پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

خطابه ای برای تدفین (بخش پایانی)؛ آخرین منزلگاه – محمود طوقی

خطابه ای برای تدوین

تا بهشت زهرا راهی بود و نبود. همان طور که از آبادان تا تهران راهی بود و نبود .برای او همیشه همین گونه بود . مدام در سفر بود .یا این که فکر می کرد باید بجایی برود و نرفته است .همان گونه که همیشه می اندیشید باید کاری بکند و نکرده است .

رفته بود ستیغ بلند ترین قله کوه نشسته بود . روز جمعه بود .پیرمرد هم بود ،سرحال و قبراق.شور زندگی در او موج می زد بیشتر از بقیه.به همین خاطر نخستین کسی بود که به قله رسید . جوانتر ها با نفس های بریده رسیدند و نرسیدند وهمه بر گشتند. پیر مرد کمی کنار او نشست و گفت کمی دیگر غذا را می کشند زودتر بیا پائین تا غذا از دهان نیفتد. او نشست . برای غذا خوردن هم نرفت . آن روز چهارده ،پانزده سالی بیشتر نداشت  وفکر می کرد باید آن قدر بر آن ستیغ کوه بنشیند تا خدا با او حرف بزند .

طرف های غروب بود که پیرمرد آمد .نگران شده بود .پرسید :کارت تمام شد ؟واو گفته بود نمی دانم.و پیرمرد پرسیده بود :می توانی بمن بگویی کارت چه بود .و او گفته بود می خواستم با خدا حرف بزنم .و پیرمرد پرسیده بود:زدی؟و او گفته بود :بلی. و پیرمرد پرسیده بود :شنید . واو گفته بود نمی دانم. و پیرمرد گفته بود:استغفر الله و ربی و اتوب والیه .

واو دوست داشت پیرمرد بود و با او راجع به آن روز حرف می زد .او دیگر به کوه نرفت .دیگر بر ستیغ کوه ننشست .اما دلش می خواست پیرمرد بود و از او می پرسید چرا در آن روز استغفار کرد . اما پیرمرد نبود و داشت به سوی منزلگاه آخرین می رفت و چه تعجیلی هم داشت .

وباز می خواست به پیرمرد بگوید :حالا که نیست او می فهمد چقدر تنهاست .و چه حفره های عظیمی در روح او دهان گشوده اند . و اندیشید که هیچ وقت روز گار به مراد او نبود تا به کفایت با پیر مرد از رویا ها و کابوس هایش حرف بزند.

یا پیرمرد در پی نان بود و یا او در پی کاری که کارستان باشد . که نبود.و حاصلش سال های دربدری و شب های پر گریه بود .و تا آمده بود بخودش بیاید و بفهمد کجای این روز گار است پیر مرد رفته بود و جای خالی او در روح و روانش بود .

آخرین بار که با پیرمرد حرف زد نزدیکی های صبح بود . پیرمرد از خواب بیدار شده بود و به دیوار تکیه داده بود و او مثل همیشه بی خواب بود .واو از پیرمرد پرسیده بود :ناراحتی؟و پیرمرد گفته بود :ناراحت خودم که نه . من دیگر آفتاب لب بامم. شده ام مثل کوزه شکسته. تا بحال هفت عمل جراحی کرده ام .چشم و کمر وکلیه و پروستات.نگران توام که این جایی. نگران برادرتم که آن سوی دنیاست و دختر ها و مادرت .

خوابی دیده بود و بر این باور بود که روز های خوبی در پیش رو نیست. . واو گفته بود :دل چرکین نباش . خواب خواب است و هیچ مبنای علمی ندارد . و پیرمرد گفته بود :پسر من این موهایم را توی آسیاب سفید نکرده ام . و به شقیقه هایش اشاره کرده بود که حالا شده بود چلوار سفید . و گفته بود خرافاتی نیستم اما چیز هایی هست که توضیح علمی ندارد .لااقل برای من ندارد.

قبل ازآن که گرفتار بشوی من خواب ترا دیدم .هفت ساله بودی و داشتی وسط حیاط قدیمی مان بازی می کردی . یادت می آید کدام حیاط را می گویم . همان حیاطی که افتاد وسط خیابان . روزی روشن بود .ناگهان هوا تیره و تار شد زمین دهان باز کرد وچاه عمیقی ترا بلعید .تا آمدم بگیرمت خاک آمد و چاه دهان گشاده را پر کرد .از خواب هراسان بیدار شدم .مادرت هم بیدارشد . پرسید :چی شد ؟. کمرت درد می کند .گفتم :نه خانه خراب شدیم .وسایلت را جمع کن اول صبح راه بیفتیم برویم تهران .چند روز ی نگذشت که معلوم شد برای تو چه اتفاقی افتاده است .

