سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

نقدی بر نظریه ارزش اضافی مارکس – حسین عرب

مقاله ای از خانم نجفی بنام ” روش‌شناسی نقد مارکس بر نظریه ارزش-کار کلاسیک” که با وجود ذکر نکاتی از منابع مختلف در روش شناسی یا به زبان دیگر منطق نقد مارکس که به استناد برهان خلف به استدلال پرداخته و از حاصل این منطق به نتایج کلی رسیده که نمی تواند در دامنه محدود برهان خلف بگنجد. 

لذا مقاله ای تحت نام ” نقدی بر نظریه ارزش اضافی مارکس” نوشتم که در آن به روشنی به استدلال های مارکس پاسخ داده شده، و توضیحات گویایی آمده که ناقص بودن نظریه در آن ذکر شده است.

 

نقدی بر نظریه ارزش افزوده مارکس

انسان تنها موجود زنده ای در کره خاکی ماست که قدرت تغییر وسیع جهان را یافته است. این قدرت در ابتدا از برتری کوچکی در نوع انسان نسبت به سایر موجودات نشئات گرفته، که در چرخه دیالکتیک اثر متقابل علت و معلول، توانسته رشد یافته و با دستیابی به دو ابزار تحلیل داده های پیچیده با استفاده از مغز بزرگترکه خود حاصل چرخه دیالکتیک تاثیر متقابل توانایی تحلیل و بزرگی مغز است و همچنین، کمال گرایی که از برخورد ذهن جستجوگر با طبیعت نتایج خود را نشان داده و توانسته در چرخه دیالکتیک تاثیر متقابل ذهن و طبیعت رشد خارق العاده ای پیدا کند.

نکته جالب تر در این فرآیند، چرخه تکاملی دیالکتیک تاثیر متقابل دو ابزار بالا در یکدیگر و کمک به رشد تصاعدی هوش انسان است.

دو فعالیت اصلی که موجب بیشترین تاثیر و تغییر در زندگی انسان شده، اختراع ( ابداع پدیده یا کالایی که در طبیغت وجود خارجی ندارد) و اکتشاف {کشف پدیده یا موادی است که در طبیعت موجود است اما قابل مشاهده نیست، و انسان از آثار به وجود آن پی می برد) ، که پیامد دو چرخه بالا هستند.

نویسنده مقاله ” روش‌شناسی نقد مارکس بر نظریه ارزش-کار کلاسیک” در یادداشت خود به روش دانشمندان عصر روشنگری، برای رسیدن به تعریف مفاهیم انضمامی، از مفاهیم انتزاعی شروع و با قراردادن مفاهیم انتزاعی به عنوان اساس و پایه تعاریف مفاهیم انضمامی به توضیح مسائل می پردازد. این روش استدلال صاحب دو اشکال اساسی است، اول، استفاده از تعاریف انتزاعی برای رسیدن به تعاریف انضمامی، فاقد ریشه منطقی است. دوم ، این روش شکل و محتوای فرآیندی نداشته، و شامل پریدن از یک نقطه به نقطه دیگر بدون تبیین فرآیند جابجایی است.

استناد به منطق فلاسفه از ارسطو تا امروز دارای پایه متزلزل استدلال بیناری است. ساختن بنا بر پی ضعیف برای همیشه و هر خشتی که بر خشت قبلی گذاشته شود، سستی کل سازه را با خود به همراه دارد. برای روشن شدن مسئله مثالی می آورم، در تعریف نقطه گفته می شود: اثری است که نه طول ، نه عرض، و نه ارتفاع دارد، و متعاقبا در تعریف خط گفته می شود: خط مجموعه ای از نقاط است که در امتداد یکدیگر قرار گیرند. و در ادامه برای تعریف سطح از تعریف خط کمک گرفته می شود و قس علیهذا. حال اگر کسی تعریف نقطه را تعبیر بر تعریف دیگری قرار دهد که آنچه طول، عرض، و ارتفاع نداشته باشد وجود خارجی ندارد، تمامی تعاریف تبعی فرو می ریزند.

فلسفه ارسطو بر این اصل استوار است که هر پرسشی یک پاسخ درست دارد، و بقیه جواب ها نادرست هستند. حاصل نحله فکری دوتایی، وجود یک حق، و بقیه باطل است که در شکل  ثنویت دینی در مذاهب ابراهیمی به روشنی قابل مشاهده است، اعتقاد به خدای واحد و در کنار او شیطان، ابلیس، و اهریمن هستند. در مذاهب ابراهیمی آمده است که شیطان را خدا آفرید و  با عدول شیطان از سجده بر انسان، از درگاه الهی رانده شد. و از آن زمان او به گمراهی آدمیان همت گماشته است. در مذهب زرتشت برای حل تناقض قادر متعالی که نمی تواند آفریده خود را تحت کنترل در بیاورد . گفته شده اهورمزدا و اهریمن از ازل وجود داشته اند و همیشه در نزاع خیر و شر می باشند، و در مکتب بودا، نه خدایی هست و نه شیطانی، انسان است که بدون اذن خود به دنیا آمده، زندگی می کند، و می میرد، و پس از مرگ دنیای دیگری وجود ندارد. خواسته بودا از آدمیان برای صلح، آرامش، و عدالت ، نه کمک به دیگران که یاری خود برای رسیدن به آرامش درونی است. بودا معتقد بود، جهان نه سیاه و نه سپید که خاکستری است، برای هر سئوال ، هزاران پاسخ درست وجود دارد، و تفاوت دوست و دشمن از زمین تا آسمان نیست. نتایج فلسفه بودا از هند تا چین، افزایش جمعیت ، صلح دوستی مردم، و از همه مهمتر آرامش درونی انسان ها در شرایط زندگی فقیرانه است.

در این یادداشت سعی شده تا نظریه “کار پایه ارزش” بعنوان تنها سنگ بنا و گوهر اساسی اقتصاد سیاسی مارکس به چالش گرفته شود.

برای تبیین نظریه ی ارزش افزوده مارکس، ناگزیر از تعریف و توضیح برخی مفاهیم مرتبط با این نظریه هستیم.

کالا:

مارکس در “سرمایه” با معرفی و شرح ویژگی های “کالا” شروع می کند. و معتقد است ثروت در جوامع سرمایه داری به شکل توده عظیمی از کالا ها نمایان می شود. لذا بحث را با مفهوم کالا و خواص و مشخصات آن آغاز می کند.

کالا یک شئی خارجی است که اولا به وسیله خواص خود یک و یا چند نیاز انسان را برآورده می سازد و ثانیا هدف از تولید کالا، نه مصرف مستقیم تولیدکننده بلکه مبادله با کالای دیگری است و این ویژگی دوم کالا است که آنرا از سایر اشکال فعالیت های انسان متمایز می سازد، و نتیجه مستقیم تقسیم کار اجتماعی است، و به زبان دیگر بدون تقسیم کار اجتماعی تولید کالائی وجود نخواهد داشت و باید به این نکته مهم توجه شود، که عکس این موضوع صادق نیست. به بیان دیگر می توان در یک جامعه تقسیم کار اجتماعی کار را شاهد بود بدون اینکه الزاما مناسبات کالائی در آن وجود داشته باشد.

مارکس شکل کالائی مناسبات اقتصادی را تنها به عنوان یکی از اشکال ممکن زندگی اقتصادی می داند و نه شکل منحصر به فرد آن که برآمده از “طبیعت آدمی” باشد، این رویکرد به معنی وجود آغازی تاریخی برای شکل گیری مناسبات کالائی است، امری که تعارضی قاطع با ادعای ازلی و ابدی بودن این شکل خاص از زیست اقتصادی دارد.

ارزش مصرفی کالا:

کالا باید بتواند نیازی از انسان را مرتفع سازد، یا به عبارت دیگر مصرف کالاها به دلیل ویژگی که در آنهاست قادر به برطرف کردن نیازمندی خاصی – فیزیکی یا روانی – از انسان باشد.

