پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

برخی مشاهدات؛ برخی نکات! کنکاشی در باب مسئله ملی و انترناسیونالیسم – امید بهرنگ

این یادداشت در دوره لشکرکشی فاشیستی ارتش ترکیه به شمال سوریه در پاسخ به پرسش های یکی از رفقا در مورد مسئله ملی و حق تعیین سرنوشت تا سر حد جدایی و تفاوت پایه مادی انترناسیونالیسم پرولتری در دوران امپریالیسم با دوران رقابت آزاد، نگاشته شده است.

موضوع  مورد مداقه این متن شاید در مقطع خیزش کنونی، چندان به بحث های جاری مرتبط نباشد. اما واقعیت این است که این نوع خیزش‌ها در فرایند پیشروی شان ضرورتاً با دیگر گسل های موجود در جامعه تداخل خواهند کرد و پروسه تکاملی خیزش های انقلابی پیچیده تر خواهد شد. یکی از این گسل های مهم درایران، گسل ناشی از ستم ملی  است. این ستم یکی از ارکان اصلی دولت مدرن از زمان رضا شاه تا کنون بوده و هست. هر خیزش انقلابی یا هر روند انقلابی در ایران به ناگزیر با موضوع ستم ملی و نابرابری موجود میان مناطق روبرو خواهد شد و در پروسه تحولات درونی خویش آن را بازتاب خواهد داد. خیزش اخیر بدون فداکاری های مردم مناطق محروم تری مانند کردستان و خوزستان که از ستم ملی (بر کردها و عرب ها) و ستم مذهبی (شیعی بر سنی) نیز در رنجند، نمی توانست این چنین گسترده و توده ای شود. بی جهت نیست که بیشترین  آمار کشته شدگانِ تا کنون منتشر شده ی اعتراضات اخیر از منطقه خوزستان، کردستان و کرمانشاه است.

روند انقلابی عموماً با ترکیب داغ  تضادهای گوناگون همراه است که می تواند موجب عیان شدن بیشتر نقاط ضعف دشمن و ایجاد خلأهای سیاسی معین در برخی مناطق شود و زمینه را برای انکشاف  فرصت های انقلابی فراهم کند. بی تردید هر فرصتی با خطر نیز همراه است. به ویژه آنکه در بسیاری از مناطق تحت ستم ملی، نیروهای ناسیونالیست بورژوایی در کمین نشسته اند تا با تکیه به قدرت های امپریالیستی یا با اتکا به دیگر قدرت های ارتجاعی منطقه مبارزه مردم را به کژ راهه برند. شرط غلبه فرصت‌ها، آن است که در هنگامه شکل گیری ترکیب های داغ انقلابی، نه تنها کلیت آن فرصت بلکه اجزاء و جوانب گوناگون تشکیل دهنده آن نیز به ‌درستی در دست گرفته شوند. این امر نیازمند خط و جهت گیری ای است که منطبق بر خوانش صحیح از واقعیت تضادمند جامعه باشد. یکی از شاخص های مهم این واقعیت، تحلیل از ستم ملی و جایگاه نیروهای ناسیونالیستی در جهان امروز است. از این زاویه خواندن این یادداشت برای علاقمندان خالی از فایده نخواهد بود.

این یادداشت در نیمه دوم اکتبر نگاشته شده و تغییری در لحن و نکات مطروحه آن داده نشد.

امید بهرنگ – ۲۶ نوامبر ۲۰۱۹

اوضاع جدیدی در حال شکل گیری است. از لبنان، عراق و شیلی گرفته تا دیگر گوشه کنار جهان و منطقه. هر چند تحرکات شکل گرفته خودبخودی است و مانند هر حرکت خودبخودی به قول لنین تقلا دارد زیر پر و بال بورژوازی بغلتد، اما بطورعینی پتانسیل تغییر روندهای ارتجاعی حاکم بر دنیا در چند دهه اخیر را دارد. این اوضاع اهمیت تلاش های آگاهی بخش کمونیستی را صد چندان می کند. هرگز نباید به نقش این تلاش های آگاهی بخش کم بها داد. مسابقه ای در جریان است و یا در حال آغاز شدن است که سرنوشت اش به‌ طور قطع به همین  تلاش‌ها و گام های به ظاهر کوچک بستگی خواهد داشت. از این زاویه نباید فرایند مبارزه را کوتاه مدت دید یا صرفاً به دنبال موفقیت های لحظه ای بود.  داشتن دید همه جانبه، استراتژیک و درازمدت بسیار ضروری ست. این امر مانع از چپ و راست زدن می شود. «عاقلانه و صحیح عمل کردن» در اوضاع کنونی اهمیت استراتژیک دارد.

