نیلوفر شیرزادی بود که متاسفانه به علت مسافرت نتوانست بطور حضوری در برنامه ی یادمان شرکت کند و صحبت هایش را رودر رومطرح کند از اینرو ویدیویی از صحبتهای مورد نظرش را برای کمیته ی یادمان فرستاد که در برنامه پخش شد.
نیلوفر شیرزادى، از هواداران و فعالان سابق اتحاد مبارزان کمونیست (سهند) بود. وی در اواسط خرداد ۶۰ دستگیر و به ۱۸ ماه حبس و ۴۵ ضربه شلاق توسط  “نیری” در یک دادگاه یک دقیقه ای محکوم شد. در پاییز ۱۳۶۱ بدلیل نپذیرفتن «انزجار نامه» همچنان در زندان قزلحصار  در بندهای ۴ مجرد و عمومی، بند ۷ (قرنطینه ) بند ۸ (سرموضعی ها) بسر برد و بدنبال رفتن حاج داود رحمانی و لاجوردی در سال۶۳، و رسیدگی تدریجی به پرونده های زندانیان ملی کِش، سرانجام در سال ۶۴ با سه سال اضافه حبس و اجرای حکم ۴۵ ضربه شلاق + ۴۵ ضربه دیگر، بجرم مقاومت در زندان و “همچنان داشتن خرده شیشه “- عبارتی که موقع اجرای حکم  به او اعلام شد- سه ماه پس از حکم «حد»، از اوین آزاد شد.
نیلوفر قبل از ۳۰ خرداد سال ۶۰ دستگیر می شود. اورا به  اوین می برند و دربند انفرادی بهداری زندانی می کنند. در سلول او غیر از خودش ۲ نفر دیگر با او هم سلول بودند. او بدون آنکه اطلاعی از وقایع ۳۰ خرداد داشته باشد،  شبی متوجه ی داد و فریاد زیادی می شود. بعد از طریق مورس متوجه می شود که سعید سلطانپور اعدام شده است.
نیلوفر در بخشی از سخنانش می گوید: اعتصاب غذا داشتیم. خواب بودیم که صبح زود (درست نمی دانم ساعت چند بود) نگهبان بند ما را از خواب بیدار کرد. (احتمالن رحیمی  بود). ما را به دفتر بند بردند. هر چه فکر کردم نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. بعد ما را بردند جایی که دری بود  ورو به  بیرون باز می شد. ما سه نفر بودیم و چشم بند داشتیم. همین که از در بیرون رفتیم ، ریختند سر ما و شروع کردند به کتک زدن. ما از کانال پاسداران گذشتیم و کتک خوردیم. احساس کردم که دارند ما را روی تپه می برند و نه بطرف شعبه. من تصمیم گرفتم ساکت بمانم. احساس ام این بود که اوضاع عادی نیست. چون پاسداران سیاه پوشیده بودند، فکر می کردیم خمینی مرده است. وقتی به قسمت مسطح تپه رسیدیم یکی از رفقایم شروع کرد به شعار دادن. پاسداران شروع کردن او را کتک زدن. دلم می خواست می توانستم یک جوری به او بگویم که حالا وقت این کار نیست. وقتی شاهد کتک خوردن رفیقت باشی دردش از کتک خوردن خودت بیشتر است. بعد ازمدتی که او را زدند فریاد زد: مرگ بر خمینی.
که باز هم او را کتک زدند.
بعد از مدتی متوجه شدم که روی تپه ما تنها نیستیم . نیاز به دستشویی داشتم. صدا زدم . پاسداری آمد و پرسید: چی می خواهی ؟ گفتم می خواهم بروم دستشویی. گفت کمی صبر کن آن دنیا می روی دستشویی.
بعد دوباره به پاسدار دیگری گفتم. مرا برد زیر درختی در سایه نشاند. همه اش صدای حاج آقا حاج آقا می شنیدم. ناگهان صدایی خواند: بسم الله القاسم الجبارین… فکر نمی کردم که دارد اتفاق خاصی می افتد. احساس می کردم در خلا هستم. نه ترسی و نه امیدی. بخودم می گفتم چرا من؟ من خیلی جوونم. من نه بینش سیاسی آنچنانی دارم نه می توانم سازماندهی کنم …
یک مرتبه از طرف راستم اسامی ۲۵ نفر را خواندند که ۱۹ نفرشان زن بودند… بعد از مدتی شنیدم که کسی فریاد زد بنام خدا و بنام خلق قهرمان ایران بعد هم صدای تیراندازی بگوشم رسید. یکی فریاد می زد برادرا احساساتی نشوید او را زنده می خواهیم. بعد از طرف چپم شنیدم که یکی می گفت: محمد را زدند. شیخ را بگویید بیاید. (منظور دکتر شیخ الاسلامی وزیر بهداری در زمان شاه). من فکر می کردیم همش نمایشی است. صدای زار زدن پاسدارها بگوش می رسید ولی من فکر می کردم دارند ( نقش) بازی می کنند. وقتی خواستم چشم بندم را کمی بالا بزنم تا به بینم چه خبر است، پاسداری با قنداق تفنگ به پشتم کوبید…
نیلوفر در ادامه می گوید که بعدن متوجه می شود که آنشب در تپه های اوین کاظم افجه ای از نفوذی های مجاهدین، محمد کچویی رئیس زندان اوین را ترور می کند و برنامه ناتمام می ماند و آنها را به بند بر میگردانند. بعد از ترور کچویی لاجوردی چند روزی از ترسش به اوین نمی رود.