ارزش مصرفی کالا، ناشی از خواص فیزیکی، شیمیائی، و غیره هر کالا ست . شناخت و کشف خواص گوناگون کالا ها امری تاریخی است و از سوی دیگر ارزش مصرفی نمایانگر رابطه میان مصرف کننده و کالا ست، و بررسی آن در حوزه اقتصاد سیاسی نیست. اما با این همه باید به یاد داشت، محصول یا کالایی که فاقد ارزش مصرفی باشد اصولا قابل مبادله نخواهد بود و به گفته مارکس “ارزش مصرفی در عین حال اساس ارزش مبادله است”

رابطه ارزش و ارزش مصرفی:

در باره رابطه میان “ارزش” و “ارزش مصرفی” یادآوری چند نکته ضروری است. باید توجه شود، ممکن است کالائی “ارزش مصرفی” داشته باشد، اما ” ارزش” نداشته باشد، تمامی کالاهائی که بدون انجام کار انسان موجود بوده و برای انسان مفید باشند، در این مقوله می گنجند، مثل، هوا، آب رودها، مراتع طبیعی، و غیره.

توجه شود، اگر کالائی فاقد “ارزش مصرفی” باشد، لزوما فاقد “ارزش” نیز هست، حتی اگر برای تولید آن نیروی کار مصرف شده باشد، روشن است در اینصورت، نیروی کاری که برای تولید کالای مذکور صرف شده در حقیقت به هدر رفته و به زعم مارکس حتی ” آن کار، کار شمرده نمی شود و بنابراین ارزشی هم بو جود نمی آورد”

ارزش مبادله ای کالا:

چنان که بیان شد، کالا اصولا برای مبادله با سایر کالاها تولید می شود، یعنی هدف از تولید آن کالا نه مصرف مستقیم توسط تولیدکننده بلکه مبادله با یک کالای دیگر است ، که حاوی ارزش مبادله ای باشد.

ارزش مبادله ای برخلاف ارزش مصرفی، یک امر بیرونی است و تنها هنگامی نمود می یابد که یک کالا در برابر کالای دیگر قرار گیرد. مقدار خاصی از گندم با مقادیر خاصی از گوشت، نمک، طلا ، و … مبادله می شود. به بیان دیگر “ارزش مبادله ای” بیان کمی نسبت های معینی از ارزش های مصرفی گوناگون است که قابل تبدیل به یکدیگرند.

رابطه ارزش و ارزش مبادله ای:

ارزش مبادله ای “نمود” ارزش مستتر در کالا یا به عبارت دیگر شکل پدیداری ارزش است. شکلی که به واسطه حذف ارزش مصرفی کالاها در فرآیند مبادله “ارزش” خود را از طریق آن متجلی می سازد و اهمیت بررسی این شکل ارزش از آن روست که بررسی شکل طبیعی یا “ارزش مصرفی “کالاها نه تنها قادر نیست تا ما را به درک “ارزش” رهنمون سازد بلکه تنها پس از نادیده گرفتن این “ارزش های مصرفی” یا اشکال طبیعی کالاها در فرآیند مبادله است که امکان درک کالا به عنوان چیزی واجد ارزش فراهم می آید. در حقیقت از آنجائی که ارزش مبادله ای تنها در وضعیتی وجود دارد که کالاها در برابر یکدیگر قرار گیرند و ” در جمع حاضر باشند” .

لذا ارزش مبادله ای از یک منظر رابطه ی میان کالاهای متفاوت است اما هر کالا دارای کیفیتی اجتماعی است که این کیفیت خود را به صورت کمی در ارزش مبادله نمایان می کند و به گفته مارکس می توان به جای این گفته که کالاها دارای ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای هستند. به صورت دقیق تر گفت که هر کالا صاحب یک “ارزش مصرفی” و یک “ارزش” است.

در شکل بندی دوره های تاریخی قبل از سرمایه داری، کالاها تنها به عنوان ارزش های مصرفی در برابر هم قرار می گرفتند و نسبت مبادله آنها متغیر، تصادفی، و نیز اختیاری بود. در ابتدای این راه، برای اینکه یک ارزش مصرفی به ارزش مبادله ای تبدیل شود، باید برای مالک خود از شکل ارزش مصرفی خارج و به عبارت دیگر مالک آن کالا نیازی به مصرف مستقیم آن نداشته باشد و در مقابل، فرد “مستقل” دیگری هم دارای ارزش مصرفی متفاوتی باشد که این کالا برای او نیز از شکل ارزش مصرفی خارج شده و به شکل مازاد نیاز وی در آید. در چنین وضعیتی مالکان کالاهای گوناگون قادرند به مثابه دارندگان خصوصی و مستقل آن کالاها به مبادله آنها اقدام کنند.

در حقیقت کالاها از نگاه مارکس، بنا بر “قانون ارزش” با یکدیگر مبادله می شوند، یعنی یک کالا با کالای دیگر به تناسب ارزش خود یا میزان کاری که صرف تولید آن شده مبادله می شوند.

مثلا اگر برای تولید یک واحد کالای A به X  ساعت کار نیاز است و هر واحد از کالای B با دو واحد از کالای A مبادله خواهد شد.

برای شرح دقیق تر قانون ارزش توجه به دو مساله زیر ضروری است:

کار انفرادی و کار اجتماعن لازم ،

اگر تولیدکنندگان مختلف، دو کالای یکسان را با صرف زمان های متفاوت تولید کنند، یعنی به عنوان مثال تولید کننده ی اول به دلیل عدم مهارت یا استفاده از شیوه تولید قدیمی تر و…. زمان بیشتری را صرف تولید هر واحد کالای مذکور کند،صرف این زمان بیشتر به مفهوم ارزشمند تر بودن کالای وی به نسبت  تولید کننده دوم که همان کالا را در زمان کوتاهتر تولید می کند، نیست. ارزش یک کالا برمبنای “زمان کار اجتماعن لازم” محاسبه می شود.

“زمان کار اجتماعن  لازم” زمانی است که برای تولید یک کالا در شرایط متعارف تولید و با میانگین مهارت و شدت کار متداول در یک جامعه معین لازم است. به بیان دیگر اگر برای یک کالا چندین تولیدکننده ی متفاوت وجود داشته باشد، بر اثر رقابت میان آنان برای فروش، تولید کننده ای که با استفاده از مهارت بیشتر یا تکنیک و ابزار تولید پیشرفته تر موفق شده تا زمان کمتری را جهت تولید کالای خویش صرف کند، می تواند کالای خود را ارزان تر بفروشد و آن تولید کننده ای که کالای خود را با صرف زمان بیشتر تولید کرده است. ناچار است بر اثر رقابت با تولید کننده ی اول، کالای خود را به بهایی کمتر از مقدار ساعتی که به صورت انفرادی صرف کرده است، به فروش برساند.

بر اثر رقابت ، جنبه های اجتماعی کار آشکار می شود و میانگین وزنی از کار لازم اجتماعی برای تولید هر کالای خاص پدید می آید و تمامی کارهای این تولید کنندگان بر مبنای این میانگین اجتماعی سنجیده می شود مثلا اگر در یک اجتماع معین اکثر تولید کنندگان یک محصول، هر واحد آن محصول را در زمان Tav تولید کنند و برخی از تولید کنندگان نیز به دلیل استفاده از تکنیک پیشرفته تر آن را با زمان کوتاه تر T1 و برخی دیگر به علت استفاده از ماشین آلات قدیمی در زمان طولانی تر T2 تولید کنند، میزان متوسط کار اجتماعن لازم در حدود Tav خواهد بود و تولیدکنندگانی که هر واحد کالا را با صرف زمان بیشتر T2 تولید می کنند، ناچار به فروش آن به قیمت Tav و در نتیجه متضرر می شود و از سوی دیگر تولیدکنندگانی که هر واحد کالا را در زمانی کمتر از زمان میانگین تولید می کنند، می توانند به مدت محدودی از سود بیشتر بهره مند شوند و این مدت تا زمانی است که بخش عمده ای از تولیدکنندگان با ارتقای تکنیک تولید و … موفق شوند تا میانگین کار اجتماعن لازم را از Tav به T1 تقلیل دهند.

کار ساده و کار پیچیده:

آیا میزان ارزش کار یک کارگر ساده و آموزش ندیده با یک کارگر ماهر یکسان است؟ می دانیم که برای تولید کالاهای گوناگون ، میزان متفاوتی از مهارت و میزان آموزش لازم است و اگر ارزش کالاها صرفا براساس زمان کار اجتماعن لازم محاسبه شود، تفاوت در میزان مهارت تولیدکنندگان چگونه ظاهر می شود؟

هر کار پیچیده عبارت است از ضریبی از کار ساده و لذا هر واحد از کار پیچیده با کمیت بیشتری از کار ساده محاسبه می شود. این شیوه تبدیل و بیان کار پیچیده به کار ساده، از سوی برخی منتقدان نظریه ی ارزش مورد اعتراض قرار گرفته که در صفحات بعد به آن می پردازیم.

