جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یک مرداب، یک قورباغه و یک سه تار – محمود طوقی

جای سوزن انداختن نبود. آدرس را مهدی به اصلان داده بود ، همسفر وهم راز شب های سخت سفر هندوستانش که حالا روی تاکسی کار می کرد .همو بود که رفت توی جلد او که موسیقی فضای ذهنی آدم را عوض می کند و خاطره های تلخ سفر هندوستان را مثل رودخانه خروشانی می شوید و با خودش می برد .

آن طور که مهدی می گفت سه تار سازی است عرفانی و با روحیه او ساز گاری بیشتری دارد بهمین خاطر وقتی آقای میان سالی که در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی سنتی واقع در یکی از خیابان های فرعی در پشت خیابان انقلاب از اصلان پرسید چه کلاسی می خواهید ثبت نام کنید او گفته بود سه تار  و همان آقا گفته بود چه دیر،این ساز را باید از کودکی یاد گرفت  و او گفته بود در سفر بوده ام .و یک آن ویرش گرفت از ثبت نام منصرف شود .

 او کجا و سه تار کجا .اما مهدی می گفت دنیایی است دنیای موسیقی حیف که ما دیر با آن آشنا شدیم .و اصلان بخاطرش آمد که در همان سال های دور شجریان و سیما بینا و فرخزاد به ستاد آمده بودند تا برنامه اجرا کنند.

خبر را مهرداد آورد. یکی از آن شب هایی بود که بقول پدرش یکی از هزار و یک شب عمر آدمی است .

مهرداد می گفت  و می خندید . و ادامه می داد که البته فکر بدی هم نیست ایضاًبه تمسخر ،در ستاد یک اتاق هم می دهیم به آن ها و از فردا کلاش ها را می گذاریم کنار و سه تار بغل می کنیم . ومی خندید  و خنده شیرینش همه را به خنده وا می داشت .انوش اما می گفت :مهرداد ذهن بچه را خراب نکن.وقتش که برسد ماهم برای مردمی که پول ندارند کنسرت مجانی می گذاریم .واز شجریان و سیما بینا می خواهیم برای زحمتکشان بخوانند و مهرداد می گفت :فرخ زادرا هم بگو وقهقه اش اتاق را پر می کرد . انوش می گفت باشد مگر فرخزاد چه عیبی دارد.

اصلان در گذشته های دورش بود که مسئول ثبت نام برنامه کلاس و لیستی را که باید تهیه کند به او داد.و اصلان راهی بهارستان شد .همه مراحل را مهدی پیشاپش به او گفته بود .

آدرس خرید سه تارو کتابچه نت را هم مهدی داده بود .اصلان آدرس را پرسان پرسان پیدا کرد .فروشنده هم غریبه نبود . اورنگ بود از بچه هایی که درسفر هندوستان با او و مهدی  هم سفر بود .

اورنگ از بچه های فنی بود .و حالا شده بود ساز فروش در مغازه ای کوچک در نبش یکی از فرعی های بهارستان.

آن طور که خودش می گفت از بیکاری خسته شده بود به توصیه یکی از دوستان قدیم که دستی در موسیقی داشت راهی بهارستان شده  بود تا در مغازه دوستی از بچه های قدیم مشغول کار شود  . کمی که مانده بود  دیده بود شغل پر رونقی است پس ماندگار شده بود  و حالا خرج و دخلی می کرد  و روزگاررا می گذارند.

اصلان سه تار را  که از اورنگ گرفت مستاصل بود با او چه کند . و از اورنگ پرسیده بود :خب با این  چه باید بکنم . اورنگ گفت:همان کاری که بقیه می کنند مثل یک جنتلمن ساز را می گیری دستت  سوار اتوبوس می شوی و می روی خانه . روزکلاس هم با خودت می بری مرکز .تا کم کم قلق ساز دستت بیاید.

 و اصلان با تعجب گفته بود همه که این ساز را دست من می بینند .و اورنگ گفته بود ببینند.این روزهاکه ساز زدن دیگر مطربی نیست یک کار روشنفکری است .مد شده است، برای پز دادن آن هایی هم که کار موسیقی نمی کنند با یک سه تار این ور و‌آن ور می روند .

و اصلان پرسیده بود اگر آشنایی مرا با سه تار دید چی؟ و اورنگ خندیده بود و گفته بود .کجایی مومن روزگار از این رو به آن رو شده است و اصلان نفهمیده بود از این رو به آن رو شده است یعنی چه .

اصلان برنامه و ساعت کلاس را چند باری با خودش مرور کرد. دوست نداشت دیر برود، برای او قرار قرار بود چه دیروز و چه امروز. هر چند قرار دیروز از جنس و سنخ دیگری بود .

