کسان، اگر همه درگیرِ کارِ خود باشند،
به واژگانِ دگر،گر دچارِ خود باشند،
دمی تهی به زمان شان به جا نمی مانَد،
که عیب جوی کسی در جوارِ خود باشند!
ز هیچ یار نجویند غمگُساری ی او:
خود، ار غمی چو رسد، غمگُسارِ خود باشند.
ز هیچ یار طلبکارِ یاوری نشوند:
اگر که خویش، به هر کار، یارِ خود باشند!
که هیچ یار بدهکارِ هیچ یاری نیست:
چو یک یکان همه کس کاردارِ خود باشند!…
عجب چکامه ی اخلاقی ی خوش آغازی،
شاعر!
نمونه ای خواهد بود، ای بسا، ز پندآموزی:
وَ یا همانچه شناسی به نامِ « بر منبر رفتن»!
وَ، همچو آخوندی مردُم دار،
عالمانه سخن گفتن:
وَ با حقایقِ خود آشکار ور رفتن،
ههاه!
پدربزرگ ام یاد باد!
که چون، به کودکی ام، پی بُرد که من عاشقِ سرودنِ شعرم،
پندم داد
که:ـ «شعر دلنشین هنری مردُمی ست،
نازنین پسرم!
امّا
به شرطِ آن که، در آن، مردُم را،
به رهنمایی ی اسلام،
پند بگویی!»
پژواکِ این سخن،
در جانِ نوجوانِ من، این بود که:
ـ«در شعر،
باید چرند بگویی!»
وَ خنده ام گرفت:
آخر
من ده دوازده سالی بیشتر هنوز
در این جهان
نبوده بودم!
وَ چند پرت و پلایی بیش
نسروده بودم!
یک تازه دانش آموز:
بی دانشی هنوز
از نیک وبد،
با پُشتوانه ای
از آن چه ها که می آموزیم
به میدانِ آزمودن،
من
چه داشتم،
چه می توانستم داشته باشم
برای پند سرودن؟!
و امروز هم، در این سوی هشتاد،
هنوز نیز ندانستنِ دم افزای ام
چندان دلیر یا سهل گیر نکرده ست،
تا رَسته باشم
از بیمِ پند گفتن در شعر!
سپاسمندِ شمایم،
پدربزرگ!
که مُرده ریگ اخلاقی تان
پیوسته رهنمای من است:
وین روشن است
در بیم ام از خطا نشانی دادن؛
وَ، ژرف تر از آن،
در شرم ام از چرند گفتن در شعر!
بیستم فروردین ۱۳۹۸، بیدرکجای لندن