مهارت اکتسابی

به عنوان نمونه اگر یک کارگر برای آموزش انجام کاری نیاز به T ساعت کار داشته باشد (شامل کار خود فرد آموزش گیرنده و نیز مر بیانش) و مدت زمان عمر کاری یک کارگر P باشد، آنگاه خواهیم داشت:

 ارزش هر ساعت کار  فرد آموزش ندیده (کار ساده): P/P = 1

ارزش هر ساعت کار فرد آموزش دیده (کار پیچیده): (P+T)/P = 1+T/P

لذا ارزش هر ساعت کار فرد آموزش دیده T/P بیش از ارزش هر ساعت کار ساده خواهد بود.

استعداد ذاتی

اگر تفاوت مهارت دو کارگر به استعدادهای فیزیکی یا ذهنی مربوط باشد و این توانایی موردی عمومی و مستقل از رشته تولیدی خاص باشد (نظیر هوش یا قدرت بدنی) آنگاه می ‌توان با انتقال دو کارگر به یک رشته مشترک تفاوت کارآیی آنها را بر حسب مفاهیم فیزیکی سنجید. اما در جهان واقعی افراد متعددی وجود دارند که استعداد آنها تنها در زمینه خاصی است و نمی ‌توان با انتقال وی به یک رشته تولیدی دیگر آن را اندازه گرفت (نظیر خوانندگان، ورزشکاران حرفه ‌ای و…) اما اگرچه این موارد افراد متعددی را شامل می ‌شوند اما قابلیت تولید شان در مقایسه با کل تولید به هیچ وجه قابل مقایسه نیست و تنها استثنا هایی بر قاعده محسوب می ‌شوند. از سوی دیگر سطح متوسط توانایی و استعداد طبیعی در هر رشته خاص تقریباً یکسان است و لذا تفاوت در میانگین متوسط مهارت لازم یک رشته تولیدی را در مقایسه با سایر رشته‌ ها می‌ توان با تقریب مناسبی تنها نتیجه تفاوت در آموزش فرض کرد.

پیش از ادامه بحث ذکر این نکته ضروری است که طرح مسأله ارزش به شیوه‌ ای که در بالا بیان شد، در سطح بالایی از تجرید صورت گرفته است؛ کالاها در جهان واقعی لزوماً بر مبنای ارزش خود مبادله نمی‌ شوند و عواملی چون عرضه و تقاضا، نرخ عمومی سود، هزینه تولید و… بر «قیمت» آنها تأثیرگذار است که مارکس در مجلد سوم سرمایه به آن پرداخته است.

سرشت دوگانه کار  تجسم یافته در کالاها

مارکس این بخش را با این ادعای فروتنانه آغاز می‌کند که «نخستین کسی بودم که این ماهیت دوگانه‌ی کار نهفته در کالاها را آشکار و به‌نحو انتقادی بررسی کردم. وچون این نکته برای فهم اقتصاد سیاسی تعیین کننده است توضیح بیشتری لازم است.» در اینجا مارکس همانند بخش اول بحث خود را با ارزش‌های مصرفی آغاز می‌کند. اینها محصولات مادی هستند که کار انضمامی و سودمند آنها را تولید می‌کند، تنوع عظیم شکل‌های فرایند کار انضمامی مانند خیاطی، کفاشی، ریسندگی، بافندگی و کشاورزی و غیره مهم است چون بدون این کار انضمامی هیچ پایه‌ای برای اعمال مبادله وجود ندارد زیرا آشکارا کسی نمی‌خواهد محصولات یکسانی را مبادله کند. همین امر تقسیم کار اجتماعی را به‌وجود می‌آورد. به قول مارکس ارزش‌های مصرفی نمی‌توانند به‌عنوان کالا در برابر هم قرار گیرند مگر اینکه کار مفید نهفته در آنها از لحاظ کیفیت در هر مورد متفاوت باشد. در جامعه‌ای که محصولاتش عموماً به‌شکل کالا درمی‌آیند، این تفاوت کیفی بین شکل‌های مفید کار، که به‌طور مستقل و خصوصی توسط تولیدکنندگان منفرد انجام می‌شود، به نظام پیچیده‌ای تکامل می‌یابد که همانا تقسیم کار اجتماعی است. در اینجا مارکس درون‌مایه‌ای را بسط می‌دهد که در این فصل‌ها طنین‌انداز است: حرکت از سادگی به پیچیدگی بیشتر و از جنبه‌های مولکولی ساده‌ی اقتصاد مبادله‌ای به درکی نظام‌مندتر.

در اینجا مارکس به بررسی برخی از جنبه ‌های عام کار مفید می ‌پردازد زیرا «کار به‌ مثابه ‌ی آفریننده ‌ی ارزش ‌های مصرفی و به ‌عنوان کار مفید مستقل از تمامی شکل ‌های جامعه شرط حیات انسان است.» کار مفید «ضرورت طبیعی و ابدی است که میانجی ناگزیر رابطه ‌ی سوخت ‌و سازی بشر یا همان متابولیسم و بنابراین میانجی خود زندگی انسان است.»[۸] مارکس همواره بر کار به ‌مثابه‌ ی امری طبیعی و ناگزیر در همه ‌ی جوامع در مقابل نظر فوریه یعنی کار به‌ مثابه تفریح تاکید می ‌کرد. مخالفت مارکس با کار مجرد است نه با کار مفید. کار مفید ترکیبی ‌ست از دو عنصر: موادی که طبیعت تامین می‌ کند و دیگری کار. در واقع هنگامی که انسان به تولید می ‌پردازد فقط می ‌تواند مانند خود طبیعت عمل کند. این نکته‌ ی بنیادی بسیار مهم است که هرآنچه انجام می ‌دهیم باید با قوانین طبیعی هم‌ خوان باشد، حتی در کار جرح و تعدیل طبیعت، خود نیروهای طبیعت نیز پیوسته به انسان یاری می‌ رسانند، به این ترتیب تنها منبع ثروت مادی یعنی ارزش‌ های مصرفی که تولید می ‌شود فقط کار نیست بلکه مارکس با استعار‌ه‌ ای از ویلیام پتی که سابقه‌ ی آن دست‌ کم به فرانسیس بیکن می ‌رسید کار را پدر ثروت مادی و زمین را مادر آن می‌ داند. مارکس در اینجا تمایز مهمی را بین ثروت یعنی کل ارزش ‌های مصرفی در اختیار افراد و ارزش یعنی زمان کار اجتماعاً لازم که ارزش‌های مصرفی را بازنمایی می‌کند قائل است.

سپس مارکس به مسئله‌ی ارزش‌ها بازمی‌گردد تا همگنی آنها را یعنی تمامی محصولات کار انسانی را در تباین و تقابل با ناهمگنی کثیر ارزش‌های مصرفی و شکل‌های انضمامی کارکردن قرار دهد. شکل ‌های انضمامی کار مثلاً خیاطی و بافندگی کیفیتاً فعالیت‌های مولد متفاوت، و حاصل به ‌کار گیری مولد مغز، عضلات، اعصاب، دست‌های انسان و غیره و بنابراین به این معنا هر دو کار انسان یا به عبارتی اینها دو شکل متفاوت صرف کردن نیروی کار انسان هستند. مطمئناً برای اینکه نیروی کار انسان به ‌شکل معینی صرف شود باید به‌ سطح معینی از تکامل برسد، اما در هر حالت ارزش کالا بازنمود کار خالص و ساده‌ی انسان است، یعنی صرف‌ شدن کار انسانی. مارکس همین را کار مجرد می‌ نامد. این نوع کار با انواع گوناگون کار های انضمامی که ارزش ‌های مصرفی را به ‌وجود می ‌آورد در تقابل است. در اینجا این سوال پیش می‌آید که این عمل مارکس خودسرانه ‌است یا نه؟ یعنی آیا مارکس از بیرون، مقوله‌ای تصنعی بر واقعیت تحمیل می‌کند؟ مارکس درواقع فقط انتزاعی را بازتاب می‌دهد که مبادلات کالایی گسترده به‌وجود می‌آورد.

