پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

آواز دیگرگونه – سعید سلطانی طارمی

دلی دارم پر از آیینه و راز
خیالی نقش‌باز و پرده‌پرداز

سری دیوانگی‌هایش خردمند
خردهایش جنون پای در بند

وجودی یاسش از امید لبریز
سرابش آب و آبش آتش‌انگیز

اگر از آب گرید تشنگی‌ها
سرابم آب می‌خنداند از ما

گر امیدم سیاه و ناامید است
دل یاسم پر از صبح سپید است

اسیری در وجودم خفته دیریست
نمیدانم که آن ناآشنا کیست

شگفتی‌هاست با زندانی من
هوس‌ها می‌کند زندان بر‌افکن

کشانم می‌برد هرسوی و هر دم
نشانم می‌دهد حوا و آدم

به پای آن درختم می‌نشاند
به زنجیر هو‌س­ها می‌کشاند

مرا فرماید آن سروان خودبین
از آن ممنوع برپا خیز و برچین

نه من ممنوع‌چین دیوانه‌ هستم
که او می‌چیند از راه دو دستم

به بویی عقلم از سر می‌پراند
از آن شیرین ملعون می‌چشاند

بسی از راه دندان و دهانم
دهانش را به شیرین می­رسانم

چو خسرو کام از شیرین ستاند
چرا فرهاد در تبعید ماند؟

مرا در پرسشی گردان نهادند
به دست ایزد تبعید دادند

هزاران سال در توفان دویدم
که روزی بر تنی بی­جان رسیدم

درون چشم­هایش خانه­ کردم
دلش را بردم و دیوانه کردم

از آن دیوانه پرسیدم: کیم من؟
نشانم داد در آیینه: دشمن.

به ناخن پهلوی دشمن گشادم
تو  را ای من! شبی از درد زادم

تو دستاورد تنهایی و دردی
از آن زیبا شدی زیبام کردی

چنان زیبا به زیبایی نشستم  
 که دست دل به پای عشق بستم

 چو رنگ عشق، زد در تار و پودم
وصال یار زیبا آزمودم

چه شیرین بود با یار آرمیدن
گلش بوییدن و سیبش چشیدن.
            ***
حسادت کرده از خود کینه بستم
سر خود با سر سنگی شکستم

سر من با شکستن آشنا بود
زدن انگیزه­­ی قابیل ما بود

گناه سنگ و سر بر من نوشتند
درون آتش تبعید هِشتند

مرا تبعید، خود بس بود بس بود
برادر کشتنم کار هوس بود

برادر! وای من، برخیز. برخیز.
مرا از گور من، آنی برانگیز

اگر هابیل را می‌خوانم از راه
چرا یوسف بلی می­گوید از چاه؟

چو از پیراهن یوسف بگویم
چرا آتش نشیند رو‌به‌رویم ؟

چو ابراهیم را خوانم از آتش
چرا پاسخ رسد: جان سیاوش؟

سیاوش آفتاب تشت خون است
سیاوش بوته‌ی دشت جنون است

سیاوش­خوارگان آیا ندیدند
خدا را با سیاوش سر بریدند؟
             ***
مرا اندوه آن سرو جوان کشت
که چشمانش نپوشانید زردشت

چه‌ها می‌دید در رؤیای شاهی
که می‌انگیختش سوی تباهی؟

اگر در بلخ سرو خویش می‌کشت
به دشت سیستان سر در نمی‌هشت

چرا بر راز‌هایش پا فشارم؟
که تاب خشم سیمرغی ندارم

من از رستم از آن دلتنگ‌رویم
که بی سهراب می‌آید به سویم

چنانم سرد می‌پیچد به جان درد
که خنجر با دل سهراب می‌کرد

خدای قصه، رستم را که می­ساخت
چرا سهراب را یادش نینداخت ؟

 اگر سهراب را در جان نمی­دید
 چرا تهمینه را از خویش نشنید؟

کجا تهمینه از رستم جدا بود؟
سمنگان و سمنگانی کجا بود؟

کجا میدان و جنگی در میان بود؟
که آن غمنامه در میدان جان بود

چنان جان سوی جانان تاختن برد
غبار جنگ­شان خورشید را خورد

در آن تاریکنای  تاختن بود
در آن خود­بردن و خود­باختن بود

که رستم دشنه در پهلوی خود زد
که خون از دیده­ی تهمینه آمد.
 
مرا بگذار تا بر خود بگریم
از این مصراع تا حوا و آدم
          ***
قرار بی قراران موج دریاست
که با توفان و بی توفان به غوغاست

همیشه موج را شوقی­ست در دل
که او را می­کشاند سوی ساحل

تو دریا باش و جان خود بجنبان
که تا تن را کنی مشتاق جانان

بیا از شیوه‌سازی دست بردار
که شیوایی به آن بی‌شیوه بگذار

که با آهوی وحشی آشنا بود
سکوتش ساز و سازش از صدا بود

“الا ای آهوی وحشی کجایی”؟
که هم با ما و هم از ما جدایی

جهان، فرسودگی‌های دل ماست
دل ما در جهان کهنه تنهاست

از این تنهای سرگردان دریغا
که تنها مانده در یلدای غوغا

پناه بی‌پناهی‌های ما باش
سکوت ناگزیران را صدا باش

از این روزانه‌گی‌هایم رها کن
به باغ روزگارانم صدا کن

که در آیینه‌ها تاریک‌وارم
درون روزها شب می‌گذارم

خیال نقش باز پرده‌پرداز
به خاکستر‌نشینی کرده‌ آغاز

تو را می‌خواهد ای خورشید بر بام!
بهشت خفته در آغوش رؤیام!

