پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

گُل‌گشتی درخلوتگاه اندیشه‌ مارکس
مقدمه به ترجمه فارسی گروندریسه
کمال خسروی

کم تر اثری از مارکس می‌توان یافت که شفافیت، صراحت وصمیمیت گروندریسه را درتلاشِ اوبرای نمایش تمایز شیوه‌ی کارش با هگل و گاه تقابل بنیادینش با منطق و دیالکتیک هگلی داشته باشد. در گروندریسه ملاحظاتی که ممکن است نویسنده در اثری رسمی و تدوین‌شده برای انتشار، در تأیید یا انتقاد از هگل و هگلیان داشته باشد، غایب‌اند. چه هم‌دلی با هگل و چه فاصله گرفتن از او و نقد بنیادینِ دیالکتیک او

توضیح «نقد»: متن پیش رو، مقدمه‌ی کمال خسروی به ترجمه‌ی فارسی تازه‌ای از «گروندریسه‌»ی مارکس است. این ترجمه‌ی تازه که مراحل پایانی چاپ را طی می‌کند و قرار است به‌زودی انتشار یابد، کار مشترک کمال خسروی و حسن مرتضوی است.

«گروندریسه» نامی است برای دستنوشته‌های اقتصادی مارکس که در فاصله‌ی ژوئیه‌ی ۱۸۵۷ میلادی تا مه ۱۸۵۸ نوشته شده‌اند. این دستنوشته‌ها نخست یادداشت‌هایی هستند درباره‌ی دو اقتصاددان به نام‌های «کری» و «باستیا»، یکی «یانکی»، دیگری «فرانسوی»؛ دو «استثناء» در گمگشتگیِ «اقتصاد سیاسی مدرنِ پس از ریکاردو و سیسموندی» در بی‌راهه‌های «درسنامه‌های التقاطی و ناهنجارْ بهم‌ بافته»؛ دو نویسنده که درمی‌یابند قطب مقابل، «رویاروی اقتصاد سیاسی، همانا سوسیالیسم و کمونیسم، پیش‌شرط‌های نظری‌اش را در آثار اقتصاد کلاسیک می‌یابد»، ده صفحه. سپس، «درآمد»ی سی‌وچند صفحه‌ای که اهمیت آن، اگر نوشته‌ها و کتاب‌ها و بحث‌ها و گفتگوها درباره‌ی گروندریسه را مبنای داوری قرار دهیم، به‌ظاهر بسا بیش‌تر از صدها صفحه‌ی بقیه‌ی دستنوشته‌هاست؛ شامل سپهرهای شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و نیز قطعه‌ی مشهور «روش اقتصاد سیاسی»، سرشار از اندیشه‌های شگفت‌آور و درخشان درباره‌ی هستی‌شناسیِ هستی اجتماعی، شناخت‌شناسی، نقد اقتصاد سیاسی؛ نقد و روش، به‌طور اعم. پس از آن، متن اصلی «گروندریسه‌ی نقد اقتصاد سیاسی» با دو بخش بزرگ، نخست درباره‌ی پول و سپس سرمایه. در پایان، یادداشتی به کوتاهیِ، همانا به بلندای، یک‌صفحه‌ونیم؛ با جمله‌ای ناتمام، بریده. پایانی ناگهانی و نیمه‌کاره: «کماکان زنجیره‌ی کاملی از نظام‌های اقتصادی مدرن، که در آنها ارزش مبادله، در ژرفا و گستره بر تولید مسلط است، و شکل‌بندی‌های اجتماعی‌ای که شالوده‌شان را کماکان مالکیت اشتراکی می‌سازد، بی‌آنکه».

با چنین پایانی، اگر خواننده‌ای گروندریسه را پیش از سال ۱۸۶۷، پیش از انتشار نخستین ویراست جلد اول کاپیتال می‌خواند، شاید دچار اندوه و افسوس می‌شد که چرا چنین کار عظیمی ناتمام مانده است؛ بهت‌زده و اندوهگین از سکته‌ای نابهنگام. اما عنوان این یک‌صفحه‌ونیمِ ناتمامِ پایانی، همانا «ارزش»، فاش می‌کند که کار پژوهش [Forschung] به نقطه‌ای رسیده است که اینک باید برای بازنمایی [Darstellung] از آنجا آغاز شود: از ارزش. در اساس گروندریسه با این جمله از قطعه‌ی پایانی با عنوان «ارزش» پایان می‌یابد که: «نخستین مقوله‌ای که ثروت بورژوایی در آن بازنمایی می‌شود، کالا است»، تا کاپیتال با این جمله آغاز شود که: «ثروت جوامعی که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در آنها حکم‌فرماست، هم‌چون «انبوهه‌ی غول‌پیکری از کالاها»، و کالای منفرد هم‌چون شکل عنصریِ آن، پدیدار می‌شود، پس پژوهش ما با واکاوی کالا آغاز می‌شود.» (MEW, 23. S. 49 )

«گروندریسه»، گروندریسه‌‌ی نقد اقتصاد سیاسی است؛ عجالتاً بگوئیم: خطوط عمده‌اش؛ گروندریسه، نقد اقتصاد سیاسی است، نه فقط از آن رو که چنین عنوانی دارد و نیز نه به این دلیل که بخش‌های عمده‌ای از آن نقدی است که مارکس بر آثار مهم و معاصرش نوشته است که عنوان‌های اصلی یا فرعیِ کمابیش همگیِ آنها «اقتصاد سیاسی» است، بلکه از آن رو که هم به‌صراحت و در بیانی آشکار و هم در متن و مقوله‌ها، بیانیه‌ای است برای نقد اقتصاد سیاسی، نقد ایدئولوژی بورژوایی و نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به‌طور اخص؛ و سپهر نقد به‌طور اعم. اما، آنچه گروندریسه را بیش از، و مقدم بر، هر جنبه و جلوه‌ای به‌چنین بیانیه‌ای بدل می‌کند، ساختمان، زبان، لحن، بیان و ساخت و بافت متن است. از این بافتار، بسا بیش‌تر بتوان درباره‌ی مارکس و نقد آموخت، تا از آنچه در آن گفته شده است.

رُخِ بی‌نقابِ اندیشه

گروندریسه متنی آماده‌ی انتشار نیست. خلوتگاه اندیشه است؛ و خواندن آن، گشت و گذاری است در این پستو، باغچه، حیاط خلوت؛ در این اتاق کار و پژوهش. گروندریسه آشفته و بهم‌ریخته نیست؛ قفسه‌ها و رفه‌های خود را دارد و هرچیز آن دراساس سر جای درستش قرار گرفته است، اما نه برای خواننده، بلکه برای نویسنده. این‌که دفتری، جزوه‌ای، گزیده‌نویسی‌ای، یادداشتی یا نشانی سَرَک‌کشیده از لابلای کتابی که دم دست نیست، در رفه‌ای بالاتر است یا پشت کتاب و جزوه و برگی دیگر پنهان است، معضل خواننده است، نه نویسنده. خواننده‌ی امروزی که مارکس را پس از کاپیتال، و پس از تألیف و انتشار  هزاران صفحه درباره‌ی او و بودوباش و باید و شایدِ روش او می‌خواند ممکن است از جایِ قرارگرفتنِ محتوای گروندریسه در قفسه‌ها و طبقه‌ها و پس و پیشِ آنها شگفت‌زده شود، برای خودِ نویسنده، برای خود مارکس، قطعاً چنین نبوده است.

گروندریسه نوعی دلنویسی است. بی‌واسطگی احساس و اندیشه در بروز چندزبانه‌اش، ویژگیِ متن است. همه‌چیز همان‌گونه که به اندیشه درآمده یا در پیکر واژه‌های ذهن نطفه بسته است، نوشته، همانا بازنویسی، شده است. به آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، یونانی و لاتین. آنجا که هیجان‌زدگی تنها در کرشمه‌ی زبان فرانسوی قابل بیان بوده است، یا جایی که شیطنتِ تحقیر نویسنده‌ای فرانسوی زبان، جز از راه واژه و عبارت فرانسوی ممکن نبوده است؛ آنجا که دشنامی باید همان‌قدر گَس و همان اندازه «موقر» باشد که نویسنده یا ادعای انگلیسی‌زبانی را درخور باشد؛ یا آنجایی که هدفِ تفاخر، یا مضحکه و نکوهشِ فاضل‌نماییِ دیگران و یا پیروی از رسم زمانه، با واژه یا عبارتی به لاتین یا یونانی تأمین می‌شده است، متن پیکر همان زبان‌ها را پذیرفته است. همان چیز در همان لحظه با نزدیک‌ترین احساس و معنا در اندیشه و قلم جاری شده است.

