حاشیهای بر کتاب «آواز نگاه از دریچهی تاریک»،
مجموعهای از خاطرات مادران، پدران، همسران، فرزندان،
خواهران و برادران زندانیان و اعدامشدگان سیاسی دردهۀ
شصت که به همت مهدی اصلانی فراهم آمده و منتشر شده است.
کارنامۀ حکومت اسلامی در هیچ یک از دهههای عمرش خالی از مصیبتهای بزرگ ملۤی نبوده است. در همین سالهای آغازین دهۀ کنونی سقوط در ورطۀ فساد ساختاری همراه با فقر دهها میلیونی و سرکوبی هر گونه مخالفت و اعتراض چنان سرعت و ابعادی گرفته که برخی دلسوزان نظام از ۤآخرین فرصت برای «نجات» آن و از سونامی جوانان زیر سی سال علیه آن سخن میگویند. با این همه، دهۀ شصت در خاطرۀ جمعی ملت ما به عنوان سیاهترین سالهای حکومت اسلامی نقش بسته است. ویژگی دهۀ شصت دراین بود که نیروهای اجتماعی و سیاسیای که در انقلاب شرکت کرده بودند و با اسلامی شدن آن خود را مغبون مییافتند، هنوز، حداقل تا چند سالی، در صحنه حاضر بودند و به حق خواستار حفظ حضور و پیگیری خواستهای خود بودند ولی جز تمامخواهی رژیم و سرکوبی تمام عیار پاسخی نیافتند.
بدین ترتیب آنچه از دهۀ شصت همچون عقدهای دردناک و زخمی باز به یاد مانده بیش از هر چیز زندان و شکنجه و اعدام است، از یک سو، و جنگ تحمیلی، از سوی دیگر – تحمیلی هم از جانب رژیم صدام حسین و هم از جانب حکومت اسلامی که بعد از بازپس گرفتن خرمشهر و راندن ارتش عراق به مرزهای بینالمللی، با سودای بیهودۀ رسیدن به قدس از راه کربلا جنگ را پیگرفت. فرصت بزرگ دریافت غرامتهای میلیاردی را از دست داد، مملکت را به شکست و فلاکت کشاند. این پاداش صدها هزار جوانی بود که بسیاری از آنها پاکباختۀ رژیم و رهبر بودند و در جبهه یا جان خود را از دست دادند یا معلول شدند. نصیب هزاران جوان پاکنهاد و فداکار نیز که به آرمان بهزیستی و عدالت برای هممیهنان خود باور داشتند، یا زندان و شکنجه و اعدام و گورهای بینام و نشان در گوشه و کنار میهن شد که نامدارترینشان «خاوران» است یا فرار از میهن و زندگی در تبعید. امۤا «جرم» اینان تنها درک یا تصور سیاسی متفاوتی با رژیم برخاسته از انقلاب بود و برخی از آنها، تنها برخی از آنها، این تفاوت فکری را بروز دادند یا کوشیدند بروز دهند یا در نهایت تنها قصد به عمل درآوردن آن را داشتند. بودند در میان آنها کسانی که حتۤی به آنچه میاندیشیدند چندان باور نداشتند، و تنها خواستار آزادی عمل و فرصتی برای سنجش اندیشههای خود بودند و این فرصت به آنها داده نشد. با این حال در اکثریت عظیم خود به همان تفاوت فکری وفادار ماندند و حتۤی آنجا که نوبت انتخاب میان مرگ و زندگی رسید، باز مرگ را بر انکار تفاوت فکری خود ترجیح دادند.
اینها امۤا واقعیتی است که همه میدانیم. واقعیتی که چنان به سرعت و چنان به سادگی و آسانی رخ داد که چارهای جز باورکردن و پذیرفتن آن باقی نماند. هر چند، هم پیش از انقلاب و هم اکنون که انقلاب اسلامی بیش از چهل سال دوام آورده و بنیانهای اخلاق انسانی را در هم کوبیده و زیر و رو کرده است، باز همچون بغضی ناگشوده وجود انسانی ما را به پرسش میکشد – چرا که آنچه گذشت، به دست هممیهنان ما، اعم از زن و مرد، گذشت که در اکثریت بزرگشان از جانب همان جوانان تودههای محروم و زحمتکش شناخته میشدند. دیگر «ساواک» در کار نبود که ساخته و پرداختۀ سیا و موساد پنداشته می شد. آنچه در این دهه بر جوانان و نوجوانان ما رفت چنان وخیم است که ما را خواه ناخواه با پرسشی وجودی دربارۀ حضور و اِعمال «شر» به عنوان خصلتی عادی و عمومی – و «ذاتی؟» — در میان هممیهنانمان دست به گریبان میکند.