پس مارکس ارزش را برحسب واحدهای کار مجرد ساده مفهوم‌پردازی می‌کند. این استاندارد اندازه‌گیری در کشورهای مختلف و در اعصار مختلف فرهنگی تغییر می‌کند اما در جامعه‌ای معین همیشه روشن است. این استرات‍ژی مارکس غالباً در سرمایه به‌کار گرفته می‌شود. خیلی واضح است که استاندارد اندازه‌گیری به زمان و مکان مشروط است اما برای هدف تحلیل ما فرض می‌کنیم معلوم باشد. علاوه بر این در این مورد اخیر مارکس می‌گوید: «کار پیچیده یعنی کار ماهرانه فقط تصاعد هندسی یا دقیق‌تر مضروب کار ساده‌است. چنان‌که کمیت کوچک‌تر یک کار پیچیده برابر‌ست با کمیت بزرگ‌تر یک کار ساده.»[۹] به گفته‌ی مارکس «تجربه نشان می‌دهد که چنین تبدیلی پیوسته انجام می‌شود. کالایی می‌تواند محصول پیچیده‌ترین کار باشد اما ارزش آن سبب می‌شود تا برابر با محصول کار ساده‌ای قرار گیرد… برای ساده‌سازی ما هر شکل نیروی کار را نیروی کار ساده درنظر می‌گیریم.»[۱۰] به گفته‌ی هاروی درباره‌این بند بحث‌های زیادی درگرفته است. مارکس هرگز روشن نمی‌کند چه تجربه‌ای را مد نظر دارد. در نوشته‌های اقتصادی از این موضوع به‌عنوان مسئله‌ی تقلیل یا تحویل یاد می‌کنند، چون روشن نیست چگونه کار ماهرانه می‌تواند مستقل از ارزش کالای تولید‌شده به کار ساده تقلیل یابد. مارکس توضیح نمی‌دهد که چگونه این تقلیل انجام می‌شود، فقط فرض می‌کند که برای هدف تحلیل خود چنین تقلیلی را انجام می‌دهد یعنی تفاوت‌های کیفی که ما در کار انضمامی تجربه می‌کنیم یعنی در کار مفید و ناهمگنی آن، در اینجا به چیزی کاملاً کمی و همگن تبدیل می‌شود. موضوع موردنظر مارکس این است که جنبه‌های مجرد (همگن) و انضمامی (ناهمگن) کار در عمل واحد کارکردن وحدت می‌یابد، یعنی این‌طور نیست که کار انتزاعی در یک بخش از کارخانه انجام می‌شود و کار انضمامی در بخشی دیگر. این دوگانگی درون فرایند واحد کار وجود دارد. ساختن پیراهنی که ارزشی را در بر دارد، به این معناست که هیچ تجسدی از ارزش بدون کار انضمامی که پیراهن را می‌سازد وجود ندارد و علاوه براین ما نمی‌دانیم که ارزش پیراهن چیست مگر آنکه با کفش، سیب و پرتقال مبادله شود. بنابراین بین کار انضمامی و مجرد رابطه‌ای هست. از طریق تضارب و تکاثر کارهای انضمامی‌است که خط‌کش اندازه‌گیری کار مجرد پدیدار می‌شود. به گفته‌ی مارکس هر کاری عبارت است از صرف شدن نیروی کار انسانی به‌معنای فیزیولوژیک کلمه و در این خصوصیت کار انسانی یا کار مجرد انسانی ا‌ست که ارزش کالاها به وجود می‌آید. از سوی دیگر هر کاری صرف‌شدن نیروی کار انسانی به شکلی خاص و با هدفی معین ا‌ست و این همانا خصوصیت کار مفید و مشخص است.

اکنون این استدلال، استدلال بخش اول را منعکس می‌سازد. کالا ارزش‌های مصرفی و ارزش‌های مبادله‌ای را درونی می‌سازد. فرایند کاری ویژه کار انضمامی مفید و کار مجرد یا ارزش (زمان کار اجتماعاً لازم) را در کالایی تجسد می‌بخشد که حامل ارزش مبادله‌در بازار خواهد بود. پاسخ به این مسئله که چگونه کار ماهرانه یا پیچیده می‌تواند به کار ساده تقلیل یابد، در بخش بعد شرح داده می‌شود که در آن مارکس مسیر حرکت کالا را به بازار دنبال و رابطه‌ی بین ارزش و ارزش مبادله‌ای را بررسی می‌کند.

کار ارزش مبادله ای کالاها:

مارکس برای اثبات نظریه ارزش خود از منطق زیر کمک می گیرد، کالاها با یکدیگر قابل مبادله هستند، بعنوان نمونه، X واحد از کالای a با Y واحد از کالای b و یا Z واحد از کالای c و….. قابل مبادله است، به بیان دیگر ارزش های مصرفی گوناگون با نسبت های مختلف قابل تبدیل به یکدیگرند. پس یک کالای خاص دارای ارزش های مبادله متعدد است و در مقابل نیز آن ارزش های مبادله ای متعدد، ارزش مبادله ای آن کالای ویژه اند و در نتیجه خود با همان نسبت ها قابل معاوضه با هم هستند.

اگر X واحد از کالای Y = a واحد از کالای b

و اگر X واحد از کالای Z = a واحد از کالای C

پس: Z واحد از کالای Y = cواحد از کالای b

نتیجه دیگری که از بحث بالا به دست می آید آن است که ارزش مبادله تنها نمود یک عامل دیگر است یا به عبارت دیگر، عامل مشترکی در سه کالای فوق وجود دارد که X واحد از کالای a و Y واحد از کالای b و Z واحد از کالای c ، به میزان یکسانی از این عامل مشترک بهره مند هستند و البته واضح است که این عامل مشترک قاعدتن نباید ارتباطی با ارزش مصرفی کالاها یا در حقیقت خواص فیزیکی، شیمیائی، و …. آن ها داشته باشد. زیرا در تجرید از مجموعه این خواص کالاها ست که رابطه مبادله ای بین آنها شکل می گیرد. مارکس برای تشریح بیشتر این موضوع نحوه محاسبه مساحت چند ضلعی ها را در هندسه مسطحه مثال می زند، که ابتدا چند ضلعی را به چند مثلث افراز می کنند اما برای محاسبه مساحت مثلث ها از شیوه ای ظاهرن متفاوت بهره می گیرند، یعنی حاصل ضرب نصف قاعده در ارتفاع و به همین نحو ارزش های مبادله ای نیز باید به عنصری مشترک تبدیل شوند که در تمامی آنها با مقادیر متفاوت موجود باشد.

در حقیقت ارزش های مصرف کالاهای گوناگون نشانگر اختلافات کیفی آنها هستند و دقیقا به دلیل همین اختلافات است که صاحبان آنها اقدام به مبادله آنها می کنند زیرا “هیچکس یک کالا را با همان کالا مبادله نمی کند” اما ارزش مبادله یکسان میزان واحدهای مختلف از کالاهای گوناگون، بیان کننده یکسان بودن کمیت آن عامل مشترک عیان می شود، تمامی این محصولات فرآورده های کار آدمی هستند و در حقیقت فرآورده های انواع گوناگون کار آدمی، که منجر به ایجاد خواص مختلف و متفاوت این محصولات شده است اما اگر ما ارزش مصرف کالاها را کنار گذاشتیم، این عمل به آن معنی است که عوامل پدیدآورنده آنها را نیز تجرید کرده ایم یعنی دیگر با فلان کار ویژه که محصول کار متمایز فلان رشته خاص تولیدی است، مواجه نیستیم بلکه تمام اشکال ویژه و انضمامی کار را کنار گذاشته و تنها با کار مجرد، کار ساده و بی تمایز انسان مواجهیم یعنی تنها با مصرف نیروی کار انسان بدون توجه به اشکال و تمایزات انضمامی آن.

به واقع این تجرید از شکل خاص کار انسانی، بیانگر آن است که در میزان متفاوت کالاهای گوناگونی که با هم قابل مبادله اند، میزان یکسانی از کار انسانی نهفته و یا نیروی کار یکسانی برای تولید آنها مصرف شده است.