مرکز حفظ و اشاعه موسیقی سنتی  جای سوزن انداختن نبود و او به سختی از میان سر وصدای آدم ها و ساز ها و آواز ها به سختی  ملتفت شد که کلاس استاد سینکی طبقه دوم دست راست  اتاق سوم بر گزار می شود.

اصلان از میان خیل جمعیت به طبقه بالا رفت و پرسان پرسان کلاس استاد سینکی را پیدا کرد .استاد هنوز نیامده بود .اصلان شاگرد هارا شمرد با خودش ده نفری می شدند. همه با یک دفتر نت و یک سه تار.

  اصلان از پسر جوانی که در کنارش بود پرسید :کلاس جمعی است .همه یک درس می گیرند ؟.

 پسر جوانی که در حوالی ۱۵-۱۶ سالگی بود و صورتی دلنشین داشت گفت :نه هر کس درس خودش را می گیرد و می رود . همه که در یک سطح نیستند و اصلان پرسید این دوستان حالا دارند چه کار می کنند . جوان گفت دارند سازشان را کوک می کنند. کوک  سه تار مدام خودش را ول می کند و باید کوک شود که مصیبتی است و البته وقتی به کلاس بالاتری  رفتی کم کم یاد می گیری خودت ساز خودت را کوک کنی  ولی یک سالی باید سازت را برداری و مدام ببری نزد استاد تا کوکش کند یا این که یک دستگاه دیاپازون بخری و از روی آن کوک کنی .

اصلان اندیشید کار به این سادگی که او تصور می کرد نیست. و همان طور که مهدی می گفت سه تار برای خودش دنیایی است واز فردا او باید کار و زندگیش را بگذارد برود دنبال کوک سه تار .

کلاس کوچک بود و بفهمی نفهمی آدم ها تنگ دل هم نشسته بودند. یک آن نفر ی که روی صندلی جلو نشسته بود بر گشت . در ذهن اصلان چیزی تکان خورد .

اصلان از خودش تعجب کرد .همان لحظه ای که وارد کلاس شد با دیدن نفر ی که  در نخستین صندلی نشسته بود تلنگری به مغزش خورد اما با ناباوری و غریبه بودن با فضای کلاس از ذهنش گریخت . اصلان شک نداشت نفراول کلاس که سه تارش را در بغل گرفته است و مدام دارد با کوکش ور می رود کسی جز کاک محمد نیست. وقتی بر گشت تا با نفر پشت سریش کمی اختلاط کند اصلان فرصت کافی داشت تا تمامی چهره او را در کادر مشخص ببیند. دیگر شک نداشت که او کیست .

اسمش محمد بود اما امیر اورا کاک محمد صدا می کرد و بعضی اوقات هم می گفت :کاک.

نخستین بار او را در خانه امیر دیده بود .

برای دیدن امیر دوست هم کلاسی اش به خانه امیر رفته بود که زنگ در زده شد و امیر درب را باز کرد و متعجبانه  گفت :کاک این چه قیافه ای ست برای خودت درست کردی !

تازه وارد لباس کردی شیکی پوشیده بود و با عینک طبی و سبیل های پر پشتی که تمام لب بالایی و پائینی اش را پوشانده بود بقول امیر شده بود تابلو.

امیر کاک محمد را به اصلان معرفی کرد . کاک محمد با لهجه غلیظ ترکی -فارسی به لباس او  و امیر اشاره کرد و گفت:وقتی کاک محمد از این لباس های قرتی بچه های تهران بپوشد حتماً دوره آخرالزمان است و اگر چنین روزی پیش بیاید و کاک محمد مجبور شود تن به این بی ناموسی بدهد کلاشش را مسلح می کند و با یک گلوله به زندگی خود خاتمه می دهد.و شروع کرد با زبان کردی با امیر حرف زدن .امیر نیز با او به زبان کردی همراهی می کرد .اما کاک مدام حرف او را قطع می کرد و چیزی می پرسید و دوباره دیالوگ دو نفره ادامه می یافت .و ناگهان امیر صدایش بالا رفت.و به کاک محمد گفت:ول کن بابا کُشتی مرا. با این کردی حرف زدنت. تو که کُردی حرف زدن مرا قبول نداری چرا با من کُردی حرف می زنی تا مدام حرف مرا قطع کنی و از من بپرسی منظورت از این حرف فلان حرف است .منظورت از فلان بهمان است . ای مرده شور ببردت با این تعصبت روی زبان کُردی.

