پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

دوران جوانمردی – محمود طوقی

این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن 001-28.jpg است

سرگرد غلتی زد و شانه به شانه شد.تمامی بند بند وجودش درد می کرد . بنظرش رسید یک تریلی هیجده چرخ از رویش رد شده است . کمی هم سرما سرمایش شد . باد مستقیم کولر آبی از ته راهرو تنوره می کشید و می آمد سرما و رطوبت چندش آورش را به جان  اومی ریخت.

 سرگرد سعی کرد خودش را زیر پتوی زمخت و چرک مرده سربازی پنهان کند تا شاید از سوز سرما و رطوبت کولر آبی ته راهرو خلاص شود .

بوی نا و چرک مرده گی پتوی سربازی بد جوری حالش را بهم زد .کمی تعجب کرد هرچند تاریخ روز ها از دستش در رفته بود اما با یک حساب سر انگشتی و تقریبی بنظرش نمی آمد  ماه به شهریور رسیده باشد.

باز هم غلتی زد و شانه به شانه شد و بالش سفت و زمختی را که از پتوی نمدی درست کرده بود جابجا کرد تا درد گردن رهایش کند .نکرد .و سعی کرد پا پی درد بی پیر گردنش که چون بختکی مدتی بود بجانش افتاده بود نشود و ویرش گرفت  در کوچه پس کوچه های ذهنش بگردد تا به تقریب حدس بزند امروز چه روز ی ست وچرا برای او زمان گم شده است و زمان گم شده  او را با خود تا کجا برده است و چرا .

سوم مرداد بود که دو نفر از یک پاترول نوک مدادی پیاده شدند. نفر سوم کمی دیرتر پیاده شد و با فاصله ایستاد .نیم ساعتی بیشتر نبود که مغازه را باز کرده بود .وهنوز مغازه های بغلی باز نکرده بودند .او بعادت تمامی سال هایی که در ارتش بود صبح زود از خواب بیدار می شد و کفش و کلاه می کرد برای باز کردن مغازه و هرچقدر زیبا خانم همسرش می گفت :حالا که مشتری نیست .صبح کله سحر بکجا می روی او بگوش نمی گرفت و کار خودرا می کرد و می گفت :خانم ترک عادت موجب مرض است . من به صبح کله سحر بیدار شدن عادت دارم.

هر سه شان کاپشن هایی پف کرده و زیپ دار پوشیده بودند که زیپ های شان تا بالا کشیده شده بود اما بفهمی نفهمی پیدا بود چیز پر حجمی زیرش پنهان شده است . بنظرش کلت کالیبر ۴۵ آمد .

آن زمان ها که او راس کار بود کلت کالیبر ۴۵ سلاح سازمانی شهربانی و ارتش نبود اما در سال های بعد که دهه پنجاه بود بعضاً به کمر افسران نگهبان زندان قصر دیده بود .ویکی دو بار هوس کرده بود از نزدیک لمس شان کند و حتی ببیند چگونه باز و بسته می شوند .اما شدنی نبود . او حالا زندانی بود نه سرگرد صمد فرمانده گردان حفاظت از اعلی حضرت همایونی شاهنشاه آریامهر که البته اون زمان ها هنوز آریامهر نشده بود و فقط اعلی حضرت شاهنشاه جوان بخت بود .

سرگرد تلاش کرد ذهنش را از کلت کالیبر چهل  وپنجی که غریبه ها زیر کاپشن های شان پنهان کرده بودند خلاص کند وکرد.و در شکنج های مغزش دنبال این گشت که  غریبه ها چه گفتند و او چگونه حاضر شد سوار پاترول نوک مدادی  با پرده های کشیده شود وشد و

چقد رحرکت کردند تا به او چشم بند زدند و گفتند سرت را بگذار روی زانوهایت .