بعد از پایان سخنان نیلوفر ۱۵ دقیقه استراحت داده شد . پس از استراحت سخنران بعدی، لیلیک هاکوبیان است . او در یک خانواده کارگریِ تقریبا پرجمعیت  بدنیا امد. از سن کم محبور به کار برای تامین زندگی خود و خانواده اش بود و در زمانی که خانواده اش ضرورتِ حیاتی به وجود او داشتند، در مرداد سال ۶۲ دستگیر شد. تا گرفتن حکم،  که حدود یک سال طول کشید، در بند “درباز”  بود و بعد از آن تا آزادی، تقریبا تمام مدت را یا در “تنبیهی” در اتاقهای دربسته و یا در سلولهای انفرادی گذراند. لیلیک می گوید “تمام مدت زندانم تحت شکنجه روحی و جسمی قرار گرفتم. بعد از اعدامهای سال ۶۷ که درهای زندان را باز کردند،  مرا با تعدادی از همبندانم که بقول خودشان تمام شکنجه های کا گ ب – موساد – CIA  و ساواک را بر ما انجام داده بودند، در دخمه های دربسته، مخفی کردند. اما با اعتراض اعضای فامیل ما به مقامات بین المللی به اجبار در شهریور سال ۶۹، با ضمانت آزاد شدیم. بعد از ازادی هم مدام تحت پیگرد فیزیکی و حِراستی بودم و به بهانه های مختلف به حِراست فرستاده میشدم.”لیلیک پس از تولد دو فرزندش، از ایران مهاجرت کرد و امروز در کنار ماست.
لیلیک  محور سخنانش را بر روی سیاست و شیوه های برخورد رژیم با زندانیان سیاسی در دهه ی ۶۰ متمرکز کرد.
او در ابتدای سخنش اشاره کرد که خواندن کتاب یک مرد اوریانا فالاچی تاثیر خوبی رویش گذاشته بود. در آن کتاب قهرمان داستان که مبارزی است یونانی وقتی تحت تعقیب قرار می گرفت تا شکار شود، با جسارت و اعتماد بنفس فوق العاده ای که داشت شکارچی را به شکار تبدیل می کرد. لیلیک با الهام ازقهرمان این کتاب سعی می کرد در بازجویی ها تمرکز بازجوها را بهم بزند. او را با همسرش دستگیر می کنند. آنها را به کمیته ی ۳۰۰۰ می برند و از هم جدایشان می کنند.
“وقتی مرا به اطاق در بسته فرستادند، بالشی روی زمین افتاده بود که رویش گلدوزی شده بود:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران                            کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد                       داند چه سخت باشد قطع امید یاران
انگار جا خوردم و قبول کردم زندگیم وارد فاز جدیدی شده است. به گوشه ی اطاق رفتم و بصورت دفاعی نشستم. ضربه ها شروع شد. متوجه شدم من در زندان با عنصر کثیف تر از بازجو به نام تواب هم طرفم … بعد از ورودم به زندان اوین و ماندن در اطاق های در باز با هوا خوری محدود، بچه های نمازنخوان را از بند بردند… تنها ۴ نفر از ما که تواب نبودیم و نماز نمی خواندیم در بند باقی ماندیم … مسولین زندان به توابین گفته بودند اگر شما نمی توانید ۴ نفر را برگردانید دیگر چه توابی هستید؟ نمایش توابی شروع شد . از ما ۴ نفر دو نفر در یک اطاق و دو نفر دیگر در اطاق های متفاوت بودیم. آنها شروع به اعمال فشار روحی و فیزیکی کردند. هر شب یکی از ما را گیر می انداختند و کتک می زدند بطوریکه همه ی اطاق ها بیدار می شدند. آنها ما را کتک می زدند، موهایمان را می کشیدند و به این هم راضی نبودند. من سعی می کردم تمام روز را در راهرو بمانم و وارد اطاق نشوم. اما در راهرو هم آرامش نداشتم. تمام زندانیان مدام توهین می کردند و تنه می زدند. همین که وارد اطاق می شدم همه با مشت های گره کرده شعار می دادند: مرگ بر کافر و… وقت غذا کاسه ی مرا از دیگران جدا کرده بودند چون از نظر آنها نجس بودم. من تنها می توانستم با خانم ملوک خادم که پیرزنی بهایی بود همکاسه شوم. او از اعضای رده ی ۳ بهایی ها بود که منتظر صدور حکمش بود. رده های ۱ و ۲ بهایی را اعدام کرده بودند…

