جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

“بلند گو” (به یاد کشته گانِ شصت و هفت زندان عادل آباد شیراز) – بهروز رحیمی

۱

عادل اباد  بر خلاف اسمش نه جای عادلی است و نه منطقه آبادی ، چون در انتهای شهر  و بیابانی برهوت بنا شده،  البته شاید پس از سی و دوسال از آن تابستان خونین  ، با گسترش حاشیه نشینی  جزو شهر در آمده  باشد . در  این منطقه  زندانی چند طبقه بنا شده است که چشم انداز آن از پشت شیشه برجک نگهبانی، فقط بیابان است و بس .

ساختمانی هیولا مانند ، در زل آفتاب با برجک های بلند که چون اختاپوسی بر روح وروان ساکنان و محلات دوربر آن سایه  می اندازد . من نزدیک شش ماه در یک اتاقک اهنی  نگهبانی دادم،  اتاقکی بالای سر هوا خوری بند چهار ، در ارتفاع چهارمتری که فقط  با  یک تلفن  به افسر نگهبان  و رئیس بدون درجه  وصل بود و نمی توانستی با احدی جز این دو موجود ارتباط بگیری ،  یک صندلی آهنی و یک پارچ  و لیوان پلاستیکی و یک فلکس چای کل وسایل برجک بود. 

آن موقع که سرباز نگهبان بودم نه سرباز زندانی ،  همیشه از آن بالا با دوربینی که دست داشتم ،  زندانیان را که دوبه دو یا تک نفره گوشه دیوا ر کز  می کردند نگاه می کردم، برایم گوشه نشینی زندانیان چیزی بود، مثل کز کردن  خودم در برجک که بعدها به قول آقا صادق  فهمیدم” این کجا و ان کجا” .

آن موقع که سرباز بودم نه زندانی،از بالای برجکی که نگهبانی می دادم صداهای زیادی را می شنیدم گاه فریاد  و گاه ناله  و آوازهای غمگین که باد به گوشم می رساند.

 زندان  عادل آباد  چندین بند  دارد و من  بیش از شش ماه سرباز نگهبان برج  بند  چهارش بودم ، بندی که رئیس بدون درجه می گفت “بند گروهک ها” و بچه های سرباز می گفتند ” بند سیاسی ها” .

من سرباز  حساسی بودم  و شاید به قول  همان رئیس بدون درجه  که برایم پرونده ساخت” سرباز گروهک”  ها   بودم  ،  همین دو کلمه  که به پرونده ام چسبانده شد ، باعث شد  از برجک  چار متری نگهبانی  به دالون های تنگ و تاریک شکنجه پرت م کنند  وزندانی رئیس بدون درجه  ام  شوم و  به قول افسر نگهبان   “مایه عبرت سربازان” که در لباس  مقدس  به دشمن خدمت نکنند   .

 البته افسر نگهبان  و رئیس بدون درجه  نمی داند و شاید هم هر گز نداند.  من نه به دشمن خدمت کردم  و نه سرباز گروهکی  بودم ،  بلکه انسانی بودم که  عقل و دلم با سیاست و اخلاق  ددمنشانه آنان جور در نمی آمد، چون  روزگاری در مدرسه همین آقا صادق ، که  معلم  زندانی بند چهار شان  است ، درس می خواندم ،  معلم وارسته ای داشتم که برای شاگردانش  شعر می خواند و مطالبی می گفت  که بند بندشان می لرزید.

آنان هرگز نخواهند دانست و نخواهند فهمید با پرویز  ،تا قبل از تعطیل شدن دانشگاه هم خوابگاهی بودم و به علت نیاز به کارت پایان خدمت ، به امید معاف شدن،  با داشتن زن وبچه خودم را معرفی کردم و کارم به شکنجه وزندان کشید، به قول شریف  هم  اتاقی و هم بندم ،اگردر شرکت  های دولتی نمی خواستم استخدام بشوم مثل خیلی از دانشجویان که تحصیل خودرا به علت انقلاب فرهنگی و جنگ رها کردند کارم به حبس نمی کشید .  

علت زندان افتادن من رساندن تکه یاداشت  ساده ای از پرویز  هم دانشگاهی سابق م به خواهرش  بود که بدون متوجه باشم  مریدان رئیس بدون درجه ام ،  زیر نظر م دارند، آن را گرفتم  و روز ملاقات به خواهرش دادم  . همان رئیس بدون درجه که خودش به خاطر توزیع و ارتباط با قاچاق  مواد مخدر مدتی بعد  به زندان افتاد .

بند چهار  مثل سایر بندها ، سه طبقه است ، که با چند پله و چند راهرو باریک به هم ارتباط دارند، هشت اتاق  سمت راست و درست روبروی آن هشت تا  سمت چپ  با یک زیر هشتی نسبتا بزرگ که چسبیده به دستشویی و حمام  طبقه  پایین است  ، در طبقه هم کف  یک راهرو نسبتا بزرگ به پهنای سه متر و درازی بیش از صد متر و جود دارد که یک سرش به زیر  هشت محل نگهبانان و رئیس بدون درجه  و سر دیگرش به هواخوری  یا حیاط  بند می خورد .

