سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

انقلابی بودن بر دوش دیگران – م. دانش

امید دارم شرایطی فراهم آید تا آدمی چون من و دیگر خاموش مانده گان، بخشی از دیده های خود را بعنوان برگی از حوادث زندان و 67 بگویند. بلکه نشان باشد بر آن جوان خوش فکر و دیگر انسان های جویای حقیقت که؛ چه سان بود زندگی ما در زندان ها! و آن شش سوال کلیدی هیئت مرگ را به ترتیب بگویئد تا...

امید دارم شرایطی  فراهم آید تا آدمی چون من و دیگر خاموش مانده گان، بخشی از دیده های خود را بعنوان برگی از حوادث زندان و ۶۷ بگویند. بلکه نشان باشد بر آن جوان خوش فکر و دیگر انسان های جویای حقیقت که؛ چه سان بود زندگی ما در زندان ها! و آن شش سوال کلیدی هیئت مرگ را به ترتیب بگویئد تا معلوم گردد، ما چه بهائی دادیم تا زندگی ستاندیم و دیگر یاران بر چه مواردی پای فشردند و سر باختند. بی انصافی ست این فاصله (زندگی از ما و جان بازی از یاران) با گنگی گفتارها و “اتفاقات ناشده” پر شود

در این یادداشت با بیان دو خاطره، یکی از زندان و دیگری بعد از زندان، مطلبی خواهم گفت که شاید بحثی را دامن بزند. امیدوارم چنان شود تا هر کس رنجی در دل دارد و غمِ بی نشاطی اجتماعی از حال میهن استشمام می کند، لکنت از زبان بر گیرد، بلکه گفتگوئی شکل گیرد برای شناخت کاستی های گذشته. اگر چنان شود، بی شک لابه لای واکاوی نقصان ها، مواردی من باب راه حل می توان یافت. البته  محقق شدن چنین آرزوئی  نیازمند شرطی ست. آن اینکه، بدون تعصبِ فردی و گروهی باید وارد این گونه بحث ها شد. وگرنه کینه و دشمنی را افزون می کند. به نظر من هر بحث و گفتگوئی آغشته  به اغماض ضعفِ خود و بزرگِ بینی کاستی دیگران، نتیجه مطلوبی بار نمی آورد. آرزو دارم هر  فرد و گروه و… با گذشتۀ خود روشن و صادقانه و بی گذشت روبرو شود.

“این تنها یک آرزوست”.                         

۱. وقتی ازبند ۲۰۹ زندان اوین به آموزشگاه منتقل شدم، وارد اتاقی شدم که نزدیک به چهل زندانی داشت. زندانیان در دو ردیف و دو سمت اتاق نشسته بودند. با وجود هم زنجیر بودن، تخاصم و افتراق بین آن دو سمتِ نشسته کاملا هویدا بود. سمتی زندانیان شعبه شش که ترکیبی از تمامی گروهای چپ رادیکال و برانداز جمهوری اسلامی بودند. در برابر آن ها بچه های شعبه پنج (توده ای ها، اکثریتی ها، کشتگری ها) مدافع حکومت جمهوری اسلامی نشسته بودند. شعبه پنجی ها با اینکه در زندان بودند ولی  هنوز هم از حکومت اسلامی و خط امام به شدت دفاع می کردند. اکثریتی ها زمانی شعار “مسلح کردن پاسداران به سلاح سنگین”را فریاد زده بودند و آقای کیانوری جریانات چپ رادیکال را “ترپچه های پوک” نامیده بود. با چنین خوش خدمتی باز هم کم نبودند هواداران آن ها که توسط حکومت دستگیر و زندانی شده بودند. آنان با چنین افکاری حتی در زندان بر دیوارِ بالا سر خودشان عکسی از خمینی و منتظری را همراه فرمان هشت ماده ای خمینی نصب کرده بودند. من در همان ابتدای باز شدن دَر اتاق با دیدن عکس خمینی و منتظری و فرمان هشت ماده ای، از داخل شدن به اتاق امتناع کردم. هر چند پاسدار مرا به داخل هل داد و دَر اتاق را بست. اگر از طول حکایت خود کم کنم، خیلی زود مورد پذیرش و اعتماد بچه های اتاق قرار گرفتم. شاید دلیل آن، تَمرد اولیه من از دستور پاسدار برای رفتن به داخل اتاق و سیاهی مختصری بود که  در کف پا داشتم.