بیا ما را از این تاریک گردان
به سوی روشنایی‌ها بگردان

درون سینه‌ام آیینه بگذار
ز بی‌آیینه‌گی‌هایم نگه‌دار

که من خود زنگی زنگارگونم
اسیر عقل محض بی‌جنونم

چنان با مصلحت بینی عجینم
که گویی مالک ملک زمینم

همیشه پای‌بند روز خویشم
شب از لبخند ظلمت می‌پریشم
           ***
بیا آواز دیگرگونه خوانیم
که این دیگر از آن دیگر ندانیم

هوا ابرافتاب و سرد و گرم است
نسیمش خشک­خیس و زبر و نرم است

شباهت می­برد گاهی به پاییز
گهی عین بهاران است گل­ریز

گهی بی­تاب و تابستان نشان است
زمستان­وار گاه از خود به جان است

بیا این چار را بگذار و بگذر
که فصل پنجم استاده­است بر در

سلام ای فصل ناهمراه همراه
سلام ای  فصل پر خورشید بی­ماه

تو از هشیار و ناهشیار مستی
تو از نامستی و مستی گسستی

تو از گل، خار و گل از خار گشتی
تو از دریا کویرآسا گذشتی

تو از شب روشنی بردی به فردا
ربودی ظلمت از خورشید، شب را

بیا نزدیک­تر ای رنگ ای نور
تو را در من کسی می­خواند از دور

بیا و جان خود  را در تنم کن
تنت را بر تن پیراهنم کن

که ما در فصل خود بازی نکردیم
چو پایانی که آغازی نکردیم

از آن روزی که بویت را شنیدم
دل از پیراهن و یوسف بریدم
             ***
هوا بی­رنگ و بو، بی­رنگ و بو بود
هوای نوشدن از بوی او بود

صدای رنگ و بو را تا شنیدی
به باغ ما شکوفایی دمیدی

 شکوفائی بیان حال درد است                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                              
زبان رنگ و بویش  راز کرده­ست!

اگر دردی نداری سنگ سردی
اگر داری، گلی در غنچه کردی

زبان زندگی رازی شکوفاست
سکوتش بی­زبانی فاش و گویاست

اگر روزی به گویایی رسیدی
به آغاز شکوفایی رسیدی

به آغازی که پایانی ندارد
بهاری که زمستانی ندارد
          ***
مرا خوانَد به سیبستان خود یار
نمی­بینند گویا قفل و دیوار

بیا دستم بگیر و یاورم شو
در این از پای افتادن سرم شو

در و دیوار و قفل از باغ واکن
دهانم را به پرسیدن رها کن:

“اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟”

چه قهر مهربانی! قهر گرمی!
چه سیبستان سر در ناز و شرمی!


هزاران خواب در باغش پریدم
در آغوشش، در آغوشش کشیدم

نمی دانم دهان اشتیاق است
که می­خواند مرا یا بوی باغ است؟

دهان اشتیاقت را بسوزان
که بویش را نگه­داری فروزان

چه شیرین است گول یار خوردن
به خوابش رفتن و در خواب مردن
              ***
بیا بار سفر بندیم از این­جا
به لطف­آباد آن رؤیای زیبا

که در آیینه­هایش ماه و خورشید
به یک پیراهن روشن توان دید

که در باغ و کویرش شور باران
به یک آیین و یک رنگ است باران

که جهل و علمش از یک کاسه نوشند
که لطف و قهرش از یک واژه جوشند

تنور و نانوایش مست آن­اند
که نانش را چو باران می­فشانند

اگر دستی به سویت می­شود باز
یقین لطفی تو را می­خواند آواز

نهاد زندگی در پای لطف است
لطیف است آن که پا در لطف می‌بست

اگر باغی بهار اندر بهار است
یقین اشراق لطف و ناز یار است

 لطیفان پای در رؤیا نهادند
دلم را از دلش آواز دادند

به آوازی که می‌خواند دل یار
دلم را می‌فروشم مولوی‌وار

 کجا شد آفتاب من؟  کجا شد؟
کدامین سایه آن خورشید جا شد؟

کجا حلق و دهانش را بریدند
به نایش بند بند آتش دمیدند؟

که خاموش است و فریادش بلند است
صدایش سوره و تفسیر و زند است

صدای او که محتاج دهن نیست
تنش را احتیاج پیرهن نیست

جهان را در صدایی آفریدند
به جان واژه­ای صامت دمیدند.

کمال واژه­­گی را از صدا دان
صدای واژه­ها را زندگی خوان

صدای زندگی می‌آید از دوست
صدای دوست ای‌یاران چه خوش‌بوست!

صدا می‌نوشم از جام دو دستم
صدای زندگی را می‌پرستم.

                         بازنویسی اردیبهشت ۱۳۹۶



https://akhbar-rooz.com/?p=17300 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x