در این حیاط نسبتا بزرگ اغلب   روزها از  هشت صبح  تا  هفت عصر  باز است ،البته اگر نگهبان بند آدمی مثل شیرازی باشد همین هواخوردن ساده  به دلخواه  باز می شود ،  دِرهمِه  اتاق ها در تمامی طبقات  به راهروها  باز می شوند، در هایی میله ای  که به  سرعت می توان ان را قفل زد . همه  زندانیان مثل  جانوران باغ وحش جلوی چشم  هستند، چشم نگهبانان  یا  کسانی  که در راهرو قدم می زنند  و یا در اتاق  روبرو در گوشه ای  کز کرده اند.

بند چهار یک میکروفن  و بلند گو با دم دستگاه ش در زیر هشت دارد که اغلب ساعات  روز صدا می دهد ، گاه سرود واخبار و نوحه پخش می کند و گاه دستورهای آمرانه می دهد.

 امروز  همه در انتظار صدای بلندگو هستند می دانند با آمدن رئیس بدون درجه  وضع به نفع آ نان نیست ، همه چشم و گوش شان  به بلند گوست . ساعت نزدیک هشت صبح  صدای  رئیس  بعد از چند سرفه ممتد توی  بند  می پیچد :  ”  تا اطلاع ثانوی …..هواخوری ممنوع است”. 

بهانه اش هم  دعوایی  است که  کازرونی دِم صبحی با یکی از بچه ها راه انداخته ، گویا یک نفر شیر گرم حمام را خوب سفت نکرده و آب کمی هدر رفته ، به مجید گیر داده اندکه قصد خرابکاری داشته است. کازرونی هیکل نخراشیده و زمختی دارد .  بزن بهادر است و گاهی اوقات که نگهبان شیرازی تَیرش می کند  مثل خود او می شود. یک سال است از هوادار دو آتشه گروهش،  به مرید از جان گذشته  شیرازی و رئیس بدون درجه  تبدیل  شده ، بیشتر وقت ها زیر هشت  نشسته و با آنها پچ و پچ می کند .

پرویزبا شنیدن صدای بلندگو ، غلتی می زند : “باید  از اون روزای سگی باشه  .”و  از کیسه نایلونی کنار تخت دیوان شمس را بر می دارد ،  بند خلوت خلوت است و اغلب روی تخت یا کنج اتاق کز کرده اند .

 به بهانه دستشویی  که چسبیده به اتاق زیر هشت است، می روم  که هم دست ورویم را بشویم  و هم ببینم چه خبر است . شیرازی تکیه داده به میله های زیر هشت  وتا  ته  راهرو را  زیر نظر دارد، مانند شکارچی  که برای شکار  کمین کرده ، صدایم می زند : “مگه نگفتم با این بچه ها حرف نزنین ؟”

 از مجید حرف می زنم  که قرار است امسال دیپلم ش را بگیرد و گاهگاهی از صادق معلم سابق  سئوال  می پرسد .   سرتکان می دهد:” امتحان داره ! چندتا مشکل درسی داشت؟”  به کازرونی نگاه می کند : “هه هه مشکل درسی  یا خبر گیری؟” و هُل م می دهد توی دستشویی  .  

۲

      با صادق و شریف و پرویز ، که  همدیگر را می شناختیم در یک اتاق بیست  نفره که هشت نفر کف خواب هستند هم سفره هستم ، هر کدام بر خلاف آرزو  و برنامه ای که داشتیم چیز دیگری شدیم .

شریف دانشجوی  معماری که دوست داشت مهندس شود نقاش  ساختمان شد و صادق که قرار بود  در سن چهل و چند سالگی با خواهر شریف  ازدواج  کند و کتاب چاپ کند ، متهم به تشکیل گروه براندازی ،  من و پرویز هم که  قرار بود  پزشک  شویم و دارو ساز ، با  انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن  دانشگاه ،  شدیم سرباز و تزریقات چی.  

من و شریف متاهل هستیم، من یک پسر  دارم به  نام بهروز و شریف یک دختر  دارد به نام  سوگل  که تقریبا با هم همسن و سال هستند ، از جمع چهارنفره ای که پنهانی هم خرج  شده ایم  فقط  پرویز و صادق حکم نگرفته اند و به قول زندانی ها زیر تیغ ا ند . در کاغذ مهر شده ای که به  دیوار سیمانی اتاق چسبانده اند جلوی  اسم شریف و صادق نوشته اند:”گروهک ملحد ….”و برای من و پرویز نوشته اند:” گروهک منافق… “

۳

پرویز از خیره شدن کازرونی به  داخل اتاق  بدش می آید ، به  طراح  زندان که آن را  شبیه  زندان های امریکا  ساخته فحش می دهد:”لامصب  اکواریم ساخته  “.