باز هم خیلی زود با یکی از بچه های اتاق که از قضا هم زبان و هم اتهام من بود ولی مشکوک دستگیر شده بود حس هم دلی پیدا کردم. آن دوست  از زندانیان رژیم شاه بود. قدی بلند و سیبیل پرپشت و چشمان آبی و موی بور داشت. عینکی با عدسی ضخیم همواره بر چشم می گذاشت. ظاهر آن دوست چنان می نمایاند که آدمی با دیدن او، یک فرد چپ با مشخصات کامل را در بوم ذهن خود تصویرگری می کرد. من او را در این خاطره با نام (م-م)  روایت خواهم کرد. (م-م) علاوه بر قیافه جذابِ تیپیک چپ، از اطلاعات عمومی زیادی برخوردار بود. او مدتی بعد از زندان زمان شاه کار نشر انجام داده بود. احتمالا به همین سبب مطالعات بسیار کرده و اسامی کتاب ها و نویسنده های زیادی را در حافظه انباشته داشت.

آن وقت ها نوعی بازی ِاطلاعات عمومی دراتاق بین زندانیان رایج بود. گویا سابقه آن بازی از زمان فریدون گیلانی در آن اتاق به یادگار مانده بود. (فریدون گیلانی یک هفته قبل از اینکه من وارد آن اتاق بشوم، آزاد شده بود). رسم و قانون بازی چنین بود. چهار نفر در دو گروه دو نفره مقابل هم می نشستند. گروه شروع کننده موضوعی را انتخاب می کرد. مثلا اسم نویسنده .سپس اولِین حرف اسم نویسندۀ مورد نظر خود را می گفت. فرضاً: “م”. گروه مقابل باید از انبار حافظه خود تمامی اسامی نویسنده ها را  با حرف اول “م” به یاد می آورد و دومین بخش اسم را می گفت، مثلا: الف. نفر سوم از گروه مقابل حرف سوم آن را می گفت، تا به آخر. بازی ضرب دری بین دو گروه می چرخید. هر کجا یکی از دو گروه احساس می کرد که حریف آن ها حرفی از اسم نویسنده مورد مسابقه را الکی گفته، می توانست بازی را به انتها برساند. بنابراین می پرسید: نام کامل نویسنده را بگو. سوال شونده اگر نام نویسنده ای که، بخشی از حروف او مشخص شده بود، درست می گفت، برنده بودند. این بازی ناگفته و نانوشته یک نوع رو کم کنی هم بود. چون که بازی کننده ها سطح اطلاعات عمومی خود را نشان می دادند. البته مورد دیگری هم وجود داشت و آن اینکه از سمت بچه های شعبه شش کمتر کسی حاضر می شد با بچه های شعبه پنج بازی کند. خود این نیز دو دلیل داشت. علت اصلی و مهم آن، ضدانقلابی خوانده شدن شعبه پنجی ها از نظر بچه های شعبه شش بود. علت دوم برخورداری نسبی بچه های شعبه پنج خصوصا توده ای ها از اطلاعات عمومی بیشتر بخاطر مطالعات زیاد و سوادشان بود. طبعا کسی از شعبه ششی ها حاضر نمی شد به شعبه پنجی ها ببازد!

با شرایط پیش گفته، دوست من (م-م) تنها کسی بود که همیشه حاضر به بازی با شعبه پنجی ها بود. از قضا (م-م) به این بازی علاقه مند بود. خلاصه هر بار وارد بازی می شد و هل مَن مبارز می طلبید. دو نفر از بچه های شعبه پنج وارد گود می شدند و می گفتند: آقای (م-م) کُری نخوان. یار انتخاب کن و بیا وسط. آن وقت (م-م) دست مرا می گرفت و می زد دل بازی. هرچه اصرار می کردم که من بی بضاعت هستم و اطلاعات ندارم، دوست من نمی پذیرفت. (م-م) میگفت: نگران نباش!  خودم حریف تمامی توده ای ها هستم حتی کیانوری! انصافا کسی در آن بازی حریف (م-م) نبود. او بسیار اطلاعات داشت و از حضور ذهن و حافظه فوق العاده ای برخوردار بود. با این که بود و نبود من در بازی تقریبا برابر با هیچ بود اما، بیشتر وقت ها برنده مسابقه ما بودیم.

