جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جن چینی – محمود طوقی

جن چینی - محمود طوقی

هفت هشت نفربودند شاید هم  بیشتر.و بفهمی نفهمی اتاق سه در چهار دکتر جای سوزن انداختن نداشت .دکتر بنظرش رسید چندده  نفری هم باید در سالن باشندو تنها سر های شان را می دید ،چند تایی مرد و دوسه نفری زن.بقیه را نمی دید اما صدای شان می آمد.

همه در اتاق با هم حرف می زدند و طرف خطاب همه شان دکتر بود .دکتر از زیر ماسک و شیلد ی که به تاری می زد به سختی می توانست چهره یکایک آن ها را ببیند و بفهمد حرف حساب شان چیست . احساس نفس تنگی داشت وکمی  هم کلافه بود.

یکی دوبار گفت یا می خواست بگوید طبق پروتکل سازمان بهداشت جهانی باید فاصله گذاری  را رعایت کنید و کم کمش باید یک متر و هشتاد سانت از هم فاصله داشته باشید . اما نگفت . بنظرش رسید جماعتی که در اتاق جمع شده اند فهم این مطلب را ندارند. ومدام از کشتن و کشته شدن و این که چه کسی پاسخ گوست حرف می زنند .معلوم بود کسی مرده است.

مرد میانسالی که دکتر بعداً  از خلال حرف هایش فهمید پسر بزرگ مرحوم است  از بردن پدرش به اهواز حرف می زد که نتوانسته بوداجازه دهد پدرش بدون غسل و مراسم شرعی دفن شود ومی پرسید جدا از کرایه آمبولانس مبلغ دو میلیون تومان بابت خواندن نماز میت داده است چرا که این روز ها کسی حاضر نیست نماز میت بخواند.اصلاً این پول ها را چرا باید او بدهد. و معترض بود که اگر اوپدرش را به بیمارستان کرونایی ها نمی فرستاد پدرش در قید حیات بود و او امروز نه تنها داغدار نبود لازم هم نبود متحمل چنین هزینه های سنگینی شود .

دکتر به ذهنش فشار آورد تا بیاد بیاورد چه زمانی و با چه علائمی پیرمرد را دیده است .یادش نیامد .

این روز ها بشدت خسته بود .از ۸ صبح تا ۲ نیمه شب مریض دیده بود تا بلکه بتواند کار را بجای مطلوبی برساند.اما نرسیده بود.وبنظرش رسیده بود قرار هم نیست کار به این زودی ها بجایی برسد.

اما خستگی تنها نبود دلواپسی هم بود.با مرگ بیگانه نبود بار ها از کنار مرگ گذشته بود اما این بار احساس می کرد مرگ بد جوری نفس به نفس او ایستاده است و دارد او را دنبال می کند . هر روز خبر مرگ یکی دو پزشک در گروه پزشکان می آمد و این زنگ خطری بود برای او .

راه دیگری به ذهنش نمی رسید . از گوشه وکنار به او زنگ می زدند که همه تعطیل کرده اند تو هم تعطیل کن تا از پیک بیماری بگذریم واوهر بار از خودش پرسیده بود چگونه .به همسرش هم گفته بود نمی توانم با خودم کنار بیایم .اگر تعطیل کنم از فردای بعد از کرونا نمی توانم توی چشم این مردم نگاه کنم و بگویم از جان خودم ترسیدم و شما را تنها گذاشتم .وهمسرش هم گفته بود هر کاری راکه صلاح می دانی بکن .واو مثل تمامی بیست  وچند سالی که کار کرده بود .اول صبح رفته بود مطب را باز کرده بود وتا دو نیمه شب مریض دیده بود با این فرق که ماسک و شیلد هم با خود برده بود .البته نه روز های اول بلکه روز های بعد آن هم با اصرار دخترش که دانشجوی پزشکی بود.ومصر بود که کار را تعطیل کند.

دکتر پاکت پرونده  مرحوم را از دست پسر بزرگش گرفت. اولین کاری که کرد دفترچه بیمه بیمار را نگاه کرد.دفترچه بیمه که نبود جگر زلیخا بود . جرو واجر بود .

عکس پیر مرد را نگاه کرد . یادش آمد .پیرمردی  بود حدوداً هفتاد ساله با ابروهای پر وبلند و آشفته و ریشی پر وسفید و کلاهی شاپو.

بنا بود . بنظر قوی و سالم می آمد . چند روز ی بود که سرفه می کرد با خشکی گلو وکمی تنگی نفس. به سختی راضی شد برود عکس بگیرد. وقتی هم عکس گرفت راضی نمی شد برود بیمارستان . می گفت :آقای دکتر دست شما شفاست  با یک تغذیه و یک آمپول رنگی مثل همیشه مرا سرپا کنید تا فردابروم کار مردم را تمام کنم.