نگاه ش می کنم سبیل نازک سیاه با چشمان درشت  و موی سیاه  و چهره سفیدش می خواند ، برخلاف سبیل کوتاه و ریش جوگندمی  صادق ، پرویز  همه چیزش با هم جور است . شریف  دوست خانوادگی صادق که شوخ طبع است ، با صورت سفید پر از  کک مک و ریش و سبیل بور  ، انگار از  کلمه اکواریم  خوشش آمده ، از تخت پایین می پرد: “چه ماهی های رنگارنگی هم داره . ” به موی  زبر سیاهم دست می کشد:” بچه آبودان چطوره”.؟  

صادق کنار سه تا از بچه های کف خواب  روی زمین نشسته ،از فلکس یک لیوان چای می ریزد : ” اکواریم ماکواریم را ول کنین، شیرازی را به چسبین که از امروز همه کاره س ، دیگه از این به بعد به راه رفتن  هم گیر می ده. ”  وبه  قاب عکس  سوگل  کنار تخت شریف نگاه می کند .

به عکس نگاه می کنم ، فکر می کنم  باید شبیه  خواهر شریف باشد  که صادق دل در گرویش دارد،  دخترک مثل یک پروانه رنگی است ، انگار دارد توی باغچه پرواز می کند وروی  گل های زرد و قرمز می نشیند.

 یاد  ملاقات  دوهفته قبل می افتم که   شریف میخ  دخترش  شده  بود با گیس های بافته و طلایی ش . می گویم : “شریف دختر بلایی داری ! بهروز  من  را بیچاره کرده  “.  پرویز  می خندد  “پسر تپل سئوال کرده  چرا  بابا ها  همشون زندانن ؟  “می دونی  دختر  بلا چه جواب داده  ” و به صادق نگاه می کند:  “گفته اگه توهم بزرگ بشی می اندازنت  زندان . “

  شریف آه می کشد: ” آخه  چه بگه دختر بیچاره من  . ” صادق می خندد :” بهروز بینوا را ترسانده .” و دستی روی ریش جوگندمی ش می کشد : ” شاید سوگل راست بگه”و  زُل می زند  به کازرونی که به میله ی زرد رنگ اتاق تکیه داده  و گوش  ایستاده است .

زیرلب  می گوید” برو زیر هشت، رئیس منتظرته ”  .  صادق  از وقتی جریان زندان  من را فهمیده و سبیل جوگندمی و زیبایش را  به زورتراشید ند  و مجبورش کردند ریش بگذارد چشم دیدن  کازرونی  و شیرازی و رئیس بدون درجه  را ندارد.

۴              

       امروز بعد از یک  هفته ، هوا خوری آزاد شده ، به سراغ باغچه آمد ه ام، خاک ش خشک و سفت شده ، با سیخ کوچکی که توی زمین  مخفی کرده ام، شروع می کنم به زیر ورو کردن خاک ، دستم خاک و خِلی می شود و چند حشره ریز و یک عنکبوت زرد  روی مچم  راه می رود  .

صادق لباس گِل و گُشاد زندان را پوشیده ،خاک سفت شده را پا می زند :” خیلی خشکه” و یک کیسه نایلونی   از جیب در می آورد . شریف ، به ریش صادق دست می کشد : “اگه می دونستم با ریش این شکلی می شی عمرا  نمی ذا شتم بیای خواستگاری خواهرم “.

 با  سر وصورتی که با ریش تراش یا مکینه   غلام  ارایشگر بند یک   اصلاح کرده به  کِرمی که توی خاک می لولد  نگاه می کند: “این هفته فکر کنم گلم را بینم” و می خندد.

مثل یک کارشناس دست به کمرش زده است : ” کرم  برای خاک  خوبه .” به دوبرش نگاه می کند و چند نهال کوچک سبزکه  توی دستمال نم داری  گذاشته  از جیب پیراهن گل و گشادش در می آورد . صادق می خندد : “جنس ممنوعه “و  تخم  چند نوع سبزی  که مشخص نیست از کجا گیر آورده  نشان می دهد :”  اینها را  هم  بکاریم. “

می دانم شریف به بند عادی کانال زده و هر چه می خواهد گیر می آورد و برای  نهال های انار ش برنامه دارد ، آن هم توی این باغچه چند متری که با هزار مکافات  مسئول فرهنگی بند را که جنگ زده  وهمشهری در آمده، راضی کرده ام، پرویز به شوخی مالکیت آن را به نام من زده است  و اسم ش را گذاشته” باغچه حسن “.

  شریف از یک باغدار اطلاعاتی در مورد کاشتن  درختان میوه گرفته و دوست دارد همه دانش کسب شده ش  را امتحان کند. به نهال های انار که سبز شده و ریشه شان خوب خیس خورد ه نگاه می کند: ” تا موقع میوه دادن معلوم نیس کجا باشیم “. پرویز  به آسمان و لکه ابرسیاهی که مانند جانوری عظیم الجثه جلوی خورشید را گرفته اشاره می کند :” اون جا” و زل می زند به کازرونی که آمده ببیند چه خبر است. 

