جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

اسطوره لیبرالیسم طبقه متوسط- دیوید معتدل. ترجمه: علی اخوت

آزادسازی سیاسی برعکس آنچه به خورد ما داده‌اند چندان ربطی به طبقات متوسط ندارد. در واقع ما وعده طبقات متوسط را از اساس اشتباه فهمیده‌ایم. طبقات متوسط از پیش موتورهای آزادسازی سیاسی نیستند. اگر از ناحیه نفوذ و ثروتشان احساس خطر کنند به راحتی می‌توانند مروج اقتدارگرایی سرکوبگر باشند
آمریکا-فلوریدا

افراطی‌ترین نمونه تاریخی بی‌شک حمایت عمومی چشمگیر از رژیم‌های فاشیستی در سال‌های مابین جنگ اول و دوم بود، حمایتی که نه فقط از جانب لایه‌های پایینی طبقات متوسط بلکه در ضمن از طرف بخش‌های مهمی از لایه‌های بالایی بورژوازی صورت گرفت. طبقات متوسط در سرتاسر اروپا که از شبح کمونیسم وحشت کرده بودند گروه گروه زیر علَم دیکتاتورهای دست‌راستی رفتند و کمترین تعهدی نسبت به آرمان‌های لیبرال‌دموکراسی و نظام پارلمانی نشان ندادند.

مدت‌ها اوج گرفتن طبقه متوسط را – از چین تا جهان عرب – بخش مهمی از ظهور جوامع باز و یک نظم جهانی لیبرالی قلمداد کردیم و به تحسین از آن سخن راندیم. محققان و کارشناسان خیالمان را جمع کردند که آزادسازی اقتصادی منجر به شکل‌گیری طبقات متوسط قوی می‌شود و در نهایت شکل‌های دموکراتیکی از سیاست به وجود می‌آورد. پس پشت این استدلال این فرض نهفته است که طبقات متوسط قرص و محکم برای رسیدن به آزادی سیاسی حیاتی‌اند.