یکی دیگر از پسرانش راه باز کرد و خودش را به میز دکتر رساند . شاکی بود از دست دکتر . پدرش سرما خورده بود .واو بود که به اشتباه پدرش را به کشتارگاه فرستاده بود .وگرنه یک سرماخوردگی را که به مرکزکرونا نمی فرستند.

دکتر کمی خودش را عقب می کشد تا از نفس های پر و سنگین پسر مرحوم که تا نیمه بدنش روی میز خم شده بود فاصله بگیرد . می ترسید که پسر چون پدر مبتلا باشدو او را آلوده کند.  دکترسعی کرد پسر را مجاب کند که هرچند حرف شما متین است و می شود روی آن فکر کرد اما باید بپذیرید که بنده بی تقصیر بوده ام .کار من با توجه به سی تی اسکن بیمار انجام شده و دیدن گراند گلاس در گرافی بیمار برای پزشک راهی نمی گذارد جز آن که بیمار را بفرستد به  سانتر کرونا.

پسر کوچکتر مرحوم تحمل نمی کند راه را باز می کند و خودش را به میز دکتر نزدیک می کند و می گوید یعنی قسم سقراط کشک . فقط با دیدن یک عکس مریض را می فرستی کشتار گاه و دیگر شما هیچ تعهدی به بیمار نداری. والله نوبر است این فرم طبابت کردن.

خانمی به سختی راه را باز می کند و با خودش دختر جوانی را روی صندلی می نشاند و می گوید:مگر ما آمده ایم اینجا تا مرحوم حاج حسین را زنده کنیم و هزینه ها رالیست کنیم واز دکتر بیچاره بگیریم.بگذارید ببینم با این جن چینی چه خاکی بسرم بریزم و فکری بحال دختر بیچاره ام که گرفتار جن چینی شده است بکنم .

دختر بیست و چند ساله بود و مثل ابر بهار گریه می کرد . وبه دکتر می گوید همه چیز از کرونا گرفتن پدر شوهرش شروع شد.

پدرشوهرش کرونا گرفته بود و او از ترس خانه نشین شده بود تا با قرنطینه خانگی کرونا را از خود دور کند تا روز ی که همسایه جن گیرشان که ملایی است پر آوازه در حین بیرون کشیدن جن از تن یک زن و مرد کار از دستش خارج  می شود و آن دو در حالی که وحشت کرده بودند و داشتند فریاد های عجیب و غریب می کشیدند از خانه ملا فرار می کنند و در حیاط با او بر خورد می کنند و جن ها از تن آن دوبیرون می آیندو به تن او می روند و دیگر او از آن تاریخ نه خواب دارد و نه خوراک.

دکتر به دقت گوش می دهد تا ببیند مشکل دختر چیست.چند باری می گوید :صحیح و خوشحال می شود که بزودی از دست این جماعت راحت می شود ورو به پسر بزرگ مرحوم که شوهر این خانم  و در ضمن پدر سه بچه قد و نیم قد هم هست می گوید : خب دوست عزیز چرا مریض تان را این جا آورده اید . در آبادان و حومه که هزار ماشالله تا دلتان بخواهد جن گیر هست و رمال .

پسر بزرگ مرحوم می گوید :خدا پدرت را بیامرزد آقای دکتر اگر کار با جن گیر و رمال حل می شد که مزاحم شما نمی شدیم. در این ده روز پیش بیشتر از بیست جن گیر رفتیم .حریف جن هایی که در تن این بخت برگشته خانه کرده اند نمی شوند. همه بالاتفاق می گویند :جن چینی است .و اگر اشتباه نکنم حدس خودم این است که مال استان ووهان چین است ولابد وبدون بر وبرگرد کرونایی هم هست .

دکتر سعی می کند گلویش را کمی صاف کند  وبا  تعجب می گوید:جن چینی اهل و ساکن استان ووهان چین آن هم مبتلا به کرونا.نه .نه. این ریختی دیگر ممکن نیست . همه بالاتفاق می گویند :همین طور است که به عرض تان رسید و باز دکتر با تعجب می گوید :خب چه کمکی از دست من بر می آید . وهمه بالاتفاق می گویند :همه کار ها دست شماست. ومادر دختر می گوید :ما برای این اینجائیم که این جن چینی را از تن دخترم بیرون بیاورید تا بر گردد سر زندگیش و ما هم راه بگیریم برویم  سر خانه و زندگی  مان.

نفس تنگ بدی به سراغ دکتر می آید و ماسک نمدی بدجوری جلو نفس کشیدن دکتر را می گیرد. دلش می خواهد ماسک وشیلد را بر دارد و تا زورش می رسد پرتابشان کند بجایی که دست کسی به آن ها نرسد. اما شک ندارد با این همه آدمی که در اتاق نفس به نفس هم ایستاده اند شب نشده کرونا می گیرد ور اهی بیمارستان می شود.