کازرونی دستی روی شکمش می کشد  خودش  را وارد نشان می دهد : “انار میوه کویریه اگر باران هم نباره  می مونه  ” و تسبیح ش را دور سر مجید که کنار دیوار نشسته می چرخاند و دور می شود.

 صادق با کیسه پر از آب  سر  می رسد  و به کازرونی  نگاه  می کند که با احمد زل زده اند  به مجید ، آب را توی باغچه می ریزد : “زمین بد طوری تشنه س”. وبا کیسه نایلونی ش  دوباره راه می افتد.  مجید چشم چشم می کند و با دور شدن صادق  یکهو  کنارم می نشیند . کتاب درسی دستش است  :”چند  تا سئوال دارم.” مضطرب به این و آنور نگاه می کند: ” گفتن نباید  با  آقا صا دق حرف بزنی .”  

می دانم پرونده ا ش را طور ی که دوست داشتند درست کرده اند ، به قول صادق”  این بچه ها  به سلول و سمپات چکار.”   با چشمان درشت سیاه  و چهره گندم گون مثل  یک سرو ، قد کشیده ، در شانزده سالگی مثل خیلی ها جنگ زد ه ها ساکن  شیراز شد ،  دوره دبیرستان ش را تمام نکرده بود  به همراه چند دانش آموز به اتهام  آتش زدن چند عکس گرفتار وزیر حکم است  ، اغلب کارهای بند  و آشپزخانه را مجید و بچه های اتاق او که اغلب دانش آموز و زیر بیست سال هستند،  انجام می دهند ، از شستن و نظافت  اتاق نگهبانی و زیر هشت گرفته تا گرفتگی لوله فاضلاب که هرچند روز بالا می زند.

 مویش را  اغلب  نمره یک می زند ، با شلوار کردی که پایش است بیشتر به شاگرد راننده اتوبوس یا کامیون می خورد  اتاق شان  روبروی اتاق ما ست، بیست و پنچ  نفری می شوند ، همه هم دانش آموز و ریس شان شده  کازرونی .

به دوربرش نگاه می کند : “سئوال دارم ؟” می گویم : “بنویس”و اشاره می کنم :” دستم خاکیه بذار توی جیب شلوارم “. کاغذ را  می چپاند توی جیب ِگل و گشاد م  و می خندد: ” فکر می کنن مواد توی جیبت گذاشتم “. 

 چند نفر ازهم اتاقی های مجید دور تر باغچه  قدم می زنند ، احمدتوی آفتاب نشسته و سرش را می خارند.  او هم جنگ زده و همشهری  مجید است . لاغر و سفید و چشم ریز سیاه و غمگینی  دارد،  نمی دانم چه بلایی سرش آورده اند که پادو کازرونی شده است  ، چند نفر دیگر که اسم شان را نمی دانم ولی هم بند هستیم  و بیشتر بالای   چهل سال دارند ، مثل کبوتر هایی که سردشان است کنار دیوارسیمانی سه متری حیاط  ِزل آفتاب کز کرده اند.

دارم خاک خیس خورده را زیر و رو می کنم و آبی را که صادق آورده روی  تخم  هایی که کاشته ایم پخش می کنم  که  صدای بلند گو در حیاط بند می پیچد .  مجید آه می کشد :”کار احمده. ” شریف تکه  گل خیس شده  توی دستش  را نرم و شست ش را  توی زمین می کند و علف ریشه داری را  از زمین می کِند ، به آسمان نگاه می کنم که تکه ابر سیاهی جلوی گرمای خورشید را گرفته است .

مجید کتاب را ورق می زند و به متنی  که از آن سر در نمی آورد خیره می شود :”مطمئن م کار احمده .” وکتا بش را می بندد .   صادق کیسه نایلونی ش راروی تخم هایی که کاشتیم می چلاند ، کیسه را تکان می دهد و می دهد به شریف.

حس می کنم عصبی شده ، چشم هایش داد می زند . نگاه می کند به شیرازی که روی پله های بند مثل مجسمه ایستاده است . شریف نگه ش می دارد: “مشکلی نباید باشه” و زیر لب به کازرونی فحش می دهد .

  به دیواربلند سیمانی نگاه می کنم و به صف آدم های کزکرده کنار دیوار و صادق که سلانه سلانه طرف شیرازی می رود .  چند کبوتر چاهی  روی دیوارنشسته اند و به هم نوک می زنند ، ظاهرا کبوتر نر پهنای دیوار را برای جفت گیری ش تنگ می بیند ، سعی می کند با نوک زدن و دنبال کردن  برای خود و ماده اش که با  باز کردن بال به او علامت می دهد، جایی مساعد  پیدا کند، خنده ام می گیرد از روزهایی که در برجک نگهبانی می دادم و به زن م فکر می کردم و دوست داشتم بفهمم حرف زندانیان در باره زن  چیست .

 یاد صادق می افتم ، او هم مثل من  نمی داند چه شد که   به قول خودش یکهو از معلمی و تشکیل زندگی آن هم  به قول خودش سر  پیری  همه چیز ش به هم خورد و شریف را  با دست بسته و صورت کبود  آوردند ، وجب به  وجب خانه اش را گشتند و به زندان اورده شدند ، به شریف  نگاه می کنم عصبانی است ، به عالم و آدم فحش می دهد، به مجید تشر می زند : “حالا وقت سئوال کردن بود  “.