سعی می کنم تا حد ممکن به دو پرسشی که طرح کرده ای پاسخی کوتاه دهم. همراه با معرفی چند منبع. به نظر می رسد با وقایع اخیر روژئآوا بحث مسئله ملی دوباره داغ شده است. ارائه درک روشن و صحیح در این زمینه مهم است. بسیاری از چپ ها تحت عنوان عادلانه بودن مبارزات مردم کردستان سوریه به دنباله روی وحشتناک از آن پرداخته اند. برخی ها حتی کاسه داغ تر از آش شده و صحبت از مقاومت تا آخرین قطره خون می کنند. آن هم در جایی که رهبری اش پیشاپیش تصمیم گرفته تن به سازش و تسلیم دهد. تمامی ناسیونالیست‌های کرد بسیج شده اند تا دولت آمریکا را قانع کنند که رها کردن کردستان سوریه به نفع اش نیست. کسی هم نیست بگوید به تو چه؟ مگر وکیل  وصی آمریکا هستی؟ همه خود را به نفهمی می زنند که انگار نه انگار نیروهای بورژوایی در رأس این جنبش قرار دارند. (۱)

مشاهده شخصی از چند تظاهرات کردها علیه یورش ارتجاعی ترکیه به کردستان سوریه مرا به این نتیجه رساند که تقریباً عزم و اراده ای برای پیشبرد مقاومت نیست. حال و هوای شان بسیار متفاوت از دوره مقاومت کوبانی است. رهبران شان تصمیم شان را گرفته اند. آنان می خواهند با توافقاتی که بین آمریکا و روسیه و ترکیه صورت گرفته، کنار آیند. این امر یک گیجی و سردرگمی و بخشا نارضایتی در میان بخشی از رزمندگان کرد و بخش هایی از مردم به وجود آورده است. تم تبلیغی رهبران کرد سوریه این است که یا مردم کشته می شوند یا باید سازش کنیم! عین این استدلال را زمانی حزب کمونیست نپال (مائوئیست) طرح کرده بود. در دوره ای که رهبران حزب پس از ۱۲ سال پیشبرد جنگ خلق، قصد آن کردند که با پیشبرد تغییراتی اندک در نظام سیاسی حاکم جایی در آن برای خود پیدا کنند. به قول یکی از رفقا معمولاً استدلال “کشته شدن یا تسلیم” معنایش هم تسلیم شدن و هم کشته شدن است. از نظر رهبران کرد راه دیگری موجود نیست. آنان به نوعی پیشاپیش قبل از نبرد اعلام شکست کرده اند. و این بدترین انتخاب ممکنه است. پذیرش شکست بدون زورآزمایی و بدون شرکت در نبرد عوارض منفی بسیاری  برای مردم کرد و جهان ببار خواهد آورد. هر چند اوضاع پیچیده است و صف بندی های سیاسی، مدام در حال تغییرند، مسئله اصلی این است که رهبری کردها به قول باب آواکیان مانند نپالی ها «ضرورت های غیر ضروری» برای خود درست کرده اند، با  سیاست های آمریکا در منطقه همراه شدند و سرانجام در این مخمصه گیر افتاده اند.

پرسش اصلی که باید پیش روی روشنفکران کرد و مردم کرد و هر انسان مترقی در دنیا گذاشت این نیست که آیا راه چاره ای برای بیرون آمدن از این مخمصه هست یا نه؟ پرسش اصلی این است که چرا چنین شد؟ مگر از قبل معلوم نبود که تکیه به خونخوارترین دشمن مردم جهان یعنی امپریالیسم آمریکا که بارها به ملت کرد نیز خیانت کرده، به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد. بهترین فرصت است که نشان دهیم با بینش و خط ناسیونالیستی نمی توان در مبارزات عادلانه برای رفع ستم ملی به پیروزی رسید. عینک ناسیونالیستی مانع از دیدن همه جانبه واقعیات عینی و تشخیص درست دوست و دشمن خواهد شد، مانع از مشاهده امکانات واقعی و روش‌های واقعی مبارزه خواهد شد. این روزها مطلبی در مورد دوران شورش بارزانی ها که مورد حمایت شاه و کیسینجر وزیر خارجه وقت آمریکا بودند، می خواندم. فاکتی توجهم ام را جلب کرد. در آن دوره ارتش ایران و دولت آمریکا هرگز بیشتر از سه روز به کردها در جنگ علیه صدام مهمات نمی دادند تا کنترل امور از دست شان خارج نشود. عین این مسئله دوباره تکرار شده است. آمریکا نیز سلاح پیشرفته ای که توان مقابله با ارتش ترکیه داشته باشد را در اختیار نیروهای کرد سوریه قرار نداد. (۲)  