در اینجا ما با دو مفهوم “کار مجرد” و “کار انضمامی” روبه رو هستیم. کار انضمامی، شکل ویژه و متمایز کار است که عامل پدید آوردن خواص گوناگون هر محصول است و در حقیقت این کار انضمامی است که خالق ارزش مصرفی است و در مقابل، کار مجرد با مصرف نیروی کار انسانی در شکل خالص خود، موجد ارزش و نیز شکل پایداری آن یعنی “ارزش مبادله ای” است.

مارکس بدین گونه اثبات می کند که آنچه موجب می شود تا بتوانیم مقادیر گوناگون کالاهای مختلف را با یکدیگر برابر بدانیم، وجود یک عامل مشترک است که همانا مصرف مقدار برابر نیروی کار انسانی در فرآیند تولید آنهاست.

دیدیم که در ساختمان منطقی استدلال مارکس نکته کلیدی، وجود عامل مشترکی بود که بر مبنای آن میزان کالاها در مبادله مورد سنجش قرار می گرفت و مارکس معتقد بود که این عامل “مصرف نیروی کار” است اما آیا تنها عامل مشترک بین کالاهای گوناگون، مصرف نیروی کار انسانی است؟

مارکس در ابتدای استدلال خود تاکید می کند که اگر چه ارزش مصرفی صرفا به صورت نسبی بیان می شود اما تفاوت دو ارزش مبادله ای (ارزش های نسبی) و یا میزان تغییر در یک ارزش مبادله ای خاص، یک شکل “مطلق” است. مفهوم چنین درکی از مساله آن است که صفات مشترکی را که  ذاتی یا پیوسته با کالا ست باید به صورت گوهر ارزش در نظر گرفت  و نیز این صفت را باید بتوان به صورت کمی بیان کرد یعنی در عین آنکه جزیی از کالاست، باید بتواند از آن جدا شود و پس از حذف صفات فیزیکی و شیمیایی (نظیر وزن، حجم، و …..) تنها ویژگی مشترکی که دارای چنین خصایصی است “محصول کار بودن” است و نه سایر موارد مشترک نظیر مطلوبیت یا کمیابی.

مارکس برای اثبات نظریه خود مبنی بر “کار ارزش مبادله ای کالاها” از روش تجزیه قیمت کالا ها به اجزاء تشکیل دهنده آن می پردازد.

قیمت فروش کالا مجموعه هزینه هائی نظیر، استهلاک ساختمان و ماشین آلات، مواد اولیه، مواد کمکی، دستمزد، سود، اجاره بها و ….. است، از مجموعه عوامل بالا، دو فاکتور دستمزد و سود، مستقیما ناشی از مصرف نیروس کار هستند و هزینه مواد اولیه ، کمکی، استهلاک، و…. را هم می توان با روند مشابه ای به عناصر سازنده تجزیه کرد.

به عنوان نمونه استهلاک ماشین آلات بخشی از قیمت ماشین است که طی فرآیند تولید به محصول نهائی منتقل می شود و لذا می توان برحسب قیمت کل ماشین و طول عمر مفید آن محاسبه شود، و قیمت خود ماشین هم مانند هر کالای دیگر از اجزاء مذکور تشکیل شده است و با تجزیه تک تک عناصر سازنده ، مشاهده کرد که در نهایت تمام هزینه ها به کار ساده انسانی تقلیل پیدا می کنند.

کفاشی را در نظر بگیرید که کفش هایی را که خود می دوزد شخصا به فروش می رساند، او هزینه های تولید یک جفت کفش را بشرح زیر فهرست می کند:

ردیفموضوع هزینهمبلغواحد
۱چرم۸۰۰۰ریال
۲چسب، پاشنه، نخ، بند کفش، و غیره …۱۰۰۰ریال
۳استهلاک چرخ خیاطی، اجاره بها، و..۵۰۰ریال
۴روشنائی، سوخت، و.۵۰۰ریال
۵مزد کفاش۳۰۰۰ریال
جمع:۱۳۰۰۰ریال

در محاسبه بهای یک جفت کفش، قیمت هزینه های غیر مزدی (مجموع هزینه های چرم، چسب، استهلاک، و…) نسبت ۱۰۰۰ بر ۱۳۰۰ را دارا است و هزینه دستمزد به نسبت ۳۰۰ به ۱۳۰۰ است.

حال ملاحظه می شود که بهای چرم و سایر اقلام در هزینه های غیر مزدی چگونه محاسبه شده است. مثلا بهای چرم شامل هزینه مواد اولیه (پوست) و هزینه نیروی کار برای تبدیل آن به چرم است، فرض شود بهای مواد اولیه ۵۰۰ ریال و ۳۰۰ ریال دیگر مربوط به هزینه مزد باشد. حال باید ببینیم هزینه مربوط به پوست چگونه محاسبه شده است؟

بهای چرم، شامل هزینه کار انسان (برای دباغی) و مواد اولیه (بهای پوست و غیره..) است و بهای گاو نیز شامل هزینه کار انسان (پرورش دهنده گاو) و هزینه های مربوط به علوفه و … است. اگر شیوه تفکیک هزینه ها را به همین شکل در باره هر کدام از فاکتورهای سازنده قیمت ادامه دهیم، نهایتا به جایی می رسیم که چیز دیگری به جز کار انسان و مواد اولیه موجود در طبیعت  باقی نمی ماند و مادامی که کار انسان نتواند آن مواد را استخراج یا آماده بهره برداری کند نمی توانند در مخارج تولید محاسبه شوند.

روش سومی که مارکس برای اثبات نظریه خود ارائه می کند، روش “تقلیل به امر پوچ” است. در این روش، فرض می شود که پیشرفت بشر به جایی برسد که در تمام شاخه های تولید و خدمات کارها بوسیله ماشین انجام شده و نیازی به کار انسانی نباشد. توجه به این نکته حائز اهمیت است که ما در باره مرحله گذار به چنین سطحی سخن نمی گوئیم، مرحله گذار که برخی از کارها یا حتی بخش عمده ای از آنها به ماشین محول شده، مورد نظر نیست، زیرا در چنین جامعه ای مالکان ابزار تولید در برخی شاخه ها از استخدام کارگران امتناع می کنند زیرا سود حاصل از آن در مقایسه با سود کسب شده از طریق به کارگیری ماشین کمتر است ولی در عین حال استخدام نیروی انسانی کماکان سودآور است. در شرایطی که کار نیروی انسانی از تمامی شاخه های تولید و خدمات به صورت کامل حذف شود، آنچه می دهد تولید انبوه کالایی است که خریداری ندارند، زیرا افراد درآمدی ندارند.

در چنین جامعه ای کالاها فاقد “ارزش” خواهند بود زیرا خریداری وجود ندارد و در چنین وضعی توزیع کالاها به صورت فروش نخواهد بود و اصولا فروش کالا به دلیل تولید انبوه ماشینی و نبود خریدار کاملا پوچ و بی معنی است. چنین شرایطی به مفهوم حذف “ارزش” به دلیل حذف نیروی کار انسانی خواهد بود.

به بیان دیگر در این شیوه استدلال نشان داده می شود که با حذف نیروی کار انسانی اصولا ارزشی در کار نخواهد بود و اما نکته دیگری که در این شیوه استدلال جالب توجه است، آن است که در صورت به وجود آمدن چنین سطح بالائی از تکامل فنی، دگرگونی مناسبات اقتصادی جامعه گریز ناپذیر خواهد بود، دگرگونی هایی که حتی در دوران گذار به چنین سطحی از پیشرفت تکنیکی نیز نیاز روز افزون شان محسوس است، بحران بی کاری به صورت فزاینده و در نتیجه خودکار شدن فرآیند تولید که به صورت گسترده شاهد آن هستیم، مسلمن نمی تواند از طریق ایجاد مشاغل جدید در حوزه های نو جبران شود و قطعا کاهش مداوم ساعات کار با مزد ثابت برای جذب افراد بیشتر نیز راه حلی همیشگی نیست، بی تردید در وضعیتی که کار انسان به طور کامل از فرآیند تولید حذف شود، مسکن هایی چون پرداخت بیمه بیکاری که به صورت موقت و در دوران بحران های ادواری تجویز می شوند، نمی توانند در حل بحران بیکاری ساختاری جدید که به دلیل جایگزینی کامل ماشین با نیروی کار انسان رخ می دهد، نقش داشته باشد و تنها راه حل واقعی مساله عبارت است از برقراری مناسبات نوین اقتصادی که بی شک با حذف حق مالکیت خصوصی بر ابزار تولید همراه خواهد بود.

