چند روز پیش گروهی از شاغلان تئاتر نامهای سرگشاده به وزیر ارشاد نوشتند و تقاضا کردند که اندکی از “ممیزی” ویدئوهای نمایشی کاسته شود. این نامه در فضای مجازی با واکنش منفی بسیاری روبرو شد. هماکنون آن موج انتقادی که نشان بیزاری جامعه از سانسور و تاییدکنندگان آن است فروکش کرده. کانون نویسندگان ایران با طرح پرسش از چند عضو این کانون به بررسی نامهی سرگشادهی ۲۵۰ تن از کارکنان تئاتر پرداخته است: نظر شما دربارهی نامهی ۲۵۰ تن از شاغلان تئاتر به وزیر ارشاد که چند روز پیش منتشر شد؛ چیست؟
منیژه گازرانی، علی کاکاوند، اکبر معصومبیگی و هرمز ناصرشریفی به این پرسش پاسخ داده اند.
منیژه گازرانی:
۲۵۰ تن از بازیگران و فعالان تئاتر در نامهای به وزیر ارشاد خواهان آن شدهاند که برای پخش آنلاین تئاترهایی که قبلاً مجوز نمایش گرفتهاند ممیزی جدید اعمال نکنند. در ابتدای این نامه آمده:
«ما ممیزی را رعایت کردهایم، نه چون دوستش داریم یا پذیرفتهایماش یا برایمان محترم است، بلکه چون… قانون این سرزمین، خوب یا بد، ممیزی را بر گردن ما نهاده است.»
خانمها و آقایان “هنرمند” برای آنکه به وزیر ارشاد اطمینان بدهند که در رعایت آنچه دوستش ندارند، نپذیرفتهاندش و برایشان محترم نیست، تا کجا پیش رفتهاند، بلافاصله ادامه میدهند:
«ما در همهی کارهای خود پیش از تولید به این ممیزی فکر میکنیم و رعایتش میکنیم و اگر چیزی از دستمان دربرود ممیزان زحمتش را میکشند.»
بنابراین ایشان نه تنها سانسور را میپذیرند، محترمش میشمارند و رعایتش میکنند، بلکه لزوم آن را و حتی نگاه سانسورچیان به آن را کاملاً صحیح میدانند:
«نگاه همکاران سینمایی شما ـ با توجه به اعتقاد به لزوم ممیزی ـ کاملاً صحیح است.»
اما تنها مشکل “هنرمندان” ما با سانسور درجه و میزان سختگیری یا نوع آن با توجه به نوع رسانه و گستردگی مخاطب آن است که وزارت محترم ارشاد باید به آن توجه کند:
«تغییر رسانه و طیف گستردهی مخاطب ملاحظهی دیگری میطلبد. همانطور که ممیزی تلویزیون ـ رسانهای در خانهی همگان ـ¬با سینما ـ رسانهای بسته به انتخاب تماشاگران¬ـ متفاوت است. اما موضوع تئاتر کمی فرق میکند. اگر تئاتر قرار بود از تلویزیون پخش شود اعمال افزوده ممیزیهای مورد نظر قابل فهم بود… تئاتر به دلیل محدودیتهایش ممیزی متفاوتی میطلبد.»
از نظر این خانمها و آقایان “هنرمند” هرچه مخاطب یک رسانه یا اثر هنری بیشتر باشد باید سانسور در مورد آن سختگیرانهتر اعمال شود. پس تلویزیون را هر قدر میخواهید سانسور کنید زیرا عموم مردم بینندهی سریالها و برنامههای تلویزیونی هستند، اما تئاتر مخاطب کمتر یا خاصتری دارد و سانسور کمتر یا متفاوتی میطلبد. برنامههایی را که عموم مردم میبینند سانسور کنید زیرا عموم مردم قدرت تشخیص درست از نادرست را ندارند و نیاز به قیمی دارند که تعیین کند آنها چه چیز را باید بخوانند چه چیز را نباید بخوانند، چه چیز را باید ببینند چه چیز را نباید ببینند، چه چیز را باید بشنوند چه چیز را نباید بشنوند. واقعاً شرم بر این به اصطلاح هنرمندان که دست در دست سانسورچیان پشیزی برای مردم و شعور آنان ارزش و احترام قائل نیستند. آنها را کمتر از بشر میدانند زیرا ابتداییترین حق بشر یعنی حق آزادی بیان و استفاده از رسانههای آزاد را برای آنان به رسمیت نمیشناسند. این نامه نهتنها توهین به خود نویسندگان آن، بلکه مهمتر از آن توهین به مردمی است که بیش از صد سال برای آزادی جنگیدهاند، انقلاب کردهاند و هنوز خون جوانان بیکار و گرسنهاش که فریاد حقطلبیشان با گلوله پاسخ داده شد از کف خیابانها پاک نشده است و هنوز دهها تن از روزنامهنگاران و نویسندگان به “جرم” بیان در زندان هستند یا محکوم شده و در انتظار اجرای حکم زندان خود هستند. واقعاً شرم بر نویسندگان این نامه که دست به سینه صف کشیدهاند تا با هزار ذلت و خواری و چاکر منشی در برابر دستگاه سانسور زانو بزنند و با اعلام تعهد به گردن نهادن به زیر تیغ سانسور از جلادان هنر و خلاقیت خود ـاگر واقعاً بهرهای از آن داشته باشندـ بخواهند آثارشان را نه آن طور بلکه طوری دیگر و نه زیاد بلکه قدری کمتر سانسور کنند. وای به حال ملتی که “هنرمندش” اینها باشند.