ویژگیِ زبان و لحن و بی‌گمان ساختمان دستوری جمله‌ها، عاری از نمایش است. گروندریسه بی‌واسطه برای خواننده آماده نشده است. در آن از محافظه‌کاری یا خودنمایی در اساس نشانی نیست. در متنی که بی‌واسطه برای دیگران نوشته می‌شود، هراندازه نویسنده فروتن و صادق باشد، بسا ناخواسته، نمی‌تواند از خودنمایی فاصله بگیرد. هراس، و بی‌گمان احترام، دربرابر مخاطب، زبان و بیان و استدلال را به‌دقت و استحکام، به‌قدر یاراییِ نویسنده، موظف می‌کند. واژه‌های پرخاشگر عامدانه‌اند. باید گزنده باشند و گزندگی‌شان نیز باید حساب‌شده باشد. دشنامی ناشی از انفجارِ خشم یا تحقیر و تمسخر نیستند. آنجا که لازم است، پل‌های پشتِ سر شکسته نمی‌شوند. در گروندریسه نیازی به‌ رعایت دیگران نیست. نیازی به زیبایی و فخامت کلام، تعارف، فخرفروشی، نان قرض‌دادن‌های ضروری و غیرضروری به این و آن، و مهم‌تر از همه، توجیه‌های ایدئولوژیک و سیاسی در میان نیست.  گروندریسه صادقانه است، صمیمانه، بی‌پروا، در خلوت. بیشتر، خلجان و جولانی در خلوتِ خویش.

گفتارها و استدلال‌ها و مثال‌ها و محاسبه‌ها گاه تکراری و کشدار و چنان ملال‌آورند که حتی حوصله‌ی خود نویسنده را هم سر می‌برند. هر استدلال، ده‌ها بار تکرار می‌شود، هر محاسبه‌ی ساده نیز. مثلاً برای این‌که بگوید مقداری نصفِ مقدارِ دیگر است، می‌نویسد: «الف» نصفِ «ب» است، ۵۰ درصدِ آن است، ۱/۲ آن است، به‌صورت کسری: یک دوم، به‌صورت اعشاری: صفر ممیز ۵، مثل نسبتِ ۲ به ۴ است… با این‌حال خواننده باید جان‌سختی و شکیبایی داشته باشد. درست در متنِ این تکرارهای ملال‌آور و محاسبه‌های پر از اشتباه است که ناگهان فرازی شگفت‌آور می‌درخشد. واژه‌ها و جمله‌هایی هم‌چون ستارگان نورانی از پسِ ابرهای خستگی در آسمانِ نبوغ بیرون می‌زنند.

ساختمانِ بیان و دستور زبان، درست مانند اندیشه‌ورزیْ بی‌میانجی است. مثلِ بلند بلند فکرکردن است. اندیشه‌ای که با یک جمله آغاز شده است، گاه یک صفحه‌ی کامل کتاب درازا دارد؛ اندیشه، که جامه‌ی جمله را به‌تن کرده است، تا به نقطه، به پایان برسد، تا همه‌ی دکمه‌هایش را ببندد، پُر از گسست‌ها در پیوستگی، «فلَش‌بک»ها، معترضه‌ها و معترضه‌ها‌ی بینِ معترضه‌هاست. نشانه‌گذاریِ زبان درمانده می‌شود. در قلب یک جمله، پیش از آن‌که اندیشه راهی هموار را طی کند، واژه‌ای خود نیازمند معترضه‌ای است که می‌توان آن را بین دو ویرگول گذاشت؛ اما آنچه بین دو ویرگول می‌آید، به واژه‌ای می‌رسد که نیاز به اشاره، به اندیشه یا مرجع و سند دیگری دارد که می‌شود در ظرف و در بین دو قلاب یا دو «پرانتز» جایش داد، اما چاره چیست وقتی اندیشه اینجا هم آرام ندارد و می‌خواهد به‌جایی دیگر پرواز کند که باید خانه‌ای بین دو خط تیره برایش ساخت و در فاصله‌ی این پروازها، بسا خانه‌های ویرگولی، پرانتزی، خطِ تیره‌ای، کروشه‌ای، آکولادی و غیره و غیره‌ی دیگر. معضل نویسنده این نیست که نفس خواننده بند آمده است و با استیصال می‌خواهد بداند سرنوشت اندیشه‌ای که جمله با آن آغاز شده‌بود، به‌کجا رسیده است. اما نویسنده را باکی از این نیست. او می‌خواهد کوچک‌ترین ماهی لغزان از تور اندیشه‌ای که پهن کرده‌است، نگریزد. اما همین معترضه‌ها در حافظه و ذهن و نوشتار و استدلال است که لانه و آشیانه‌ی تردیدها هستند، تردیدهایی بی‌همانند. برای او و برای ما.

امتیاز گروندریسه این نیست که متنی است برای آشنایی با دیدگاه مارکس در نقد اقتصاد سیاسی و شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، هرچند از این لحاظ نیز گنجی است سرشار. با دیدگاه مارکس می‌توان در مجموعه‌ای به‌مراتب شسته‌ورفته‌تر، در ساختمانی که با منطق بازنماییِ اندیشه برپا شده است، در سه جلد کاپیتال آشنا شد. کاپیتال منظومه‌ی پیراسته و ویراسته‌ای است که در نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و در گشودن دریچه‌ای به جامعه‌ای رها از سلطه و استثمار، برای خواننده و برای مبارزان راه برپاییِ چنان جامعه‌ای نوشته شده است. امتیاز گروندریسه، جز این، فضایی است گشوده و بی‌تکلف برای بازاندیشی مارکس، جایی که بسیاری از پرسش‌ها هنوز بی‌پاسخ‌اند. خواننده‌ی گروندریسه باید آماده باشد که اگر در گُل‌گشت در این باغ با انبوهه‌ای از شاخه‌های بریده و برگ‌های ریخته روبرو می‌شود، حوصله‌اش سر نرود و با دقت در آنها نیز بنگرد، بسا که پشت این شاخه یا برگِ ریخته، جوانه‌ی بالنده‌ای از اندیشه‌ای درخشان پنهان باشد. هم‌چنین، نباید راه‌های کوتاه و بلند را بی‌راهه‌هایی بداند که با بازگشت از آنها می‌توان مسیر اصلی را دنبال کرد. مسیری اصلی و هموار در اینجا نیست. باغ، مجموعه‌ی همین راه‌ها و بی‌راهه‌هاست.

معنای «گروندریسه»

بااین‌حال «گروندریسه»، Grundrisse ی نقد اقتصاد سیاسی است. هر چند این کتاب و این مجموعه از دستنوشته‌ها، پُر از گفتاوردها و حاشیه‌نویسی بر آنهاست، دفتر گزیده‌برداری‌های مارکس نیست، بلکه طرح و نقشه‌ای است برای کاری ویژه، متنی است برای یک طرح و طرحی است برای یک متن. تأملی کوتاه در معنای واژه‌ی «گروندریسه» [Grundrisse]، خالی از هوده نیست. Grundrisse صیغه‌ی جمع Grundriss است و Grundriss، اسمی است ترکیبی، مرکب از Riss و Grund. Grund به‌معنای زمین و شالوده و بنیاد و پایه است و Riss، دراساس به‌معنای شکاف، بریدگی، پارگی و گسست. روی‌هم‌رفته این نام در زبان جاری آلمانی و در دوران مارکس نیز، به‌معنای طرح و نقشه‌ی ساختمان است در پردازشِ افقی؛ روی یک صفحه، دوبُعدی. Grundriss در این معنا، فروفکنیِ قامتِ عمودیِ ساختمان است بر سطحی افقی: خطوط عمده، شالوده‌ها، پی‌ها، دیواره‌های اصلی؛ دلالت‌هایی بر بخش‌بندی، بر راه‌های بینابین، بر رابطه‌ها، بر درها و دریچه‌ها، در درون، رو به بیرون. راه (های) ورود و راه (های) خروج. در Grundriss تصور پیکره‌ی کامل، قامت و منظره‌ی عمودیِ ساختمان نهفته‌اند. قابل تصورند. در نمای دوبُعدی، طبقات ساختمان قابل رؤیت نیستند، قابل «استنتاج»اند؛ اگر به تمثیل ساختمان وفادار بمانیم، Grundriss بالا‌ترین سطح تجرید در نمودارسازی است. آن کس که با دانش و منطق ساختمان‌سازی آشناست، می‌تواند به‌یاری این دانش و منطق، در ذهن خود به خط‌ها و سایه‌روشن‌ها اجازه‌ی رشد و بالیدن دهد و پرهیبِ کل ساختمان را در تصور آورد.