 مجید دلخور بلند می شود و می رود طرف احمد ، چشمش را بُراق می کند:” هفته دیگه  امتحان داشتم “و مشتی توی سینه ش می زند ومی دود  طرف صادق که با شیرازی روی پله ها  یک به دو می کند .  صدایش می زنم! بر می گردد :”نمی بینی پیله کرده” .سرش را پایین می ا ندازد .  می گویم:”کارآقا صادق ت را سخت تر نکن. “

۵    

   همگی زُل زده اند  به صادق  که باید برود انفرادی. شریف  می گوید  :”کاش می دونستم این شیرازی  چه مشکلی با تو داره “؟ سئوال های مجید که در جیبم  ما نده به دست ش  می دهم ، بی حوصله نگاه می کند : ” بش بگو صفحه بیست راهنمای کتاب ش را تمرین کنه. ” و با کیسه دوخته شده از گونی آشپزخانه ، سلانه سلانه می رود زیر هشت .

  شیرازی کیسه را می گردد و به  شریف  ومن که همراهش تا زیر هشت  رفته  ایم  گیر می دهد . برمی گردم به اتاق  و از تخت خالی صادق خودرا می کشانم  روی تخت م که با سقف نیم متر  فاصله دارد .    پرویز از تخت ش که چسبیده به تخت من است  خودش را ُسر می دهد طرفم : ” نمی دونم  چه خوابی  براش  دیدن  ؟”و آه می کشد.

 مجبور است طوری بنشیند تا سرش به سقف نخورد.  مثل صادق بلاتکلیف است ،آن هم  به خاطر پانسمان  هم کلاسی سابق ش که تیر ی به کتفش خورد ، دو سال است زیر  حکم مانده ، پرویز تنها فرد از جمع بیست  نفری اتاق است که با خاطر دانستن علم پزشکی  همه زندانیان حتی نگهبان ها هم به نوعی با او حرف می زنند  .  

می گویم  :”اگر علت  مجید  باشه  فوقش یک شب “و شعری از مولانا می خوانم:  “عقل گوید شش جهت حدست بیرون راه نیست.”، کازرونی گوش ش تیز می شود . شریف با انگشت ش ادا در می آورد، کازرونی فحش می دهد و طرف شیرازی  می رود ، احمد  نگاه م می کند نمی دانم چرا پشت کازرونی رفته و صادق معلم ش  را ول کرد ه ، پرویز  می گوید ”  نمی دونم سر بیچاره چه بلایی آوردن که از همه چیزمی ترسه “.

  شب از  نیمه  گذشته  ، می بینم صادق را می آورند  حال خوبی ندارد ،  توی پتو ی کهنه اش خودرا پیچانده ،اپایین را نگاه می کنم : ” مخلص  سقای انارها  ..  “.  ظاهرا خواب است یا خودش را به خواب زده.  شریف نیم خیز می شود :” چرا نصفه شبی آوردنش ” و دست ش را که از پتو بیرون افتاده تکان می دهد.   صادق عصبی  به نظر  می رسد، حال حرف زدن  را  ندارد. چشمش را نیمه باز می کند :”خسته م” و پتو را روی سرش می کشد .

تا صبح خواب به چشمم نمی رود  حس می کنم خبری باید باشد ، پچ پچ زیاد شده ،  شایعه شده  رئیس بدون درجه می خواهد ترکیب اتاق ها را  عوض کند ، در فکرم با چه کسانی می افتم،  می بینم تا عید بیست روز مانده ، خودم را به سرنوشت می سپارم و  با صدای  بلند گو بیدار می شوم ، از ظرف صبحانه لقمه پنیری برمی دارم و با یک لیوان چای  می روم طرف  باغچه و  به دانه های سبزی که نوک زده است زل می زنم .

  بلندگو سروصدای  زیاد ی راه انداخته، معلوم نیست نوحه پخش می کند یا مارش نظامی ، احمد و مجید کنار دروازه  نشسته اند. نمی دانم به هم چه می گویند.  شریف به انار سبز که پر برگشده  اشاره می کند و با نوک میله که توی زمین فرو کرده ، لبه باغچه را می تراشد . صادق با چشمان پف کرده  توی حیاط می آید ، خمیازه بلندی می کشد و  نفس عمیق می کشد و می نشیند کنار باغچه و اشاره می کند به چند  گلی زرد  که گوشه و کنار  در آمده نگاه می کند :”تخم ها ش را باد آورده  “.  شریف  سربه سرش می گذارد  :” استاد تخم  و باد  با هم نمی سازن  “و دانه های خشک شده گل زرد را   در دستمالش می ریزد .

بلندگو ی بند صدایش قطع نمی شود ، به قول پرویز گوش فلک را کر کرده .  “ای لشکر صاحب زمان اماده باش … ” و به کازرونی و احمد اشاره می کند که با بلند گو هم صدا  شده اند  و چند نفر هم دورشان را گرفته اند  و سینه می زنند .

