پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

آنان برای مردمانشان جنگیدند (به یاد کاووس ونادر شاه‌نشین) – مینو همیلی

قهرمانانِ برادر این روایت، جوانانانی ساده بودند که تنها آرمانشان قرارگرفتن در صف مردمانی بود که همدلانه تمنا و آرزوی غلبه بر اهریمن زمان را داشتند. ایثار و رشادت در این  هدف تجلی می‌کرد که نبرد را می‌شناختند و در میانِۀ این جنگ، عشق و ستایش انسان را از یاد نبردند. تاریخ، کاووس شاه‌نشین را فراموش نخواهد کرد. چرا که از خیل فرزندان زمانۀ خود بود که فقر را می‌دید و چاره را در اندیشه‌ای می‌جست که حکومت آن را سرخ و ممنوعه می‌خواند.

کاووس شاه‌نشین در عصری زاده شد که ارتجاع، نسیم برابری‌طلبی را که از اتحاد کبیر شوراها، در همسایگی، شروع به وزیدن گرفته بود بر پیکر موریانه‌خوردۀ خود حس می‌کرد و می‌لرزید و برآن بود که با سرکوب و زندان، کارگران را که اتحاد را به عنوان سوژه و کلید انقلاب دریافته بودند از آرمانشان جدا سازد.

اسناد جنبش کارگری نشان می‌دهد که سال ۱۳۳۴ در آبادان، کارگران، تحت تأثیر پیروزی بلشویک‌ها در جنگ میهنی و رویای بزرگ و نوپای انترناسیونال شروع به سازماندهی کرده بودند و پدر کاووس نیز جزو همان دسته از کارگران بود…سالی پر تلاطم که قهرمان داستان ما نیز در همان تاریخ و همان شهر به‌دنیا آمد.

پدر اهل کردستان بود و سودای آن را داشت تا به زادگاهش سنندج بازگردد… شغل پدر و فضای ملتهب در جنبش کارگری آبادان، موجب شده بود، سرنوشت، کاووس و برادر را در مسیر آرمانخواهی و همدلی با طوفانی قرار دهد که آیندگان برای همیشه به احترام و ستایش آن‌همه زیبایی به‌پا خواهند خواست…

کاووس شاه‌نشین

 «دانشکده‌های من» و «ژرمینال» را آن‌قدر دوره کرده بود تا بداند رمز ماندگاری شاهکارهای ادبیات رئالیستی نه به خاطر قلم ماندگار زولا و گورکی که قهرمانانی بودند که از دل صفحات کتاب در روزمرگی‌هایش آنها را می‌دید و تلاش می‌کرد تا خود نیز به‌سان آنان در دوست‌داشتن کارگران و تهیدستان بدرخشد و به‌راستی که در این راه ‌می‌درخشید…

 ایام گذشت و کاووس می‌دید که زادگاه پدر در آتش جنگ داخلی می‌سوخت و عزم آن داشت که برای مدد رساندن به زخمی‌ها و یارانی که در خیابان‌های سنندج در برابر مزدوران سنگر بسته بودند و تا آخرین توان می‌جنگیدند فعالیت کند. به یاد دارم که کاووس در بنکه[۱]ای یاری می‌رساند که سازماندهی آن بر عهدۀ چریک‌های فدایی خلق بود. آتش دژخیم و خمپاره بود که از آسمان بر سر خلق فرو‌می‌ریخت و در آن حجمِ آتش، کاووس بود که قهرمانانه به سوی مجروحین می‌شتافت و یاری‌شان می‌رساند. نبرد با اشغال شهر و نومیدی مبارزان پایان یافت تا کاووس با سفر به اصفهان مدتی خود را از زیر ذره‌بین مزدوران رژیم پنهان کند. با استیلای کامل رژیم در تمام کشور و پایان مبارزات خیابانی در سرتاسر ایران، کاووس به این نتیجه رسیده بود که خطری در بازگشت به سنندج نیست و معتقد بود در امداد رساندن به مجروحین جرمی نیست که بتوان به واسطۀ آن کسی را محکوم به همکاری و یا سازماندهی سیاسی ساخت. افسوس از اینکه لمپن‌های خودفروختۀ شهر با همکاریِ رژیم، «باندی بدنام  به نام پیشمرگان مسلمان کرد» را تشکیل داده و سودای شناسایی تمامی عوامل دخیل در آن تراژدی بیست و چهار روزه را در سر داشتند و کاووس نیز از این خباثت مصون نماند. شناسایی رفقا و همرزمان پایانی نداشت و در پاییز ۵۹ نوبت به کاووس رسید که به جرم سنگین حمل اسلحه و مهمات در منزل دستگیر شد. اتهامی واهی که در تفتیش منزل حتی اعلامیه‌ای یک‌صفحه‌ای نیز برای سنگین‌تر کردن پرونده نتوانستند به آن بیفزایند.