لازم نبود زیاد به مغزش فشار بیاورد . در این مدت بارها و بارها نگه داشتن پاترول نوک مدادی با پرده های کشیده و بعد پیاده شدن آن سه نفر و آمدن دو جوانی را که هیکل های ورزیده و ورزشی داشتند و کلت های کالیبر ۴۵ شان از زیر کاپشن های شان پیدا بود  .و آمدن آن ها و پرسیدن نام و نشان و در آخر رفتن به همراه آنان برای پاسخ دادن به چند سئوال را مرور کرده بود. وباز یادش آمده که پرسیده بود حکم جلب هم  دارید و هر دوزده بودند زیر  خنده و گفته  بودند که بله داریم  اون هم چه جوری . و با پائین کشیدن زیپ های کاپشن شان به کلت کالیبر چهل و پنجی که در زیر کاپشن مخفی شده بود اشاره کرده بودندو گفته بودند «قَبلتُو» . واو هم با تکان دادن سر پاسخ مثبت داده بود .ودر واقع تن داده بود .راه دیگری هم نداشت . سال های زندان تمامی توش توان او را گرفته بود واو دیگر آن صمد سابق نبود که بتواند یک نفس هفت دور دور محوطه بزرگ دانشکده افسری بدود و کم نیاورد .و در کشتی در سه دقیقه اول هر حریفی را ضربه فنی کند.

سوار که شد ماشین از جا کنده شد .دونفری که در دو طرف او نشسته بودندبا خنده به راننده گفتند :برادر جواد ما جوانیم و هزار آرزو بدل داریم جوری ما را ببر که سر از بهشت زهرا در نیاوریم. وهر سه زده بودند زیر خنده . وجلویی که تاکی وکی در دست داشت و تاکی واکیش مدام خرخر می کرد سعی می کرد با کسی آن طرف خط صحبت کند وکرد و گفت :با سوژه در راهیم.و سر گرد با خود گفت :پس تا این جا سوژه منم. باید دید چه خیالاتی برای این سوژه در سر دارند.

اما او ن که کاری نکرده بود .سرگرد صمد از خودش پرسید.و اگر به او زنگ هم می زدند می رفت خودش را معرفی می کرد و نیازی به این  همه طمطراق برای دستگیری او نبود.

اواخر سال ۵۶ بود که از زندان آزاد شد.هنوز حزبی در کار نبود . اما رفته رفته اوضاع تغییر کرد و کار از دست ساواک خارج شد  و معلوم شد شاه رفتنی است و کم کم سر و کله رفقای سابق پیدا شد . یکی دو بار هم او را به نشست های شان دعوت کردند . اما بیست و چند سال زندان از او چیزی باقی نگذاشته بود و در ضمن او پرستار یک زن بیمار هم بود که بیست و چند سال مردی کرده بود و پابپای او آمده بود به زندان برازجان و بندر عباس و مشهد و شیراز

به رفیق کیا هم همین ها را گفته بود . که بحث ایراد به حزب و فاصله گرفتن از آرمان و رفقا  در میان نیست  برای او یا حزب یا هیچ چیز اما دیگر نای و رمقی برای کار حزبی در او  نمانده است. ورفیق کیا قانع شده بود و پرسیده بود چیزی برای شروع کار در چنته داری و او گفته بود نه اما یک کاریش می کنم.وفردا یکی از رفقای حزبی با صد هزار تومن آمده بود که طلب تو از حزب بیشتر از این حرف هاست اما حزب دست و بالش آن قدر ها باز نیست که بتواند بدهکاری هایش را به رفقا بدهد .و او نپذیرفته بود و گفته بود به رفیق کیا بگوئید من از وضع بد مالی حزب باخبرم و نمی توانم کمکی از حزب قبول کنم. و پول را پس فرستاده بود .و قاصد رفته بود وبر گشته بود با یادداشتی از سوی رفیق کیا که این پول را بعنوان قرض قبول کن و کم کم به حزب پس بده .واو پول را گرفته بود و یک مغازه کوچک فروش و سایل برقی خریده بود تا دستش باز شود و پول حزب را پس بدهد. همین حرف ها را در روز های بعد به بازجو گفته بود و بازجو به لودگی گفته بود نمی دانستیم حزب بنگاه کارگشایی هم هست . ووقتی او اصرار کرده بود که بروید عین همین حرف ها را از رفیق کیا بپرسید اگر جز این گفت من هرچه را که شما بگذارید جلویم امضا می کنم باز جو گفته بود گیرم که چنین باشد در ماهیت کار که مصادره تمام اموال حزب است هیچ فرقی نمی کند و مغازه شما هم چه بعنوان پوشش کارهای حزبی و چه بعنوان وام حزبی مصادره خواهد شد .