پس از سخنرانی لیلیک، نوبت به  موسیقی رسید که توسط دوست هنرمندن اقای قیدرپوراجراشد.
آقاى قِیدَر پور، تحصیلات موسیقى خود رادر هنرستان موسیقى و سپس دانشکده ی هنرهاى زیبا، به انجام رسانید. ساز تخصصى او سنتور و در نوازندگى تنبک هم دستى دارد. او یکى از بهترین سازندگان مضراب سنتور در ایران بوده است. آقاى قیدر پور، هم اکنون، همراه با تدریس سنتور و تنبک، به تعمیر سازهاى سه تار، تار، و سنتور اشتغال دارد. وی چند سرود زندان  مانند – سر اومد زمستون، از خون جوانان وطن، مرا ببوس و زندانی اوج فریاد را با چیره دستی و زیبا  با سنتور نواخت و شرکت کنندگان با او همراهی کردند.

پس از آن حسین افصحی، نویسنده، بازیگر، و کارگردان متعهد تئاتر و از یاران کمیته ی یادمان تورنتو نمایشنامه ی “اولین پریود در زندان” را که با الهام از کتاب اعظم شکری با عنوان “قاعدگی زنان در زندان های جمهوری اسلامی” نوشته بود، برای حضار در سالن نمایش خوانی کرد.
 حسین افصحی  قبل از شروع نمایش خوانی شعری از حسین اندخی ، آموزگار، شاعر و مبارز کمونیست (سازمان پیکار) که از اهالی بوشهر بود و  بعنوان وصیتنامه اش در اخرین شب زندان  این شعر را سروده بود و در سال ۶۰ به همراه همرزمش حیدر محمدی اعدام شدند را خواند.

از جمع ما زنجیریان
هر شب رفیقی می رود
یاران همه شب منتظر
تا اینکه فردا چون شود
خون لخته بست در پشتمان
از ضربه ی شلاق خصم
اما زهر شلاق او
پر کینه گردد سینه مان
این سینه خود آتش بود
وز آتش کینش چه باک
یاران چو سرو استوار
پروا ندارند از نسیم
دارم یقین روزی شود
برپا قیام توده ها
دیوار زندان بشکنند
یاران همه گردند رها
یاران وصیت می کنم
شب می رود ، آید پگاه
آید بهار و فصل گل
یاران کنید یادی زما
یاران کنید یادی زما