 نمی  دانم چه می شود یکهو  جنی می شوند و می ریزند سر مجید ، با  پرویز و شریف  و صادق آنها را پس می زنیم و می دوم طرف مجید که زیر مشت و لگد ناله  اش  بلند شده  است.  

بینی مجید خونی است  و صدای ” ای لشکرصاحب زمان …” دسته کازرونی را از خود بی خود کرده ، شیرازی  روی پله ایستاده  و سینه می زند ، خود را بدون اطلاع نشان می دهد، یقه صادق    را می گیرد :” بازم  بچه ها را تحریک کردین” و رو می کند به مجید  : ” مگر نگفتم با صادق حرف نزن” .

کازرونی و چند نفر دورش را گرفته اند، صادق  تو صورتش زل می زند :” می خواهم مسئول فرهنگی را ببینم “.  دستی به ریش ش می کشد : ” مرخصیه “و می خندد :” فعلا همه کاره  بند منم “.

دست  صادق  را می کشم وبا پرویز و  مجید می رویم توی اتاق ،  می دانم توی کیسه اش   باند و چسب است  با دستمال صورت ش را پاک می کنم .  صدای بلند گو آهسته شده و احمد زل زده است به اتاق ،  کازرونی می آید و مجید را کشان کشان  از اتاق ما  می برد . دلم برای مجید می سوزد ، با اینها  چه می کشد.  صادق روی تخت  دراز می کشد . حال و هوای حرف زدن ندارد، نگاهم می کند و زیر لب می خواند : “چندان که خواهی در نگر که نشناسی مرا … “

۶                      

  پرویز روی کوزه  شکسته  بسته ای که مجید از آشپز خانه گیر آورده ،گندم کاشته و سفره هفت سین را با چیزهایی که دم دست بود ه کامل کرده ، مسئول فرهنگی اجازه داده  کسی  روز عید ممنوع الصحبت نباشد ،  بلند گو  یک ساعت مانده به تحویل سال اعلام می کند ” همه می توانند  با هم صحبت کنند و یک روزی با هم سر یک سفره باشند” . 

صد نفری هم سفره  می شویم . عید  مثل این که همه را با هم آشتی داده ، کسی به کسی پیله نمی کند . شاید از حال و هوای عید باشد . حتی  نگهبان ها هم  اخلاقشان عوض شده ،  شیرازی  و رئیس مرخصی رفته اند  و کازرونی ظاهرا بی رئیس شده ، می گویند بعد از سیزده می آید .  احمد و مجید آشتی کرده ا ند . تخم هایی که کاشته ایم همه سبز شده اند  و بین صادق  وشریف که سر انار ها اختلاف است که میوه می دهند یا نه .  شریف  می گوید :” اگر گل داد میوه هم می دهد ”  و کمی  ُشوید و نعَناع می چیند  و سر سفر می گذارد . 

پرویز با خوشحالی به همه برگی تعارف می کند:”  از تولید به مصرف ” و فال حافظ می گیرد :” ما بدین درنه پی حشمت و جاه آمده ایم …”.  مجید  که همیشه شعر ها را  غلط غلوط می خواند خنده کنان می گوید  : ” از بدشانسی این جا به پناه آمده ایم ” . صادق ساکت است ، درفکرم سال خوبی خواهیم داشت  یا نه ، در چشم  مجید واحمد اضطراب و ترس  پنهان است . هرچند  اغلب  همین حس را  دارند  و هر کس یک جوری  پنهان ش می کند . حتی کازرونی.  ناهار را که می خوریم ، شوخی و خنده  تمام می شود،  مثل این که با  غروب آفتاب عید هم تمام شده است . بلند گو   همه را به داخل بند  فرا می خواند  وهر کس توی تخت ش کز می کند.

۷

           از صبح در بند را باز گذاشته اند ، کنار باغچه  می روم و به  سبزی های  زرد  شده  نگاه می کنم  ، مجید دورتر ایستاده ،  مثل این که می داند چه فکری می کنم :”  آفتاب ظهر سبزی ها را  خراب می کنه “. صادق با کیسه  آب روی سرم ایستاده : “خیس نشی” و یک باره آن را خالی  می کند، شریف  داد می زند :”  ساقه انارنازکه ممکنه بشکنه “.  صادق  که ریشش را اصلاح کرده و سبیل جوگندمی به او چهره شاعرانه ای داده  می خندد و دست روی چشم می گذارد وزیر لب می گوید : “باورش شده کارشناسه ” و می پرسد : “ساقه ای شکست؟” 

 انارها قد کشیده اند  و باغچه شکل تازه ای گرفته ، چند تخم هندوانه هم سبز  شده  ویکی از آنها دارد پهن می شود،  ساقه نازک شان  را با نخی جمع جور می کنم تا هم سایه ای باشد برای سبزی ها و هم اگر هندوانه داد مشخص شود ،گوجه ها تک و توکی در آمده اند و چند تایی از آنها  گل داده اند ،  پرویز  از میان سه  انار سبز شده ، آن که بزرگتر و بلند تر است به نام خود می زند .  