سر گرد یادش آمد که در دستگیری قبل بر خورد ها جور دیگری بود وویرش گرفت همین را به بازجو بگوید اما حرفش هنوز میان لب وز بانش منعقد نشده بود که تمامی آن چه را که می خواست بگوید قورت داد.احساس کرد فضای مناسبی برای این حرف ها نیست .

ویاد اولین شب باز داشتش در زندان دژبان افتاد. روز سی و یکم مرداد بود که دژبان ها آمدند سراغ او.وتا آمد بپرسد چه اتفاقی افتاده است سر از انفرادی های زندان دژبان در آورد . نمی دانست باد از کجا به گوش رحمان رسانده بود که صمد را دستگیر کرده اند و برده اند زندان دژبان وظهر نشده او در اتاق رئیس زندان بود . تا رئیس زندان برود و به کارهایش برسد رحمان اورا در جریان دستگیریش گذاشت  . وبه او گفت سرهنگ نصیری می گوید قبل از آن که من برای ابلاغ  حکم عزل مصدق از نخست وزیری به فرمان اعلی حضرت به خانه او بروم به واحد ها دستو ردادم برای ابلاغ این حکم آماده باشند و در صورت مقاومت  و نپذیرفتن فرمان اعلیحضرت شاهنشاه او را دستگیر کنیم.

یکی از کسانی که خبر داشت سرگرد صمد بود  که واحدش جزء واحد های عملیاتی بود . امانه تنها در عملیات نبود بلکه خودش هم غیبش زده بود . بدون شک او کسی است که  با مرخص کردن واحدش خبر حمله مرا به خانه مصدق  داد ،بهمین خاطر دستگیر شدم .

ومن برای سرهنگ نصیری  به  تاج اعلیحضرت قسم خوردم کارتو نبوده است .و او رضایت داد تا تو آزاد شوی .

سرگرد با خودش گفت چه فرصت های گرانبهایی از کف رفت . و شانه به شانه شد تا درد گردن و کمر او را رها کند .

مدتی بود که سرما بد جوری تا مغز استخوانش نفوذ می کرد .احساس می کرد استخوان هایش از درون پوک شده است . و یادش آمد در رزم های شبانه و جنگل و کوه او و رحمان چه آتشی می سوزاندند و اصلاٌ خستگی حالی شان نبود . بچه ها اسم او ورحمان را گذاشته بودند  دو قاطر چموش .

سرگرد ناغافل دلش برای رحمان تنگ شد .تا یادش می آمد هر جا که بود رحمان هم همان جا بود و هر کاری که می کرد رحمان هم همان کار را می کرد .بقول مادرش تنها خواب  آن ها را ازهم جدا می کرد.

 رحمان برای او حکم برادر کوچکش را داشت . هرچند تفاوت سنی شان چند ماهی بیشتر نبود اما احساس او به رحمان احساس برادر بزرگتر به برادر کوچکتر بود .

پدر رحمان میوه فروش بود و خانه شان کوچه ای بالاتر از کوچه آن ها بود . یک مدرسه می رفتند و هر روز صبح کله سحر رحمان دنبال او می آمد و هردو چای شیرین را سر می کشیدند و نان بیات را سغ می زدند و راهی مدرسه می شدند . رحمان همیشه می گفت :صمد من عاشق چای شیرین شمایم. آن قدر شیرین است که تا یکی دو ساعت شیرینی اش در دهان آدم می ماند .

به دبیرستان هم که رفتند با هم رفتند او بخاطر رحمان رشته طبیعی را انتخاب کرد با این که نمره های ریاضی اش همه بیست بود .ووقتی مادرش به اعتراض گفت مگر دُم تو و رحمان را بهم بسته اند.برو رشته ریاضی  تا فردا برای خودت آقا مهندس بشوی و او گفته بود مهندسی بدون رحمان حالی ندارد . و رحمان که این حرف را شنیده بود به او گفته بود عند معرفتی و در رفاقت چیزی کم نمی گذاری .و او خجالت کشیده بود که رحمان دارد از او تعریف می کند .