ولی در دهه گذشته امیدمان ناامید شد. گسترش جهانی جامعه و فرهنگ مبتنی بر طبقه متوسط به آزادسازی سیاسی نینجامیده و عکس آن اتفاق افتاده: طبقات متوسط رو‌به‌رشد در آفریقا، آسیا و خاورمیانه ظاهرا علاقه‌ای به اصلاحات دموکراتیک ندارند و از آن طرف بخش‌هایی از طبقات متوسط اروپا و آمریکا، از ترس تحولات اجتماعی-اقتصادی زمانه ما، آغوش خود را برای خواسته‌های عوام‌فریبی مستبدانه گشوده‌اند. پس چرا عالمان عرصه سیاست تا این حد به این گروه اجتماعی دل بسته‌اند؟
از جهتی سابقه تاریخی بحث روشن است: طبقات متوسط اغلب در خط مقدم نبرد در راه آزادی سیاسی بوده‌اند. در تاریخ مدرن با ظهور طبقات متوسط روستایی و شهری به عنوان یک گروه اجتماعی در حال قدرت‌گیری مابین اشراف و دهقانان و کارگران، این طبقات کم‌کم امتیازات نخبگان اقتدارگرا و جاافتاده قدیمی را زیر سؤال بردند و در راه حفاظت از مالکیت خصوصی، آزادی بیان، حقوق اساسی، مشارکت سیاسی و حاکمیت قانون مبارزه کردند. مثلا بنگرید به نقش مرکزی طبقات متوسط در انقلاب‌های بورژوایی بزرگ اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم (عمدتا در آمریکا)، انقلاب‌های اواسط قرن نوزدهم (عمدتا در اروپا) و انقلاب‌های اوایل قرن بیستم (عمدتا در آسیا) که خواست همه آنها محدودکردن قدرت پادشاهان بود. محققان قرن بیستم با درنظرگرفتن این تجربه‌ها نظریه مستحکمی را پیش کشیدند که بین ساختارهای اجتماعی- اقتصادی و شکل‌های نظم سیاسی پیوند برقرار می‌کرد. برینگتون مور، جامعه‌شناس آمریکایی، در کتاب کلاسیک خود به سال ۱۹۶۶ با عنوان «ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی) [در فارسی با ترجمه حسین بشیریه، مرکز نشر دانشگاهی] ادعا کرد «بدون بورژوازی دموکراسی نداریم». نظرات مشابه این نیز از زبان طرفداران نظریه مدرن‌سازی جوامع شنیده می‌شد، مشهورتر از همه سیمور مارتین لیپست، جامعه‌شناس آمریکایی، در کتاب تأثیرگذارش با عنوان «انسان سیاسی: پایه‌های اجتماعی سیاست» که در ۱۹۵۹ منتشر شد.
ولی نظرات همه آنها بر پایه قرائتی گزینشی از تاریخ بود. نگاهی دقیق‌تر به گذشته نشان می‌دهد طبقات متوسط وقتی پای امتیازها و ثبات اجتماعی‌شان به میان آمده بارها طرف شکل‌های مستبدانه حکومت را گرفته‌اند. طی قرن نوزدهم، عصر طلایی بورژوازی، طبقات متوسط در اکثر جاهای جهان (به جز معدود استثناهایی از جمله بریتانیا و ایالات متحده) تحت حکومت‌های خودکامه زندگی کردند و برای آزادی سیاسی بیشتر مبارزه نکردند. بخش‌هایی از طبقات متوسط که نگران قدرت‌گیری طبقات کارگر بودند حتی از تحدید آزادی سیاسی استقبال کردند. اوایل سال ۱۸۴۲، هاینریش هاینه شاعر انقلابی آلمان که بعدها به پاریس تبعید شد ادعا کرد نیروی پیش‌برنده سیاست طبقات متوسط «ترس» است، چون این طبقات حاضرند از آرمان آزادی دست بکشند تا جایگاه اجتماعی- اقتصادی خود را از گزند طبقات پایین‌تر حفظ کنند. این نکته بیش از همه در انقلاب‌های شکست‌خورده ۱۸۴۸ ثابت شد. طبقات متوسط که از خشم توده‌های عوام و مشارکت سیاسی پرولتاریا وحشت کرده بودند خیلی زود پشت انقلاب را خالی کردند. استعمار نیز تناقض ذاتی طبقات متوسط بورژوا را عیان کرد، چون نژادپرستی استعماری در تضاد آشکار با دعوی برابری همه ابنای بشر بود. فردریک کوپر و لورا استالر مورخان آمریکایی می‌نویسند، «تنش‌های بین روال‌های طردکننده و دعاوی کلی‌ساز فرهنگ بورژوایی در شکل‌دادن به عصر امپراطوری بسیار حیاتی بودند».