علی کاکاوند:
دستورِ زبانِ پاکیزهی فارسی: دربارهی این نامه زیاد نوشتهاند، آن نقدها را مکرر نمیکنم. همان اولین جمله را که بخوانیم میبینیم چقدر وحشتناک است، نوشتهاند “ما ممیزی را رعایت کردهایم”. “ما” یعنی تعدادی از هنرمندان سرشناس یک عصر در یک جامعه، “ممیزی” یعنی خوب و بد بودن اثر هنری و نه سانسور (چندین بار نوشته اند ممیزی ممیزی تا به دریافت کننده نامه یعنی وزارت ارشاد بگویند حق با شماست اسمش سانسور نیست ممیزی است همانطور که به جای ما عاشقانه پول را دوست داریم نوشتهاند سرزمین را دوست داریم. چقدر کلمات، مترادف و معنایشان عوض شده است.) “را” یک حرف ربط است، خیلی ربط. اصلاً بی ربط نیست؛ ربط به قدرت، به منشا سانسور، به منشا ستم و رانت و حقکُشی. “رعایت کردهایم” یعنی سر سپردهایم، خودمان را خفه کردهایم و به آن راضی هستیم.
این روزها مدام از خود میپرسم چه شد که ما به اینجا رسیدیم؟ چیزی در این سرزمین سقوط کرده است چیزی که نامش شرف نیست، اخلاق نیست، فرهنگ نیست. چیزی که باید نام تازهای برایش ساخت. هر چیز تازه نامی تازه میخواهد. همیشه فکر میکردم هنرمند و نویسنده، نگهبان حقیقت است، چه آن را نسبی بدانیم چه مطلق؛ حالا به وضوح میبینم شاعران و نویسندگان و هنرمندانی را که در برابر لگد مال شدن حقیقت سکوت میکنند یا حتی خود به راحتی حقیقت را لجن مال میکنند.
تنها یک امید دارم، اینکه آنها یا دستکم تعدادی، امضایشان را پس بگیرند. هر کس یک جمله بنویسد که من اشتباه کردم بی هیچ توجیه و توضیحی، میتواند اندک آبرویی برای خود بخرد؛ هنوز وقت هست. و هنوز خون آبان نود و هشت زنده است. هنوز صدای احمد میرعلایی، غفار حسینی، محمد مختاری و جعفر پوینده از لابه لای متن “ما نویسندهایم” که در دورانی سیاهتر از امروز با خون امضا شد به گوش میرسد، آنان که خفه شدند کشته شدند فقط در راه آزادی و آزای بیان، به خاطر ستیز با سانسور. در شأن هیچ انسانی نیست “نشستن بر سر سفرهی خون”، چه هنرمند باشد چه کارگر چه معلم.
هرمز ناصرشریفی:
تعداد زیادی از ما به عنوان فعالین حوزهی هنر، فرهنگ و ادبیات، ناچار به اعتراف هستیم. بسیاری از ما، اعضای کانون نویسندگان ایران نیز اعتراف میکنیم که دستکم یک یا دو بار تن به ممیزی و سانسور حکومت دادهایم، بهویژه آن گروهی از ما که حرفه و نانشان در گرو چنین سرنهادنی بوده است.