استفاده از واژه و ترکیبی مانند Grundriss که اجزایش جداگانه به‌معنای شالوده و شکاف‌اند، شاید بی‌دلیل نبوده است؛ شاید در نیم‌نگاه و عطفی به‌تمثیل ساختمان و طرح ساختمانی که باید ساخته می‌شده است، برگزیده شده است. بااین‌حال نباید آن را به‌معنای شالوده‌ یا مبانی یا قوانین عام یا نوامیس فهمید. همان زمان هم مارکس می‌توانست از ترکیباتی مانند Grundregeln (قواعد بنیادین) یا Grundsätze (قوانین یا گزاره‌ها یا احکام بنیادین) استفاده کند. شاید همین تبارِ واژه‌ی Riss برای مارکس جذاب و جالب بوده است. Riss در آلمانی کهن و آلمانی میانه نیز، با بازنوشتِ Riz به‌معنای خط، حرف الفبا و در اساس شیار [Furche] بوده ‌است؛ شکافی که با خیش در زمین کنده می‌شود تا مرزی بسازد و جایگاه‌ها را روشن کند. میراث و تبار این معنا برای استفاده‌ی امروزی از آن، از این رو، بیهوده نیست. در گروندریسه قرار است مرزها و جایگاه‌ها در بنیادین‌ترین مرتبه روشن شوند. گروندریسه، تجرید (جداکردن)های بنیادین است.

گروندریسه دفتر گزیده‌برداری‌ها نیست، بلکه جستجوی راه‌هایی است برای طراحی و نمایش، برای بازنمایی ساختمان نقد اقتصاد سیاسی و نقد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در نموداری چهاربُعدی. آراسته، پیراسته، برافراشته با ابزارهایی از مفاهیم، همه با معنا و با تشخصی تاریخی (همراه با بُعدِ چهارم: زمان). در جستجو برای شیوه‌ی بازنمایی است که اندیشه‌های تازه‌ای شکل می‌گیرند، مانند جداکردن شیوه‌ی پژوهش و شیوه‌ی بازنمایی؛ و اندیشه‌ها‌ی از پیش آماده‌ای قوام می‌یابند و قدرت می‌گیرند، از این دست که: روش پژوهش نمی‌تواند از موضوع پژوهش مستقل و مبرا باشد؛ یا، بهتر و دقیق‌تر و به‌مراتب مهم‌تر: جستجو برای منطق ویژه‌ی هر موضوعِ ویژه. در گروندریسه تقریباً همه‌ی موضوعاتی که پسین‌تر در سه جلد کاپیتال طرح می‌شوند، حاضرند، هرچند اینجا و آنجا هنوز ناپخته و ناسفته و با جذابیتِ همین ناپختگی و ناسفتگی: پول، کمابیش در همه‌ی کارکردهایش، دست‌کم در مهم‌ترین سرشت و نقشش به‌مثابه مجردترین شکلِ بیانِ ارزش، به‌مثابه سنجه‌ی ارزش‌ها و هم‌ارزِ عام؛ سرمایه، ثابت و متغیر، پایا و گردان؛ پیوستگیِ فرآیندهای تولید و تحقق ارزش، کار و نیروی کار، به‌مراتب غنی‌تر از کاپیتال. نهایتاً، رسیدن به مصب یا دلتای «ارزش»؛ در پایان، گروندریسه تلاشی است برای ترکیب و ترتیب این مصالح در ساختمانی که اینک می‌تواند به‌عنوان سندِ واکاوی و نقد در اختیار خواننده قرار گیرد. نمایشی برای این‌که چگونه می‌توان «یک علم را از راه نقد…، نخست به مرتبه‌ای» رساند «که بتوان به‌نحوی دیالکتیکی بازنمایی‌اش کرد»، کاری که «سراسر متفاوت است با به‌کار بستنِ نظامی انتزاعی و پیش‌ساخته از منطق در نظام [اقتصاد سیاسی]؛ آن‌هم بر پایه‌ی حدس و گمان.» (MEW29, S. 75). کاری که «بازنمایی انتقادیِ اقتصاد بورژوایی» و «هم‌هنگام بازنمایی نظام و نقد آن از طریق همین بازنمایی» باشد (همانجا، ص ۵۵۰). آنچه در حوزه‌ی شناخت‌شناسی در سپهر نقد می‌توان از این تلاش برای یافتن «منطقِ ویژه‌ی موضوعِ ویژه» فراچنگ آورد، همانا همه‌ی آن دست‌آوردهای دوران‌سازی که این تلاش مارکس برای هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی و تاریخی انسان و نظریه‌ی رهایی به ارمغان آورده است، بسا هدف و خواسته‌ی خودِ او در این اثر نبوده‌اند. لذت خواندن گروندریسه در شهود بی‌میانجی این اندیشه‌هاست؛ بی‌میانجیِ بازنمایی.

در کم‌تر اثری از مارکس می‌توان بارها با عباراتی همانند این‌ها روبرو شد که: «این نکته به اینجا مربوط نیست» یا «این موضوع به فصل دیگری مربوط است که به آن خواهیم پرداخت» یا «جای طرح این نکته در این یا آن فصل و مبحث مشخص دیگر است». در گروندریسه چنین یاد‌آوری‌هایی پُرشمارند. یکی از علت‌های طرح یا اشاره‌ی ضمنی به نکته‌هایی که به موضوع جاری بحث تعلق ندارند، بی‌گمان ساختمان گروندریسه، به‌مثابه پیش‌نویس یا طرح خام و آغازین، است. در بسیاری از موارد روی سخنِ مارکس با خود است: «این نکته را فراموش نکنم»، «یادم باشد به این نکته بازگردم»، «جای این موضوع اینجا نیست». اما علت‌های مهم‌تر معطوف‌اند به خصلت جستجوگرانه‌ی متن برای ساختمان بازنمایی. هنوز نه ترتیب و توالی موضوعات دقیقاً روشن است و نه حتی منطق درونیِ این ترتیب و توالی. این‌که نکته‌ای جایی به ذهن می‌رسد که براساس دریافتی هنوز نابالغ از منطقِ چفت و بستِ موضوعات به فصل یا مبحث دیگری تعلق دارد، در این شرایط گریزناپذیر است. اما دقیقاً همین ناروشنی، همین حضور خواننده در لحظه‌ی تصمیم‌گیری است که گروندریسه را جذاب می‌کند یا آن را نسبت به آثار منتشرشده‌ی پیشین و پسینِ مارکس ویژه و برجسته می‌سازد. علتِ به‌مراتب مهم‌تر این است که ترتیب و توالی مباحث هنوز براساس سطح‌های تجرید روشن و مرزهای دقیق و حلقه‌های واسط و میانی منظم نشده‌اند. یعنی، وقتی نکته‌ای به ذهن نویسنده می‌رسد که به‌نظر می‌آید به موضوعِ جاری بحث مربوط است، به‌طور واقعی هم این ربط وجود دارد، منتها در سطح تجریدی دیگر. مثلاً زمانی‌که بحث درباره‌ی تخصیص پول به ابزار تولید و خرید نیروی کار است، بدیهی است که مزد کارگر به موضوع مربوط می‌شود و بدیهی است که به ذهن برسد، اما ارتباط آن با موضوع در سطح تجرید دیگری است. هنوز به مقدمه‌های دیگری برای طرح این نکته نیاز است؛ مثلاً، تمایز بین ارزش اضافی مطلق و نسبی و ترکیب‌های آنها. بنابراین، آنگاه که ترتیب و توالی مباحث براساس منطق ویژه‌ی موضوعِ ویژه روشن شده است ــ و چنان که می‌دانیم ــ با منطقی درونی و روشن از سطح‌های تجریدی عام‌تر و بسیط‌تر و در نتیجه مجردتر به‌سوی سطح‌های خاص‌تر و مرکب‌تر و در نتیجه مشخص‌تر پیش می‌رود، آنگاه جایگاه موضوعات، هم‌هنگام هم به‌لحاظ توالیِ موضوعی و هم سطح تجرید، روشن‌تر و قطعی‌تر است.

