پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

خطابه ای برای تدفین؛ بخش دوم – محمود طوقی

صدایی آشنا

خطابه ای برای تدفین

از دارخوین که گذشتند مه سبک و سبک تر شد و به نزدیکی های روستای آلبو سویلم که رسیدند مه دیگر نبود .

مسافر به ساعت اش نگاه کرد هفت و نیم بود . نیم ساعتی تاخیر داشت .تمامی امیدش به این بود که این مه لعنتی تا اهواز دامن می کشید و پرواز هواپیما با تاخیر صورت می گرفت اما در نزدیکی های اهواز دیگر خبری از مه نبود و هر چه بود هوای سربی و گرفته صبح بود که روشنایی غمناکش از کوه های دور دست  که در چشم انداز بود سرریز می شد به دشت و جاده  های  اطراف.

راننده گاز ماشین را گرفته بود و با جاده یکی شده بود و به سرعت تمام می راند اما مسافر دیگر امیدی به رسیدن به پرواز اهواز -تهران را نداشت .

به فرودگاه که رسیدند کرایه را داده و نداده دویده بود .کمی از پول های مچاله شده از جیبش بیرون ریخت .اعتنایی نکرد .باید هر چه زودتر خودرا به کانتر پرواز می رساند.قلب و نفسش دیگر مثل سال های دور اورا یاری نمی کرد اما وقت اعتنا کردن به دردی که درون سینه اش می جوشیدو راه می گرفت و از انگشت کوچک دست چپش  بیرون می آمد نبود .چند باری با مسافرانی که چون او می خواستند به تعجیل خودرا به پرواز برسانند برخورد کرد .اما گذشته بود ،فرصت این که بایستد و پوزش بخواهد نبود .به گیشه پرواز که رسید مسئول پرواز فقط گفت :متاسفم هواپیما پرواز کرده است  .جوانی بود در میانه های عمر با یک تاکی واکی در دست چپ که مدام با جایی حرف می زد .

درد پشت جناغ سینه اش شعله کشید و کمی بعد احساس کرد سالن با تمامی آدم هایش دارند دور سر او می چرخند و بعد صدای وزوز هزار زنبور در سرش پیچید و ضعف عجیبی سراغش آمد و سرمایی چندش آور از نوک انگشتان پا هایش وارد شد و تا زانوی هر دو پایش بالاآمد و احساس کرد نیاز دارد جایی بنشیند. چشم چشم کرد تا یک صندلی خالی پیدا کند.پیدا کرد چند متری با کانتر پرواز فاصله داشت.

 نشست . ولحظه ای از یاد برد کجاست و چه می کند .

صدایی آشنا گفت :سلام . مرد میان سالی بالای سر او ایستاده بود .سری طاس و شقیقه هایی یک دست سفیدداشت . بجا نیاورد .با بی حوصلگی جوابی نصفه نیمه دادو با دست چپش کمی سینه چپش اش را فشار داد تا درد رهایش کند . نکرد.

کمی بعد یکی دو نفس عمیق کشید تا خودش را پیدا کند .احساس کرد کمی بهتر شده است. برخاست تا به مامور پرواز فوریت رفتنش را به تهران توضیح دهد تا راهی پیدا کند. صدای آشنا شانه به شانه او ایستاده بود .

ذهن پریشان مسافر یاری نمی کرد تا بیاد بیاورد این صدای آشنا در کجاوکی هم نفس و هم پای او بوده است .ذهنش بد قلقی می کرد .تنها گفت می بخشید.

بر آمدگی پیشخوان اجازه نمی داد با مامور پرواز خصوصی صحبت کند .تا جایی که می توانست خودش راروی پیشخوان کشاند وبه مامور نزدیک شد و گفت کیست از کجا آمده است و دارد به کجا می رود .احساس کرد اگر کمی دیگر ادامه بدهد اشک مجالش نمی دهد.

مامور پرواز به لیستی که روی استیشن بود نگاهی کرد و همان طوری که سرش پائین بود گفت:بگذار ببینم چه کار می توانم برایتان بکنم.شاید در پرواز ساعت نه ونیم جایی پیدا کنم . ولیست را مرور کرد و در حالی که یافته بود گفت:ته ته. سرش را از لیست برداشت و پرسید:مانعی که ندارد. نداشت .و مسافر تنها گفته بود ممنونم.محبت بزرگی کردید .فراموش نمی کنم.

و صدای آشنا دستش را روی شانه های او گذاشت و لبخندی زد :ای بی معرفت نشناختی مرا .