حسین افصحی در بخشی از نمایشنامه اش خواند:
 (ناگهان صدای جیغ دریا می آید و هراسان خودش را به سلول رسانده و پشت فرزانه پنهان می کند.)
فرزانه : چی شده دریا؟ چی شده خاله؟
دریا: (در حال گریه کردن) خاله بخدا من کاری نکردم… (گریه می کند) جون مادرم کاری نکردم…
فرزانه: اروم باش بگو ببینم چی شده؟
دریا: (با خجالت و گریه و آرام می گوید) خاله … خون آمده… تو شورتم خون هست. (گریه می کند)
(فرزانه دریا را بگوشه ای می برد و شورت او را بازرسی می کند و سپس بر می گردد نزد بقیه و می گوید:)
فرزانه: عیبی نداره خاله… این برای همه دخترا و خانوما عادی هست. آروم باش
اختر: (رو به فرزانه) مگه چند سالش هست؟
اعظم (اصفهانی): (اورا می بوسد) مبارک اس خانم … شما دیگه خانم و بزرگ شدید.
دریا: (با گریه) یعنی چی شدم؟… مامان شدم؟
فرزانه: نه عزیزم … همه دخترا از یک سنی بالغ می شوند. همه دخترا و زنان پریود می شوند. چیز مهمی نیست. فقط باید یاد بگیری چکار کنی.
اختر: (به طرف دریا می رود و بغلش می کند) این بچه این جا چیکار می کنه؟
فرزانه : (روبه دریا) خاله می ری ببینی خاله لیلا چی شده؟ (دریا می رود)
می ریزند خانه شان که برادرش را بگیرند. اون در رفته بود. پدر و مادرش هم خانه نبودند. این بیچاره را گرفتند آوردند اینجا و پیغام دادند، که هر وقت برادرش خودش را معرفی کنه، اینو آزاد می کنند. از اون موقع تا حالا نزدیک دوساله که اینجا هستش. ده دفعه هم بازجویی شده …
حسین  افصحی در پایان نمایش می خواند:
حاج داوود: فهیمه کجا است؟ این جنده خانم کجا است؟ رسوایی و بی ناموسی اونم تو زندون من؟
فرزانه: (با انگشت اشاره می کند و با کمی ترس) اینجا خوابیده. تازه از درمانگاه اومده
حاج داوود: (به سمت فهیمه می رود و با لگد چند بار به پایین تنه ی او می کوبد) جنده خانم، زنیکه ی هرزه، تو که از شوهرت جدا شده بودی؛ چه جوری حامله شده بودی؟ درمانگاه گفت کورتاژکرده بودی پتیاره.
فرزانه: حاجی این کورتاژ به معنی شستن رحم و جلوگیری از خونریزیه بخاطر عفونت رحم.
حاج داوود: (یک لگد حواله ی فرزانه می کند) وای بحالت اگر دروغ گفته باشی، دکتر پتیاره … اگر این ها که گفتی درست نباشه … هم تو و هم اون جنده خانم را یک هفته شب تا صبح سرپا نگه می دارم. (همین جور در حال لگد زدن و عربده جویی است). زری از جایش بلند می شود می اید جلوی حاج داوود می نشیند و دامنش را بالا می زند و در بشقاب غذایش قضای حاجت می کند و به حاج داوود تعارف می کند:
زری: بفرمایید … تازه پختم … تازه تازه است … (پاسدارها بطرفش می روند. بشقاب کثافت را پرت می کند به لباس حاج داوود و فرار می کند. همه می خندند. زری بطرف دریا می رود و بعد از داخل شورت او نوار بهداشتی را بیرون می آورد و با طرف خونینش روی دیوار سلول آیه ای می نویسد.)
حاج داوود: (رو به پاسدار) این گیس بریده را آدم کنید.
پاسدار: (بطرف زری حمله می کند و بازوی او را می گیرد) اشغال کثافت دیوار را پاک کن.
زری: (از دست او فرارمی کند و روبروی  حاج داوود می رود و با آواز می خواند) ای اشغال کثافت (لحنش عوض می شود، دامنش را بالا می زنه و حالت حجاب درست می کنه و بعد تو صورت حاج داوود حرف می زنه ) این خون مطهره … این خون مطهره، اگر نبود حیوانی مثل تو پس نمی افتاد.
حاج داوود: (اسلحه ی کمریش را در می آورد و چند گلوله تو مغز زری خالی می کند. زری می افتد و بعد دریا بحالت رقص بلند می شود و دور زری پروازوار می رقصد و آرام آرام همه بلند می شوند و بطرف حاج داوود و پاسدارها یورش می برند. آنها فرار می کنند. از سلول دور تر صدایی بگوش می رسد):

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
 بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است

در پایان، مجری برنامه از شرکت کنندگان  وحمایت کنندگان برنامه (هفته نامه شهروند، کتابفروشی سرای بامداد و نشر زاگرس) تشکر  کرد .

https://akhbar-rooz.com/?p=3177 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x