کتابی که این بار مهدی اصلانی فراهم آورده شرح روایتهای مادران، پدران، همسران، فرزندان، خواهران و برادران چنین کسانی است. امۤا رفتاری که با اینان رفته است نیز چیزی از رفتار با یک «شریک جرم» کم ندارد. اصلانی که سالها زندان کشیده و پس از آزادی هم زندگی خود را وقف کاوش در سرنوشت زندانیان و اعدامشدگان و تلاش برای به سرانجام رساندن دادخواهی آنان نهاده است، خود این معضل را در مقدمۀ کتاب چنین توضیح میدهد: «پیش از دریافت روایتها تصورۤم – به اشتباه – این بود که با پست و بلند زندان دههی ۶۰ ناآشنا نیستم. و کوچه پسکوچههایش را خوب میشناسم! پس از دریافت و همهخوانی روایتها، حوزهی نادانستههای من از زندان دههی ۶۰ و آنچه بر خانوادهها رفته، آشکارگی یافت. منمردگیهای بیپایان پائیزی!…»
انبوه گوناگون، رنگارنگ و دردناک این سرگذشتها جای تردیدی باقی نمیگذارد که «ماَموران» رژیم «معذوریتی» برای خود نمیشناختند و عموماَ از سر «ایمان و اعتقاد»، و نه «اجبار»، با نزدیکان زندانی همان گونه رفتار میکردند که با خود زندانی که او نیز هم به هنگام دستگیری محکوم شناخته میشد. کتاب شامل بیش از صد «تکنگاری» است که در آنها هیچ نشانه و نمونهای از مروۤت و انصاف، که گویا از امتیازهای اسلام است، نه در رفتار با زندانیان و نه با خانوادههایشان، نمیتوان یافت. و در نتیجه خواندن آنها نیز ما را باز با همان پرسش بنیانی دست به گریبان میکند.
خانوادهها ماهها و ماهها از سرنوشت زندانی بیخبر میمانند و در موارد بیشمار تنها در شب اعدام فرصت مییابند تا چند کلمه تلفنی با او صحبت کنند. نگهبانان زندان یا ماَموران و مسئولان در مقابل اصرار و التماس خانوادهها که در بسیاری موارد از راههای دور میآیند، با خونسردی و بیاعتنائی به نگرانی و دشواریهای آنها فقط اظهار بیاطلاعی میکنند. بسیاری از مادران یا پدران از شهرهای دیگر میآیند و در شهری که گمان میکنند فرزند یا فرزندانشان در آن زندانیاند نه آشنائی دارند و نه امکان اقامت در مسافرخانهای. برخی شبانه به شهر مورد نظر میرسند، تا صبح در خیابان یا جلوی زندان میمانند تا سرانجام با پاسخی بی سر-و-ته از جانب نگهبانان به شهر خود بازگردند. و این همه در شرایطی میگذرد که نه قانونی هست و نه ضوابطی. همه چیز در اختیار حاکم شرع است که نه تنها از مقولاتی نظیر حقوق زندانی و حقوق اعضای خانوادۀ او بیخبر است، رسم و رسوم به اصطلاح قضاوت شرعی را هم با بی مبالاتی و در بسیاری موارد با بیاطلاعی مطلق رعایت میکند.
برخی روایتهای همسران زندانیان، چه آنها که همزمان با شریک زندگی خود مدتی در زندان بودهاند و چه آنها که از این «شانس» محروم ماندهاند، شرح لحظهها و صحنههائی از زندگی مردم در دهۀ شصت حکومت اسلامی است که به زحمت بتوان در جا یا زمان دیگری نظیر آن را یافت:
-پس از خلاصی از حبس پسرم در چهارسالگی از من پرسید:«پدرم کجاست؟» به توصیۀ روانشناسی به او گفتم :«پدرت در زندان فوت کرده.» و او بلافاصله در پاسخ گفت:« پدر من که بیمار نبود. او سرحال بود و خیلی هم محکم و قوی. او را کشتهاند.» روشن فرزند زندان بود.