مسافرذهنش بیشتر از دلش پریشان بود ،مثل همیشه .همیشه خدا ذهنش جایی بود و دلش جایی دیگر .ومدام می خواست چیزی را به چیزی بدوزد و می دوخت و مدام پاره می شد و او به اصرار می خواست آن بشود که نیست. او می خواست و روزگار هیچ زمانی به مراد او نبود مثل همین دیر بیدار شدن و و نرسیدنش به پرواز و تعجیل تکیه گاه او در تمامی سال های دربدریش  به رفتن و خلاص شدن از دست آد م های نامهربانی   که هر کدام گرفتار روزگار خود بودند .وبقول خودش مثل دانه های تسبیحی بریده شده هر کدام به گوشه ای از این دنیا  پرتاب شده بودند.

ذهنش پریشان و پاره پاره بود و نمی توانست این نگاه و این صدایی که بنظرش می آمد غریبه نیست را در کلاف سر درگم یاد هایش بیابد .و مثل بار قبل گفته بود می بخشید . وبلیط را گرفته بود و خودرا کشانده بود به صندلی های کنار سالن که خالی بود .کمی دیگر در یاد هایش جستجو کرد . چیزی نیافت .و برای بار سوم گفت می بخشید و باز سعی کرد در پس پشت سال های دور تر رد پایی از این غریبه که صدا و نگاهش آشنا بود بیابد .اما حضور تلخ پیر مردکه تعجیل داشت به رفتن  راه را برهمه چیز می بست .و غریبه که با او نفس به نفس بود ،گفته بود سال ۶۶، قزل حصار ، بند یک ،حالا چی .؟

و مسافر بر خاست تا او را چشم در چشم  ببیند و ناگهان یادی در ذهنش شعله کشید . مسعود برادر عباس بود .ای روزگار کج مدار. اما چرا این همه خراب و فرو ریخته.؟

یادش آمد.پسر نو جوانی بود که هر روز صبح زود در حیاط بند یک، واحد یک قزل حصار قدم می زد و زبان انگلیسی می خواند به خواهش برادرش عباس قرار بود که او از نظر فکری هوای او را داشته باشد .

دهسالی گرفته بود . برابر سال هایی که درس خوانده بود .

عباس را از کمیته مشترک می شناخت.از افسران نیروی دریایی بود که از بندر عباس آمده بود .مدت کوتاهی در راهرو بند یک کنار هم بودند.به احتمال زیاد مرداد، شهریور سال ۶۲ بود .به هفته نکشید که عباس را بردند.

تا آن که چند ماهی بعد در اتاق های دور فلکه هم دیگر  را دوباره دیده بودند.و عباس گفته بود خیلی دنبالت گشتم .از همه کس سراغت را می گرفتم  می خواستم بدانم چرا آن روز ها تو آنقدر درب و داغان بودی .همه چیز که بر ملا شده بود .

واو گفته بودآدم که هر کاری را با عقلش و برای مصلحتش نمی کند بعضی کار ها راهم برای دل خودش می کند .آن روز ها من دنبال دل خودم بودم .وعباس او را بغل کرده بود و بوسیده بود و دیگر عباس را ندیده بود اما از او بی خبر نبود . دور را دور او را دنبال می کرد . بیست سال گرفته بود .

مسافر دست مسعود را گرفت و کنار خودش نشاند ضعف عجیبی در پاهایش احساس می کرد .و کمی دیگر به خطوط در هم وبرهم صورت و کناره های چشم مسعود نگاه کرد و پرسید :پسر تو چرا این ریختی شدی.و مسعود خندید و گفت  :نپرس چرا من این ریختی شدم بپرس چگونه ترا این ریختی کردند.

عباس برادر بزرگش سال ۶۷ رفته بود و پدرش سال ۶۸ و مادرش یکی دو ماه بعد تر . داخل بود که مادرش رفته بود .اوایل سال ۶۹  بیرون آمده بود .تنها ،بیکار و بی پول.رانده شده از هر دری و در گاهی.آواره کوه و دشت .

حوصله نکرده بود درسش را تمام کند.ممکن هم نبود .نه پولی و نه کسی که خرج تحصیل را بدهد که آن روز ها سر به فلک می زد .باید پولی در می آورد و شکمش را سیر کند .پس به هر کاری دست زده بود .از تنهایی  با دختر خاله اش ازدواج کرده بود و صاحب دو بچه شده بود .حالا هم  به همت یکی از بچه های قدیم کاری پیدا کرده بودو داشت به  عسلویه  می رفت . برای پروژه هایی که مربوط بود به پسر فلانی و بقول خودش داشت برای سرمایه نئو لیبرال در پارس جنوبی نوکری می کرد  برای سیر کردن شکم زن  و دو بچه اش که دیگر بچه نبودند و کلی هزینه داشتند .

بچه هایش  هر دو پسر بودند و نام یکی از آن ها را گذاشته بود عباس و دیگری را گذاشته بود اسماعیل  تا یادشان نرود عمو  و عموهایی  داشته اند بنام عباس و اسماعیل  که معلوم نیست کجاهستند  و چه می کنند.  

https://akhbar-rooz.com/?p=5097 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x