روش نقد اقتصاد سیاسی

قطعه‌ی «روش اقتصاد سیاسی» در همان آغاز و در بخش «درآمد»، اینک مشهورترین متنی است که مارکس درباره‌ی روش نقد اقتصاد سیاسی نوشته و در آن به‌روشنی ‌تفاوت شیوه‌ی پژوهش، از مشخص به مجرد، و شیوه‌ی بازنمایی (یا ارائه یا در معرض دیدِ دیگران قراردادن)، از مجرد به مشخص، را بررسی کرده است. هرچند این متنِ بسیار کوتاه جایگاه بسیار مهمی در شناخت روش مارکس و اساساً بحث‌های مربوط به روش‌شناسی و شناخت‌شناسی در سپهر دانش اجتماعی و تاریخی دارد، اما تاجایی که به نقد اقتصاد سیاسی در گروندریسه مربوط است، هنوز دو کاستیِ بنیادین دارد. طی‌کردن فرآیند پژوهش از امور مشخص و پُرتعین به‌سوی کم‌تعین‌ترین سطح و عزیمت از این نقطه برای حرکت در فرآیند بازنمایی یا ارائه، هنوز، روشن نمی‌کند که: الف) آن کم‌تعین‌ترین نقطه کجاست و چرا باید به‌مثابه نقطه‌ی عطف و نقطه‌ی بازگشت تلقی شود. هنوز تمایز بین ارزش و ارزش مبادله‌ای به‌دقت و صراحت روشن نیست، زیرا هنوز تمایز بین شکل یا قالبی که کار مجرد در آن به‌مثابه خصلت عینی مضاعفِ محصولِ کار پیکر می‌یابد، و شکل یا قالبی که این خصلت تازه ــ که خود چیزی نیست جز پیکر یا محتوای شکلی (Formgehalt) ــ در آن پدیدار می‌شود، روشن نیست. هنوز «ارزش مبادله‌ای شکل اجتماعی ارزش را بیان می‌کند» (MEW, 42, S. 758 )، نه شکلِ پدیداریِ چیزی که آن نیز خود، شکل یا پیکره‌ای برای خصلت اجتماعی کار در شرایط ویژه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است. در گروندریسه هنوز بخش مستقلی برای «شکلِ ارزش» وجود ندارد. ب) منطق درونی توالیِ موضوعات چیست؟ آیا همان منطق و روشی که با استناد به آن از تعین‌های معین در فرآیند پژوهش [Forschung] انتزاع شده است، برای انضمام و ترکیب دوباره‌ی آنها در مسیر بازگشت و بازنمایی [Darstellung] مناسب است؟ آیا صافیِ پژوهش‌گرانه تعین‌ها را با شیوه‌ و منطقی تجرید نمی‌کند که پس از پایان پژوهش و روشنی‌های پدیدارشده، اینک باید با شیوه و منطق دیگری ترکیب و منظم شوند؟ شیوه و منطقی سازگار با موضوعی که اینک برای نویسنده «آشنا»، اما هنوز برای مخاطب ناآشناست؟ این پرسش‌ها هنوز در گروندریسه پاسخ روشنی ندارند.

شاید نخستین تلاش برای تنظیمی تازه ــ و البته بسیار مختصر ــ از این مواد، نوشته‌ی کوتاه مارکس زیر عنوان «پیرامون نقد اقتصاد سیاسی» باشد که بلافاصله پس از پایان دستنوشته‌های اقتصادی ۱۸۵۷ ـ ۵۸، یا گروندریسه، نوشته شده و در سال ۱۸۵۹ انتشار یافته است. این متن برخلاف گروندریسه با مبحث «کالا» آغاز می‌شود و بخش مربوط به سرمایه، به بخش مربوط به پول مقدم است. حتی تأثیر تأملات مارکس درباره‌ی روش را می‌توان در مقدمه‌ی بسیار کوتاه و مشهور همین کتاب مشاهده کرد و دید چگونه به سطح عام‌تری درباره‌ی ماتریالیسم تاریخی و رابطه‌ی هستی اجتماعیِ انسان و شکل‌های آگاهی تعمیم یافته است. اما رابطه‌ی ناروشن تعین‌هایی که به یک واقعیت یا بُرشی معین از یک واقعیت مربوطند، ولی خود به سطح‌های تجرید گوناگونی در شیوه‌ی پژوهش پیرامون آن و بازنمایی‌اش تعلق دارند، موجب مناقشه‌ها و بسا سوءتفاهم‌های بسیار دامنه‌داری در شناخت و ارزیابی اندیشه‌ی مارکس و مارکسیسم شده است. نمونه‌ی برجسته‌ی آن همه‌ی مشاجره‌ها و مناقشه‌های نظری پیرامون رابطه‌ی هستی اجتماعی انسان و آگاهی اوست. بی‌گمان با درک دیگری از روش مارکس در استفاده از سطح‌های تجرید، می‌توان با متناظر دانستنِ شکل‌های آگاهیِ اجتماعی و تاریخی معین با شیوه‌های معین زندگی اجتماعی و تاریخی انسان، از تقلیل این رابطه به رابطه‌ای عِلّی، یا حتی دیالکتیکی ماقبل مارکسی و غیرمارکسی پرهیز کرد. تنها پس از تدوین سه جلد کاپیتال، ــ که دستنوشته‌های جلد سومش پیش از انتشار جلد نخست آن آماده بود ــ این پرسش‌ها نخستین پاسخ‌های درخور را می‌یابند. در کاپیتال است که پایین‌ترین سطح تجرید به‌عنوان نقطه‌ی آغاز فرآیند بازنمایی روشن، مستدل و تعریف‌شده است و در ترتیب و توالی موضوعات این سه جلد است که نه تنها سیر حرکت از مجردترین مقوله‌ها به‌سوی مشخص‌ترین آنها و بر پایه‌ی دیالکتیکی مارکسی شکل می‌گیرد، بلکه می‌توان با دیالکتیک ویژه‌ی مارکس و هم‌هنگامیِ این روندِ از مجرد به مشخص با روندی موازی از مشخص به مجرد، از کار مشخص تا انتزاعی‌ترین مقوله‌ها در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، همانا سرمایه‌ی مجازی و بهره و نهایتاً رانت، آشنا شد: «دیالکتیکِ پنهان‌شدن پشتِ عریانی».

گروندریسه، نقد  و روایت‌های هگل‌گرایانه

گروندریسه و تفسیرهای هگل‌گرایانه از آن، مقوم گرایش همیشه‌موجودِ تأویل هگل‌گرایانه از مارکس در ایدئولوژی‌های گوناگون مارکسیستی بوده است و به‌شکل‌گیری دریافت‌ها و گرایش‌هایی در ارزیابی از کاربست روش دیالکتیکی نزد مارکس راه برده‌است که تازگی دارند و لزوماً با گرایش‌های سنتی در تأویل هگلی در مارکسیسم، از انگلس تا مارکسیسم روسی و آغازه‌های مارکسیسم غربی، هم‌خوان و هم‌آوا نیستند. به‌ویژه تفسیر قطعه‌ی «روش اقتصاد سیاسی» در بخش «درآمد» گروندریسه، در راستای تأویلی از روش مارکس که متناظر با منطق هگل باشد، به گرایش‌های «دیالکتیک تازه» و «دیالکتیک دستگاهمند» راه برده است که طی چندین دهه‌ی گذشته نقش معینی در بحث‌های مربوط به روش مارکس و روش کاپیتال ایفا کرده‌اند و سهمی در بحث‌های پربار ناشی از تأویل هگلی از گروندریسه برعهده داشته‌اند. بی‌گمان چنین تأویلی از گروندریسه که عمدتاً بر بخش «درآمد» و قطعه‌ی «روش اقتصاد سیاسی» استوار است، مجاز و مشروع است و حضور پرهیبی از هگل را، به‌ویژه در این بخش‌ها، نمی‌توان انکار کرد.