شریف می خندد  وبرای هر انار اسمی می گذارد :” انار پرویز، انار آقا …”  مجید از دور داد می زند:”و انار من “. می خندم “پس من و شریف صاحب  هندونه شدیم ”  .  صادق سرش را می خارند و به سبیل ش که کمی  کوتاه ش کرده   دستی می کشد:” بروم سقایی ام را بکنم”.و با کیسه نایلونی اش که  این بار خوب دوخت و دوزش کرده  طرف شیر آب می رود .

۸   

     بلند گو ی بند  پس از چند لحظه و پخش سرود  سکوت می کند و ناگهان در میان بهت و حیرت زندانیان  که پای بلند گو ایستاده اند  ، خبر از آتش بس می دهد ،  خبری  که چند روز بهصورت   شایعه شنیده می شد .  یاد پادگان می افتم و روزی که تقسیم شدیم ، چقد دوست داشتم اگر معاف نشوم ،  جبهه بروم  ، فکر می کردم راحت می شوم ، به قول پدرم “مرگ یه بار شیون هم یه بار ” ، اشتباه از خودم بود اگر نمی نوشتم دیسک کمر دارم، شاید کارم به امور انتظامات و نگهبانی  نمی رسید ، یاد  رفیق و پسرعموی کشته شده ام درعملیات کربلای چهار می افتم و دلم می گیرد .  همه  ساکت اند و گوششان به اخبار  است،  زیر هشت هم سر وصدایی نیست ، با این که ساعت سه  شده،  در هواخوری را باز نکرده اند .

پرویز می گوید :”  خیلی ساکت شدن ” .  شریف می گوید :”حتما خبریه “و صادق زیر لب می خواند:”ما بی غمان دل از دست داده ایم .”.  خودم هم بی حوصله  نگاهشان می کنم .

 یک  ماه است کسی به ملاقات م نیامده ، نمی دانم از  بی پولی است یا مشکلی پیش آمده روی تخت دراز می کشم . و به شعر خوانی صادق  گوش می کنم ،  شریف  لباس های چرکش را جدا می کند :”فردا روز ملاقاته  ” و دوبه شک به من نگاه می کند   :” روز دیدن سوگل   ” .  

پرویز می گوید  شاید خواهرش بیاید.  خواهرش را یکی دوبار پشت شیشه دیده ام  همان خواهری که نامه را بهش رساندم و چند رماهی بازداشت شد ، مثل خودش همیشه لبخند به لب دارد ، با چشم های  غمگین  به پرویز نگاه می کند .

خانواده  ها ساعت و نوبت  ملاقات شان  را  طوری تنظیم کرده اند تا  حداقل  بچه های  همدیگر را در سالون ملاقات از پشت شیشه ببینند . ملاقات  قبل دختر شریف یا گیس روبان زده اش  مثل یک پروانه رنگی بلبل زبانی می کرد  .پسرم اصلا با من حرف نزد .  شریف می خندید :”دخترم دل پسرت را برده  “.  و صادق می گفت ” یک دل نه صد دل عاشق سوگل شده. ”  می خندیم و منتظر فردا می نشینیم.

۹

   همه منتظر صدای بلند گو برای خواندن اسامی هستند  ، احمد روی تخت اش که روبروی اتاق ماست،  زل زده به پرویز و صادق که کنار هم نشسته اند . دلم برایش می سوزد در نوجوانی به چه کارهایی کشانده شده است ، شیرازی  دست به کمر توی بند  قدم می زند وهی به این و آن دستور می دهد ، ظاهرا برنامه دارد. به صادق  و پرویز که توی  اتاق نشسته اند تشر می زند و من و شریف راکه با لباس تمیز در انتظار ملاقات یم  هُل می دهد تو ی دستشویی  :” باید مثل آینه بشه”  .

می گویم  :” نوبت  اتاق ما نیست ” یکی دونفر  از هم اتاقی ها هم  همراهی  می کنند. شیرازی دستم  را می گیرد و  کشان کشان می برد زیر هشت و کازرونی با چند نفر می ریزند سر صادق و پرویز  که جلوی هشت با صدای بلند اعتراض می کند  یک ساعت بعد  از  بلند گو  می شنوم  ملاقات ها لغو شده و  همه باید در اتاق ها باشند .

شب دو سه نفر که تا حالا ندیده ام در راهرو با رئیس بدون درجه توی  راهرو قدم می زنند و به اتاقها  سرک می کشند و در گوش هم  پچ پچ می کنند و  چیزی می نویسند  . به  مجید  فکر می کنم و صادق وپرویز  که  توی خودشان رفته اند. چند جوان گچسارانی که تازه به بند آورده شده اند کنار هشت  مضطرب  روی زمین  نشسته اند.  کازرونی حال آشفته ای دارد . احمد هم ساکت شده است.  می گویند: ” هئیتی  برای بررسی  از مرکز آمده .” هواخوری ممنوع  است و بلند گو ی بند فقط نوحه و قرآن پخش می کند .