کاک هم عصبانی بود و در حالی که معلوم نبود مخاطبش امیر است یا اصلان با لهجه غلیظ کُردی فارسی اش می گفت:زبان کرمانشاهی که زبان کُردی نیست .یک زبان من درآوردی است . جلف و لوس و بی مزه است . پر از لغات خائنانه فارسی است. مشکل شما درس خوانده های کُرد می دانی چیست.؟ امیر که از عصبانیت خیس عرق بود گفت :نه نمی دانم رفیق شوان ، شما بفرمائید تا ما روشن شویم . و کاک محمد گفت:ای رحمت بر آن شیری که خوردی . مشکل شما بی هویتی است . هویت ندارید تا در مقابل فارس ها قرار می گیرید خودتان را می بازید. فکر می کنید اگر به زبان آن ها حرف بزنید شهری می شوید .فارس می شوید . آقا می شوید . فارس ها شما را می گذارند روی سرشان حلوا حلوا می کنند. شما و امثال شما جاش هستید . اگر دست من بود یک کرمانشاهی را زنده نمی گذاشتم.

باردوم کاک محمد را باز هم در خانه امیر دیده بود. با همان شکل و شمایل. لباس کردیش را با شب کلاهی کُردی کُردی تر کرده بود . باز هم آمده بود تا امیر را ببیند با خودش یک نقشه بزرگ هم آورده بود از کردستان بزرگ ؛کردستانی که شامل بخش هایی از ایران ،عراق ،سوریه وترکیه و شوروی می شد .

بخش ایران شامل شهر های کرد نشین می شد با بخش هایی از آذربایجان ،مازندران ،سیستان و بلوچستان .اصلان می پرسد:کاک محمد این نقشه کردستان بزرگ است یا ایران بزرگ.هر جا را بشود جز کردستان گذاشت  مازندران و سیستان و بلوچستان را که نمی شود گذاشت .

کاک محمد عصبانی می شود . عینک ذره بینی اش را بر می دارد . جلو تر می آید و زل می زند در چشمان اصلان و می گوید :پس کُرد هایی که در مازندران و سیستان و بلوچستان هستند از نظر شما آقایان سوسیال -شوینیسم و ناسیونالیست فارس برگ چغندرند. تا کی می خواهید بعنوان یک اقلیت ناچیز فارس بر خلق های غیر فارس حکومت کنید . بروید مازندران و سیستان و فارس ببینید چقدر کُرد زندگی می کنند.

اصلان کمی از کاک فاصله می گیرد و می گوید:کاک وجود کُرد یا هر اقلیت قومی دیگر در هر منطقه ای بمعنای کُرد بودن یا تُرک بودن آن منطقه نیست .این ها را باید در کادر مهاجرت های اجبار ی و تخته قاپو کردن دیکتاتوری رضا شاه دید .

در روزگار شکل گیری دیکتاتوری پهلوی برای آرام کردن مناطق شورشی کُرد نشین کوچ های اجباری بخشی از سیاست های دیکتاتوری رضا شاه بود این امر چیزی از حقوق کُرد ها بعنوان ساکنان  و اقلیت قومی کُرد که تحت  ستم قرار کرفته اند کم نمی کند .این حق برای آن ها باقی است که اگر بخواهند به زادگاه خود بر گردند دولت موظف است با دادن کلیه خسارت های وارده بازگشت آن هار ا تسهیل کند. اما بودن آن ها در آن مناطق آن مناطق را مناطق کُردی نمی کند .

کاک می گوید :ما از دولت فارس حق مان را گدایی نمی کنیم .ما حق مان را با تفنگ می گیریم. بزودی کردستان بزرگ در زیر سایه کلاشینکوف شکل می گیرد . اصلان می گوید: دست بردارکاک ،روزگار تفنگ و کلاشینکوف گذشته است . حقوق کُرد ها و اقلیت های قومی در رابطه با دموکراسی در سراسر ایران قابل تحقق است . با چهار تا تفنگ حسن موسی که نمی شود کردستان بزرگ را بر پا کرد .

کاک می خواهد اورا خفه کند . امیر واسطه می شود .کاک سیگاری روشن می کند و چند پک محکم می زند . اصلان می گوید :کاک خونسرد باش. تو با من که کُرد ها را دوست دارم و هوادارخودمختاری برای کُرد ها هستم این گونه بر خورد می کنی با حکومت می خواهی چکار بکنی.