با این‌حال کم‌تر اثری از مارکس می‌توان یافت که شفافیت، صراحت و صمیمیت گروندریسه را در تلاشِ او برای نمایش تمایز شیوه‌ی کارش با هگل و گاه تقابل بنیادینش با منطق و دیالکتیک هگلی داشته باشد. در گروندریسه ملاحظاتی که ممکن است نویسنده در اثری رسمی و تدوین‌شده برای انتشار، در تأیید یا انتقاد از هگل و هگلیان داشته باشد، غایب‌اند. چه هم‌دلی با هگل و چه فاصله گرفتن از او و نقد بنیادینِ دیالکتیک او، گفتگویی درونی و بر بستر تعیین‌تکلیف با خودِ نویسنده است.

مارکس بلافاصله پس از «درآمد» و در صفحات آغازین مبحث پول، زمانی که به گذار از محصول به کالا و – چون مقوله‌ی ارزش هنوز غایب است – از کالا به ارزش مبادله‌ای  و از ارزش مبادله‌ای به پول می‌پردازد، به خود یادآور می‌شود: «بعداً ـ برای آن‌که فعلاً اینجا بحث با این پرسش دچار وقفه نشود ـ لازم خواهد شد تا این شیوه‌ی ایده‌آلیستیِ بازنمایی را تصحیح کنم که سبب می‌شود این فرانمود را ارائه دهد که گویی موضوع صرفاً تعین‌های مفهومی و دیالکتیکِ این مفاهیم است. به‌ویژه این عبارت: محصول (یا فعالیت) کالا می‌شود؛ کالا، ارزش مبادله‌ای؛ ارزش مبادله‌ای، پول» (همانجا، ص ۸۵). این یادآوری و این رویکرد انتقادی نه تنها همواره پس‌زمینه و هم‌پای روش و استد‌لال‌های مارکس در سراسر گروندریسه است، بلکه در نمونه‌های بسیاری در شکل‌هایی تازه از واکاویِ فرآیندها و مقوله‌های اقتصاد سیاسی و شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، صورت‌بندی می‌شود. تمایز روش مارکس و هگل و تمایز آنچه می‌توان «دیالکتیک مارکسی» نامید با منطق و دیالکتیک هگلی، صرفاً تمایز بین زبان و بیانی رازآمیز و ایده‌آلیستی نزد هگل از یک‌سو و صریح و شفاف و ماتریالیستی نزد مارکس از سوی دیگر نیست، تفاوت در ماهیت ماتریالیسم و تعریف عینیت به‌طور اعم است؛ در ماتریالیسم مارکسی، همانا در ماتریالیسم پراتیکی است. وظیفه تنها پرهیز از «دیالکتیک مفاهیم» نیست، بلکه دیالکتیک تازه و دیگری است براساس منطق ویژه‌ و هستی‌شناختیِ ساخت و بافت زندگی اجتماعی انسان در شرایط حکم‌فرماییِ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری. همانندیِ صوری بین روش بازنماییِ عزیمت از امر مجرد و حرکت به‌سوی امر مشخصِ در اندیشه، نزد مارکس و هگل، توانِ تشخیص و بازشناسیِ دیالکتیک مارکسی را ندارد. این همانندی تنها تقلیل «دیسه‌نمایانه» (یا شِماتیک، از منظری کانتی)ی دیالکتیک مارکسی به دیالکتیک و منطق هگلی است. نزد کانت، «دیسه‌نما» (شِما)ها دو سطح نامتجانس و نامتصل از دستگاه شناختی ـ مثلاً داده‌های تجربه و مقوله‌های داوری فهم؛ یا مقوله‌های داوری فهم و اصل‌های خرد ـ را وساطت می‌کنند، زیرا با هر دو سطح خویشاوندی دارند. اما با این «همانندیِ» روش مارکس و هگل نمی‌توان بین دو سر یا سرشت و هویت‌های پیوندناپذیر، همانا بین دیالکتیک ایده‌آلیستی هگل و دیالکتیک انقلابی ـ انتقادی و ماتریالیستی مارکس، پل زد. عزیمت از امر مجرد و رسیدن به «کلِ مشخص» یا «مشخصِ در اندیشه» نزد مارکس، برخلاف هگل، به‌معنای «فرآیند پیدایش و پای‌گیریِ خودِ امر مشخص نیست»، بلکه تنها شیوه‌ی بازنمایی است. (همانجا، ص ۳۵)

گروندریسه سرشار از نمونه‌هایی است که دقیقاً با نقد تناظر بی‌واسطه و یک به یکِ نفی/ اثبات در دیالکتیک هگلی به رد و انکارِ این تقلیلِ دیسه‌نمایانه می‌پردازند؛ دیالکتیکی ویژه‌ی مارکس که می توان آن را دیالکتیک «نقد منفی/نقد مثبت» نامید. از آن میان در نوشته‌ی حاضر به اشاره‌ای کوتاه به دو نمونه‌ی برجسته بسنده می‌کنیم:

یک؛ دگردیسی‌های سرمایه: گفته می‌شود «سرمایه» در پیکره‌ی پول، سیالیت و لطافت و بساطتِ نابِ سوژه‌ای زنده و خودپوست که با نفی خویش به پیکره‌ی عینی و بیگانه‌ی اشیاء (شرایط تولید) دگردیسی می‌یابد تا دوباره با نفی نفی (با فروش محصول) به خود بازگردد و با بازدرآمدن به پیکره‌ی پول، به سوژه‌ی مطلق بدل شود. نقطه‌ی عزیمت، «پول ـ سرمایه»ای است که هنوز بند نافش به تبار پیشاتاریخی‌اش بسته است؛ نقطه‌ی رسیدن، «پول ـ سرمایه»ای است که اینک «خودآگاه» شده است و می‌داند، حضور و وجودش ناشی از خودِ او، ناشی از «به‌کارافتادنِ» خودِ اوست. (در بخش انباشت و گردش سرمایه‌ی الحاقی ـ ارزش اضافی ـ در گروندریسه مارکس به‌تفصیل نشان می‌دهد که چگونه در این حالت، سرمایه هم‌چون سوژه‌ی قائم به‌ذات و خودمختار جلوه می‌کند). در چنین شاکله‌ای، جایی برای فرآیند تولید، فرآیند ارزش‌یابی و ارزش‌افزایی وجود ندارد و تولید و مصرف، یکی و همان‌اند؛ وحدت ضدین. هر تولیدی درعین‌حال مصرف است و هر مصرفی، تولید. بی‌هوده نیست که تصویر آرمانیِ اقتصاد سیاسی یا اقتصاد بورژوایی از سرمایه‌داری همواره سپهر گردش و رابطه‌ی بلاواسطه‌ی پول ـ کالا ـ پول بوده است: بدون میانجی تولید.