با این مقدمه برگردم به بحث حق تعیین سرنوشت تا سرحد جدایی. در نامه ات نوشته ای :

«لنین حق تعیین سرنوشت ملل تا سر حد جدایی را مشروط نمی کند و به عنوان یک حق اساساً و بدون هیچ قید و شرطی آن را برای ملل تحت ستم به رسمیت می شناسد. البته این نکته درست است که لنین به گره خوردگی ستم ملی و طبقاتی توجه داشت و مثالی که در مورد فنلاند زده شده، مبین همین مسئله است، اما نکته این است که  حق تعیین سرنوشت ملی و مکانیسم های ستم ملی را به واسطهٔ حق تعیین سرنوشت طبقاتی حد نمی زند و بدان مشروط نمی کند.» (۳)

درست است. لنین مدافع پیگیر شعار حق ملل در تعیین سرنوشت خویش بود. اما او همواره بر حق تعیین سرنوشت طبقاتی نیز تأکید می کرد. تاریخا هر حقی مشخص و مشروط است. زیرا:

یکم، در سطح کلی تر و عمومی تر هر حقی نمی تواند مشروط نباشد. به قول مارکس حق ناگزیر توسط ساختار اقتصادی اجتماعی و فرهنگی جامعه مشروط و تعیین می شود. مثالی بزنم در شوروی در اوان انقلاب اکتبر برای هر ملیت و اقلیت های قومی – فرهنگی به درجات مختلف خودمختاری سیاسی – فرهنگی قائل شدند و تا جایی که می دانم یک شِبه  حکومت برای جمعیت های چند صد هزار نفره نیز ایجاد می کردند، اما در عمل مجبور به تغییراتی در این اشکال حکومتی شدند. به دلیل محدودیت‌های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی مجبور شدند مناطق مختلف را در هم ادغام کنند.

دوم، بین حق های مختلف به عنوان مثال حق تعیین سرنوشت ملی و حق تعیین سرنوشت طبقاتی به ناگزیر تداخل صورت می گیرد. نمی توان دیوار چین بین حقوق در حیطه های مختلف کشید. (همه این انتزاعات برای فهم بهتر سطوح مختلف واقعیات عینی جامعه است. در عمل و در واقع ما با کلیتی به عنوان جامعه همراه با ستم طبقاتی، ملی، جنسیتی و … روبرو هستیم) این تداخل بیش از هر جایی، خود را در زمینه راه حل برای بر طرف کردن ستم ملی نشان می دهد. راه حل ها به ناگزیر مهر و نشان طبقاتی برخود دارند. راه حل های بورژوایی (در بهترین حالت به عنوان یک رفرم در سیستم) همواره به قصد گرفتن امتیازات محدود برای قشری محدود است و مانند هر رفرمی که از بالا صورت می‌گیرد بطئی، طولانی و زجر آور و هر آن قابل برگشت است. در صورتی که راه حل پرولتری، حل قطعی مسئله را مد نظر قرار می دهد. نمی توان گفت هیچگاه در این زمینه شاهد رفرم یا تغییراتی نخواهیم شد. آنچه مهم است کیفیت رفرم و شیوه انجام آن است.

وقتی می گوییم مسئله ملی راه حل طبقاتی دارد، به معنای این نیست که به مطالبات و خواست‌های طبقه کارگر جایگاه ویژه می دهیم. بلکه به معنای چگونگی حل مسئله ملی است. چگونگی برخورد به سیستمی است که ستم ملی یکی از ارکان اصلی آن است. نقطه عزیمت تحلیل در این زمینه باید تحلیل طبقاتی باشد. چرا که راه حل طبقاتی – یا انقلاب کمونیستی – مبتنی بر تغییر کلیت جامعه است و رهایی از همه اشکال ستم را در بردارد. به تعبیر مارکس جامعه سرمایه داری متکی بر چهار کلیت یعنی تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمارگرایانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایده های ستنی حافظ این مجموعه است. در این چهار کلیت این روابط تولیدی استثمارگرایانه (یا به عبارت کلی تر شیوه تولیدی) است که نقش تعیین کننده دارد. هر چند به هیچ وجه نمی توان و نباید نقش دیگر روابط را نادیده گرفت اما نباید آن مؤلفه ای را کنار زد که خصلت کلیت را تعیین می کند.