-در نهایت تکیده وضعیف با موهای سپیدشده، چونان پیرمردی چروکیده آزاد شد. احد فرد دیگری شده بود. او را له کرده بودند. با توجه به ارتباطات گستردهاش برای بچههای سیاسی تور پهن میکرد… با خود عهد کرده بودم اگر این موضوعی واقعی باشد، از او جدا خواهم شد. واقعی بود. از او جدا شدم.»
-سرم را پائین میاندازم تا نبینماش بسته به تخت فلزی که به خودش میپیچد و فریاد میکشد. جلوی من میزنندش تا بگوید. «اگه نگی زنت به دردسر میافته…» — «دست به زنم نزنین! زنام هیچکارهس. زنام از کارهای من بیخبره…»
-در روز موعود من و پدر و مادر همسرم همراه با برادرم به کمیتۀ مورد نظر مراجعه کردیم… برادرم بهروز به داخل کمیته رفت و لحظاتی بعد با ساکی در دست برگشت؛ به همین سادگی. من هیچگاه نتوانستم خود را راضی کنم که به خاوران بروم… دست خودم نبود. حال خودم نبودم.
-بخشی از زندگی ما بر دروغ ساخته شده بود. همسرم به دروغ خود را به خانوادۀ ما دانشگاهی و اخراج شده معرفی کرده بود. وقتی دستگیر شد نمیتوانستم پشت میلهها نقش بازی کنم و از عشقی بگویم که میان ما وجود نداشت. تصمیم به جدائی گرفتم و از پدرم که روانپزشک بود راهنمائی خواستم. پدرم گفت:«اگر تا زمانی که او پشت میلههاست تصمیمات را عملی کنی، دیگر اسمت را به عنوان دخترم به زبان نخواهم آورد…»
-پسربچهای از مادرش سراغ پدرش را میگیرد. مادر مناسب نمیداند به او بگوید که پدرش اعدام شده است. میگوید پدر ستاره شده و به آسمان رفته است. شبی پر ستاره پسرک مدتی آسمان را تماشا میکند و بعد به مادرش میگوید اگر پدر ستاره شده، ممکن است بیفتد. مادر تنها میتواند به او دلداری دهد که پدر به اندازۀ کافی قوی است و نخواهد افتاد.
***
کتابهای خاطرات و سرگذشت افراد معمولاَ در زمرۀ کتابهای به اصطلاح خوشخوان و آسان و دلپذیراند و به همین علت بسیاری کتاب خواندن را با این گونه کتابها آغاز میکنند. خواندن کتاب خاطرات و روایتهای بازماندگان زندانیان و اعدامشدگان دهۀ شصت اصلاً آسان و دلپذیر نیست. در عوض آموزنده و پرسش برانگیز است. اولین پرسش شاید همان باشد که در آغاز بدان اشاره شد و پاسخ را احتمالاً میتوان در آمیزۀ درهمگوریدهای از انگیزههائی چون شور «انقلابی» — که نام دیگر آن کوری و جنون ناشی از احساس قدرت است – همراه با تعصۤب مذهبی، عقبافتادگی اخلاقی و گشودن عقدۀ حقارت جستجو کرد.
جز این، کتاب نشان میدهد که شمار بزرگی از جوانانی که به سازمانهای انقلابی پیوسته بودند به خانوادههای فرودستان جامعه تعلق داشتند. در حالی که پیش از انقلاب یکی از ویژگیهای این سازمانها، که گاه به عنوان نقطه ضعفی به آن اشاره میشد، این بود که اعضای آنها در اکثریت بزرگ خود از طبقۀ متوسط جدید برخاسته بودند.