اما انتقاد مارکس به چنین شاکله‌ای این نیست که رازآمیز است، از واقعیت به‌دور و به این دلیل ایده‌آلیستی است. مسئله این نیست که چنین تصویر عامی از هستی اجتماعی تنها در سطحی از تجرید و بساطت می‌تواند شالوده‌ی تبیین شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری قرار بگیرد که در آن، کلیت در معنای هگلی‌اش تعریف شود و جزء تنها به‌معنای تجلی تمامی کلیت در یک لحظه یا یک وجه وجودی [Moment] معنا ‌یابد. انتقاد مارکس به این طرح و نیز تمایز او با هگل، نکته‌ای که او در نقد فلسفه‌ی حق هگل، «ایده‌آلیسم غیرانتقادیِ» هگل می‌نامد، این است که این سطح از تجرید برای فرآیند تولید و بازتولید سرمایه، حتی در سطح مفهوم، در سطح تعریف ماهیت سرمایه [Begriffsbestimmung]، نماینده‌ی عامیتی بی‌معنا و بی‌هوده است. زیرا اگر قرار است سرمایه بنا به تعریف، یا سرمایه بنا بر مفهومِ [Begriff] سرمایه، ارزشِ (خودمختارِ قائم به‌ذات و خودپوی) خودافزا باشد، آنگاه حتی در عام‌ترین سطح تجرید نمی‌توان از تمایز و تعینِ تقسیمِ سرمایه به سرمایه‌ی ثابت و سرمایه‌ی متغیر چشم‌پوشی کرد. همه‌ی حرف مارکس این است که پول زمانی به سرمایه بدل می‌شود که با کار و با خرید نیروی کار مبادله شده باشد، آن هم کاری که صرفِ تولید خواهد شد. به‌عبارت دیگر، اگر در تبدیل پیکره‌ی پولی به پیکره‌ی مادی، در به‌اصطلاح نخستین نفی، تبدیل پول به نیروی کارِ آماده به‌کار، پشت عامیتِ «پیکره‌ی عینی و بیگانه» محو و پنهان شود، تعریف سرمایه در ماهیتش نقض شده است؛ یعنی در همین عام‌ترین و نخستین گام، و نه در قیاس با شکل‌های دیگر و پرتعین‌تر و مشخص‌ترِ سرمایه. نادیده‌گرفتنِ تمایز در به‌اصطلاح «پیکره‌ی عینی» است که مارکس از آن در منطق هگل به‌مثابه «پوزیتیویسم غیرانتقادی» انتقاد می‌کند. بنابراین، نقش فرآیند ارزش‌یابی و ارزش‌افزاییِ [Verwertungsprozess] سرمایه، تعینی زائد و غیرمجاز در این سطح از تجرید نیست و به سطح تعریف مفهوم و ماهیت سرمایه تعلق دارد. اینجا، عامیتِ بی‌معنای تضادِ نهفته در تعریف «تولید همان مصرف است»، آشکار می‌شود و تقدم منطقیِ ــ منطقی، از لحاظ هستی‌شناسیِ سرمایه ــ سپهر تولید، از تعریف شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به‌منزله‌ی یک شیوه‌ی تولید تاریخیِ معین استنتاج می‌شود و نه از اهمیت یا تقدم فراتاریخی ـ طبیعیِ تولید. «درآمدِ» گروندریسه که اغلب هم‌چون هگلی‌ترین واکاوی و صورت‌بندی‌های مارکس تلقی می‌شود، دربرگیرنده‌ی تلاش‌های نقادانه‌ی فوق نیز هست.

یک گام بعد، درحالی‌که هنوز این عام‌ترین سطح تجرید را ترک نکرده‌ایم و هنوز کل سرمایه‌ی اجتماعی را هم‌چون کلی واحد، و سرمایه‌دار را هم‌چون شخصیت‌یابی سرمایه، تلقی می‌کنیم، تفاوت‌های شاکله‌ی مارکسی با کلیتی هگلی که لازمه‌ی منطق و دیالکتیک اوست، آشکارتر می‌شوند. تأکید بر باقی‌ماندن در چارچوب همان سطح از تجرید برای تأکید دوباره بر این نکته است که هدف، اثبات تفاوت این دو شاکله با استناد به تفاوت‌های به‌اصطلاح واقع‌گرایانه‌ی ساده‌انگارانه، عامیانه و گاه مبتذل، بین هگل و مارکس نیست. فرآیند ترتیب و توالی مقوله‌ها (یا لحظه‌ها) در کلیتی هگلی به‌نحوی است که لحظه‌ی سپری/نفی‌شونده ــ و در اینجا فرقی نمی‌کند که مسیری به‌اصطلاح دستگاهمند (سیستماتیک) از امر انتزاعی و کم‌تعین‌تر به امر مشخص و پُرتعین‌تر طی می‌شود ــ به‌تمامی و سراسر در لحظه‌ی تالی یا لحظه‌ی فراآمده/اثبات‌شده حل می‌شود. درست است که این حل‌شدن درعین‌حال متضمن حفظ شدن نیز هست و این سپری و نفی شدن، همانی است که در اصطلاح هگلی، Aufhebung نامیده شده، اما حفظ شدن، در (درونِ) لحظه‌ی تالی است یا در حرکتی درون‌ماندگار [immanent] به درونِ لحظه‌ی تالی انتقال یافته است، در کنار آن نیست؛ لحظه‌ها یا وجوه وجودی، هم‌زمانیِ واقعی ندارند. «هم‌زمانیِ» آنها، منطقی است، از منظر ازلیت و ابدیت است، «هم‌زمانیِ» حضور کل است در جزء، حضور روح است در پیکر یا تعین‌(های) اینکِ آن، تعین‌(های) اینجا و اکنونش؛ «هم‌زمانیِ» پدر، پسر و روح‌القُدُس.

تمایز بین سرمایه‌ی پایا (یا استوار) و سرمایه‌ی گردان (یا در گردش) در دورپیمایی‌های سرمایه ــ که در گروندریسه حتی بیش‌تر از کاپیتال موضوع بحث مارکس است ــ شاکله‌ی فوق را، در همین سطح از تجرید، نقض می‌کند:

الف) در تبدیل پول ـ سرمایه به عناصر سرمایه‌ی بارآور، یعنی ابزار تولید (مواد خام و کمکی، ابزار، ماشین‌آلات و غیره) و نیروی کار، کل پول ـ سرمایه در این تبدیل وارد نمی‌شود و بخشی از آن به‌مثابه پول باقی می‌ماند. به‌عبارت دیگر لحظه یا وجه وجودیِ [Moment] «پول ـ سرمایه» در کنار وجه وجودیِ سرمایه‌ی بارآور باقی می‌ماند. توجه داشته باشیم که مسئله‌ی مورد نظر ما این نیست که این بخش از سرمایه، به‌مثابه سرمایه‌ی عاطل، در سطح‌های دیگر و مشخص‌تری از تجرید، نقش استقلال‌یافته‌ی سرمایه‌ی تجاری را به‌عهده می‌گیرد یا زمینه‌ی سرمایه‌ی مجازی و اعتباری می‌شود. وجود آن در همین سطح از تجرید در کنار سرمایه‌ی بارآور از آن رو ضروری است که در فرآیند تولید سرمایه‌دارانه، به‌عنوان فرآیند پیوسته‌ی تولید و تحقق ارزش، وظیفه‌ی تحقق ارزش نیز بر عهده‌ی خودِ سرمایه است. به‌عبارت دیگر هم‌زمانیِ واقعیِ این‌دو لحظه، از تعریف و ماهیتِ خودِ سرمایه استنتاج می‌شود و به سطح مفهومِ سرمایه تعلق دارد.

ب) در مرتبه یا مرحله‌ی سرمایه‌ی بارآور، در فرآیند تولید و زمان ارزش‌یابی و ارزش‌افزایی سرمایه، نه تنها بخشی از پول ـ سرمایه حضور و وجودی مستقل برای ایفای نقش تحقق ارزش را دارد، بلکه کل آن سهمی از سرمایه که به ابزار تولید بدل شده است نیز، پس از پایان فرآیند تولید و عبور به مرحله یا مرتبه‌ی کالا ـ سرمایه (محصول)، در محصول ناپدید نمی‌شود. درحالی‌که سرمایه‌ی گردان همه‌ی ارزش خود را به محصول منتقل کرده است، سرمایه‌ی پایا تنها جزئی ارزشی از خود را به محصول سپرده و کماکان در کنار سرمایه‌ی بارآور، و پس از این، در کنار کالا ـ سرمایه، وجودی مستقل خواهد داشت. درست است که با واردکردن تمایز سرمایه‌ی پایا و سرمایه‌ی گردان، گامی دیگر در فرآیندِ حرکت از سطحی مجرد به سطحی مشخص‌تر برداشته‌ایم و از این ‌طریق تعیّنِ تازه‌ای به موضوع شناخت افزوده‌ایم، اما این تعیّنِ تازه، تعریف تازه‌ای از یکی از مراحل واحد نیست، بلکه آشکارکننده‌ی هم‌زمانیِ واقعیِ آنها، در کنار یکدیگر است. بنابراین صِرفِ همانندیِ صوری (دیسه‌نمایانه)، یا همانندی شاکله‌ها بین فرآیند شناختیِ حرکت از مجرد به مشخص، می‌تواند در ارزیابیِ روش هگل و مارکس، حتی گمراه‌کننده باشد.

