چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

«دختری با روبان سرخ»، اثر محسن یلفانی – مهرداد خامنه ای

با خواندن اولین نمایشنامه یعنی «دونده‌ی تنها»، عاشق تئاتر شدم. درست مثل همان برخورد اول با عشق. نمی‌دانی چطور و چگونه بر سرت خراب می‌شود. ناگهان خود را اسیرش می‌بینی. تئاتر خوب شد. تئاتر زیبا شد. تئاتر مهم شد

دختری با روبان سرخ اثر محسن یلفانی -گروه تئاتر اگزیت- مهرداد خامنه ای

اوایل دهه شصت وقتی همه چیز بوی مرگ و نیستی می‌داد من عاشق تئاتر  شدم. تئاتر مثل ریسمانی بود که با آن خودت را به زندگی،  به امید و به همه آن چیزهایی که دیگر فقط خوابش را می‌توانستی ببینی وصل می‌کردی. راستش من از روی بدبختی و بیچارگی به سمت تئاتر رفتم. نه از ادا و اطوارهای هنری خوشم می‌آمد، نه از قیافه‌های بر من مگوزید هنرمندان و نه کلا هنر را قابل می‌دانستم که خودم را قاطی آن کنم. فرزند انقلاب بودم و شعورم تا همین حد قد می‌داد. ما آمده بودیم تا هر کدام به تنهایی دنیا را عوض کنیم، ما در سرمان قهرمانان دوران خود بودیم. دنیا در مغزمان به اندازه یک توپ تخم‌مرغی بود که در جیب‌مان جا می‌شد. هنر کشک چه بود؟بله، من از بدبختی به دنبال هنر رفتم. با همان مرام و مسلک یک جوجه انقلابی،  دسته دسته نمایشنامه و فلسفه هنر و تاریخ هنر می‌خریدم و مثل خر می‌افتادم رویشان و می‌خواندم و می‌خواندم و هر وقت هوس می‌کردم بروم یک نوکی به اقتصاد سیاسی و هجدهم برومر لوئی‌ بناپارت بزنم که در مخفیگاه خاک می‌خورد، بیشتر و بیشتر نمایشنامه می‌خواندم تا اعتیادم را فراموش کنم. نمایشنامه خوبی‌اش این بود که انگار با کسی حرف می‌زدی یا کسی با تو حرف می‌زد. تنهایی‌ات را فراموش می‌کردی. برشت، برشت، برشت هر چه در بازار بود (آخر بوی رفاقت می‌داد)، چخوف، ایبسن، گورکی (رفیق لنین بود)، مولیر، شکسپیر، روبلس، مترلینگ، ساعدی(رفیق صمد و بهروز و دیگر رفقا بود، شاخه تبریز) همه این‌ها بودند اما چقدر دور بودند. خوب بودند ولی بیشتر وقت پر کن. مثل رمان‌های روسی پر از اسم‌های عجیب و غریب که مرض گرفته بودی تا حتما بخوانی اما جان‌ات را می‌گرفت تا تمام‌شان کنی. زمین کوفت نوآباد، د‌ُن درد گرفته آرام، چگونه فولاد غلط کرد و آبدیده شد، برادران زهرمارخورده‌ی کارامازوف. تا رسیدم به محسن یلفانی: دونده‌ی تنها، مرد متوسط و تله، آموزگاران. با خواندن اولین نمایشنامه یعنی «دونده‌ی تنها»، عاشق تئاتر شدم. درست مثل همان برخورد اول با عشق. نمی‌دانی چطور و چگونه بر سرت خراب می‌شود. ناگهان خود را اسیرش می‌بینی. تئاتر خوب شد. تئاتر زیبا شد. تئاتر مهم شد. تئاتر دوست صمیمی‌ات شد. دروغ نمی‌گفت، صادق بود، هم نفس‌ات بود و در لحظه‌ لحظه‌اش خود را شریک می‌دانستی. هنر ارزشمند شد. همین‌طور الکی. مثل دختر همسایه که ناگهان عاشق‌اش می‌شدی. تازه از اینجا بدبختی‌ شروع شد. عقل می‌گفت باید عاشق شکسپیر شوی، اما دل «آموزگاران» را می‌خواست. عقل می‌گفت به اصول نمایشنامه‌نویسی برشت توجه کن! دل اما در پی «مرد متوسط» بود. عاشق خیره‌سر همین‌طور الکی رفت هنرمند شد. رفتم در کلاس‌های بازیگری مصطفی اسکویی اسم نوشتم. در کلاس‌های فن بیان «پرورش صدا و بیان هنرپیشه» ترجمه یلفانی رفیق راه بود. وقتی به دنبال سینما رفتم «سیر تحولی سینما» باز هم  ترجمه یلفانی همراهم بود. سی و نه سال گذشت. «هنرمند» گه‌گاهی به یاد عشق اولش «مرد متوسط» را وقتی در غربت دلتنگ بود ساخت. بعد از سال‌ها دوباره وقتی بوی باران تهران به مشامش خورد فیلش یاد هندوستان کرد و رفت «آموزگاران» را ساخت. سی و نه سال گذشت و «عشق اول» همچنان عشق اول است با تمام خوبی‌هایش. «دختری با روبان سرخ» را می‌سازم. مگر مهم‌تر از محسن یلفانی نمایشنامه‌نویسی برای من هست؟من اما همچنان با کله‌شقی آن جوجه انقلابی بی‌فرهنگ باقی‌ مانده‌ام و یلفانی آن انسان فرهنگی که باید از او انسانیت بیاموزم، اگر هنوز فرصتی باشد.


مهرداد خامنه‌ای۲۴ خرداد ۱۳۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=35548 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x