رفته رفته رابطه من و (م-م)عمیق شد. من در دل علاقه بسیار به او پیدا کرده بودم. از نظر من (م-م) برای مبارزه الگو بود. هیچ کاستی در او نمی دیدم. او تجربه زندان شاه را داشت. مطالعه و دانش سیاسی را در حد کمال داشت. به وقت بحث و گفتگو تسلط خیلی خوبی از خود به نمایش می گذاشت. در بی کسی و فشار زندان،او چون ستونی بود که من از اعماق دل بر او تکیه داده بودم. با بودن او حس تنهائی نمی کردم. او در بخشش مهر نسبت به من گشاده دست بود و سخاوتمند. شوق با او بودن و هم کلام شدن با او همیشه در وجود من می جوشید. وقت هائی که دو نفره کنار هم دراز می کشیدیم. او آهسته و نجوا کنان از تجربه های زندان شاه می گفت و راه و رسم مبارزه را نشان می داد. در آن لحظه ها من، خود را در او ذوب شده می دیدم. از هوشی مینه می گفت. از چه گوارا یاد می کرد. از رزا لوکزامبورگ جملاتی می خواند. از لنین و مارکس بسیارمی گفت. در انتها مرا یاد می آورد که فلانی! می دانی بین ما و جنایت کاران سرمایه اندوز و سود جو دره ای ست که بایستی از خاکستر تن ما مبارزین پر شود تا خلق عالم به آسایش برسد. شاید بر خواننده احتمالی این روایت باور ناپذیر باشد فهمیدن از حال من در لحظه های صحبت (م-م). در آن لحظه ها اندرون من غوغا بپا می شد. خود را بسیار سرزنش می کردم که، چرا هنوز هستم؟ چرا خاکستر نشده ام تا ذره ای از آن درۀ عمیق را جان بی ارزش من پر کند. شرم می کردم از زنده بودن خود. چه اندازه خود را سرزنش و ملامت می کردم؟ بی شمار!

آن وقت ها شرط آزادی از زندان مصاحبه پشت دوربین در حسینه اوین بود. اما مصاحبه کردن برای زندانیان نشان وادادگی بود. شاید بتوان ادعا کرد، مصاحبه کردن، مرز بندی زندانیان را بین خود روشن می کرد. حتی زندانیان با اتهام مشکوک حاضر به مصاحبه نبودند. از قضا من این یکی را هم از رفیق استوارم “م.م” پرسیده بودم.-آیا درست است افراد مشکوکِ دستگیر شده مصاحبه کنند یا نه؟ بروند بیرون و مبارزه کنند. رفیق من نظر قاطع داشت که، نخیر. نباید  به هیچ وجه تن به خفت و پلشتی سپرد.

روزی را یاد دارم ساعت حدودا نُه صبح دَر اتاق باز شد. پاسداری (م-م) را خواند و برد. تعجب کردم که او را برای چه چیزی بردند. چون او نه منتظر بازجوئی بود و نه ….! بعد از رفتن او یکی از بچه های اتاق که از قضا او نیز اتهام مشکوک داشت، سُرید پیش من و گفت: می دانی (م-م) رفت برای مصاحبه! من چنان از گفته های او عاصی شدم که سریع به سمت دیگر سُریده از او فاصله گرفتم. حدودا یک ساعت بعد از رفتن (م-م)، دوباره دَر باز شد و (م-م) دم دَر ظاهر شد. من با دیدن او دو چشم خود را به صورت اش سنجاق زدم و انگار بیش از حجم خودم، هیجان پمپاژ اندرون من کردند. بر عکس من که او را در کمند دو دیده ام دام کرده بودم، ولی (م-م) داخل اتاق نیامد و نگاه اش را از من دزدید. فقط اشاره کرد تا یکی از بچه ها ساک او را بدهد. (م-م) ساک خود گرفت و رفت. ساعتی بعد صدای مصاحبه او را از طریق بلندگوی اتاق که از حسینه می آمد شنیدم. سخت حال خرابی پیدا کردم. ضربه سهمگین بر روح و جان من خورده بود. اولین بدعهدی رفیقانه را در زندان تجربه کردم. بمانند آدمیان گیج با خود فکر می کردم، چرا (م-م) مرا تشویق به ایستادن و خاکستر شدن می کرد اما خود به وقت نیاز تن به مصاحبه داد و رفت؟! به صداقت انقلابی فکر می کردم که دوست من از آن خُوی انقلابی مرا زیادی گفته بود.

چند سال بعد در زندان قزلحصار با دوستی قدم می زدم که هر دو در اوین هم اتاق بودیم. من حکایت (م-م)را روایت کردم و حیرانی خودم از چرائی کردار (م-م) را به آن دوست گفتم. او در جواب به من گفت. (م-م) فردی بود بسیار انقلابی اما، روی دوش دیگران!

این اولین خاطره ی من از زندان؛ اما خاطره بعدیِ:

۲-       مدت ها من با یک گروه جوان دانشجوئی کوه پیمائی می رفتم. روزی یکی از آن جوانان در خلوتی با من به بحث شد. او با خبر شده بود من چند سالی در زندان بوده ام. چکیده بحث و گفتگوی من و آن جوان چنین بود.

– آقای فلان… شنیده ام سال ها زندان بوده ای. چند سوال دارم اما دلم می خواهد پاسخ روشن بشنوم.

جواب: بله. من زندان بودم. اگر بتوانم پاسخ سوال های شما را بدهم، خوشحال خواهم شد.