در ضمن طبقات متوسط قرن نوزدهم چندان توجهی به طرد بخش‌های عمده‌ای از جامعه مثل اقلیت‌ها، زنان و کارگران نشان ندادند. نابرابری‌ها، اعم از نابرابری‌های قومی، جنسیتی و اجتماعی بخشی از جهان طبقه متوسط بودند و در تضاد کامل با ارزش‌های کلی آزادی، برابری و تمدن. بورژوازی اروپا در آستانه جنگ جهانی اول در آتش شوق ملی‌گرایی، نظامی‌گری و نژادپرستی می‌سوخت. ولی افراطی‌ترین نمونه تاریخی بی‌شک حمایت عمومی چشمگیر از رژیم‌های فاشیستی در سال‌های مابین جنگ اول و دوم بود، حمایتی که نه فقط از جانب لایه‌های پایینی طبقات متوسط بلکه در ضمن از طرف بخش‌های مهمی از لایه‌های بالایی بورژوازی صورت گرفت. طبقات متوسط در سرتاسر اروپا که از شبح کمونیسم وحشت کرده بودند گروه گروه زیر علَم دیکتاتورهای دست‌راستی رفتند و کمترین تعهدی نسبت به آرمان‌های لیبرال‌دموکراسی و نظام پارلمانی نشان ندادند. خودکامگانی همچون موسولینی، فرانکو و هیتلر ظاهرا از ثروت آنها حفاظت می‌کردند. کارل اشمیت، نظریه‌پرداز حقوقی بدنام هیتلر، مدعی شد تنها یک دولت اقتدارگرای قوی می‌تواند حافظ دارایی‌های طبقه متوسط باشد. ادوارد بنش، سیاستمدار لیبرال چک‌اسلاواکی که به لندن تبعید شده بود در سال ۱۹۴۰ می‌نویسد: «طبقات متوسط دریافتند دموکراسی سیاسی اگر به نتیجه منطقی خود برسد به دموکراسی اجتماعی و اقتصادی می‌انجامد و بنابراین به تدریج راه رهایی از انقلاب اجتماعی طبقات کارگر و دهقان را در رژیم‌های اقتدارگرا جستند». مسلما، همه اقشار طبقات متوسط چندان مشتاق رژیم‌های اقتدارگرا نبودند. جورج ماسه، مورخ آلمانی، در جایی اشاره می‌کند که به‌قدرت‌رسیدن نازی‌ها در نتیجه استفاده از «یک معیار دوگانه» در قبال طبقات متوسط بود که «بین بوژوازی بومی و یهودی فرق می‌گذاشت» و «در قبال یهودیان ضدبورژوا بود». هانا آرنت در کتاب «خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی» (۱۹۵۱) اشاره می‌کند که «بورژوازی آلمان» که «همه چیزش را روی جنبش هیتلر قمار کرد و آرزو داشت به کمک اوباش حکومت کند» در نهایت فقط به «یک پیروزی بدتر از شکست» دست یافت، چون «اوباش نشان دادند خودشان قادرند سیاست خود را پیش ببرند و بورژوازی را به همراه مابقی طبقات و نهادها از بین بردند». در دوران جنگ سرد طبقات متوسط در سرتاسر جهان روی‌هم‌رفته لیبرال‌تر شدند، ولی کماکان تا جایی که دولت‌های اقتدارگرا به نفع آنها عمل می‌کردند از اقدامات‌شان حمایت می‌کردند. در جوامع غربی با سرکوب و تحدید آزادی بیان و آزادی تجمع کمونیست‌ها و هوادارانشان کنار می‌آمدند و حتی از آن استقبال می‌کردند. در دوران پس از جنگ، طبقات متوسط در بسیاری از بخش‌های کشورهای جنوبی جهان، از خاورمیانه تا آمریکای لاتین، تحت رژیم‌های اقتدارگرا رونق گرفتند و از ترس بی‌ثباتی اجتماعی اغلب از سرکوب سیاسی حمایت کردند.