نقد نظریه ارزش اضافی

شرح زندگی و احوال شخصیه مارکس نشان می دهد که او از ابتدای جوانی صاحب سری پر شور و انقلابی بوده، و پیش از تدوین جهان بینی خود که بنام مارکسیسم معروف است، اهداف مبارزه با استثمار و بهره کشی بهر شکلی را در ذهن داشته است.

مانیفست که در سال ۱۹۴۸ تهیه شده تمامی آرزوهای مورد توجه مارکس و نظامی که می تواند به مسیر این اهداف بیانجامد را توضیح می دهد. حتی تا آنجا جلو می رود که روش دستیابی به قدرت حکومتی را هم مشخص ، و در آخرین گزاره بیانیه، نیروی اجتماعی که باید مجری این ماموریت جهانی باشد را با شعار  «کارگران جهان، متّحد شوید!» روشن می کند.

توضیحات بالا بیانگر این نظر است که سال ها پیش از انتشار  “سهمی در نقد اقتصاد سیاسی (١۸۵٩)” و “سرمایه (ج ١، ١۸۶٧) ” ساختار تفکر مارکس شکل گرفته و در دهه ۵۰ و ۶۰ تنها در پی تئوریزه کردن اهداف خود در یک نظریه فراگیر بوده است.

نظریه ارزش اضافی در ابتدا بصورت کلی در نقد اقتصاد سیاسی ، بعد در جلد اول سرمایه بصورت خلاصه ، و بالاخره در جلد سوم سرمایه، که پس از مرگ مارکس منتشر شد با وضوح و توضیحات بیشتر ارائه شده است.

هسته مرکزی نظریه ارزش اضافی مارکس، بر این اساس استوار است، که منفعت حاصل از تولید و فروش محصولات و خدمات به کارگرانی تعلق دارد که در فرآیند ساخت آن مشارکت دارند. راه حل پیشنهادی مارکس جهت پایان دادن به این استثمار تاریخی، برچیدن مالکیت خصوصی و به تملک در آوردن کلیه وسایل تولیدی و مواد اولیه توسط جامعه است. مارکس با استفاده از سه روش استدلال به اثبات نظریه خود پرداخته که در فصل گذشته شرح داده شد و در اینجا به نقد آنها می نشینیم.

استدلال منطقی:

مارکس برای اثبات نظریه خود از ویژگی مبادله پذیر بودن کالا ها استفاده می کند. و بعنوان مثال

X واحد از کالای a با Y واحد از کالای b و یا Z واحد از کالای c و….. قابل مبادله است، به بیان دیگر ارزش های مصرفی گوناگون با نسبت های مختلف قابل تبدیل به یکدیگرند. پس یک کالای خاص دارای ارزش های مبادله متعدد است و در مقابل نیز آن ارزش های مبادله ای متعدد، ارزش مبادله ای آن کالای ویژه اند و در نتیجه خود با همان نسبت ها قابل معاوضه با هم هستند.

اگر X واحد از کالای Y = a واحد از کالای b

و اگر X واحد از کالای Z = a واحد از کالای C

پس: Z واحد از کالای Y = cواحد از کالای b

نتیجه دیگری که از بحث بالا به دست می آید آن است که ارزش مبادله تنها نمود یک عامل دیگر است یا به عبارت دیگر، عامل مشترکی در سه کالای فوق وجود دارد که X واحد از کالای a و Y واحد از کالای b و Z واحد از کالای c ، به میزان یکسانی از این عامل مشترک بهره مند هستند و البته واضح است که این عامل مشترک قاعدتن نباید ارتباطی با ارزش مصرفی کالاها یا در حقیقت خواص فیزیکی، شیمیائی، و …. آن ها داشته باشد. زیرا در جدائی از مجموعه این ویژگی کالاها ست که رابطه مبادله ای بین آنها شکل می گیرد.

برای نزدیک کردن استدلال مارکس مثال بالا را با کالاهای مشخصی می نویسیم.

۵۰ کیلو گندم = ۲۰ کیلو عدس

و اگر ۵۰ کیلو گندم = ۱۵ کیلو لوبیا  باشد

پس: ۱۵ کیلو لوبیا = ۲۰ کیلو عدس

ویژگی های مشترک سه کالای فوق، وجود، بذر، کود، زمین، کاشت، داشت، برداشت، خالص سازی، بسته بندی ، و حمل تا محل تحویل است. آیا وجود نهادهای یکسان در سه محصول می تواند، بیانگر مساوی بودن آنها باشد؟ بوضوح مشخص است این منطق استدلالی بر مبنای نتیجه گیری کبرا از همسانی با صغرا است ، که مردود است.

مارکس برای تشریح بیشتر این موضوع نحوه محاسبه مساحت چند ضلعی ها را در هندسه مسطحه مثال می زند، که ابتدا چند ضلعی را به چند مثلث افراز می کنند اما برای محاسبه مساحت مثلث ها از شیوه ای ظاهرا متفاوت بهره می گیرند، یعنی حاصل ضرب نصف قاعده در ارتفاع و به همین نحو ارزش های مبادله ای نیز باید به عنصری مشترک تبدیل شوند که در تمامی آنها با مقادیر متفاوت موجود باشد.

 قطعا هر خواننده که اندکی با ریاضیات آشنا باشد، می داند که قضیه بالا درست و برای هر شکلی قابل اجراست، اما استفاده از این منطق برای اثبات کار منشاء ارزش در کالاها ، نا مرتبط است.

 مارکس در راستای تکمیل استدلال منطقی خود می گوید، “در اینجا ما با دو مفهوم “کار مجرد” و “کار انضمامی” روبه رو هستیم. کار انضمامی، شکل ویژه و متمایز کار است که عامل پدید آوردن خواص گوناگون هر محصول است و در حقیقت این کار انضمامی است که خالق ارزش مصرفی است و در مقابل، کار مجرد با مصرف نیروی کار انسانی در شکل خالص خود، موجد ارزش و نیز شکل پایداری آن یعنی “ارزش مبادله ای” است.”

مارکس بدین گونه اثبات می کند که آنچه موجب می شود تا بتوانیم مقادیر گوناگون کالاهای مختلف را با یکدیگر برابر بدانیم، وجود یک عامل مشترک است که همانا مصرف مقدار برابر نیروی کار انسانی در فرآیند تولید آنهاست.

در بررسی ارزش مبادله ای و ارزش مصرفی، به وجوه زیر می توان توجه کرد:

  1. کالائی که خریدار نداشته باشد، ارزش مبادله ای ندارد، در عین اینکه می تواند ارزش مصرفی داشته باشد. مثل هوا
  2. کالا، محصول کار انضمامی همراه با نهاده های دیگر موجد ارزش مصرفی است.
  3. موجد ارزش مبادله ای کالا، ارزش مصرفی است، عکس قضیه صادق نیست.
  4. مقادیر در دسترس بودن یک کالا، در برابر مقادیر درخواست خرید، ارزش مبادله ای کالا را مشخص می کند، و تغییر در مقادیر در دسترس و درخواست خرید، موجب نوسان در ارزش مبادله ای کالا می شود.
  5. نکات بالا نشان می دهد، کار مجرد (انتزاعی) مستقل از سایر عوامل تولید، فاقد توانایی ارزش آفرینی است،

توضیحات ارائه شده، به روشنی بیانگر ذهنی بودن مفهوم کار انتزاعی است و در عمل به تنهایی قابلیت تولید ارزش را ندارد.

منطق دیگر مارکس در اثبات کار بعنوان تنها منشاء تولید ارزش ، روش تجزیه قیمت کالا ها به اجزاء تشکیل دهنده آن است. این استدلال در فصل پیش توضیح داده شده است،

اگر شکستن هر جزء از یک کالا را کالای دیگری در نظر بگیریم ، و کالای جدید را به نهاده های تشکیل دهنده آن تجزیه کنیم، در نهایت مجموعه ای از کار بعلاوه مواد اولیه تهیه شده از طبیعت می رسیم، آیا مواد اولیه موجود در کره زمین بصورت بکر بدون ارزش است؟ قطعا بدون ارزش نیست. مثلا در منطقه ای که در آن نفت در زیر زمین است ، برداشت از آن بدون پرداخت ابتدایی امکان پذیر نیست، حتی اگر خریدار دارسی و فروشنده دولت فخیمه ایران باشد.