خلاص شدنت را هم در خواب دیدم . غروب بود . از آن غروب هایی که آدمی دلش می گیرد و دوست دارد سر بر دیوار تنهایی بگذارد و گریه کند. ناغافل دیدم پدرم از در حیاط وارد شد .جا خوردم . درست مثل آخرین روزی بود که رفت . پرسید: پسر چرا این قدر ناراحتی؟گفتم :بابا گرگ آمده است و یوسفم را برده است .یک چشمم انتظار است و یک چشمم اشک. پدرم دستم را گرفت وگفت  بلند شو بروآبی به سر و صورتت بزن . روز هجران تمام شد .و با انگشت به وسط حیاط اشاره کرد. خاک ها کنار رفته بودند و تو وسط آن چاه صحیح و سالم بودی واز آسمان نوری بر تو می تابید . از خواب بیدار شدم . به پیرزن گفتم :بلند شو چقدر می خوابی وسایلت را جمع کن باید برویم تهران . پیرزن گفت:نصف شبی خیالاتی شده ای .گفتم :نه پدرم همین الان آمده بود و می گفت روز وصال یار فرا رسید .

رسید موسم گل ای باغبان کم همت .

بقیه اش را هم که خودت خوب می دانی .

و پیر مرد گفته بود :پدر بدی نبودم.اگر بیش از این ها برای شما کاری نکردم از بی همتی ام نبود از نامردی روزگار بود .و پرسیده بود :تو از دست من رضایت داری. او گفته بود :به تمام بودی.  پیرمرد پدری به تمام بود . اما حالا نبود . بود .در آمبولانسی بود  که او را به تعجیل بجایی می برد که دست او برای همیشه از دامن پیرمرد کوتاه  می شد .

برادرش گفت:رسیدیم،منزل گاه آخرین.دنیایی که آدمی رنج ها و حرمان هایش را در پشت دیوار ها و سنگ های یادبود پنهان می کند . واز در ورودی وبزرگ بهشت زهرا با آن سردر کهنه و رنگ و رو رفته اش گذشتند .

مسافر اندیشید که دهسال سکوت کرد و از رنج ها و حرمان هایش با کسی چیزی نگفت تا روزگار رخصت دهد و او نفس به نفس پیر مرد بنشیند و از کرده ها و ناکرده هایش با او دردل کند. می خواست پیر مرد بداند که او چه کرده است و چرا .و اگر او و پیرزن را وارد ماجرایی کرده است که برای آن آمادگی نداشته اند ویا خود را هیچ طرف این دعوا نمی دانسته اند بیش از همه او خودرا بخاطر رنج های آنها مقصر می داند و در آرزوی آن است که زمان رخصتی دهد و او تلافی کند . نه همه آن رنج ها و مصیبت ها را که کمی از آن ها را. اما هیچ زمان وقت و حوصله به کفایت نبود و او مشغول ذمه دل خودش شد .وحالا در این دیدار آخرین منتظر فرصتی بود تا آخرین حرف هایش را با او بگوید . اما پیرمرد هنوز نرسیده بود.

به غسالخانه رسیدند.در پشت در غسالخانه جمعیت زیادی صف کشیده بودند،ژولیدگان سیاه جامه ،با سر ووضعی پریشان و رنگ و رویی پریده وبلا تکلیف.

برادرش می گوید باید به سالن اداری برویم . سالنی بزرگ و پر از آدم هایی که در رفت و آمدبودند و مدام به صفحه تلویریونی اشاره می کردند که نام مرده هایی را که وارد بهشت زهرا شده بود نشان می داد. و با اعلام ورودی های جدید عده ای به بیرون به سمت غسالخانه می دویدند و سالن بار دیگر موج بر می داشت وپر وخالی می شد . دریایی مواج از آدم ها و غم هایشان ،  مشایعت کنندگانی در ایستگاه آخرین .

در صفی جای می گیرند .وفشار جمعیت آن ها را بجلو می راند .جوانی در حول و حوش سی سال در پشت کامپیوتری نشسته است و بدون آن که سرش را بلند کند قبر ها رابا تمامی مزایا و امکانات معرفی می کند و دکمه هایی را فشار می دهد. دنیای مردگان چون دنیای زندگان دنیایی طبقاتی است . قبر ها از صد میلیون تومان شروع می شوند و می آیند پائین . پائین پائین تا جایی که نیازی به پول دادن هم نباشد اما بیرون از دنیای مردگان در حاشیه جاده قم جایی که خانمی آنرا وقف کرده است برای مردگان بی بضاعت یا بی کس و کار . این ها را مسئول فروش قبرستان می گوید آن هم با چه رنگ و لعابی.

مسئول دنیای مردگان مدام می پرسد و پاسخ هایی می گیرد و دست آخرمسافر با بی حوصلگی می گوید :اخوی شما صاحب اختیارید .هر کاری را که صلاح می دانید انجام دهید نیازی به پرسش از ما نیست.مسئول دنیای مردگان لحظه ای دست از کار می کشد و نگاهی خریدار  می کند و دوباره مشغول می شود .و درآخر  به قبری دو طبقه در جایی نه چندان پرت رضایت می دهد و فیش را صادر می کند .