کاک می گوید :جنگ. ما مثل شما اپور تونیست ها نیستیم که اسلحه مان را بوسیده باشیم و گذاشته باشیم کنار. اسلحه برای چریک یعنی همه دنیا ، کل مرام و ایدئولوژی . اسلحه که داشتی بتو احترام می گذارند . به حسابت می آورند . می دانند که داخل آدمی . اما اسلحه دستت نباشد با چغندر هم در عالم سیاست فرقی نمی کنی . اسلحه چریک را در مقابل ویروس اپورتونیسم وا کسینه می کند .شما از موقعی که با سلاح  خداحافظی کرده اید قورباغه ای شده اید در مرداب اپورتونیسم. آدم به روزنامه تان که نگاه می کند حالش بهم می خورد .

امیر سفره را می اندازد و می گوید :کاک ترا خدا قورباغه و اپورتونیسم و مرداب را ول کن از شب گذشته تا همین الان چیزی نخورده ام .عنقریب است که به دیار باقی بروم . و اصلان به کاک می گوید:بحث بعد از غذا.

امیر سفره را پهن می کندبه قاعده وبا نظمی زنانه ؛سه بشقاب با قاشق و چنگال، برنج ،کمی مرغ آب پز و یک سطل ماست .

چشم کاک که به سفره می افتد مثل برق گرفته ها از جای می جهد و می گوید :ای خائنین به خلق. خجالت نمی کشید .در حالی که خلق های تحت ستم به نان شب محتاجند شما سه نوع غذا می خورید .سوسیال  رفرمیست های ورشکسته.

امیر می گوید دست بردار کاک سه نوع غذا کجا بود .کمی برنج و ماست .آن مرغ هم که می بینی مال چند روز پیش است که اگر نخوریم باید بریزیم دور .کاک جلوتر می آید تا به سفره مسلط باشد و با اشاره می گوید :خب این یعنی سه نوع غذا . و می شمارد مرغ یکی ،برنج دوتا،ماست هم سه تا .شما باید از خوردن نان و ماست هم خجالت بکشید چه برسد به این غذای اشرافی اگر براستی خودتان را پیشاهنگان راستین طبقه کارگر می دانید.

کاک معطل نمی کند وسایلش را بر می دارد و کفش هایش را می پوشد و می گوید :برای شما قورباغه های لمیده در مرداب اپورتونیسم که نه ،برای طبقه کارگر متاسفم که چنین پیشاهنگانی دارد .و می رود .

اصلان به چهره کاک محمددقیق می شود  زیاد تغییر نکرده است  فقط کمی موی شقیقه هایش سفید شده است  بر خلاف خودش که تمامی موهایش به سفیدی می زند .اصلان می اندیشد ؛ سفر چیز های زیادی از او گرفته است  که یکی از این ها سیاهی موهایش است .

کاک سبیل های پر وسیاهش را کوتاه کرده است و لباس قرتی های تهرانی را پوشیده است .اصلان بنظرش می آید لباس کردی به کاک بیشتر می آمد و شکل و شمایل او را اساطیری می کرد .

اصلان پیش خودش حسابی سرانگشتی می کند . از آن روزگار ده سالی گذشته است. حالا می فهمد  همه چیز از این رو به آن رو شده است که اورنگ می گوید یعنی چه. .

بلاخره استاد آمد و کلاس به شکل تک نفره شروع شد.نخستین کسی که باید درس پس می داد و درس می گرفت کاک محمدبود .

 استاد سینکی رو به محمد کرد و گفت: درس جلسه قبل را بزن تا درس جدید را شروع کنم. کاک محمد زد.

بنظر اصلان چنگی بدل نمی زد و آهنگی را بیاد اصلان نمی آورد . اصلان با خودش می گوید:کاک زدی اما بنظر من هرچه زدی فالش بود .و فالش می زد  ناغافل صدای استاد سینکی به آسمان رفت . مهدی گفته بود سینکی استاد خوبی است اما اخلاق ندارد وبه کاک محمد گفت :این چه وضع زدنی است . خودت میدانی چه می زنی ؟ سازت هم که کوک نیست .کیفیت هم که ندارد مثل تشت می ماند و صدای قورباغه می دهد. این چه وضع بغل کردن ساز است .مگر هندوانه بغل کرده ای.حتماً می روی خانه برای مادرت می گویی شده ای استاد عبادی .

اصلان  سه تار و دفتر نت اش را روی صندلی گذاشت و از کلاس بیرون رفت .مرکز جای سوزن انداختن نبود و اصلان احساس می کرد کسی یا چیزی دارد گلوی اورا فشار می دهد. هوا سنگین و سربی شده بود. اصلان از مرکز حفظ و اشاعه موسیقی سنتی بیرون زد .و خودش را به خیابان انقلاب رساند.

 صدای قورباغه تمامی خیابان انقلاب را پر کرده بود.  

https://akhbar-rooz.com/?p=2470 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x