سوم، لنین در بحث هایش در مورد مسئله ملی و دفاعش از شعار حق تعیین سرنوشت تا سر حد جدایی، بر جنبه «اثباتی» آن تأکید نداشت. یعنی اینکه در مورد شرایط مشخص تحقق این حق از پیش تعیین تکلیف نمی کرد. بلکه اساساً بر جنبه «سلبی» آن تأکید داشت. یعنی مدام بر مقابله با ستم ملی و از بین بردن قطعی آن انگشت می گذاشت. اینکه راه حل در جدایی هست یا خیر را به تحلیل مشخص از شرایط مشخص احاله می داد. فنلاند مورد مشخص بود. پرولتاریای در قدرت با ضرورتی معین مواجه شده بود که اگر پاسخ درست نمی گرفت،  به ضدش بدل می شد. اشغال فنلاند و اعمال ستم ملی سیستماتیزهٔ روس‌ها بر فنلاندی ها آن هم در بحبوحه جنگ جهانی اول، اگر پاسخ نمی گرفت عوارض وخیمی برای پیشرفت انقلاب پرولتری در فنلاند و کلا در سطح اروپا داشت. امری که بسیاری از سوسیالیست های هم دوره لنین  آن را درک نمی کردند.

به رسمیت شناختن حق تعیین سرنوشت فنلاندی ها راه را برای مبارزه طبقاتی انقلابی باز می کرد و این چنین نیز شد.  (همان ‌طور که در دیگر مناطق ملی تحت سیطره تزار این راه را باز کرد) اینکه توازن قوا به نفع کمونیست‌های فنلاندی نبود، امری جداگانه است. این توازن قوا با به رسمیت نشناختن حق تعیین سرنوشت ملی بیشتر به ضرر کمونیست‌ها می شد. کارگران مهاجر روس یکی از پایه های مهم جنگ داخلی علیه بورژوازی فنلاند بودند. باید درک دقیق تری از تاریخ فنلاند و جنگ داخلی در آن دوران به دست آورد. باید سراغ مناطق و سنگرهایی رفت که سرخ‌ها تا آخرین قطره خون در آن جنگیدند. برای مثال  جزیره ورودی هلسینکی که جز آخرین سنگرهای سرخ ها بود، سفیدهای فنلاندی با کمک ارتش آلمان آن را در هم کوبیدند. سرخ‌ها تا آخرین گلوله توپ مقاومت کردند. سفیدها هزاران تن از  اردوی سرخ ها را در جنگ داخلی به اسارت گرفتند. آنان اسرا را وادار می کردند که تا دو بشمارند. این عمل برای شناسایی کارگران روس بود. زیرا  کارگران روس مقیم فنلاند که فعالانه در جنگ داخلی علیه سفیدها شرکت داشتند، عدد ۲ را به زبان فنلاندی با لهجه تلفظ می کردند. این دسته از کارگران بدون هیچ محاکمه ای اعدام می  شدند. اکثریت اسرای دیگر نیز در محاکمه های چند دقیقه ای صحرایی اعدام شدند.

از ذکر وقایع تاریخی که بگذریم،  مسئله تحلیل مشخص از شرایط مشخص است. در یک نگاه کلی می توان امر جدایی یا عدم جدایی را با این معیار سنجید که آیا در جهت تقویت و پیشرفت انقلاب پرولتری در سطح یک کشور و منطقه و جهان و مشخصاً در جهت از بین بردن ستم ملی هست یا نه؟ درست است وقتی در رأس یک جنبش ملی، بورژوازی قرار می گیرد، قضیه پیچیده تر می شود. افشای اهداف امپریالیست‌ها و بورژوازی ملت تحت ستم در این مواقع مهم است. لبه تیز افشاگری باید در مورد خصلت طبقاتی دولت باشد. اینکه این دولت چه ساز و کاری در زمینه حقوق مردم  منجمله رفع عملکرد ستم ملی خواهد داشت و چگونه با بورژوازی ملت ستمگر کنار می آید.