دیپلم هم که گرفتند رحمان نگاه کرد ببیند او کجا می رود و بدنبال او راهی دانشکده افسری شد . وسه سال دانشکده را هم تخت و هم خوراک  وهم نگهبانی اوبود تا جشن فارغ التحصیلی و روز تقسیم شدن که بدترین روز عمر او و رحمان بود. رحمان منتقل شد زاهدان و اوافتاد مشهد . و هرچه تلاش کردند یک جا بیفتند نشد که نشد .

صمد یادش آمد که رحمان چه نامه های شیرینی برای او می نوشت و او نیز سایه به سایه او او را دنبال می کرد . تا این که رحمان به او خبر داد دارد ازدواج می کند.

سرگرد دیگر بیادش نمی آمد که روزها و ماه ها و سال ها  چه گونه گذشت و اصلاًچه شد و چرا او از سازمان افسران حزب توده سر در آورد . خیلی دوست داشت رحمان در این سال ها در کنار او بود وبا هم راجع به حزب و سیاست و مارکسیسم  حرف می زدند .

 یکی دوبار هم که رحمان را در شهر زادگاهش به تصادف دید فهمید رحمان در این سال ها از او فاصله گرفته است و نظر خوبی نسبت به حزب و مصدق ندارد . اما چیزی نگفت . نمی خواست در این مدت کوتاه که همدیگر را دیده اند از سیاست حرف بزند و باعث رنجش او بشود .

اما برای او رحمان رحمان بود .ویکی دوباری هم که بازجو در مورد رحمان پرسید او چیزی در رفاقت کم نگذاشت و بازجو به تعجب گفت :همه چیز دیدیم الا توده ای سلنت طلب.و او به بازجوگفته بود رحمان برای من رحمان بود در تمامی سال ها همچنان که من برای او صمدبودم حتی موقعی که زیر اعدام بودم و یا موقعی که حکمم شکسته شده بود و ابد گرفته بودم .

سرگرد می خواست بگوید :وقتی سازمان نظامی لو رفت رحمان خیلی جا ها رفت و به خیلی ها رو انداخت تا اورا ازاعدام نجات دهد واما همیشه با در بسته روبرو شده بود . بخاطر آن که او فرمانده گارد اعلیحضرت بود و هر روز اعلیحضرت را چشم در چشم می دید .و هر زمان که شاه  چشمش به لیست مشمولین عفو خورده بود با غیظ وغظب روی اسم او خط کشیده بود و گفته بود این خائن در یک قدمی من هر روز قدم می زد .این را بعد ها که مادرش به ملاقات او می آمد گفته بود . رحمان به مادرش گفته بود به صمد بگو من روی رفاقتم هستم تا به آخر ،گور پدر حزب توده و شاه .

می خواست تمام این ها را بگوید که رحمان تا روز های آخر آزادی او به خانه آن ها سر می زد و کمک هایی به مادرش می کرد ووقتی مادرش به او گفته بود رحمان جان تو دیگر تیمسار شده ای می ترسم با آمدنت به خانه ما اخراجت کنند او گفته بود من رفاقتم با صمد را با تمامی ستاره های آسمان  عوض نمی کنم.

صمد می خواست تمامی این ها را بگوید اما نگفته بود . و باز جو گفته بود بی همه چیز تا لحظه آخر از شاه دفاع می کرد . دستگیر شده بود حاضر نبود کوتاه بیاید و هنوز می گفت من به شاه وفادارم.و سرگرد یادش آمد که بارها و بارها این فیلم را دیده بود  و نتوانسته بود رحمان را مذمت کند . شاید اگر او نیز در موقعیت رحمان بود همین حرف ها را می زد که او زد . سرباز با قسمش معنا می شد . این حرفی بود که خودش بارها  وبارها برای سربازان گردانش گفته بود .

درد بدی به سراغش آمد .کمی از شدت درد مچاله شد تا رهایش کند .نکرد . شانه به شانه شد ویادش آمد در آن شبی که رحمان برای همیشه داشت او را ترک می کرد او کجا بود .ودلش بدرد آمد واحساس کرد غم های همه عالم در جانش چنگ انداخته اند و دلش برای دیدن رحمان  لک زده است .

https://akhbar-rooz.com/?p=38936 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x