به نظر من، نامهی ۲۵۰ تن از اهل تئاتر به وزیر ارشاد هم متضمن نوعی از اعتراف است، اما این سطرهای اعترافگونه، به گمان من، صادقانه نوشته نشدهاند.
نویسندگان نامه استدلال کردهاند که ما ممیزی را پذیرفتهایم به این دلیل که عاشق سرزمینمان هستیم. آشکارا میتوان گفت که حداقل چنین استدلالی عمومیت ندارد، درست شبیه به اینکه بگوییم پذیرش حجاب اجباری از سر این است که کسی عاشق سرزمیناش باشد. در واقع ما ممیزی را پذیرفتهایم چون اجبارمان کردهاند که بپذیریم. تفاوت این دو شیوهی استدلال در نهایت تعیینکنندهی نحوهی برخورد ما با خودِ امر سانسور است. وقتی صحبت و استدلال بر پایهی اجبار به پذیرش چیزی باشد، دیگر حق نداریم در هیچ شکل و به هیچ وجه تن به سانسور دهیم مگر حرف از نان شب در میان باشد (که البته آن هم در این دوران برهنگی ظلم، ممکن است توجیه قابل پذیرشی نباشد). حق نداریم دست به قلم برده و از سانسورچی به تضرع و خواهش، طلب آسانگیری کنیم و دست نوازش و… حق نداریم با شکلی از دوسویهگری مبتذل بگوییم:
“نگاهِ همکارانِ سینمایی شما ـ با توجه به اعتقاد به لزوم ممیزّی ـ کاملاً صحیح است”
اکبر معصومبیگی:
در این چند روز بسیاری کسان از جهات گوناگون به نامهی خفتبار و زبونانهی ۲۵۰ نفر از «اهل تئاتر» که نه، کارگزاران بیمایهی خرسکبازی و «آتراکسیونِ» حکومتی پرداختهاند و الحق خوب هم حق مطلب را ادا کردهاند. از آن طرف هم، چون وقاحت و دریدگی مرز و حدی نمیشناسد (و کافی است قدم در پارگین ضلالت و پادویی قدرت گذاشت تا در فرو رفتن به قعر تباهی یک بند انگشت فاصله بیش نباشد) کوشیدهاند از این گندی که به قالب زدهاند و از این ننگیننامه دفاع کنند. در این یادداشت کوتاه من فقط به یک جنبه از این سند سقوط و درماندگی میپردازم و آن جنبهی تظاهر به پابندی به «قانون» و مقدس شمردن قانون است. «ما ممیزی را رعایت کردهایم» این شاهبیت و جان کلام این خفتنامه است. اما نگفتهاند که هم رعایت کردهاند هم در طی همه این سالها جاسوسی مواردی را هم کردهاند که احیاناً از زیر دست همگنانشان در رفته است تا با این کار عنیف و شنیع پیش ارباب قدرت و سرکوب خودشیرینی کرده باشند.
نگفتهاند «بهترینان»شان، که گاه پُز مخالفخوانی هم میگیرند، نمایشنامههای مناسبتی و «مقتلخوانی» نوشتهاند و مینویسند و در پروژههای فرهنگیـامنیتی دست در کاسهی عملهی ظلم دارند. نوشتهاند ممکن است از قانونی خوششان نیاید (البته با قید محتاطانهی خواه قانون «خوب یا بد» تا مبادا گمان رود حضرات احیاناً با قانونی از قوانین این حاکمیت سر ستیز دارند) اما چون این کشور را دوست دارند نه تنها رعایتش میکنند بلکه حتی اگر حدس بزنند که «ممیز» (اسم ناز و بیمسمای سانسورچی) ممکن است از چه چیز احیاناً خوشش نیاید، آن را پیشاپیش حذف میکنند. بعد لابه کردهاند: پس دیگر چه از جان ما میخواهید؟ میگویند به شما سانسورچیها حق میدهیم که فیلمهای سینمایی و فیلم های تلویزیونی را قلعوقمع کنید چون پرمخاطباند: نوش جانتان حذف کنید. ولی ما مخاطبی نداریم، یا آنقدر نداریم که به ممیزی بیارزد. ذلیلایم، خواریم، باشد، میزنید بزنید اما کمتر از سینما و تلویزیون توی سر ما بزنید. فشار قلاده را بر گردن نحیف از مو باریکتر ما سبکتر کنید. در جایی نوشتم اینها از غائلهی «قانونگرایی» ۲ خرداد فقط گردن گذاشتن به هر ستم و پلشتی، به بهانهی «قانونمداری» را بلدند و «رعایت میکنند». این بیچارهها از اسباب قلیان فقط فوتش دارند. باید پرسید آیا در مغزهای پوسیدهی این زبونانِ خاکسارِ قدرت هرگز این سئوال طرح شده که قانون به خودی خود چه تقدسی دارد؟