۱۰

          به بازداشتگاهی آورده می شوم ، که روز اول دستگیری بودم .  پرویز و صادق با من نیست  و از مجید و شریف  خبری نیست،  آشنایی نمی بینم ، سعی می کنم با جوان گچسارانی  نزدیک شوم ،  به کازرونی نگاه می کند و با چشم و ابرو علامت می دهد ،  با جمعی که به این جا منتقل شده ایم،  فقط   با او سلام وعلیک داشته ام .کازرونی  که اغلب باهم در گیر می شدیم . از  صبح تا شب ذکر می خواند  و  به کسی کاری ندارد .  دیوار سیمانی سیاه با سقف بلندش  و  فریاد های هولناکی  که هر چند گا ه از  راهرو شنیده  می شود  ، فضای اتاق را سنگین تر کرده است ، مانده ام بیرون اتاق چه خبر است ، به کسی چیزی نمی گویند  حتی به کازرونی . کبوتر چاهی از پشت شیشه سقف که قسمتی ازرنگ تیره آن پاک شده  به شیشه نوک می زند  ، مثل این که  کبوترحال مارا حس می کند با چشم ریز سیاهش مارا نگاه می کند شب وروز را مثل هم سر می کنیم .

از اتاق  بیست نفری فقط من مانده ام و جوان  گچسارانی  و یک معلم روستا  که به تازگی به اتاق آورده شده آهسته می گوید: “امروز سی ساله شدم”  . با چند تارسفید  درآمده روی کاکل موی نسبتا بلندش ، چهره غمگینی دارد   بی تاب  از هیئت  و سئوال هایش حرف می زند.  

می گویم :”   می خواهند ببینند زنده ایم  یا مرده “.  جوان  گچسارانی  با بغض می گوید :” مگر آدم را چند بار می کشند”. و می زند زیر گریه .  نگهبان بازداشتگاه  خرما پخش می کند:”خیرات شب جمعه ” و می خندد

۱۱

      پس از نزدیک صد روز  که شِب  روِز آن  از دستم در رفته ،  به بند منتقل می شوم ،  چشم چشم می کنم ، آشنایی می بینم .  بند خلوت شده ، می گویند عده زیادی منتقل شده اند یا هنوز نیامده اند.  ولی از گریه های شبانه زیر پتو می فهم باید  اتفاق  هولناکی افتاده باشد  .از کازرونی هم خبری نیست  . می گویم او دیگر  چرا … دلم  برای بچه ها به خصوص  مجید می سوزد . یاد  احمد  می افتم و چشم ریز محزونش که خنده را فراموش کرده بود .

 زیر هشت نشانده شده ام ، تا اتاقم را مشخص کنند .شریف را در راهرو می بینم. چشم می گردانم شاید صادق و پرویز  را بینم . رئیس بدون درجه می گوید: ” عجب  ! تو منتقل نشدی”و خنده موذیانه ای می کند:” توی اتاق تان  پنج تخت خالی هم داریم “.

 شریف  آه می کشد و دربغلم می گیرد و اشک می ریزد .  از چشم هایی یکدیگر می خوانیم چه گذشته است . به کتاب های پرویز اشاره می کند که بی صاحب کنار تخت ش رها شده ، حافظ را باز می کند:”درد عشقی کشیده ام که نپرس….” .

 یکی از هم اتاقی ها  که کف خواب بود و الان روی تخت پرویز  نشسته می گوید :”  شایعه س خیلی ها  منتقل شدن “. شریف نگاه ش می کند : “انتقال کلمه  رمز است ” .  

گریه اش می گیرد  ”  فکر کردم توهم  با آنها رفته ای “. سرم را روی شانه اش می گذارم و اشک می ریزم  .

۱۲

         هواخوری آزاد  شده است،   اما کس دل و دماغ  هواخوردن ندارد  باغچه هم خشک شده و تنها یک   انار در گوشه باغچه سبز و بزرگ مانده است . شریف می گوید:” این باید انار مجید باشه   .” می گویم :” خوب طاقت آورده .” روی برگ های نازک انار دست می کشم :” شاید با آب دادن،  جان بگیرن”  .

 به زمین خشک و چند علف در امده نگاه می کنم ، حس می کنم ، مثل باغچه شده ام   . از لابلای ساقه های سبز و بی جان  پرویز  را می بینم. تعجب می کنم ، با حنجره ای خون آلود می خواند:  “بده تا بنوشم بیاد کسی که هست از غمش .در دلم خون بسی .”

  از بلند گو سرود ” جهان شد به کام ما ..”شنیده می شود .   به انار مجید  نگاه می کنم . می بینم با همه بی جانی گل داده است ، آن هم گل  های قرمز کوچک، شریف با نایلون  صادق، کنارم می نشیند : ” کجایی ….”. و آب را ول می دهد توی باغچه  که تشنه تشنه است .

 ایران – تابستان ۹۸

https://akhbar-rooz.com/?p=42879 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x