مسافر با بی حوصلگی فیش را نگاه می کند قطعه ۲۴۳ ردیف ۹۹و بترتیب سرویس ها و هزینه ها ،از قبرو سنگ و آگهی ترحیم  و ترمه و کفن و آمبولانس  گرفته تا  در آخر دستمزد نماز میت خوان  و قاریانی که بر گزار کنندگان رسمی مراسم اند .هیچ چیز از قلم نیفتاده است،مدیریتی به تمام .

ودوباره باز می گردند به غسالخانه با دیواری بزرگ و شیشه ای که به نوبت مرده ها بر ریلی حرکت می کنند و در صف منتظر شستشو قرار می گیرند .یکی برهنه می کند ودیگری آب می ریزد و سومی کف و صابون می زند وغسل می دهدو در آخر پنبه در چشم و گوش و کفن  ومرده آماده دفن از دریچه ای به بیرون هدایت می شود .

نوبت به پیر مرد می رسد . تکیده  با پوستی بر استخوان و زخم هایی قدیمی بر شانه و پیشانی و زخم هایی نادیده در روح و قلب. و رها از تمامی دردها و تنهایی ها و زخم های ناسور شده از پس سال ها وحادثه ها . به تمام قد خفته بر سکوی شستشو . گویی در هیچ زمانی بیدار نبوده است . مردن ،خواب و دیگر هیچ.

و آثار کالبد گشایی بر سینه وشکم با دوخت های کج ومعوج و به تعجیل بی هیچ سلیقه و ظرافتی و بی خبر از آدم هایی که هنوز به مرده خود عشق می ورزند .مسافر با خود می گوید حتماً تو هم با بی حوصلگی همین کار را می کردی و زخمی بر زخم های زندگان می گذاشتی .

مسافرکمی اندیشید تا به خاطرش بیاید او چگونه بر سینه و شقیقه مردگان دوخت می زده است . بخاطر نیاورد . آن قدر در این مدت ذهنش دچار طوفان های جورواجور شده بود که دوران پزشکی  قانونی اش چون خاطره ای  دور دست تنها تصویر محو شده ای را نشان می داد و دیگر هیچ.

واندیشید اشک ها و بی قراری آدمی ترجمان زخم های ناسور شده روح آدمی نیست .

مسافر تا بخود بیاید در یک چشم بهم زدن پیرمرد درآن سوی دریچه بود. پیچیده در ترمه ای نه چندان نفیس و سوار بر مرکبی چوبین . آخرین سفر پیرمردبود .آن هم بر دوش او و برادرش تا آخرین آرزوی پیرمرد محقق شود، که دوست داشت و می گفت :می خواهم زیر تابوت من شما دو تایی باشید . شانه به شانه هم و گرنه در آن دنیا هم غصه خواهم خورد .

کمی جلوتر تابوت را در فضای مسقفی به زمین می گذارند،برای خواندن نماز میت .

شش جنازه دیگر شانه به شانه پیرمرد و در جلو هر کدام مداحی رسمی که به تعجیل نماز را می خوانند وتمام می کنند.

 وباران ریز و آرام آبان ماه و اشک ها و بیقراری های مادر و خواهران  واقوام و آشنایانی که از دور و نزدیک آمده اند.

ودر یک چشم بهم زدن کارگزاران رسمی بهشت زهرا پیرمرد را درون آمبولانسی می گذارند و بسرعت از جلو غسالخانه دور می شوند.

کمی بیرون از قبرستان قدیمی قطعه ۲۴۳ را پیدا می کنند.گورکنان به رضایت سیگاری روشن کرده اند و در کنار تلی از خاک بیل بدست منتظرند تا جنازه را بگذارند و آن ها گور را با خاک پر کنند وبروند سروقت جنازه دیگر .

پیرمرد زودتر رسیده است و آماده قرار گفتن در خانه آخرین است .مداحی  می آید و با صدای گرفته اش ذکر مصیبت می کند و پیرمرد را در جایگاه ابدیش قرار می دهند.

مداح می گوید پسر بزرگ بیاید تا کفن را از روی میت کنار بزند.برادرش به داخل قبر می رود و کفن را از روی صورت پیرمرد کنار می زند .مسافر جلو می رود تا برای آخرین بار پیرمرد را به کفایت نگاه کند تا طرح چهره او در آخرین لحظه مرهمی بر زخم های شب های تنهایی اش باشد .

گورکنان سنگ ها را به تعجیل می گذارند . وگور را با خاک پر می کنند .وشیون مادر و خواهرونزدیکان به آسمان می رود  .بعد یکی یکی می آیند و فاتحه ای می خوانند و می روند.

مسافر در زیر باران آبان ماه که حالا کمی تندتر شده بود در زیر پا های پیرمرد می نشیند و به های های بلند می گرید .

https://akhbar-rooz.com/?p=8038 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x