 با توجه به خصلت بورژوایی مسئله ملی – به این معنا که پدیده ای است متعلق به عصر بورژوایی – نباید نتیجه گرفت که در هیچ شرایط معینی برخی ملل تحت ستم به حق تعیین سرنوشت خویش دست نخواهند یافت و به درجاتی در ستم ملی تخفیف نخواهد یافت یا اشکال پیچیده تری به خود نخواهد گرفت. هر چند در دوره اخیر شاهد آن هستیم که اغلب شکل های دیگری از ستم بازتولید می شوند. مثال مشخص این موضوع در دوره معاصر دولت های سربرآورده از فروپاشی یوگسلاوی سابق یا برپایی دولت تحت الحفاظه آمریکا در کردستان عراق است. برگزاری رفراندوم در کرستان عراق نشان داد که چگونه دولت مرکزی کماکان کنترل اهرم های کلیدی قدرت را که در دست داشته و می تواند با استفاده از آن حد و مرز برای اعمال حاکمیت اقلیم تعیین کند. هر چند که همزمان شاهد آن هستیم که اعمال ستم عرب ها بر کردها همانند دوران صدام نیست و تغییرات زیادی در این زمینه صورت گرفته است. بورژوازی کرد عراق از امتیازاتی برخوردار شده که براحتی از آن برای اعمال ستم بر کارگران ایرانی، عرب و بنگلادشی سود می جوید و شوونیسم نسبت به آنان را در بین اهالی کردستان عراق تقویت می کند. 

قضیه کمی متناقض به نظر می رسد. چگونه می توان هم مخالف ستم ملی بود هم زمینه را برای رشد ناسیونالیسم به عنوان ایدئولوژی و سیاست بورژوایی فراهم نکرد.  یک نکته کاملا روشن است اگر پرولتاریای ملت غالب حق تعیین سرنوشت را برسمیت نشناسد، پرولتاریای ملت مغلوب را در وضعیت نامساعد و ناگوار قرار می دهد از همین رو در عین تأکید بر جهت گیری های عمومی و پایه ای انقلاب پرولتری، وظایف سیاسی مشخص کمونیستهای ملت غالب با ملت مغلوب متفاوت خواهد بود. این به معنای عدم دخالت کمونیست‌های ملت غالب در حمایت از کمونیست‌های ملت مغلوب نیست. هشدار به کمونیست‌های ملت مغلوب لازم است تا  تحت هیچ شرایطی دنباله رو ناسیونالیسم نشوند. وقتی کمونیست‌های ملت غالب موضع درست علیه شوونیسم ملی و لشگر کشی های شوونیستی بگیرند، دست و بال کمونیست‌های ملت مغلوب برای اتخاذ یک  سیاست انترناسیونالیستی، بیشتر باز خواهد شد. آنچه مهم است  تأکید بر “راه حل واقعی” است. ملت مغلوب هم یک دست نیست وبا مسائل و معضلات عدیده روبرو است. به‌طور عینی مسائل طبقاتی و جنسیتی در امر ملی شکاف ایجاد می کنند و انگشت نهادن بر این مسائل خود زمینه ای برای افشا و به گوشه راندن بورژوازی ملل تحت ستم است.

در این زمینه دو مقاله از لنین بسیار مهم هستند. اولی در نقد نظرات رزا لوکزامبورگ به نام اکونومیسم امپریالیستی و کاریکاتوری از مارکسیسم است و دومی ملاحظات انتقادی در مورد مسئله ملی و خود مختاری فرهنگی. مقالهٔ ابراهیم کایپاکایا نیز در مورد ستم ملی کرد حائز اهمیت است.

امروزه در این زمینه نیاز به مفهوم سازی های جدید تر در چارچوب سنتز نوین است. مفهوم سازی هایی که ناظر بر تغییرات عینی چند دهه اخیر باشد. مفهوم سازی های قبلی جنبش کمونیستی مهم و در بسیاری از زمینه ها قابل اتکا هستند. اما کافی نیستند و به کاربست آنها می تواند اینجا و آنجا ره به خطا برد. زیرا چند مؤلفه مهم تغییر کرده اند. زمانی لنین در ترسیم مسئله ملی در دوره خود گفت ما سه گونه مسئله ملی داریم. یکی مربوط به گذشته است. مثال دولت – ملت های اروپایی را مطرح می کرد. دیگری  مربوط به حال است و برای توضیح آن از ایرلند و لهستان نام می برد و بقیه مربوط به آینده است که مثال مستعمرات را می زد. مستعمراتی که بیداری ملی در آنها  تازه آغاز شده بود. قطعاً آن وضعیتی که لنین بر شمرد عوض شده است. وانگهی لنین در تزهای ملی و مستعمراتی خویش این را هم در نظر می گرفت که وجود اردوگاه سوسیالیستی در جهان نقش مهمی بر جهت گیری های جنبش های رهایی بخش ملی دارد. به طور عینی  این جنبش‌ها در آن مقطع جزئی از جبهه انقلاب پرولتری بودند. این فاکتور متاسفانه امروز موجود نیست. مضاف بر این در دوره اوج جنبش های رهاییبخش ملی در دهه ۶۰ میلادی، نیروهای بورژوائی اغلب این کشورها از ناسیونالیسم انقلابی پیروی می کردند و ضد امپریالیست بودند. امروزه به دلیل رشد سرمایه داری و ادغام بیشتر جهان از چنین خصیصه ای برخوردار نیستند. در تمامی کشورهایی که نیروهای ناسیونالیست به قدرت رسیدند، تمامی ساز و کارهای ستم (حتی ستم ملی به اشکال دیگر) را بازتولید کردند و خود به ارباب توده ها بدل شدند. در نظر گرفتن این قبیل مسائل و افزوده شدن موضوع بنیادگرایی مذهبی نیاز به مفهوم سازی های جدید در زمینه ستم ملی در عصر کنونی را نشان می دهد.  

