پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

آخر برگ ریزان – عفت ماهباز

آخرین سرخ برگ های زرد شده زیر پا غژ غژ شان قلب را مالامال از درد و رنج می کند و قلب من غمگین تر از برگ ها از غصه پر می شود و غژ غژ می کند. می خواهم بگریزم و یادم نیاید که فردا ٢٨ آذر است.

اما این بغض خفته که نمی گذارد دست و دلت به کاری رود به تو فاش می گوید نه تقویم دیواری. و این غژ، غژ می گوید علی فردا در تپه های اوین اعدام می شود. یادت می آید فریادهای دو کودکی که بر دامن مادر چنگ می زدند و پدر می خواهند. یادت می اید ناله های آرام پدر، که لنگ لنگان، نابارور تا لونا پارک زیر لب دعا زمزمه می کند که لابد خبر دروغ باشد.

اما گریزی نیست این گریز ناگزیر درد و غم را.

صف طولانی وصیّتنامه ها و پدر که از بار غم کمر خم کرده، و سرانجام نوبت ماست.

و دست شتابان من که پاکت  وصیّتنامه را قاپید. نگاه تند و گذرای من به دست خط علی،

یعنی هنوز امید داشتم!

دست خط علی بود درست همانگونه که پشت کتاب حافط شاملو برایم یادگاری نوشته بود. پدر که از حاجی کربلایی به آرامی پرسید:

چطور پسرم را کشتید، او که گناهی نکرده بود، جای شکنجه های او را ندیدید؟

و صدای خشن مرگ از زبان حاجی کربلایی لونا پارک:

آقا نگران نباشید،

گلوله را به همان جای شکنجه ها زدیم !

و پدر چون کمانی خم شده به زمین افتاد و من هراسان برای ارام کردن خود شاید فریاد می کشیدم: مرگ بر امریکا، مرگ بر امریکا…

آذر که بیاید،

بوی علی در فضا می پیچد و ترا گریزی نیست. نگاه مهربان سبز او و همه یاد و یادگارهایش ترا در خود غرق می کند و با خود می برد.

غم روی غم در دلم می پیچد و غصه تا کی بترکد.

پدر دیگر نیست که غصه بخورد بگوید پسر کمونیست من در ان دنیا تنها می ماند!

پدر برای تنهایی پسرش غصه می خورد و این غصه را با خود برد

آذر می شود همراه همه کسانی که چون علی در آذر ماه رفتند یادشان در فضا و هوا می پیچد و هیچ کاری نمی شود کرد مگر به سمت شان روی و آغوش بگشایی این یاد و دگر یادها را!

چهل سالی گذشته از آن آذر،  اما انگار هنوز دیروز بود لونا پارک و پدر که از غصه کمرش چون کمانی خم گشته بود و من…

٢٨ آذر ۱۳۹۹

عفت ماهباز

پانویس:

امروز ٢٨ آذر است روزی که علی برادرم را به همراه عده ایی دیگر در سال شصت در اوین به جرم اندیشه اش، تیرباران کردند.

https://akhbar-rooz.com/?p=97718 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیثی حبیبی - م. تلنگر

اصلاح

«و اینک ما
ترا در آسمان خیال می بینیم
و به تماشای ماهبازی آفتاب می نشینیم
با صورت های خویس
در این زمین کم آفتاب و مهر
و پر از لک و پیس.*»

«عیسی خالوی بسیار بسیار عزیز، قصه نخور اگر آن جهانی باشد، که امیدوارم باشد و ستمگران جهان جاوید جهنمی شوند، شکی، هیچ شکی نداشته باش که علی تو از سروران بهشت خواهد بود.»

خیس، خویس نوشته شده؛ و غصه، قصه.
ببخشید.

حسن پوردگان
حسن پوردگان
3 سال قبل

ای کاش خبر دروغ بود از آنروز این دنیا برایم مرد

لیثی حبیبی - م. تلنگر

برگرفته از اینترنت، و بدون شرح: «اطلاعات در باره آقای علی ماهباز بر مبنای مصاحبه با خواهر ایشان تهیه شده است. وی متولد ۱۳۲۶ در روستای فتیده از توابع لنگرود(استان گیلان) و دارای دو فرزند بود. او کارشناس علوم آزمایشگاهی و سرپرست آزمایشگاه بیمارستان سرخه حصار و از هواداران سازمان فدائیان خلق اکثریت بود. در دوران پیش از انقلاب نیز به مدت دو سال(۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴) در زندان بود. بعد از اعدام وی، همسرش که پزشک بود از کار اخراج شد. چند سال بعد نیز مقامات زندان به خانواده وی تلفن کردند و گفتند که در مورد علی اشتباه شده و حلالیت می‌طلبند!»