دکترکمی خودش را در صندلیش جابجا می کند تا کمر درد رهایش کند و رو به مادر دختر می کند و می گوید:بین مادر جان .من خیلی دوست دارم بدختر شما کمک کنم .چه فرق می کند دختر شما یا دختر خودم.اما باورکنید به جان ابوی گرامی بنده هیچ مهارتی در بیرون آوردن جن ندارم .حالا اگر جن ایرانی بود باز جای حرف و حدیث داشت اما جن چینی با ۷۰۰ کلمه در حروف الفبا باور بفرمائید از دایره علم من خارج است .

باور بفرمائید که خلاف بعرض تان رسانده اند که این حقیر دستی در بیرون آورن جن از تن کسی دارد آن هم نه جن ایرانی که جن چینی که احتمالاًکرونایی هم هست.

جوانی میانه سال جمعیت را می شکافد وخودش را به میز دکتر نزدیک می کند ومی گوید :نه آقای دکتر خلاف بعرض ما نرسانده اند ،من اطلاعات موثق دارم تا بحال دوجن افغانی و خلیجی را از تن دو دختر بیرو ن آورده اید  که مدت ها خانواده شان در گیر درمان آن ها بوده اند.

دکتر شیلدش را از روی صورتش بالا می زند تا جوان را بهتر ببیند .نه، تا بحال او را ندیده است .و با  تعجب می  پرسد:کی ؟من؟به روح مرحوم تازه در گذشته قسم خلاف بعرض تان رسانده اند . من دکترم نه جن گیر .

 جوان می گوید :زبانم لال قصد جسارت نداشتم چه کسی از  آبادان بگیر تا شادگان و دارخوین برو تا اهواز و باغ ملک واز این طرف بگیر تا کشور های خلیج در طبابت شما شک دارد.  اما بحث، بحث علوم غریبه است که همه می دانند شما درآن هم تبحر دارید.

 اصلاً چرا راه دور برویم.یکی از کسانی که شما درمان کردید زن پسر خاله خود من است .

زن پسر خاله ام را از دارخوین پیش شما آوردند . جن خلیجی گرفته بود . همه از او قطع امید کرده بودند . آواره کوه دشت بود با سه تا بچه و شوهر .هرجا را که فکر کنید او را برده بودند.

 پیش شما آوردند ونشان به آن نشانی که نصف شب بود .در زدند از پنجره بیرون را نگاه کردید وگفتید مطب تعطیل است فردا صبح بیایید .گفتند :مااز دار خوین با دربست آمده ایم . با دمپایی آمدید پائین و درمطب را باز کردید . بیمار را که معاینه کردید یک آمپول از کشوی میزتان درآوردید وبه بیمار زدید یک کپسول هم نسخه کردید.نشان به آن نشانی  که خطی آبی رو ی آن بود . گفتید شبی یک دانه بخورد وده روز دیگر بیایید. من ناموس این جن را جلوی چشمش می آورم هر چند این جن از اون بی ناموس هاست اما حریف من نیست . آمپول دوم را ده روز بعد زدید و گفتید اون کپسول را دیگر نخورد و یک قرص گچی دادید . .حالا بیا و ببین چه زندگی دارد.یادتان آمد .؟

آب دهان دکتر خشک شده بود . کمر درد باردیگر بسراغش آمده بود . نفس تنگیش کمی بیشتر شده بود .کمی گلویش را صاف کرد و گفت:البته فرمایشات شما متین . اما باید خدمت شما که سرور من باشید بگویم این حرف هایی که زدید در ادبیات روزمره من تا امروز که بیش از پنجاه سال عمر کرده ام و بیش ازبیست است که  سابقه طبابت دارم نیست و اگر این حرف ها بگوش همسر گرامی برسد محال وممکن است که مرا ببخشد وفکر می کند من در گود زنبورک خانه دکترای پزشکی ام را گرفته ام .

جوان گفت :حالا این حرف هارا زدی یانزدی نمی دانم من  شنیده ام که زده ای اما در این که  بیمار را شفا داده ای که شکی ندارم.

از این بگذریم اون جن افغانی را چه می گویی.از هرکس که  بپرسی داستانش را می داند که چطور با وصل یک سرم  جن را وارد سرم کردی و سرم در طرفه العینی برنگ خون در آمد این را چه می گویی .؟

دکتر کمی خودش را جابجا کرد تا یادش بیاید این جن افغانی را چگونه بیرون کشیده است .یادش آمد . پرستار سرم را در شریان زده بود وخون بر گشته بود  و وارد سرم شده بود و به همین خاطر پرستاررا کلی دعوا کرده بود.

جوان گفت:حالا چی ؟این راهم خلاف بعرض مان رسانده اند .فرمایشات ما هم متین .

دکتر سعی می کند از بالای عینکش ببیند جمعیت تا کجا دامن کشیده است و ببیند باید چه خاکی بسر خود کند با جنی که چینی است و احتمال زیاد از ایالت ووهان چین آمده است.کرونایی هم هست و زبان آدمیزاد هم سرش نمی شود و تمامی مردم جهان را خانه نشین کرده است .

https://akhbar-rooz.com/?p=25471 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x