این سازمان ها، که بزرگترین و معتبرترینشان مجاهدین خلق و فدائیان خلق بودند، با پشت سر گذاشتن نزدیک به یک دهه مبارزۀ مخفیانه و خونین با رژیم شاه هم به شدت آسیب دیده بودند و هم با یک بحران ذهنی دست به گریبان بودند و به همین علت آمادگی چندانی برای روبرو شدن با شرایط انقلابی که ناگهان بر کشور حاکم شده بود نداشتند. با این حال به هدفهای اولیۀ خود، که عدالتجوئی مهمترین آنها بود، وفادار ماندند. به همین علت از حمایت تودههائی از مردم، بویژه جوانانی که وعدهها و شعارهای « آسمانی و آن جهانی» بنیادگرایان مذهبی را باور نمیکردند، برخوردار شدند.
قشرهای آگاهتر و با تجربهتر جامعه با گرایشهای گوناگون آزادیخواهانۀ ملۤی و مذهبی همچنانکه روشنفکران، از برقراری رابطۀ مؤثر و همکاری با سازمانهای انقلابی جوان پرهیز کردند. رفتار اینان با سازمانهای انقلابی جوان بی شباهت به رفتارشان در برابر نیروهای مذهبی قشری و «محرۤمات» آنان نبود– آمیزهای از حزم و احتیاط و ترس در برابر تندروی و رادیکالیسم اولیها و تعصۤب و عقبماندگی دومۤیها. با این حال از تشویق و دلگرمی دادن به جوانان انقلابی خودداری نمیکردند. ولی تا نزدیک شدن به آنان و شریک کردنشان در تجربهها و آموختههای خود پیش نمیرفتند. نتیجه این بود که با تحکیم پایههای قدرت اسلامی، نیروهای انقلابی جوان در برابر آن تنها ماندند.
انحصارطلبی حاکمیت مذهبی که به سرعت با قبضۀ تمام عیار قدرت و توسۤل به سرکوب و خفقان تکمیل شد، سازمانها و گروههای انقلابی را در شرایط دشوارتر و پیچیدهتری قرار داد. مجاهدین در سالهای اوۤل توانائی و هوشمندی سیاسی بیشتری از خودنشان دادند و از پشتیبانیهای وسیعی برخوردار شدند. زمانی که شکاف میان دستگاه حاکمۀ اسلامی شدیدتر شد، حتۤی رئیس جمهور از حمایت آنها خودداری نکرد. فدائیان خلق در برابر انقلاب اسلامی سخت گرفتار پیچ و خمهای ذهنی و «تئوریک» شدند و کارشان از یک سو به انشعابهای متداول و پی در پی کشید و از سوی دیگر به حمایتهای مفت و مجانی و بیهوده از رژیم.
آنچه سرانجام بر فدائیان، همچنانکه بر حزب توده و دیگر گروههای چپ رفت، به وضوح نشان میدهد که رویداد سی خرداد سال ۶۰ که در آن مجاهدین خلق شیوۀ صبر و مدارا را کنار کذاشتند و به خشونت متوسۤل شدند، در تصمیم و ارادۀ رژیم برای سرکوب همۀ نیروهای «غیرخودی» تاًثیر تعیینکننده نداشت و تنها بهانۀ «موجهی» برای آن فراهم کرد. اعدام چند هزار زندانی سیاسی در سال ۶۷ با وضوح انکارناپذیری این واقعیت را ثابت میکند. آنچه بیش از هر چیز سرکوب و کشتار این جوانان را به یک فاجعۀ ملۤی تبدیل می کند این است که رژیم اسلامی از این ظرفیت و شکیبائی انسانی بری بود که به آنان فرصت دهد تا به رویداد زیر و رو کنندۀ انقلاب اسلامی بیشتر بیاندیشند و راه سنجیدهتر و فهمیدنیتری در برابر آن در پیش گیرند.