لیثی حبیبی - م. تلنگر

عیسی خالوی بسیار بسیار عزیز، قصه نخور اگر آن جهانی باشد، که امیدوارم باشد و ستمگران جهان جاوید جهنمی شوند، شکی، هیچ شکی نداشته باش که علی تو از سروران بهشت خواهد بود. آنجا پرچم آزادی در یک دست، پرچم عدالت در دست دیگر آوازه خوان دیده می شود با مهندس هنرمند احمد عاشورپور. آن ها به همراه محمد علی باز قلعه ای(افراشته)، اول با صدای بلند می خوانند:
«بشکنی ای قلم ای دست اگر، پیچی از خدمت محرومان سَر»
صدای مردم شادمان: هورا! هورا! هورا!
و بعد علی به چشمان مهندس عاشور پور* که می خندند، نگاه کرده، می گوید: با اجازه ی استاد. و آواز غریبی سر می دهد که من هر روز آن را در این خانه ی نیمه ویران به یاد علی، به یاد گیلان زمین، به یاد کلِ ایران زمین می خوانم. و همینک دارم می خوانم و می نویسم. سرِ کوهِ بلند، من نی زنم، نی؛ می چومان به راه ی تا بایه کُوره ی؛ همگی وَر مرا رسوا بوکُودِه، همه کَس گِه اَ جا شیدای اَ ری. های لیلی، جان لیلی، می جان و جانان لیلی، لیلی ترا من خوش دارم، از دیل و از جان لیلی. تو بالای تَلار من در زمینم؛ تو نارنج پوست کَنی، من دیل غمینم؛ تی اَمره جُوخوس بازی چه خوشه خوش؛ الهی کوره ی تی داغَه نیدینم. های لیلی، جان لیلی، می جان و جانان لیلی، لیلی ترا من خوش دارم از دیل و از جان لیلی. اَگه می یار ایسی راهانه بیا؛ اَگَه راها نوبوست، باغانه بیا؛ اگَه دینی که دشمن در کیمنه، سفید ماهی ببه روخانه بیا. های لیلی، جان لیلی …

*آنچه عاشور پور و افراشته برای فرهنگ میهن کرده اند، کم نظیر است. افراشته در شعر های گیلکی خود دورانی از تاریخ را مانند فیلم های وسترن با جزییات ثبت کرده. عاشورپور نیز کار های شگرفی انجام داده. خیلی از ترانه های قدیمی تالشی بسیار عریان اند؛ یعنی نمی شود در همه جا خواند. ولی آن بزرگ هنرمند که تالشی نیز بلد نبود، آمده «کیلَلی جانم کیلَلی»(دخترک ای دخترک) تالشی را با کمک دیگران و با هنرنمایی خاصی هم به گیلکی برگردانده و هم قابل خواندن در جامعه ساخته. جایی خواندم که خانم ماهباز نوشته بودند علی در زندان ترانه های عاشورپور را برای همبندی ها می خوانده. این بود که بدان سو نقب زدم.
زنده یادش جاوید!

هر بار که می نویسید، چَشم هایی ننماک می شوند. بسیار بار به نثر به شعر(درجا سرایی) صدای چَشم های خود را فریاد کرده ام. این، یکی از آن فریاد هاست که در سال ۱۳۹۰ در پای «سایه دیرپا»ی شما در همین سایت آمده. این شعر خطاب به علیرضا اسکندری(شاپور) عزیزِ جاودان یاد سروده شده. او را «آفتابِ ماهباز» خوانده ام.

«از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : همدرد شما و همه ی سوختگانم؛ آتش به نهانم …
سلام بانوی مبارز

آفتاب ماهباز

تو آفتابی بودی چنان تابنده؛ غریب
که هنوز بعد سال ها
غروب نمی شناسد خاطره ات
پس
همچنان و همیشه می تابی
ماهبازانه بر او
و می شکفی
در هر سالگرد و گفتگو.
و اینک ما
ترا در آسمان خیال می بینیم
و به تماشای ماهبازی آفتاب می نشینیم
با صورت های خویس
در این زمین کم آفتاب و مهر
و پر از لک و پیس.*
تو هنوز می تابی
تو هنوز بیتابی
بخاطر کودکان کار
بخاطر مردمان فقیر بیکار؛ و پیر زنان بی کس و کار
به خاطر کارگری که شرمنده با دستان تهی به خانه می رود
بخاطر دهقانی که مزرع اش سوخته است
بخاطر دلهای سوخته ی پینه بسته
بخاطر چهره های شکسته و خسته
بخاطر جام امیدی که دیگر ریخته
بخاطر شادمانی از زندگی گریخته
بخاطر پسری که در اوج جوانی یک کلیه اش را می فروشد
تا جشن عروسی مختصری بگیرد
بخاطر دختران بیکار فقیری که بتوانند نان بخرند، کلیه می فروشند
تو خود را فراموش می کنی
وقتی می بینی
در فریب یک طلوع
گلهای آرزو مچاله شدند
و روح انسان ها
چون زمینی بمب خورده
چاله چاله شدند.
آری، ارزش والای تو در همین است:
وقتی که صدای قمری جان را گوش می کنی
بخاطر زندگی دیگران خود را فراموش می کنی- در هوشیاری خود را فراموش می کنی
وقتی که در خانه ی آرزو ها می نشینی
و در خیال، خوشبختی انسان را می بینی
ناخورده مست می شوی
آنگاه
برای همیشه ی تاریخ
جاودانه، هست می شوی.

و اینک ما سالهاست که در سالگرد و هر گفتگو
به تماشای ماهبازی آفتاب۱ می نشینیم
و ترا درخشنده و خندان، در عفتِ خاطره ها می بینیم!

۱ – بسیاری آفتابی را با آفتاب به اشتباه می گیرند. آفتابی آسمان بی ابر است که آفتاب(خور، هُور، مهر، میترا) در آن می تابد. آفتاب اما نام دیگر خورشید است. اصل این واژه آو تاو = آب تاب، است. یعنی همان تابنده ای که بر آب درخششی ویژه دارد؛ که نیاکان ما آن را آو تاو = آب تاب، نامیدند. پس آبتاب = آو تاو = آفتاب؛ یعنی درخشنده بر آب.
٣۹٣۹۲ – تاریخ انتشار : ۶ مرداد ۱٣۹۰

* اصطلاح بسیار قدیمی «لَک و پیس» را اول بار اندیشمند بزرگ ایرانی، رحمان هاتفی(حیدر مهرگان) در مقاله ی «خرده بورژوازی»، به ادبیات کتبی ایرانیان برد.
زنده یادش جاوید!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x