شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

هفت نفر بودند و یا شاید هم هشت نفر – محمود طوقی

گفته بودند: الله اکبر و خمپاره عمل نکرده را محکم زده بودند به پایه سیمانی جلو خوابگاه شان.

هفت نفر بودند و شاید هم هشت نفر . یک نفر در جا کشته شده بود همو که خمپاره را در کانالی که از اروند جدا می شد پیدا کرده بود .

سر و دست و دوپایش بطور کلی متلاشی شده بود .مثل این بود که لکوموتیوی از رویش رد شده است .مشتی پوست و گوشت و استخوان له شده .تشخیص سنش مشکل بود اما می گفتند ۱۶ سال داشته است . کارگری بود اهل الیگودرز.

نفردوم سر کارگرشان بود ،مردی با قامتی کشیده وموهایی جو گندمی ،سی و چند ساله بود .دست راستش از زیر آرنج قطع شده بود اما خونریزی فعالی نداشت .آتش انفجار همه رگ ها سوزانده بود .اما درست در سمت راست قفسه سینه اش غاری دهان گشوده بود و خونی تازه و داغ بیرون می زد .

شیرین گفت :نگاه کن!نسج ریه همراه خون دارد بیرون می زند.بردیا گفت:با من حرف نزن . با تو قهرم . قهر نبود .معترض بود .

شیرین نشسته بود پشت استیشن پرستاری و داشت با نگاه محزونش مصدومین را نگاه می کرد و بردیا داشت با گاز های استریل زخم های دهان گشاده را در سینه و دست و شکم مصدومین پر می کرد تا اتاق عمل آماده شود و زیر چشم گه گاه شیرین را نگاه می کرد .

همان نگاه آشنا بود آبی مثل دریا،درست همان چشمان محزون دریایی سال ۵۴.

کلاس اقتصاد یک داشتند .صبح یکی از روزهای آبان ماه بود .و استاد قبادی  داشت از عرضه و تقاضا در بازار صحبت می کرد .که اگر عرضه زیاد شود و تقاضا ثابت بماندقیمت پائین می آید و بر عکس.که نا گاه در کلاس باز شد و دوچشم آبی و محزون در میانه دو لنگه در ایستاد و چیزی گفت و کلاس تعطیل شد .

بردیا تنها دو چشم آبی و محزون دید که اندوهی غریب داشت .بعد ها بهار برایش گفت که برای همبستگی با رفقای زندانی کلاس ها را تعطیل کرده بودند.

همه رفته بودند و او نشسته بود و بهار گفته بود :رفیق شما نمی خواهید بما به پیوندی؟و بردیا بدنبال‌آن صدا رفته بود و شاید آن نگاه که دریایی بود و اندوهی غریب داشت .و برایش مهم نبود که کجا می رود و چرا .در آن لحظه برایش مهم بود که آن صدا و آن نگاه کجاست و چه می کند . و بعد او را در میان انبوه جمعیت که شعار می دادند؛اتحاد ،مبارزه،پیروزی گم کرده بود .

روزهای بعد فهمید که علوم سیاسی می خواند.با یک ترم فاصله از اوبا اخمی زیبا و اورکتی مردانه و شورشی که بعد ها در عکسی به تن چه گوارا دیده بود و او را زیباتر می کرد، با موهایی خرمایی وبافته که از پشت سرش آویزان بود و اصراری عجیب برای پنهان کردن زیبایی زنانه اش که پنهان کردنی نبود . وملاحتی زیبا و دلنشین  که از لابلای تمامی حرکات و آن لباس شورشی بیرون می زد و مثل دریا همه چیز را می شست و با خود می برد .

پرستار گفت :امیدی نیست و بردیا گفت:رگ بگیریداز هر دو دست و مایه فری برود . و پرسشی بی پاسخ در ذهنش که او را می آزرد .او در میان این زخمی ها چه می کرد .ونگاهش به اتفاق با نگاه شیرین تلاقی کرد که با نگاهی محزون به زخم های دهان گشاده مرد سر کارگر می نگریست .

پرستار پرسید :خانم دکتر خون بزنیم . و شیرین به بردیا نگاه کرد  . بردیا می دانست که در این جور مواقع ذهن شیرین بهم می ریزد و نمی داند که چکار باید بکند .می گوید :بعد از کراس مچ.و مجروح را رها می کند تا پرونده اش را بنویسد .

شیرین می گوید :امیدی نیست . وبردیا می پرسد :برای کی .؟ او یا من . وبه سر کارگر مجروح اشاره می کند .و شیرین می گوید :تو که قهری .و بردیا می گوید :نه معترضم. فرق است بین قهر بودن و معترض بود.شیرین با لبخندی می گوید:شما که قبلاً معترض هم نبودی.