اگر هنوز هستند کسانی که در جنایتکارانه بودن کشتار این جوانان تردید دارند و آن را به حساب عوامل و شرایطی نظیر ناچاریها و مقتضیات «انقلاب» میگذارند، خواندن چند سطر زیر برگرفته از صفحۀ ۱۱۹کتاب مهدی اصلانی را توصیه میکنیم:
«بسم الله رحمان آلرحیم
پدر و مادر گرامیام امیدوارم حالتان خوب باشد و ناراحت نباشید. از این که در مدتی که در خانه بودم و خلاصه زندگی میکردم با شما، اگر شما را ناراحت کردم و یا این که برخورد بدی داشتهام، مرا ببخشید. من خلاصه همان چیزهائی که در خانه مطرح می شد، همان طور هم شد. و خدا هر چه بخواهد همان میشود. هر کسی را می شناسید که مرا می شناسد، سلام برسانید و خبر اعدام مرا به آنها بگوئید. الان هم اگر چیزی کم و کاست دارد، خودتان ببخشید. روزه و نماز قضا مقداری دارم که برایم بگیرید. دیگر عرضی ندارم. فقط ناراحتی من از این میباشد که بفهمم شما از این جریان ناراحت شدهاید. ناراحت نباشید. هرچه خدا خواست همان می شود. مقداری وسایل از قبیل لباس و ساعت و صد تومان پول و اینها هست که دست سپاه است که بدهید به پدر و مادرم. ۱۰ دیماه ۱۳۶۰ امضاء حمید جابانی»
حمید جابانی پانزده ساله بود و در ۱۰ دی ماه ۱۳۶۰ تیرباران شد. برادر ۲۰ سالهاش، کورش، در ۷ دی ماه همان سال تیرباران شده بود. برادر بزرگترشان، سعید، در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به دار کشیده شد.
محسن یلفانی
تنها انقلاب قهری کمونیستی پرولتاریا قادر است نظام سرما سرمایه داری امپریالیست را بطور کامل واژگون نماید و جامعه را نجات دهد و بدین وسیله انتقام رفقایمان را بگیرد. پرولتارهای سراسر جهان ،متحد متحزب و مسلح شوید! زیرا که نیروی سازمان یافته و مسلح ضد انقلاب را فقط میتوان با نیروی سازمان یافته مسلح انقلاب درهم شکست!
“پرورش” در پستی و زشتی آیا پدید آور والاپویی ست؟
چگونه میشود که یک انسان آنچنان فرومایه گردد که ضد انسان گردد؟
هم میهن گرامی, آقای محسن یلفانی پرسشی دردناک را در برابر ما نهاده است:
آیا براستی بد اندیشی و خیره سری “به عنوان خصلتی عادی و عمومی – و «ذاتی؟» — در میان (بخشی از) هم میهنانمان” حضور دارد؟
از نگاه نگارنده, کوری و جنون ناشی از, نه احساس قدرت, که “پرورش” در دامن یکی از پست ترین, احمقانه ترین و جنایتکارترین ادیان (یعنی اسلام, بویژه مذهب شیعی) پدید می آید, همه یاخته های پیکر باورمندان متعصب خود را آنچنان می آلاید که رهایی از آن, اگر ناممکن نباشد, کار “حضرت فیل” است!
آیا به همین دلیل نبوده است که…
… بیشینه ی دانش آموختگان عضو انجمن اسلامی در خارج از کشور, با داشتن درجات تحصیلی بالا, پس از پیروزی “انقلاب اسلامی” به ایران برگشتند و بعنوان بازجو و شکنجه گر به خدمت نظام عزیز خود درآمدند؟!
… اکسیژن تلف کنانی چون خلخالی دست جلادان اموی را از پشت بست و محمدی گیلانی فرزندان خود را نیز اعدام کرد؟!
… “امام” تبهکاران, یعنی “روح اله الوسوی الخمینی” خونسردانه دستور اعدام هزاران زندانی سیاسی را صادر کرد؟!
… داعش چندین زن بخت برگشته را چندی پیش, در قفسی بزرگ, زنده زنده به آتش کشید؟!
… بوکوحرام هرچند گاه یکبار به مدارس دخترانه در نیجریه حمله میکند و صدها تن از آنان را برای اهداف پلید خود می رباید؟!
… از پیشوای بزرگشان, محمد, گرفته تا مردان متحجر پیرو او ازدواج با دختران هشت ساله (یعنی نُه ساله قمری) را, که هیچ کمتر از جنایت نیست, ثواب می شمارند؟!
نمونه های هراس آور بسیارند که اینجا مجال برشماری آنان نیست… اما آیا همین کافی نیست که هر انسان را به تفکر وادارد و او را به رویارویی با این باورهای تبهکارانه برانگیزد؟