اینها استثنایی بر یک قاعده عام درباره سیاست طبقه متوسط نیستند. آزادسازی سیاسی برعکس آنچه به خورد ما داده‌اند چندان ربطی به طبقات متوسط ندارد. در واقع ما وعده طبقات متوسط را از اساس اشتباه فهمیده‌ایم. طبقات متوسط از پیش موتورهای آزادسازی سیاسی نیستند. اگر از ناحیه نفوذ و ثروتشان احساس خطر کنند به راحتی می‌توانند مروج اقتدارگرایی سرکوبگر باشند. بنا به توصیف ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو، چهره‌های اصلی مکتب فرانکفورت، در کتاب کلاسیک «دیالکتیک روشنگری» (۱۹۴۷)، تاریخ مخالفت طبقه متوسط با اصول آزادی همگان، برابری و تمدن را می‌توان جنبه تاریک مدرنیته دانست. طبقه متوسط همواره چهره‌ای دوگانه داشته است. اینکه الگوهای لیبرال مدرنیته را بپذیرد یا نپذیرد به اوضاع اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بستگی دارد. طی سال‌های گذشته کتاب‌های متعددی منتشر شد که از بحران طبقه متوسط در غرب شکوه می‌کرد. مثلا بنگرید به کتاب گانش سیتارامان [پژوهشگر حقوقی آمریکایی و مشاور الیزابت وارن] با عنوان «بحران طبقه متوسط در نظام قانونی آمریکا» (۲۰۱۷) که فروپاشی یک طبقه متوسط قوی را «مهم‌ترین تهدید در برابر حکومت قانون» در ایالات متحده می‌داند. یا کتاب کریستف گیلویی [نویسنده و جغرافی‌دان فرانسوی] با عنوان «جامعه بی جامعه: پایان طبقه متوسط غربی» (۲۰۱۸) که به فروپاشی طبقه متوسط در فرانسه (و فراتر از آن) می‌پردازد. یا کتاب دانیل گُفارت [روزنامه‌نگار آلمانی] با عنوان «پایان طبقه متوسط» که پارسال منتشر شد و همین قضیه را در مورد آلمان می‌گوید.
ولی همه این متخصصان با یک پیش‌فرض کار می‌کنند و آن اینکه طبقات متوسط دژ مستحکم جوامع آزاد و لیبرال‌اند و فقط افول این طبقات می‌تواند دموکراسی را به خطر بیندازد. مسلما زوال تدریجی طبقه متوسط یکی از مشکلات امروز است. ولی خطر دیگری هست که به قدر کافی درباره آن بحث نکرده‌ایم: گرایش آنها به استبداد سیاسی.
پس جای شگفتی ندارد که اکنون بخش‌های روبه‌رشدی از طبقات متوسط در سرتاسر جهان بار دیگر به استبداد سیاسی روی آورده‌اند. دهه گذشته شاهد انواع و اقسام تلاطمات بود: رکود اقتصادی و افراط‌های نولیبرالی عصر طلایی۱ تازه‌ای که در آن به سر می‌بریم، عصری که به نابرابری‌های فزاینده انجامیده و تقریبا همه جا طبقات متوسط را نابود کرده است. همزمان برخی از اقشار میانی جامعه از مطالبات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی گروه‌های حاشیه‌ای – مثل اقلیت‌ها، مهاجران و فقرا – احساس خطر می‌کنند.
بخش‌هایی از طبقات متوسط در تلاش برای حفظ جایگاه اجتماعی- اقتصادی خود به سیاست اعتراضی روی آورده‌اند و معتقدند دیکتاتورهای پوپولیست منافع‌شان را حفظ می‌کنند. احزاب مترقی و صاحبان نفوذ باید از این فرض که طبقه متوسط همواره حامی آنهاست دست بردارند. تاریخ خلاف این روند را ثابت می‌کند و نشان می‌دهد چنین نخوتی به فاجعه می‌انجامد. طبقات متوسط از بین نرفته‌اند ولی حالا رهبران سیاسی باید سخت بکوشند اعتمادشان را دوباره جلب کنند. نادیده‌گرفتن آنها به ضرر خودشان و به ضرر جوامع خواهد بود.