بردیا در خاطراتش دنبال ردی گشت.تنها یادش آمد که گفته بود سلام،کشیک امروز اورژانس من هستم . و شیرین سرش را از روی کتاب بلند کرده بود و لبخندی زده بود. همان نگاه آشنا ،همان آبی دریا و همان حزن غریب.پنجره کانکس باز بود و بوی باران می آمد .بردیا به صرافت نیفتاد تا ببیند باران آمده است یا نه .شیرین از پشت میزش بلند شد و دست داد. بردیا در چشمان شیرین دنبال چیزی گشت . شیرین گفت در موردتان چیز هایی شنیده ام .بردیا یادش آمد که نمی خواست دست شیرین رارها کند. می خواست بپرسد قبلاً جایی اورا ندیده است .اما نمی داند چرا نپرسید

از اورژانس زنگ زدند که مریض بد حال داریم و بردیا گفت باید بروم و شیرین خندید و گفت :مثل همیشه خیلی عجله دارید .وبردیا می خواست  بپرسد  چرا مثل همیشه،مگر همیشه ای در کار بوده است؟ اما چیزی نگفت و رفت .

بردیاعجله داشت . می ترسید اورا گم کند. از افسر گارد گذشت .وکمی با او که با هیکل پرو پیمانه اش نیمی از در رستوران دانشگاه را پر کرده بود برخورد کرد . افسر اخمی کرد ولحظه ای با بردیا چشم در چشم شد .بردیا یک لحظه ویرش گرفت با آقای مرسی هیکل کمی کل کل کند و اگر کار به جا های باریک کشید با  یک فن یک خم دوخم تمام جلال و جبروتش را با سنگ های کف رستوران یکی کند. اما حواسش پی رسیدن به بهار بود .واز فکر درگیری بیرون‌آمد. بفاصله کمی از افسر گارد سربازان گارد با باتوم های بلندی در دست صف کشیده بودند .حدوداً بیست نفری می شدند.

رستوران جای سوزن انداختن نبود . صف سلف سرویس تاب می خورد وانتهایش نا پیدا بود .

بردیا چشم چشم کرد تا بهار را بیابد. یافت. خودش را به سالن پائینی رستوران رساند و در نزدیکی هایش در صف خودرا جا داد. افسر گارد هنوز داشت با دلخوری او را دنبال می کرد .

در این مدت چیز هایی کم و زیاد دستش آمده بود اما خیلی برایش قابل قبول نبود که بخاطر مرگ سه دانشجو در سال های دور این همه بگیر و ببند باشد . اما برای او تعطیل کلاس ها اهمیتی دیگر داشت ،بهانه ای برای دیدن بهار .

دراهروی بیمارستان سر صدای رفت و آمد بیشتر شد . پرستاری گفت :چند نفر دیگر را هم آ وردند.

شیرین بلند شد تا خودش را به مصدومین برساند . بردیا گفت:بهتر است شما نیائید من می روم .می ترسید پرنده کوچکی که در روحش لانه کرده است دچار کابوس های شبانه شود .شیرین گفت:یادت رفت بگویی قهرم.بردیا می گوید :دوست داشتن ربطی به دیگر قضایا ندارد و از اتاق خارج می شود .

پنج  یا شش نفر بودند. وهمه  در حوالی سال های بیست و یکی دوسال. با ترکش هایی به شکم و پاها و دست ها و حفره هایی عمیق درسینه ها  و پاره گی هایی عمیق در دست و کمر.

دست راست بردیا تیر می کشید . آن طور که در عکس پیدا بود ساعددست راستش درست ازمیانه شکسته بود ،هردو استخوان .

غذا را که بردیا گرفت پا تند کرد . می ترسید سرمیزی که بهار می نشیند پر شود و اونتواند درست روبروی او بنشیند .یکی دوبار سکندری خورد . چیزی نمانده بود با سینی غذا فرش زمین شود اما بخیر گذشت .آن سوی میز جایی خالی بود که درست می شد روبروی او.بردیا بدون آن که به بهار نگاه کند ظرف غذایش را گذاشت و نشست. و سعی کرد وانمود کند اورا ندیده است و به شکل اتفاقی سر میز او نشسته است .

اما این گونه نبود که او تصور می کرد . بعد ها بهار برایش تعریف کرد  که از همان روز اول می دانست که او را تعقیب می کند و حتی نخست فکر کرده بود که مامور ساواک است اما کمی که گذشته بود دیده بود تنها چیزی که به او نمی آید این است که آدم بدی باشد . واو گفته بود من از بچگی هنر پیشه نابلدی بوده ام . تنها نقشی را که خوب بازی می کنم . نقش یک آدم پخمه است .

