سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

شبی از شب‌ها – احمد زاهدی لنگرودی

در سال‌روز برگزاری شب‌های نویسندگان
و شاعران ایران در انسیتو گوته، تهران، مهر ۱۳۵۶
با احترام به ایرج، که این روایت اوست؛
تقدیم به سه عضو زندانی کانون نویسندگان ایران:
رضا خندان (مهابادی)، بکتـاش آبتـین و کیوان بـاژن


گفتی چند روزی بود باران می‌بارید. و البته نخستین دیدارت، قبل از بارانی شدن آن شب‌ها بود. گفته بودی همه‌اش از همان شب‌ها آغاز شد یا پیشتر چیزی در تو آغازیده بود که گذرت در تهرانی که پِی کار و لقمه‌ای نان رفته بودی، هر شب پای پاده می‌کشید تا انتهایِ سربالایی و آن باغ و گرسنه برمی‌گشتی. هر صبح‌ دنبالِ کار می‌گشتی و شب‌ها در آن باغ بالای شهر که شلوغ‌تر و جا، تنگ‌تر می‌شد، با هزاران تنِ جوان، همه چشم و گوش می‌شدید و مشتاق آنچه در پس هزاره‌ها پنهان مانده بود. گفتی هوا، هوای آزادی بود.

«مذاکرات به سرانجام رسیده است». چشمانِ حالا خسته‌ات، هر بار که از آن شب می‌گویی تا هنوز هم، برق می‌زند. وقتی شنیدی اسلام کاظیمه ـ که بعد از انقلاب، مجبور شد جایی وسط فرنگ از فرط درماندگی و بیچارگی، کار خودش را تمام کند و هیچ‌کس دیگر یادش نیست بر او چه گذشت ـ می‌گوید:  «آقای هوشنگ گلشیری در میان جمعیت هستند…» یقین پیدا کردی خودش است. کت کهنه‌ی تمیزی که لاغری شانه‌هایش را پوشانده، با موهای مجعد. می‌خندی، چشمانت برق می‌زند. حالا انگار خاطره‌ی عزیزی را تعریف می‌کنی. مثل خاطراتت با احمد محبی که شهید شد؛ انگار از قدیسی حرف می‌زنی که لمسش تبرک باشد. می‌گویی همین که شنیدی در میان جمعیت است، جلوتر رفتی. از لابه‌لای دست و پا و هیکل آن همه جوان که سرک می‌کشیدند، گذشتی و دو بار آن کتف‌ها را لمس کردی. کاتب برگشت و متعجب نگاهت کرد. «چه می‌خواهی؟» خودش بود. هوشنگ گلشیری. «می‌خواستم بدانم واقعاً خودش است، همان که شازده احتجاب را نوشته». نمی‌دانی چه کنی یا چه بگویی. احضار شده است. «بچه‌ها! خیلی ممنونیم. یک برخاستن و یک برو بابای شما هوشنگ گلشیری رو برگردوند…» چه می‌خواستی جز همین که بدانی واقعی‌ست. به راستی انسان است که چنین اراده و توانی دارد، برای خلق و نقد جهان، برای روایت تاریخ، برای این‌که از درد مشترک چنان بگوید که بماند. او بود و دیدی که سخن گفت. لمسش کردی و برگشت و تو را دید. صدای گلشیری را می‌شنوی: «نمی‌شه». و زیر لب همزمان با کاظمیه پاسخ می‌دهی: «می‌شه، می‌شه، می‌شه» شده بود و تو آنجا بودی. درست زمانی که مرحومِ مغفورِ شازده احتجاب صحبت می‌کرد. وقتی گفت «این آخرین عکس است»؛ اما آخرین شب نبود و آخرین دیدارت با او… که باز آمد.

گفتی که گفت: «پیمان ببندید که سخنان ما را، به همه جا خواهید برد تا دیگران در همه‌ی دهات و شهرها بشنوند. پیمان ببندید که دقیق‌تر، عمیق‌تر بیاندیشید، قضاوت‌های سطحی، لحظه‌ای را رها کنید. یک آدم به ازای همه‌ی کارهایش، همه‌ی زندگی‌اش، همه‌ی افت و خیزهایش، و وضعیت زمان و مکانش، مجموعه‌ای که اوست، به محک بزنید. پیمان ببندید که دیگر ننشیند، که برخاستن، زنده بودن، همیشه برخاستن است، همیشه زنده بودن است؛ درگیری مدام با هرچه ناپاکی است، نا خوبی است، کژی و کاستی است…».

باران می‌بارد یا چشمانت تر شده؟ گفتی چقدر به حقیقت نزدیک شده بودی، حقیت را در همان شانه‌های لرزان کاتب، آنجا که شبی دیگر سعید سلطانپور، چون آتشفشانی برای «شکستگان سال‌های سیاه، تشنگان آزادی»، شعر می‌خواند و گفت: «متأسفم که زیر سایه‌ی هتل هیلتون برایِ‌تان شعر می‌خوانم»، یافتی. ـ جمله‌ی گم شده و خوانده نشده، هیچ کجا نیست، اما گفته، خودت شنیدی از او که پنج سال بعد دامادی شد که ذکر ربودنش در شب عروسی و کشتنش، تا همیشه داغِ دلِ همه ماند. ـ آنجا فهمیدی همه می‌دانند، حتی اگر ققنوس‌وار در آن آتش سوخت، باید آتش را برافروخت.

چه جان‌هایِ شیفته و جوانی، چه آتشفشان‌هایی… هنوز مثل همیشه نام که می‌بری چشمانت برق می‌زند. کاتب فقط نبود کاتب، شاعر نبود، شاعر. همه بغضِ فروخورده بود؛ از دستی که رابعه را رگ زد و چاهی که طاهره را بلعید، از شمعِ مرده‌ی جوانی که یاد آوردی، از خراسان تا جنگل گیلان، از خستگیِ پیر احمدآباد تا معصومیت خسرو و کرامت و همه‌ی تاوان‌هایی که جانِ جوانان وطن داد؛ همه‌ی حسرت‌هایی که همیشه بر دلِ همه داغ نهاده بود، بغض شده، انگار برای یکبار هم که شده ترکید. مثلِ آسمانِ آن شب‌های ماهِ مهرِ سالِ پنجاه و شش. مثل چشم‌های جوانت که خستگی و گریستن سالیان هنوز تنگ و سردش نکرده است.

سر پایینیِ خیابان را باز پیاده برگشتی، قیدِ پیدا کردنِ کار را زدی و به فکرِ پیمانی که کاتب با تو بسته بود، برگشتی به شهرِ کوچک خودت. به خانه‌ات که حالا خانه‌ی کاتب شده بود. باران می‌بارید. یک سال مانده بود تا انقلاب.

مهر ۱۳۹۹

نسخه‌‌ی صوتی این روایت را در لینک زیر بشنوید:

https://akhbar-rooz.com/?p=50490 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x