————-

منبع:شرق
 ۱. اشاره دارد به عصر طلایی تاریخ ایالات متحده در اواخر قرن نوزدهم، مابین دهه ۱۸۷۰ تا ۱۹۰۰ که با رشد اقتصادی سریع به‌خصوص در ایالات شمالی و غربی، انباشت ثروت و در عین حال فقر و نابرابری گسترده همراه بود. م
* دیوید معتدل مورخ در مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن و یکی از ویراستاران کتاب «بورژوازی جهانی: ظهور طبقات متوسط در عصر امپراطوری» است.
منبع: نیویورک‌تایمز

https://akhbar-rooz.com/?p=46227 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیک
نیک
3 سال قبل

“اکنون بخش‌های روبه‌رشدی از طبقات متوسط در سرتاسر جهان بار دیگر به استبداد سیاسی روی آورده‌اند.” نویسنده خود به چرائی آن پاسخ میدهد که “بخش‌هایی از طبقات متوسط در تلاش برای حفظ جایگاه اجتماعی- اقتصادی خود به سیاست اعتراضی روی آورده‌اند و معتقدند دیکتاتورهای پوپولیست منافع‌شان را حفظ می‌کنند.” چرا که “رکود اقتصادی و افراط‌های نولیبرالی عصر طلایی۱ تازه‌ای که در آن به سر می‌بریم، عصری که به نابرابری‌های فزاینده انجامیده – تقریبا همه جا طبقات متوسط را نابود کرده است.”سوال اینجاست که اگر نئولیبرالیسم و نابرابری ها طبقه متوسط را از بین میبرد پس چرا اینان نیروهای سیاسی چپ و پیشرو را حامی خود نمیبینند؟
طبقه متوسط دارای چند خصوصیت بارز و مهم است. حفظ موقعیت, پیشرفت به لایه های بالاتر, نگران از بازگشت به لایه های پایینتر به منظور کسب رفاه و بردن لذتی معقول از زندگی. در اینجا حمایت از فقرا و کارگران و دموکراسی فقط مشروط آست اگر اهداف فوق را به خطر نیاندازند. طبقه متوسط متاسفانه بین پیشرفت اقتصادی و دموکراسی اولی را انتخاب کرده و میکند.( ترامپ و اردوغان و رئیس جمهور برزیل). حال چپ با کارنامه بد اقتصادی که سقوط این طبقه را با خود داشته و دموکراسیی هم که با خود نداشته در حالی که حتا حمایت پرولتاریا راهم از دست داده چگونه میتواند طبقه متوسط را نمایندگی کند؟ چپ و نیروهای پیشرو بدون بازگشت به سوسیال دموکراسی اصیل به عنوان پیش زمینه سوسیالیسم دموکراتیک قادر نخواهند بود وسیع ترین اتحاد را بین طبقه متوسط و کارگران برای این مرحله سازمان دهند و طبقه متوسط را به لشگری برای پوپولیست ها و سرمایه داران تبدیل خواهند کرد.

pop
pop
3 سال قبل

اگر بطور ساده (نه به شکلهای مختلف و پیچیده) جامعه را به سه دسته ثروتمند، متوسط و فقیر تقسیم کنیم؛ طبقه متوسط بیشتر از بقیه در نوسان است. مثلاً اگر یک نفر در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمده باشد، امکان اینکه ثروتمند باقی بماند زیاد است. اگر یک نفر هم در یک خانواده فقیر به دنیا آمده باشد، امکان اینکه فقیر باقی بماند زیاد است. ولی یک نفر که در یک خانواده متوسط به دنیا آمده باشد بیشتر در نوسان بین ثروتمند یا فقیر شدن قرار دارد. معمولاً طبقه ثروتمند بسیار کوچک است و طبقه متوسط بیشتر به سمت طبقه فقیر در نوسان است تا به سمت طبقه ثروتمند. به نظر من همه طبقات اجتماعی به دنبال منافع خودشان هستند. طبقه کارگر ممکن است بخشی از طبقه متوسط باشد و یا نباشد (اگر معیار طبقاتی را وضع زندگی و درآمد و امکاناتی که برای مردم وجود دارد در نظر بگیریم). در کشوری مثل ایران طبقه کارگر به زحمت به عنوان طبقه متوسط شناخته میشود و بیشتر طبقه فقیر هستند. راستش بستگی دارد که طبقه متوسط چطور تعریف شود. مثلاً باید در نظر گرفت که وقتی در یک بخشی از تاریخ گفته شده که یک دولت قوی اقتدارگرا میتوان حافظ دارایی های طبقه متوسط باشد، آیا در آن موقعیت تاریخی طبقه کارگر وضعش مثل طبقه متوسط بوده یا نه.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x