برای مثال تضاد میان بنیادگرایان مذهبی و امپریالیست ها را نباید در چارچوب تضاد ملی ارزیابی کرد. بسیاری از مائوئیست های سابق سعی کردند این تضاد را با تئوری هایی که مائو در جریان جنگ مقاومت ضد ژاپنی فرموله کرده بود و آن زمان برای چین در آن مقطع  صدق می کرد، پاسخ دهند. سیاستی که نتیجه ای جز راست روی و شکست ببار نیاورد. در دست گرفتن مفهوم سازی دو منسوخ که باب آواکیان در زمینه رابطه میان امپریالیسم و بنیاد گرایی مذهبی پیش گذاشته بسیار مهم است و راه را برای اتخاذ استراتژی و تاکتیک صحیح نسبت به این تضاد باز می کند. (۴)

در پروسه تکامل مفاهیم تئوریک در هر زمینه مهم است که نسبت مفاهیم نو با مفاهیم قبلی روشن شود. برای مثال کمونیست‌ها با توجه یه تغییراتی که در واقعیات مادی صورت گرفته نیازمند آن هستند که هم دست به مفهوم سازی جدید نسبت به ستم ملی، جایگاه آن در تولید و بازتولیدِ تقسیم کار جهانی به ویژه میان کشورهای امپریالیستی و کشورهای تحت سلطه بزنند. مهمتر از آن راه حلِ بر طرف کردن این ستم را دوباره صورت بندی کنند و هم نسبت میان مفهوم سازی جدید با تزهایی که در زمینه طرح و حل مسئله  ملی و مستعمراتی توسط لنین و استالین و مائو جلو گذاشته شد را روشن کنند.

حال به پرسش دوم می پردازم.

«در تبیین پایه های مادی انترناسیونالیسم در کتاب کمونیسم نوین و همچنین در جاهای دیگر گفته شده: پایه های مادی انترناسیونالیسم در توسعهٔ هر چه بیشتر نظام سرمایه دارانه و تبدیل آن به نظام سرمایه داری امپریالیستی و ویژگی های مختلف آن، از جمله سرمایه گذاری و استثمار هر چه کاملتر در مقیاس بین المللی است. چگونه می توانیم از “پایه های مادی انترناسیونالیسم” پیش از دوران امپریالیسم صحبت کنیم؟»

همان‌ طور که در نقل قول آورده شد، بحث بر سر توسعه هر چه بیشتر سرمایه داری و استثمار هر چه کاملتر در مقیاس بین المللی است. یعنی خود صفت «تر» قضیه را روشن می کند. پیش از عصر امپریالیسم یعنی دوران غلبه رقابت آزاد نیز این موارد موجودیت داشتند. به همان درجه موجودیت شان، پایه مادی انترناسیونالیسم پرولتری نیز وجود داشت. سرمایه داری از ابتدا نظامی جهانی بود. یعنی شکل گیریش بدون دیگر مؤلفه های مهم در سطح جهانی غیر ممکن بود. اما مسئله اصلی بروز پدیده ای است به نام اجتماعی شدن تولید در مقیاس جهانی. اجتماعی شدن تولید به این معنا که به قول انگلس در کتاب آنتی دورینگ، کسی نمی تواند مدعی شود که فلان کالا را “من ساخته ام، این محصول کار من است.» هر چند اجتماعی شدن تولید در طول تاریخ نسبی بوده – به این معنا که تولید همواره اجتماعی بوده نه فردی – اما اساسا آنچه که به عنوان اجتماعی شدن در تولید از آن نام می بریم، در چارچوب نظام سرمایه داری تحقق یافته است.  این جهشی کیفی در تاریخ جوامع بشری بود. درست است که در زمان مارکس هنوز مدار تولید بر خلاف مدار پول و کالا به شکل بین المللی ادغام نشده بود. هنوز در کشورهای مستعمراتی شاهد شیوه تولید سرمایه داری و ظهور طبقه ای به نام پرولتاریا نبودیم. آن زمان درجه ادغام و کیفیت ادغام متفاوت بود. به این معنا که مناطق پرت و دور افتاده از طریق مدار تولیدی واحد تا این اندازه در هم ادغام نشده بودند و کشورهای مجزا و  دور از هم تا این اندازه در شبکه واحد بین المللی در هم ادغام نشده بودند و تا این حد بین کشورها تقسیم کار تولیدی شکل نگرفته نبود.