بهار راست می گفت. بردیا سایه به سایه او می رفت .از کتابخانه به بوفه و از بوفه به سالن غذا خوری . کافی بود که او یک کتاب را ورق بزند و بردیا سروقت آن کتاب برود و تمامی کتاب را بخواند .بردیا بعد ها برای بهار در توضیح کار هایش گفته بود می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کنی و چه چیزی ترا خوشحال یا غمگین می کند . و بهار گفته بود هنرپیشه ای ناشی هستی حتی نمی توانی وانمود کنی که حواست جای دیگری است و من روز اول دوم بود که فهمیدم یک جورایی مرا تحت نظر داری . می خواستم خیلی جدی با تو بر خورد کنم اما در رفتارت چیزی بود که بمن می گفت صبر کن. پس تصمیمم عوض شد سعی کردم یک دوره آموزش پایه برایت بگذارم . کتاب هایی را که باید بخوانی می آوردم ورق می زدم و روی میز می گذاشتم تا آن ها را بخوانی .

بردیا خواسته بود چیز هایی که در زیر زبان و قلبش می چرخید بگوید اما بهارآن قدر از طبقه کارگر و رسالت هایش حرف زده بود که او از خیر گفتنش گذشته بود.

بردیا بر می گردد و در کنار شیرین می نشیند تا پرونده مصدومین را کامل کند.شیرین می گوید :تو بچه معترضی. ؟وبردیا دست از نوشتن می کشد و می گوید :به این که تو مرا دوست نداری و شیرین می گوید :تا دوست داشتن را چگونه تعبیر کنی. و بردیا می گوید :از عشق های افلاطونی خسته شده ام.و شیرین دستش را ستون چانه اش می کند و به او خیره می شود .و می پرسد :پس عشق به زیبایی ها به خاطر روح زیبا کجا رفت و آن داشتن وبودن فردی چه شد . مگر نگفتی می توان چیزی را دوست داشت بدون آن که آن را به میم مالکیت آلود .

بردیا می گوید :خسته شده ام .راستش را بخواهی تکلیفم با تو و خودم روشن نیست.

بردیا خجالت می کشید در چشم بهار نگاه کند .و سعی می کرد وانمود کند گرسنه است و حواسش جز غذا به جایی و کسی نیست. .

بهار قاشق را بر می دارد و محکم به سینی استیل غذا می کوبد .و سکوتی ناغافل آوار سالن غذا خوری می شود و کمی بعد صد ها قاشق به سینی ها می خورند و سالن را در می نوردند . فریاد افسر گارد و تهدید هایش در تق تاق قاشق ها و سینی هاگم می شود و بجایی نمی رسد .

در یک لحظه نگاه بهار با بردیا گره  می خورد . معترض است که چرا اوبا قاشق به سینی  نمی زند . بردیا می خواهد بگوید که او هیچ طرف این دعوا نیست و نمی داند و نمی فهمد کشته شدن سه دانشجو در دهه سی بخاطر ورود نیکسون چه ارتباطی به امروز دارد . که ناگاه بهار شیشه نوشابه را برمی دارد و حواله شیشه بلند و قدی رستوران می کند .و بدنبال آن پرتاب و پرواز شیشه های نوشابه به شیشه های تمام قد رستوران شروع می شود.

گارددیگر امان نمی دهد و باباتوم های چوبی بلند شان می افتند به جان بازی کن و بازی نکن.بهار شعار مرگ بر شاه و اتحاد، مبارزه، پیروزی را می دهد و مشت های گره کرده اش را بسوی افسر و سربازان گارد می گیرد.

بردیا یک آن بخود می آید ، سربازان گارد به نزدیکی های میز آنها رسیده اند اما بهار دست بردار نیست و شعار می دهد. بردیا برای لحظه ای شکافتن هوا را احساس می کند. بلندمی شود و  دست راستش را بالای سر بهار حائل می کند .و صدای شکستن هر دو استخوان  ساعد دستش را می شنود. و درد چون نیش ماری گزنده  از نوک انگشتان دست راستش می گذرد  و از مغزش بیرون می آید .

باتوم چوبی و بلند سرباز غول پیکر گارد درست می نشیند  وسط آرنج دست راستش .

 جای ایستادن و شعار دادن نبود .بردیا  با دست چپش دست بهار را  می گیرد و بهار را که هنوز دارد شعار می دهد به سمت پنجره های شکسته رستوران می کشاند .

بخش نخست از داستان در انتظار بهار

https://akhbar-rooz.com/?p=11959 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x