در دوره ی قدر قدرتی رژیم نازی در آلمان (نیای رژیم کنونی حاکم بر ایران) یهودی¬کُشی و کمونیستکُشی و کولیکُشی «قانون» بود، آیا برتولت برشتِ نمایشنامهنویس و دهها و بلکه صدها نمایشگر و نویسنده و هنرمند و بازیگر دیگر میبایست به صرف آلمانی بودن و دوست داشتن موطن خود آلمان، به صرف احترام به قانون، بر کورههای آدمسوزی و اعدامها و تبهکاریهای رژیم نازی صحه میگذاشتند؟ چون قانون بود؟ راه دور نرویم. در چند روز اخیر خبری سراسر ایران را بهحق تکان داد. دختری از خانه میگریزد تا به «معشوق» بپیوندد. خانواده شکایت میکند، پلیس دختر را پیدا میکند و مطابق «قانون» (چون نیروی انتظامی ضابط دادگستری و قوهی قضایی است) او را به دست والدین (در واقع فقط به دست «ولی» که پدر باشد) میسپارد. باقی این ماجرای دلخراش بر همه روشن است، پدر دختر را به فجیعترین وجهی سلاخی میکند و… آیا باید بر این مظلمه مُهر تأیید گذاشت چون پلیس به «قانون» عمل کرده است؟ قانونی که به ماقبل جامعهی مدرن، به قبیله و عشیره تعلق دارد و چیزی از حقوق فرد و بشر و شهروند را به رسمیت نمیشناسد و به هیچ پناهگاه اجتماعی برای اینگونه موارد قائل نیست؟
اما یقین داشته باشید که این بیبتههای وجدانباخته، این آمیزههای نامیمون فاؤستـ مفیستوفلس نه تنها بر سنگسارها، اعدامها و کشتارهای دههی ۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ و همهی تبهکاریهای چهار دههی اخیر به صرف قانون بودن احترام میگذارند، بر حجاب اجباری، با حکم حکومتی «روسری یا توسری»، صحه میگذارند، هرچند حجاب اجباری را احیاناً نپسندند، بلکه حتم داشته باشید از کنار این جنایت خانوادگی هم بیاعتنا میگذرند، دستهای خود را پیلاطسوار با وجدان آسوده میشویند و دست دژخیمان را میبوسند، گرچه ممکن است جلادان را «دوست نداشته باشند»، اما «قانون» را محترم میشمارند و حتی یکبار از خود نمیپرسند قانونی که از دل فلان قبیله و عشیرهی بادیهنشین در قرون و اعصار گذشته بیرون کشیده شده چه تقدسی میتواند داشته باشد که شما به بهانهی آن هر ستم و نامردمی را توجیه میکنید.
باری، باید نگاهی هم انداخت به خطوط سفید میان این زبوننامهی ۲۵۰ نفره. راستی چرا نام کسانی از این سیرک اهل «تئاتر» در این سیاههی کدر و تاریک نیست؟ آیا باید این را به حساب «اعتراض» این چند نفر به مضمون این خفتنامهی فراموشنشدنی گذاشت؟ اگر آری، این چند نفر، که در این سالها از خوان نعمت این المشنگه موسوم به «تئاتر» بهرهها بردهاند باید (درست میخوانید، باید) به زبانی روشن و صریح و راستاحسینی خطاب به همگان اعتراض خود را اعلام کنند، وگرنه محتمل است (احتمالی که هیچ دور از ذهن نیست) گمان رود که سکوت این جماعت برای دلبری از سانسورچیان است نه اعتراض به مضمون این خوارینامه.
https://www.akhbar-rooz.com/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%db%b2%db%b5%db%b0-%d9%86%d9%81%d8%b1%d9%87-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%a9%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a6%d8%a7%d8%aa%d8%b1-%d9%86%d8%b8%d8%b1-%da%86%d9%87%d8%a7/
این جا و این چند دوست نویسنده، حق مطلب را هم در ذلیل بودن نویسنده گان – نامع ۲۵۰ تئاتریست و هم در باره جلادان سانسورچی و عمله و اکره کارد سلاخی بر دستان سر گذرهایشان گفته اند و خوب هم گفته و درست هم گفته اند. اما، باید از خود که آیا این کافی است؟ آیا به ضرورت روز جواب داده است که به آزادی منجر شود؟ نه و صد نه! ضرورت چیست؟ که باید در باره آن نوشت تا به قول امیر پرویز پویان در اثرش به نام باز کشت به ناکجا آیاد، به مسئولیت نویسندگی و هنرمندی جواب داده باشیم.