البته مارکس در کتاب سرمایه فرازهایی دارد بر این مبنا که علیرغم اینکه کالاها در مستعمرات به شیوه های سرمایه دارانه تولید نمی شوند، ولی به محض اینکه این کالاها وارد مدار پولی و کالایی می شوند خصلت سرمایه دارانه پیدا خواهند کرد و مشمول قانون ارزش خواهند شد. این امر خود نشان دهنده این بود که دینامیک های جوامع مختلف،  دیگر درونی نبوده و تابع دینامیکی جهانی شده اند. دینامیکی که توسط تضادی به نام تضاد اساسی عصر یعنی تضاد میان  مالکیت خصوصی  با تولید اجتماعی رقم می خورد. با ظهور امپریالیسم و بین المللی شدن مدار تولید در این امر جهشی کیفی صورت گرفت. به قول لنین این امر موجب گسترش پایه های مادی انقلاب پرولتری در مستعمرات شد و طبقه کارگر در این کشورها نیز شکل گرفت.

این واقعیت دارد که  در دوره مارکس ما چندان شاهد ظهور این طبقه در کشورهای غیر اروپایی نشدیم. تا حدی می توان گفت که هنوز مارکس از این زاویه تا حدی دچار دیدگاه “ارو سنتریک” (اروپا – محور) بود. می توان گفت شعار درج شده در انتهای مانیفست کمونیست “پرولترهای همه کشورها، متحد شوید.” عمدتاً ناظر بر کشورهای اروپایی بود. این شعار در ترجمه های بعدی مانیفست – مانند ترجمه اداره نشریات زبان های خارجی  پکن – به “پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید” بدل شد و در دوره لنین این شعار به “کارگران و خلق های ستمدیده جهان متحد شوید” تغییر یافت. نمی خواهم بحث را بر سر شعارها بکشم. ولی این امر خو انعکاسی از درک ها و مسائلی بوده که جنبش کمونیستی بین المللی با آن در مقاطع مختلف روبرو بوده است. در هر صورت مسئله بر سر «توسعه بیشتر» و «استثمار هر چه  بیشتر» سرمایه دارانه در مقیاس جهانی است و ظهور طبقه ای که دیگر ریشه ملی ندارد. طبقه ای که ریشه هایش افقی است. یعنی در ارتباط بین کشورها تعیین می شود. نه عمودی و در اعماق تاریخ یک کشور معین. مارکس این مسئله پایه ای را تشخیص داد و به این معنا درک علمی از انترناسیونالیسم پرولتری نخستین بار توسط او جلو گذاشته شد. این درک پایه ای صحیح در سند مانیفست منعکس است. مارکس به جای شعار «همه برادریم» شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید» را جلو گذاشت. و این جهشی در درک بشریت به وجود آورد که در سرود انترناسیونال که در بحبوحه کمون پاریس سروده شد، جاودانه گردید. “انترناسیونال است نژاد بشر”. انترناسیونالیسم «هویتی» است که نه ریشه در گذشته دارد نه بر پایه اتوپی طراحی شده است. بیان خصلت عینی طبقه ای است که ریشه در واقعیات مادی جهان عصر سرمایه داری  دارد و آینده را نمایندگی می کند. آینده  ای که تنها با رهایی کل بشریت می تواند رقم زده شود.