 در زندان بود که کاووس را دوباره دیدم. چند باری شده بود که او را به عنوان تعمیرکار به همراه نگهبانی به بند ما آورده بودند. پوستی سبزه داشت و چشمانی سیاه و نافذ. و رفتاری که خبر از متانت و آرامش درونش می‌داد. بخش زنان تلویزیون نداشت و به واسطۀ سر‌ و صدایی که هنگام شنیدن اخبار در بخش مردان ایجاد می‌گشت، به سختی می‌توانستیم اخبار را با چسباندن در قابلمه به موزاییکِ کف سلول رصد کنیم و از آمار اعدامیان و دستگیری‌ها باخبر شویم… به همین خاطر در مکالمۀ کوتاهی که در غیاب پاسدار محافظ، هنگام تعمیر آبگرمکن توسط کاووس، بین ما رد و بدل شد از او خواهش کردیم که به رفقا در بخش مردان اطلاع دهد که در هنگام پخش اخبار با حفظ سکوت مراعات ما را نیز بکنند.

موعد اعدام زندانیان (معمولا در اوایل بامداد بود) که فرا می‌رسید، پاسداران برای ایجاد رعب و رهب و آرام‌کردن عقده‌های هیستریک‌شان قبل از به رگبار بستن رفقا، شروع به تیراندازی‌های هوایی و بی‌هدف می‌کردند تا بدین طریق، ما زندانیان را که می‌دانستند از هر منفذی کنجکاوانه چشم به حیاط دوخته‌ایم در ضیافت خونین اعدام رفقا شریک سازند… از هواکش سلول به سختی یارانی را می‌دیدیم که در آن شب تلخ و فراموش نشدنی به جوخه‌های آتش سپرده شدند. توحش آن جنون به حدی بود که تصویر آن برای خواننده بسیار دشوار است؛ پس از آن آتش‌بازی‌های جنون‌آمیز، زندانی‌ها را درکنار دیوار به خط می‌کردند و به گلوله می‌بستند. سپس برای اطمینان از مرگ، تیر خلاص را در شقیقه‌ها می‌نشاندند و در نهایت با شلنگ آب، آن حمام خونین را پاکیزه می‌کردند و در میان خنده‌های سادیسمی عذاب‌آورشان با شلنگ همدیگر را به عنوان تفریح شبانه خیس می‌کردند.

فردای آن روز بود که خبر اعدام کاووس شاه‌نشین به عنوان عضوی از سازمان چریکهای فدایی خلق به همراه چند رفیق دیگر را از تلویزیون بند مردان شنیدیم. خبر کوتاه بود و هضم آن سخت. پاسدارها به مرگ کاووس رضایت نداده بودند و به تأیید برادرش، بارها و بارها سنگ قبر او را می‌شکافتند تا مطمئن شوند اندیشۀ پیکر بی‌جان کاووس شاه‌نشین در خاک ریشه ندوانیده باشد…