ضرورت امروز در جامعهی ایران اولا این است که چرا؟ به این جا رسیده ایم؟ کمبود اساسی ما، در سال ۱۳۵۶-۵۷ چه بود؟ که با آن همه شور و شوق و جان بازی و فداکاری، سرمایه داران و سر مایه ای که ” … سرمایه در جایی متولد میشود که از سر تا پا و از تمام مساماتش خون و گند بیرون می زند” مارکس – کاپیتال – ص ۶۸۹- ترجمه ی ایرج اسکندی که کارگران و زحمتکشان بر علیه اش و حقله بگوشان آن برخاسته بودند، باز توانست بر ما سوار گردد و به قول این ضرب لمثل ” مار زخمی خطرناک ترین مار است.”، چنان بر کارگران و زحمتکشان نیش زند، که هیچگاه ، چنین نه زده بود؟ بعد از اینکه به این سئوال جواب قانع کننده و طبقاتی دادیم، دوم : ابنکه بنا بر این، امروز چه کار کنیم؟ به باور من، بزرگترین و مهمترین و اساسی ترین مشکل گذشته، نبود آگاهی طبقاتی در طبقه کارگر بعنوان طبقه ی “طبقه ی تا به آخر انقلابی ” جامعه کنونی، چامعه ی سرمایه دار بود که این مهم هم به دو شکل نه جدا از هم و بلکه در ارتباط دیالکتیک با هم ، می تواند حاصل آید الف داشتن یک سازمان که بدان حزب سیاسی طبقه کارگر – حزب کارگران آگاه که نمی تواند بویژه در جوامع ای مثل با این دیکتاتوری خفقانی و استبداد سیاسی که خصلت اساسی قدرت سیاسی می باشد، موجودیت یابد، مگر اینکه یک مبارزه مخفی و با استفاده از اشکال مختلف مبارزه طبقاتی مقتضی ( تحلیل مشخص از شرایط مشخص – لنین) کارگران آگاه، کارگران فعال، کارگرانی بر خود نام کمونیست گذاشته اند و کلیه کسانی که بطور واقعی رهایی کارگران را توسط کارگران می دانند، در پیش گیرند و ب – یک مبارزه انقلابی، برای بر انداختن دولت موجود را در سطح جامعه جاری شود. تا با استفاده از چنین حزبی و در چنین محیط انقلابی، طبقه کارگر به آگاهی طبقاتی رسد و برای انجام انقلاب که مارکس و انگلس بدان “انقلاب کمونیستی” و با اسفتاده از زور و لنین آن را انقلاب قهری پرولتر – انقلاب قهری کمونیستی نامیده اند، آماده گردد.
بنا براین، چیز لازم و ضروری نقد گذشته و حال و بعد از آماده کردن طبقه کارگر و کلیه زحمتکشان برای به پیروزی رساندن انقلاب قهری کمونیستی، برای درهم کوبیدن دولت کنونی و استقرار قدرت سیاسی مسلح کارگران و زحمتکشان یا دیکتاتوری پرولتارهای مسلح می باشد، تا شرایطی را خلق کند که در آن اثری از استثمار انسان از انسان نماند که یک عده سانسورچی لازم داشته باشد که عده ای دیگر به ضلالت و پستی و خواری تن در دهند که تا لقمه نانی آلوده در خون بغل دستی اش نصیب اش گردد.
به باور من، امروز انسان بودن، آزادیخواه و رهایی طلب بودن یعنی مدافع بدون چون و چرا، انقلاب قهری کمونیستی و سعی و کوشش برای به پیروزی رساندن آن. این، یعنی، فهمیدن و درک این : سلاح نقد هرگز جای نقد سلاح را نمی گیرد!
باید از خانه بیرون آمد و صدایی شنید ” انقلاب آمده است، مغز ها و دست ها را مسلح کنیم!
امروزه دیگر این شعار طرح است:
آزادی یا مرگ – کمونیسم یا مرگ!