دقیقاً نمی دانم پرسشی که طرح کردی از زاویه مقابله با چه گرایشی طرح شده است. مهم این است که درک جنبش کمونیستی از مفهوم انترناسیونالیسم پرولتری توسط باب آواکیان تکامل یافت. به‌ ویژه در مواجه با تضاد بین انقلاب در یک کشور با انقلاب جهانی. این درک هم متکی بر دستاوردها و خطاهایی است که در این زمینه بر بستر تجارب انقلابی قرن بیستم با آن روبرو بوده ایم. هم بیان درک علمی تر از دینامیک‌های نظام سرمایه داری امپریالیستی و  نقطه عزیمت قرار دادن اوضاع جهانی به عنوان فاکتور تعیین کننده در ترسیم اوضاع سیاسی در هر کشور معین است. بدون این درک عمیق نمی توان تحلیل درستی از زمین بازی و بازیگران اصلی ارائه داد. بدون توجه به این عینیت بزرگ  نمی توان هم سرنوشتی مردم جهان را نشان داد، استراتژی ها و تاکتیک های پیروزمند برای سازماندهی انقلاب در هر کشور طراحی کرد و به پیروزی انقلاب جهانی یاری رساند.

منابع و توضیحات:

۱ – برای آشنایی با تفکر استراتژیک رهبری جنبش روژئآوا و ماهیت طبقاتی آن به کتاب “نقد جهان اوجلان” (نوشته صلاح قاضی زاده با همکاری امید بهرنگ) رجوع شود این کتاب در سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) قابل دسترس است.

۲- در خبرها بود که ارتش آمریکا حتی قبل از خروج از یکی از شهرها، انبار مهمات اصلی خودشان را منفجر کردند تا  دست کردها نیفتد.

۳ – این بخش از نامه اشاره به نکاتی دارد که در نوشتاری به نام “پاسخ به پرسشی که پاسخ نگرفت! یادداشتی بر برگزاری رفراندوم استقلال در کردستان عراق” از امید بهرنگ در مورد تجربه فنلاند طرح شده است.

۴ – سال ‌ها پیش باب آواکیان رهبر حزب کمونیست انقلابی آمریکا در تحلیل از این تضاد، تحلیل راهگشایی ارائه داد که اهمیت زیادی برای همه استثمارشدگان و ستمدیدگان جهان دارد. او در مقاله‌ای به نام “پیش گذاشتن راهی دیگر” که بعد از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نوشت چنین مطرح کرد: «آنچه ما در دعوای میان جهادی ‌ها و صلیبی‌های مَک- جهان mc world می ‌بینیم، جدال دو قشر است که ازنظر تاریخی منسوخ و پوسیده‌ اند. یکی در بین مردم تحت استعمار و ستم جای دارد و دیگری قشر حاکم بر نظام امپریالیستی است. این دو قطب مرتجع باوجود ضدیتی که باهم دارند، یکدیگر را تقویت می ‌کنند. اگر شما جانب هر یک از این دو پوسیده را بگیرید، دست ‌آخر هر دو را تقویت خواهید کرد. در عین ‌حال که فرمول ‌بندی بالا بسیار مهم است و برای درک قوای محرکهٔ آنچه امروز در دنیا می‌گذرد حیاتی است، اما روشن است که کدام‌یک از این دو “تاریخا منسوخ و پوسیده” آسیب بیشتری به نوع بشر زده و تهدید بزرگ ‌تری برای بشریت به ‌حساب می‌آید: قشر تاریخا منسوخ حاکم بر نظام امپریالیستی و به‌ ویژه امپریالیست‌های آمریکایی.»

جملات فوق بیان ‌یک مفهوم‌ سازی انقلابی و جسورانه از یک واقعیت عینی بزرگ است. بدون تکیه به این مفهوم نمی‌توان درک روشنی از ظهور پدیده بنیادگرایی دینی به‌عنوان شکلی از تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری (تضاد میان مالکیت خصوصی با تولید اجتماعی) ارائه داد و مرز تمایز روشنی میان دوستان و دشمنان مردم کشید و فعالیت های انقلابی را در بین توده ها سازمان داد. هرگونه امتیاز دادن ـ حتی به‌اندازه سرسوزن ـ به یکی از این دو قطب ارتجاعی تنها ظهور بدیل و دورنمای انقلابی را به تعویق می‌اندازد.

https://akhbar-rooz.com/?p=13542 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خوزه
خوزه
4 سال قبل

با این استدلال ها می شود معامله ی استالین با هیتلر در مورد لهستان را به راحتی توجیه کرد. هرچند واضح است لنین که هیچ “خدا ” را هم می شود نقد کرد ( سنتز نوین را طبعا نمی شود ! ) ولی قضیه ی ” حق طلاق” چه می شود ؟ چه وقت می شود با تحلیل مشخص گفت : حق طلاق شامل این ” جنده ” نمی شود ؟؟ !!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x