ج) در مرتبه یا مرحله‌ی «کالا ـ سرمایه»، حضور بخشی از پول در کنار «محصول» نه تنها بدیهی و ضروری است، بلکه این بخش از سرمایه اینک می‌تواند وظیفه‌ی پیش‌بینی‌شده‌اش در تحقق ارزش را ایفا کند. حضور سرمایه‌ی پایا نیز بدیهی است. اما ویژگیِ این مرحله، تفاوت محصول با شرایط تولید (مواد خام، ابزار تولید، نیروی کار) است؛ بی‌گمان نه از لحاظ پیکره‌ی مادی آنها؛ زیرا این تفاوت صرفاً صوری و فراتاریخی است و ربطی به ماهیت سرمایه ندارد. تفاوتی که به ماهیت سرمایه مربوط است، حضور ارزش اضافی در محصول است، موجودی که نقطه‌ی تناظر یک به یکی در ارزش عوامل تولید، پیش از فرآیند تولید، ندارد. حضور این سهم تازه از سرمایه، در کنار سهم‌های دیگر است که شاکله‌ی کلیت هگلی را (و البته کل دستگاه و سازوکار اقتصاد بورژوایی را) در همین سطح از تجرید نقض می‌کند؛ نه از لحاظ تفاوت این سطح از تجرید با سطحی مشخص‌تر از تجرید که در آن، همین ارزش اضافی منشاء سود و بهره و رانت شده است و تصویر و جلوه‌ی روابط اجتماعی سرمایه‌دارانه، واقعی‌تر است، بلکه در همین سطح از تجرید.

نکته‌ی مهم این است که اتفاقاً عام‌ترین و انتزاعی‌ترین شرایطی که در آن، سرمایه پیکر پولی‌اش را در شئ نفی می‌کند تا با نفیِ دوم هم‌چون پولی بیش‌تر به‌خانه بازگردد (سرمایه‌ی تجاری)؛ یا حتی خود به شیئی قابل خرید و فروش بدل می‌شود (سرمایه‌ی مجازی) و فرآیند تولید در آن، فرآیند زائد و مزاحم و پرخطری جلوه می‌کند، مشخص‌ترین، واقعی‌ترین سطحِ حضورِ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در مرتبه‌ای تجربی است. دیالکتیک مارکسی در آشکارکردن این هم‌هنگامیِ مجردترین و مشخص‌ترین امر است، نه در همانندی صوریِ گام‌های فرآیند بازنمایی.

مارکس در ۲۵ مارس ۱۸۶۸ به انگلس نوشت: «چه می‌گفت هگلِ پیر اگر امروز در دارِ لاهوت خبر می‌شد که نزد آلمان‌ها و شمالی‌ها [واژه و مقوله‌ی] امر عام (das Allgemeine) و [واژه‌ها یا مقوله‌های] امر مجزا (das Sundre)، یا امر خاص (das Besondre) هیچ معنایی ندارند جز زمین اشتراکی یا زمین ویژه و جداشده در مالکیتِ خواص؟ لعنتی این مقوله‌های منطق، هرآینه در «مناسبات ما» ریشه دارند و از آنجا بیرون می‌رویند.» (MEW 32, S. 52)

دو؛ عوامل عینی (ابژکتیو) و ذهنی (سوبژکتیو) تولید: یکی از آشکارترین نمونه‌های سازگار با منطق هگل، تعیین جایگاه و تعریف مقوله‌ها از طریق یگانه‌دانستن‌شان با نفی یا ضد آنهاست و اگر این دو سر متناقض و متنافی هم‌هنگام در تمایزِ امر سوبژکتیو ــ در معنای چیزی که ابژکتیو نیست ــ و امر ابژکتیو ــ در معنای چیزی که سوبژکتیو نیست ــ صورت‌بندی شوند، این سازگاری به ‌تطابقی کامل نزدیک خواهد شد. جمله‌ی کارگر و سرمایه‌دار «با بازتولیدِ دیگریِ خود، با بازتولیدِ نفیِ خود، خود را تولید می‌کنند» (MEW 42, S. 371 ،گروندریسه)، به‌خوبی می‌تواند از هگل باشد؛ یا تعریف کار به‌مثابه «نا ـ سرمایه» یا سرمایه به‌مثابه «نا ـ کار»، اگر به تناظر بی‌واسطه‌ی نفی و اثبات در دیالکتیکی هگلی منسوب شود، عاری از مشروعیت نیست. حتی زمانی‌که با ژرف‌کاوی و فرارفتن از درکی عامیانه ــ از مارکس و از هگل نیز ــ امر سوبژکتیو را به «ذهنی»، یعنی درونی و درون‌ـ‌فردی تقلیل ندهیم و آن را در عام‌ترین معنا، امر معطوف به عنصرِ عامل و آگاه و اراده‌مند بدانیم، باز هم در تقسیم عوامل فرآیند تولید و بازتولید سرمایه‌دارانه به عوامل ابژکتیو و سوبژکتیو، در محدودیتِ دوگانه‌ای باقی می‌مانیم که چارچوب و فضای رویکردی مارکسی نیست. تلقی مواد خام و ابزار تولید به‌مثابه شرایط ابژکتیوِ (عینی) تولید و تلقی کار به‌مثابه شرایط سوبژکتیوِ (غیرعینیِ) تولید، به‌نحوی‌که از یک‌سو هویت سرمایه، بی‌میانجی، نفی سوبژکتیویته و نفی کار، و از سوی دیگر هویت کار، بی‌میانجی، نفی ابژکتیویته (عینیت) و سرمایه باشد، دوگانه‌ای از نفی و اثبات است که در عطف به هردو، رویکردی غیرانتقادی دارد. ویژگی رویکرد مارکس در گروندریسه در تعریف همین مقوله‌ها، رویکردی انتقادی است که نقطه‌ی عزیمت و شالوده‌ی آن، عینیتِ پراتیک و شکستنِ این دوگانه‌ی سنتی فلسفه و شناخت‌شناسی است.

مارکس در تعریف کار به‌مثابه عاملی رو در روی سرمایه، بین بیان منفی یا سلبی کار و بیانِ مثبت یا ایجابیِ آن تمایز قائل می‌شود. در بیان سلبی، کار به‌مثابه «نا ـ سرمایه‌ی هویت‌یافته» به معنای امری شیئیت‌نایافته در محصول، و در این معنا، غیرعینی (غیرابژکتیو) است، اما سوبژکتیوبودنِ آن در این معنا، مترادف با عینیت‌نداشتن و ابژکتیونبودنِ خودِ کار نیست. در بیان ایجابی، کار به‌مثابه فعالیت، به‌مثابه پراتیک اجتماعی و تاریخیِ انسان، و از این رو به‌مثابه امری سوبژکتیو (یا معطوف به انسان)، امری عینی است. سراسر این فرازِ کوتاه در گروندریسه، یکی از درخشان‌ترین نمونه‌های تلاش مارکس در فاصله‌گرفتن از دیالکتیکی است که در ترتیب و توالی منطقی مفاهیم خلاصه می‌شود و از این رو دیالکتیکی ایده‌آلیستی است. دقیقاً با عزیمت از همین نقد است که می‌توان به‌درک و برداشت مارکس از رویکرد ماتریالیستی، همانا ماتریالیسمی پراتیکی، و دریافت و برداشت او از دیالکتیک در موضوعِ ویژه‌ای هم‌چون تناقض سرمایه، نزدیک شد:

«کار به‌مثابه نا ـ سرمایه‌ی هویت‌یافته، عبارت است از: کار شیئیت‌نایافته، در بیانی سلبی (به‌خودی‌خود، اما، عینی؛ شیئیت‌نایافتگی‌اش در این تعریف، شیئیت‌نایافتگی در شکلِ برون‌آخته [یا ابژکتیو] آن است). کار در این مقام، ماده نیست، وسیله‌ی تولید نیست، محصول خام نیست؛ کاری است جداشده از همه‌ی وسائل کار، همه‌ی دست‌افزارها و مایه و موضوع کار و از تمامیِ عینیتِ آنها. زنده‌بودن [کار] به‌مثابه انتزاعی از همه‌ی وجوهِ وجودی‌ای که کار در آنها هستی واقعی دارد، (به‌مثابه ناـ‌ارزش، نیز)؛ سراسر برهنه ـ عریان از هر عینیتی، وجودی سراسر درون‌آخته [یا سوبژکتیو]، کار به‌مثابه فقر مطلق؛ فقر، نه به‌مثابه کاستی یا فقدان، بلکه به‌مثابه طرد و برکنارشدن تمام و کمال از ثروت عینی [و متجلی در اشیاء]. یا، به‌مثابه وجودِ واقعیِ نا‌ـ‌ارزش به‌معنای دقیق و اعلای کلمه، و بنابراین ارزش مصرفی‌ای خالصاً عینی، با وجودی بی‌میانجی. این شیئیت تنها می‌تواند به‌مثابه شیئی جدایی‌ناپذیر از شخص، و صرفاً در هم‌آمیزی و تطابق با پیکرمندیِ بی‌میانجی وجود داشته باشد. از آنجاکه این شیئیت خالصاً بی‌میانجی است، بنابراین نا‌ـ‌‌شیئیتِ بی‌میانجی نیز هست. به‌عبارت دیگر شیئیتی است که بیرون از وجودِ واقعیِ بی‌میانجیِ فرد، شیئیت ندارد. کارِ شیئیت‌نایافته، نا‌ـ‌ارزش، در بیانی ایجابی؛ تعینی به‌مثابه سلبیتی به‌خودْ معطوف، شیئیت‌نایافته است، بنابراین برون‌آخته نیست و به این ترتیب وجودِ درون‌آخته‌ی خودِ کار است. کار، نه به‌مثابه شئ یا برابرایستا، بلکه به‌مثابه فعالیت؛ نه به مثابه خودِ ارزش، بلکه به‌مثابه سرچشمه‌ی جاندارِ ارزش… بنابراین کوچک‌ترین تناقضی در این نیست که داعیِ این مدعای متناقض شویم که کار از یک‌سو فقر مطلق است در مقامِ شئ، از سوی دیگر امکان عام ثروت است در مقامِ عاملِ آگاه و صاحب اراده [یا سوژه] و به‌مثابه فعالیت؛ زیرا این دو سر، یکدیگر را به‌طور متقابل مقید می‌کنند و از جوهر کار سرچشمه می‌گیرند، که به‌مثابه قطب متقابل، به‌مثابه هستیِ متناقض سرمایه، هم پیش‌شرط سرمایه است و هم به‌نوبه‌ی خود، سرمایه را پیش‌فرض می‌گیرد.» (همانجا، ص ۲۱۷ ـ ۲۱۸)

نتیجه‌ی این نقد و دیالکتیک انتقادی و انقلابیِ مارکسی را می‌توان با صراحتی آشکار در چند صفحه‌ی بعد از این فراز یافت: «آنجاکه خودِ کار به یکی از عناصر عینی تبدیل شده است که در جریان مبادله، کارگر در اختیار سرمایه‌دار قرار گرفته است، تفاوتش با عناصر عینیِ دیگرِ سرمایه، خود تمایزی عینی است: یکی شکلِ سکون و رکود دارد، دیگری شکلِ جنبش و فعالیت» (همانجا، ص ۲۲۳ ـ ۴). نکته‌ی تعیین‌کننده‌ای که شالوده‌ی این رویکرد و سرشت‌نشانِ نقد مارکسی است دقیقاً این است که تشخیص و شناختِ تمایز بین کار و عناصر دیگر سرمایه از آن رو امکان‌پذیر است که تفاوتی عینی است و این تفاوت به این دلیل عینی است که کار به‌مثابه پراتیک انسانی، خود عینی است یا از عینیتی ویژه، متفاوت با عینیت اشیاء و ابزار و مواد کار برخوردار است.

سخن پایانی

ترجمه‌ی گروندریسه به‌زبانی دیگر باید همدلانه و صمیمانه، و دربرابر خواننده، صادقانه باشد، آن گونه که این احساس را از خواننده نگیرد که میهمانی ناخوانده است، بداند به ضیافتی آراسته و ازپیشْ آماده و برای پذیرایی دعوت نشده است؛ آن گونه که زیبایی‌های بی‌نقاب را ببیند، آشفتگی را نیز. در پایان، در کنار شگفتی‌ها و جذبه‌ها، پرسش‌ها و ابهام‌ها نیز باقی بمانند.

منبع:نقد

https://akhbar-rooz.com/?p=14072 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fardad
fardad
4 سال قبل

در متن بالا بخشی از ترجمه جدید گروندریسه را در قالب نقل قول از صفحات ۲۱۷ و ۲۱۸ متن اصلی آورده اند. برای این که عیار این ترجمه به دست آید همین نقل قول کافی است. آن را در زیر کپی می کنم. آیا معنای این متن برای خود آقای خسروی روشن است؟

کار به‌مثابه نا ـ سرمایه‌ی هویت‌یافته، عبارت است از: کار شیئیت‌نایافته، در بیانی سلبی (به‌خودی‌خود، اما، عینی؛ شیئیت‌نایافتگی‌اش در این تعریف، شیئیت‌نایافتگی در شکلِ برون‌آخته [یا ابژکتیو] آن است). کار در این مقام، ماده نیست، وسیله‌ی تولید نیست، محصول خام نیست؛ کاری است جداشده از همه‌ی وسائل کار، همه‌ی دست‌افزارها و مایه و موضوع کار و از تمامیِ عینیتِ آنها. زنده‌بودن [کار] به‌مثابه انتزاعی از همه‌ی وجوهِ وجودی‌ای که کار در آنها هستی واقعی دارد، (به‌مثابه ناـ‌ارزش، نیز)؛ سراسر برهنه ـ عریان از هر عینیتی، وجودی سراسر درون‌آخته [یا سوبژکتیو]، کار به‌مثابه فقر مطلق؛ فقر، نه به‌مثابه کاستی یا فقدان، بلکه به‌مثابه طرد و برکنارشدن تمام و کمال از ثروت عینی [و متجلی در اشیاء]. یا، به‌مثابه وجودِ واقعیِ نا‌ـ‌ارزش به‌معنای دقیق و اعلای کلمه، و بنابراین ارزش مصرفی‌ای خالصاً عینی، با وجودی بی‌میانجی. این شیئیت تنها می‌تواند به‌مثابه شیئی جدایی‌ناپذیر از شخص، و صرفاً در هم‌آمیزی و تطابق با پیکرمندیِ بی‌میانجی وجود داشته باشد. از آنجاکه این شیئیت خالصاً بی‌میانجی است، بنابراین نا‌ـ‌‌شیئیتِ بی‌میانجی نیز هست. به‌عبارت دیگر شیئیتی است که بیرون از وجودِ واقعیِ بی‌میانجیِ فرد، شیئیت ندارد. کارِ شیئیت‌نایافته، نا‌ـ‌ارزش، در بیانی ایجابی؛ تعینی به‌مثابه سلبیتی به‌خودْ معطوف، شیئیت‌نایافته است، بنابراین برون‌آخته نیست و به این ترتیب وجودِ درون‌آخته‌ی خودِ کار است. کار، نه به‌مثابه شئ یا برابرایستا، بلکه به‌مثابه فعالیت؛ نه به مثابه خودِ ارزش، بلکه به‌مثابه سرچشمه‌ی جاندارِ ارزش… بنابراین کوچک‌ترین تناقضی در این نیست که داعیِ این مدعای متناقض شویم که کار از یک‌سو فقر مطلق است در مقامِ شئ، از سوی دیگر امکان عام ثروت است در مقامِ عاملِ آگاه و صاحب اراده [یا سوژه] و به‌مثابه فعالیت؛ زیرا این دو سر، یکدیگر را به‌طور متقابل مقید می‌کنند و از جوهر کار سرچشمه می‌گیرند، که به‌مثابه قطب متقابل، به‌مثابه هستیِ متناقض سرمایه، هم پیش‌شرط سرمایه است و هم به‌نوبه‌ی خود، سرمایه را پیش‌فرض می‌گیرد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x