… و نادر شاه‌نشین‌

یازده‌سال بعد از به‌دنیا آمدن کاووس، خانوادۀ شاه‌نشین نوزاد دیگری را در بین خود داشت که مرور زمان نشان می‌داد خوی برادران بزرگتر را به ارث برده و در شهامت و آرمان برابری، شانه به شانۀ برادران بزرگتر حرکت می‌کرد. لازم به تکرار نیست که خصلت زندگی در خانواده‌ای با تبار طبقاتیِ کارگری به برادر کوچک‌تر نیز آموخته بود که تنها راه نجات بشر در برقراری سوسیالیسمی بود که مارکس وعده‌اش را می‌داد و او با وجود سن کم در لابه‌لای کتاب‌های چاپ سفید آن زمان، فرازهایی از آنها را به دل و جان سپرده بود؛ «کارگران جهان متحد شوید»، «جز زنجیرهای پایمان چیزی برای از دست دادن نداریم» و همین عبارات طلایی و قدسی‌مآبانه کافی بود تا نادر پانزده ساله نیز سرنوشت برادر را دنبال کند تا بار دیگر مصائب ایستادگی در برابر ضحاک زمان ، نام قربانی دیگری را در دفتر آرمانخواهان ثبت کند.

نادر شاه‌نشین در سال ۱۳۴۵ در آبادان به دنیا آمد. او با شنیدن خبر اعدام برادر بود که تصمیم گرفت در همان مسیر صعب‌العبوری گام بگذارد که برادر در انتهای آن به مسلخ رسیده بود… پانزده سال بیشتر نداشت و همین کافی بود تا ثابت کند که نوجوانی در آن سن و سال با شهامتی مثال‌زدنی دل را در گرو آزادی و ایثار سپرده و هیچ مانعی حتی مخالفت سران تشکیلات کومله نیز موجب نمی‌شد تا او از عزم در رزم صرف‌نظر کند.

تشکیلات کومله با حضور او در سازمان مخالفت می‌کرد و فرم‌های عضویت او هر دفعه رد می‌شد. اما چریک کوچک ما اصرار داشت تا ثابت کند آینده از آن اوست و همین پافشاری‌ها موجب شد که مدتی بعد در اوایل سال ۱۳۶۲ نادر به عضویت تشکیلات در بیاید و خیلی زود در صف مقدم پیشمرگه‌ها خود را جای دهد. افسوس که عمر چریک کوچک ما طولانی نبود و زندگی کوتاه نادر به او اجازه نداد که شکسته شدن شیشۀ عمر رژیم را ببیند و روز پیروزی را در کنار زندگان جشن بگیرد…

گردان شوان به داشتن نیرویی چنین با شهامت به خود می‌بالید و نادر نیز اطمینان فرماندهان خود را با جسارت و آزادگی پاسخ داده بود. آذر ۱۳۶۲ بود که رفیق نازنین ما در عملیاتی که برای کمین‌گذاری  نیروهای رژیم در منطقۀ سردشت تدارک دیده شده بود با لو رفتن عملیات مواجه شد تا نادر و چند تن از اعضای گردان زیر خمپاره‌باران رژیم اسلامی گرفتار شدند و  ترکشی کوچک کافی بود تا کالبد نازنین نادر را از زیباییِ هستی‌اش تهی سازد.

اگر نادر امروز زنده بود ۵۴  سال داشت و با کوله‌باری از تجربه، آیینه‌ای بود برای تمرین و تصمیم به مبارزه و بار‌ دیگر باید این نکتۀ تلخ را یادآور شویم که ابلیس زمان، دشمنان خود را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست با دادن حق حیات به اسطوره‌های عصر خویش، خنجر نابودی را خود به دستان آنان می‌سپرد. زیرا «می‌دانست که مردگان این سال، عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند»…

یاد و خاطرشان در تاریخ شکست‌نخوردگان جهان تا ابد ‌گرامی باد.

مینو همیلی


[۱] .در زبان کردی معنای شورای محلی را می‌داد.

https://akhbar-rooz.com/?p=97006 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x