پس پیش نیاز تولید کالا، کار همراه با سرمایه است، که در اینصورت نمی توان سهم سرمایه از منفعت حاصل از تولید و فروش کالا نادیده گرفته شود.

برهان سوم مارکس روش “تقلیل به امر پوچ” است. در این روش، فرض می شود که پیشرفت بشر به جایی برسد که در تمام شاخه های تولید و خدمات کارها بوسیله ماشین انجام شده و نیازی به کار انسانی نباشد.

مارکس می گوید اگر جامعه به نقطه مذکور برسد، تولید بی معنی می شود، چرا که افراد بعلت عدم اشتغال و به تبع آن عدم دریافت دستمزد، فاقد توانائی مالی برای خرید کالا هستند.

مارکس استدلال تقلیل به امر پوچ را احتمالا از مقابله کارگران با کارخانه های نساجی دریافته که با نیروی بخار به حرکت در آمده و ضمن افزایش تولید ، نیاز به کارگر کمتری داشتند که همین امر موجب حمله کارگران به ماشین آلات و تخریب آنها شد.

امروزه دغدغه روزافزونی در اذهان شکل گرفته است؛ اینکه با توجه به اتوماسیون یا همان خودکار سازی جنبه‌ های مختلف مشاغل، آیا در آینده فرصت ‌های شغلی کافی برای جویندگان کار وجود خواهد داشت؟ تاریخ نشان داده است که این نگرانی ‌ها محلی از اعراب ندارند؛ بازار کار در گذر زمان با تغییرات تقاضا برای نیروی کار که ناشی از پیشرفت ‌های فناورانه است، هماهنگ می‌شود. در صورتی که تاریخ را به‌ عنوان راهنما در نظر بگیریم، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که تا سال ۲۰۳۰ هشت تا ۹ درصد تقاضای نیروی کار در گونه‌ های جدید مشاغل اتفاق خواهد افتاد. مشاغلی که پیش از آن هرگز وجود نداشته‌ اند. تحلیل ‌ها ما را به این نتیجه می‌رسانند که با رشد اقتصادی قابل ‌قبول، تقویت نوآوری‌ ها و سرمایه‌ گذاری مناسب فرصت ‌های شغلی به اندازه کافی در دسترس خواهند بود تا تاثیر اتوماسیون مشاغل پیشین را خنثی کند، البته در برخی اقتصادهای پیشرفته ممکن است سرمایه‌ گذاری ‌های بیشتری موردنیاز باشد تا سناریوی کاهش خطر کمبود فرصت ‌های شغلی تقویت شود. اما چالش بزرگ‌ تر در سراسر دنیا تضمین این نکته است که کارگران مهارت‌ های لازم برای گذار به مشاغل جدید را داشته باشند و در فرآیند گذار حمایت کافی از آنها صورت بگیرد.

بررسی منحنی فراوانی سطح رفاه زندگی در کل سیاره زمین نشانگر افزایش فاصله طبقاتی بین ثروتمند ترین افراد با فقیر ترین افراد، همراه با گسترش طبقه متوسط در جوامع بشری است.

روند افزایش اتوماسیون، به کاهش ساعات کار حقوق بگیران ، در کنار ظهور مشاغل خدمات جدید می انجامد. برای پیدا کردن مثالی با ترکیب خاص زمانی خود، می توان از یونان باستان نام برد. که کلیه کارهای تولیدی و خدماتی جامعه توسط بردگان اجرا می شد و یونانیان به خوش گذرانی و امور فکری و ذهنی پرداخته که پیامدهای آن، گنجینه ای ماندگار برای بشریت از دوره یونان باستان است. حال در زمانی که کلیه کارهای تولیدی و خدماتی توسط ربات ها به انجام برسد، الزاما ساختار جامعه بایستی با شرایط نوین هماهنگ شده، و ربات ها به مالکیت دولت در آمده، و محصولات تولیدی و خدماتی آنها بر حسب ارزش هایی که در زمان خود مشخص خواهد شد، میان مردم تقسیم می شود.

خوشبختانه اتوماسیون و استفاده از ربات ها به صورت تدریجی افزایش پیدا می کند، و همین امر به جوامع بشری فرصت تطابق با شرایط جدید را می دهد.

جمع بندی:

موضوع نظریه ارزش افزوده که توسط مارکس در نوشته های اولیه و در جلد اول سرمایه درج شده با قطعیت تمام است، اما او در مکاتبات بعدی به جرح و تعدیل نظریه ارزش افزوده اولیه پرداخته، برای نهاده های دیگر تولید بجز کار شامل حق مالکانه زمین، تهیه و تدارک مواد اولیه، و مدیریت تولید سهمی قائل شده است. اما در جلد سوم سرمایه که پس از مرگ مارکس و توسط انگلس منتشر گردید، ارزش افزوده به همان شکل مندرج در جلد اول آورده شده و تعدیلات مورد نظر مارکس در آن لحاظ نشده است.

ما در یادداشت حاضر کوشیدیم تا در ابتدا دلایل ارائه شده از طرف مارکس برای تعلق صد در صد ارزش افزوده به نیروی کار بررسی و در پایان به نقد آنها پرداخته و بدون اینکه منکر تعلق سهمی از ارزش افزوده برای نیروی کار به سهم سایر نهاده های تولیدی اشاره شده است.

جهان در سطح و عمق در روند گسترش ارتباطات مستقیم انسان ها با یکدیگر است، پیشرفت در تکنولوژی، تنها تقاضا برای نیروی کار انسانی را کاهش نمی دهد، که سطح دانش و شعور فردی و اجتماعی مردمانی با رنگ، نژاد، جنس، سن، زبان، و عقاید مختلف را به یکدیگر نزدیک و جهان را به سوی نظام یکپارچه انسانی سوق می دهد. واقعه شیوع ویروس در جهان برای بار اول نیست که دست به کشتار جمعی آدمیان می زند، تفاوت اپیدمی ویروس کرونا در قرن ۲۱ با دوران گذشته، بروز مصیبت برای بخشی از جهان، ضرورتا تبدیل  به مشکل برای همگان  شده و مرزهای ساخته دست بشر را بدون اجازه در نوردیده است.

رویکرد مارکس به کار، یادآور رویکرد سرمایه داری به دست نامرئی بازار است، لذا همانطور که تقدس بخشیدن به دست نامرئی بازار، فرو رفتن در باتلاق مفاهیم خود ساخته بشر است، مقدس شمردن کار ، بشر را به کج راهه می کشاند. روشن است در آفرینش ارزش مبادله ای کالاها، کار یکی از بهاده های اصلی، و همچنین عرضه و تقاضای نهاده دیگر موثر در تعیین قیمت ها ست. حال فرد می تواند بگوید، تغییر قیمت بدلیل کاهش یا افزایش عرضه و تقاضا، حاصل خواست سود افزوده تر فروشندگان با بهره گیری از احتیاج خریداران ، و از طرف خریداران، پرداخت کمتر بعلت نیاز فروشندگان به فروش کالای خودشان است. این تعریف می تواند نادرست یا درست باشد، اما در واقعیت این واکنش ها بعنوان قاعده در معاملات پذیرفته شده و موجود است و نفی آن در تغییر واقعیت محلی از اعراب ندارد، و برای محو از جامعه بایستی ضرورت های سازنده آن حذف شود.

یکی از جریان های اصول گرای جمهوری اسلامی، در ابتدای پیروزی انقلاب به نمایندگی رجائی ، واقعیت عملکرد عرضه و تقاضا را نتیجه طمع آدم های نامومن به قواعد اسلامی دانسته و مدعی شد در نظام جمهوری اسلامی اجازه انجام اعمالی که خلاف اسلام باشد، داده نمی شود. حاصل این نگرش، ثابت نگاه داشتن نرخ ارزهای خارجی و قیمت کالاها به روش کنترل و نظارت، پیامد این سیاست، چند نرخی شدن ارز، و قیمت کالاها ، همراه با گسترش فساد اداری ، مالی ، و رانتی در جامعه بود.

نقدی که در این یادداشت به نظریه ارزش افزوده مارکس آمده به معنای نفی رویا و آرزوهای مارکس و انگلس برای ساختن جهانی عاری از استثمار نیست، چرا که تحولات در فن آوری تنها به تغییرات در حوزه مادی زندگی بشر منجر نشده که بعلت ارتباط ارزان و از نزدیک، انسان ها توانائی دانستن افکار و اعمال دیگران را در تمام سطوح طبقاتی پیدا کرده، و تبادل تجربه ها به هم افزایی جمعی در راستای به واقعیت رساندن خواسته های مردان و زنانی خواهد شد که در طول تاریخ بر برابر ظلم، جور، و استثمار ساکت ننشسته و کوشش خود را مبذول داشته اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=41518 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرداد مینایی
مهرداد مینایی
2 سال قبل

آقای حسین عرب همان شبگیر حسنی هستند که نوشته سال ۹۶ خود را -نظریه‌ی مارکسیستی ارزش و سه برهان آن- بازنویسی کرده است؟

ح.جوینده
ح.جوینده
3 سال قبل

خطا در یکی فرض داشتن ارزش و ارزش اضافی
آقای حسین عرب “در نقدی بر نظریه ارزش اضافی مارکس” با مراجعه به فصل اول کاپیتال که شامل چهار بخش است بحث نقد خود را در این سه بخش بر “ارزش اضافی” مارکس متمرکز می کند. بخشی که مارکس به بازنمایی ۱- ارزش مصرف، ارزش مبادله ۲- ماهیت دوگانه کار متجسم در کالا ۳- شکل ارزش یا ارزش مبادله ای می پردازد که حدودا ۴۰ صفحه می باشد و ایشان در بحثشان از آن فراتر نمی روند. در حالی که از هفت قسمتی که در کاپیتال جلد یکم مارکس موجود است پاره سوم و چهارم و پنجم مخصوص همین ارزش اضافی مورد نقد ایشان است هیچ اشاره ایی در نوشتار ایشان نیست. در کاپیتال جلد دو فصل شانزده و هفدهم و جلد سوم پاره اول مشمول بر دویست صفحه در این مورد است. نقد من به آقای عرب این است که اساسا به نقد ارزش اضافی در سه بخش اول فصل یکم پرداختن که کلا آغاز از نقطه ایی اشتباه به بحث ارزش اضافی می باشد. که می بایست با رجوع به فصلهایی که به ارزش اضافی پرداخته شده رجوع می کردند. و بحثی که زهره نجفی در مورد ارزش و قیمت داشت به بحث ارزش اضافی مربوط نمی شود. در این مبحث زهره با رجوع به مارکس در بخش شکل ارزش به پرادزش اینکه ارزش به چه شکلی نمود پیدا می کند و این ارزش آیا نمود ارزشی خود را تمام کمال در قیمت نمایان می سازد که نمایانگری روش مارکس در تقابل یا مقایسه با کلاسیک هاست. اما ایشان آقای حسین عرب تصمیم گرفتند با مراجعه به فصل اول سرمایه به نقد ارزش اضافی بپردازند!؟ ارزش اضافی بخشی از انعقادی ست که کالا حامل آن است. سرمایه اولیه ای که به سرمایه ثابت و متغیر تبدل می یابد در بر گیرنده اجاره، سوخت، ابزار و ماشین آلات، مواد اولیه، … و مزد می باشد. وقتی کالا تولید شد همه مخارج به نسبت متفاوت مصرف و استهلاکشان در کالا تجلی می یابند به انضمام ارزش اضافی. ارزش اضافی آن بخش از نیروی صرف شده کارگر است. که به او پرداخت نشده است یعنی کارگر تا آنجاییکه برای کارفرما برای احیای سرمایه ثابتش و مزدی که دریافت کرده تولید میکند هیچ ادعایی نمی تواند بکند اما وقتی کارفرما تولید بیشتری بعد از احیای آن بخش برابر مزد از کارگر می طلبد آن تولید ارزش اضافیست که در اصل متعلق به کارگر است که کارفرما به جیب میزند.
شما در جمعبندتان آن نقدی که اندازه تعداد لغاتش در استدلال برابر با همین جمعبند می باشد، البته به جای “ارزش اضافی” مارکس آنرا نظریه “ارزش افزوده” می خوانید، که مارکس هرگز از این ترکیب در کاپیتال استفاده نمی کند. به بیانی شما ارزش اضافی را ارزش افزوده می خوانید آنرا عنصری از عناصر ارزش کالا قلمداد می کنید البته بدون هیچ استدلالی. مشگل شما در بحثتان آن است که به مفهوم دقیق ارزش اضافی نقدی نکردید چون همانطوریکه از نوشته تان بر می آید از فصل اول فراتر نرفته اید و اصلا اشاره ایی به اینکه ارزش اضافی چیست نکرده اید. نقل قولی از آقای حسین عرب:
“جمع بندی: موضوع نظریه ارزش افزوده که توسط مارکس در نوشته های اولیه و در جلد اول سرمایه درج شده با قطعیت تمام است، اما او در مکاتبات بعدی به جرح و تعدیل نظریه ارزش افزوده اولیه پرداخته، برای نهاده های دیگر تولید بجز کار شامل حق مالکانه زمین، تهیه و تدارک مواد اولیه، و مدیریت تولید سهمی قائل شده است. اما در جلد سوم سرمایه که پس از مرگ مارکس و توسط انگلس منتشر گردید، ارزش افزوده به همان شکل مندرج در جلد اول آورده شده و تعدیلات مورد نظر مارکس در آن لحاظ نشده است.”
در همین پاراگراف این ادعای بدون پشتوانه را کرده اید که گویا انگلس در جلد سوم سرمایه همه عوامل تولید را که در ارزش نهایی کالا مارکس بر اساس تغییر نگاه در نظر داشته انگلس حذف نموده و به شکل استدلال مارکس در جلد اول به موضوع ارزش کالا پرداخته است. این ادعا کاملا اشتباه می باشد با مراجعه به فصولی که ارائه کردم اصلا چنین ادعایی از پشتوانه ایی در کتاب سرمایه مارکس بر خوردار نیست و به انضمام این، آیا فکر می کنید ایده مرکزی اینچنینی “ارزش اضافی” مارکس، که اساس مارکسیسم بر آن استوار است را می شود گذاشت کنار؟ بدون اینکه در مارکسیسم خللی وارد شود؟
درک اشتباه شما اینست که ارزش کامل کالا را برابر با ارزش اضافی می دانید. ارزش و ارزش اضافی را یکی فرض گرفته اید. ارزش و ارزش اضافی دو مقوله جداگانه می باشند. و شما به دلیل یکی دانستن این دو به این اشتباه رسیده اید. ارزش اضافی آن بخش از نیروی کار صرف شده است که کارفرما نپرداخته است. اما ارزش همانطوریکه مارکس در شکل ارزش و ارزش مبادله که خود شما هم بخش عمده نوشته تان باز گویی گفته های مارکس بود بدان اشاره داشته اید. ارزش یا ارزش مبادله ایی ارزشی ست که از نیروی کار آدمی پدید می آید و بر حسب زمان سنجیده می شود و اگر معیار را کار بسیط و برابر انسانی قرار دهیم به کالا های ساخته شده به تناسب صرف نیروی کار برابر با هم قابل تفویض می باشند. مارکس با این کند و کاو منطقی سنگ بنای تئوری ارزش را نهاد. به این موضوع مهم و اساسی اینکه چگونه دو کالا متفاوت می توانند در تناسبی عادلانه با هم مبادله شوند. در ارزش اضافی مارکس نمایان می سازد چگونه در سیستم سرمایه داری، کارفرما بخشی از نیروی صرف شده کارگر را نمی پردازد و این کاملا بی ربط با شناساندن این ایده از جانب مارکس است که نشان می دهد کالا ها صرف نظر از اینکه نیروی کار صرف شده پرداخت شده یا کاملا غصب شده یا نشده چگونه ارزش مبادله ایی یافته اند. شما بخش ارزش و ارزش و مبادله ایی را کاملا با ارزش اضافی یکی پنداشته اید. امیدوارم که مسئله برایتان روشن شده باشد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x