سوال: شما زندان را چگونه گذراندید؟ منظور این که شما که بودید؟ چه کردید؟ چه هدفی داشتید؟

جواب: ما معترض حکومتی اسلامی بودیم. دستگیر و هر کسی به فراخور موقعیت خود حکم گرفت و زندان کشید. تعدای از ما به جوخه اعدام سپرده شدند و تعدای سر به دار. بخشی از زندان رها شده و به زندگی بر گشتیم.

سوال: غرض من این است درون زندان چه می کردید؟ روزگار به چه شکل سپری می کردید؟

جواب: خوب، زندگی می کردیم. مثل زندگی دیگران در اجتماع اما، محدود.

سوال: مشکل من همین است. من زندگی شما را نمی توانم پیدا کنم. منِ جوان وقتی می خواهم از زندگی شما مطلع شوم به خاطره نوشته هائی از زندانیان رجوع می کنم. برداشت من از شماها این گونه می شود. در یک زمان عده ای به دلیل مبارزه با پلشتی های اجتماعی زندان می شوند. در زندان بسان فرشته ها تنها کار ممکن بر آن ها مبارزه با زشتی هاست و بس. به همین دلیل شکنجه می شوند. نتیجه این می شود تعدادی اعدام می گردند. تعداد دیگری هم بعد از داغ و درفش جان بدر می برند. حال از میان جان بدر بردگان، بخشی در لابه لای اجتماع قفل بر زبان زده اند. برخی دیگر زبان گفتن دارند که خاطره نویسی می کنند. اما تماما از حماسه آفرینی ها می گویند. زندگی در زندان را نشان نمی دهند. سوال من این است. کجاست نشانه های زندگی شما در زندان؟

جواب: مِن مِن طولانی و حیرانی من. مکث می کنم. با لکنت جواب می دهم. من هم به قدر خوانده هایم با تو هم دل هستم. اما قول گرو می گذارم. اگر فرصت سخن پیدا کنم، ساده و پیراسته از زندگی خود و زندانم بگویم.

“پایان خاطره”

۳. حال بر گردیم برای نتیجه گیری از دو خاطرۀ نقل شده. در خاطره اول که از زندان روایت کردم. من بعد از آن صحبت با دوستم در قزلحصار، معنای تازه ای از انقلابی گری را نه در لابه لای کتاب ها، بلکه از میانه زندگی به تجربه فهم کردم. در همان زندان و بعد از زندان آن گونه انقلابی گری را فراوان دیدم. این تجربیات مرا بر آن داشت تا بیشتر به رفتار و کردار خود و دوستان زندانی توجه کنم. نتیجه این شد که من همیشه بر خود سخت گیر شدم. به همین علت خود را بیش از سایرین نقد کرده و با چوب ملامت تعزیر می کنم. پس بی جهت نیست گفتار و کردار امروز دوستان را با حال زندان بودن شان می سنجم. خاطره گویان را با معیار واقعیت های حادث شده، در دو کفه ترازو توزین می کنم. البته نتیجه این سان کردن، سبب ساز رنج درونم می شود.

نتیجه بعدی آن خاطره و دیگر دیده هایم در دوران زندان و بعد از آن بر من تلنگری زد تا خاطرات اوائل انقلاب را بارها مرور کنم. آخر سر به این باور رسیدم که زندانیان زمان شاه با نگفتن واقعیت های آن زمان کار بدی کردند و به جامعه زیان رساندند. شوربختی این که امروزه وقتی خاطره نویسی های برخی زندانیان را می خوانم؛ با تاسف فراوان احساس می کنم روش سابق ادامه دارد. تاسف بارتر این که خواننده و شنونده های خاطرات زندانیان هم، دوست دارند همان بشنوند که، خود ما دوست داشتیم از زبان زندانیان زمان شاه بشنویم. از بین خواننده ها کسی را نمی یابم که طرح سوال کند و خاطره نویسان را به چالش بکشد. گویا کسی نیست از من بپرسد؛ چطور شد تو زنده ماندی ولی دوست تو در آن بند سر به دار شد!؟ وقتی من نوعی توجیه می کنم که بر بستر اتفاق ماندم و دوست دیگرم به دار آویخته شد! کسی به من نمی گوید؛ ای بَد عهد یعنی هستی و نیستی هر کس در زندان ها بر بال اتفاق ها آویخته بوده است؟ فراموش می کند معنای گفته خود را بفهمد. با چنین ادعائی شاید قاتلین هم، تمامی پلشتی ها را بر پای اتفاقات گره بزنند! وقتی من نیمی از واقعیت را می گویم یا حتی ناراستی به خاطرات خود اضافه می کنم؛ اما خواننده و شنونده با همه ابهام ها مرا تشویق می کند، دانسته یا نادانسته شریک من می شود در کج روی و دروغ گوئی من! خواننده و شنونده ای که خواسته دل خود را از زبان من می گوید، نباید کمتر از منِ ناراستِ گو، ملامت شود. بگذارید فاش بگویم. عرصه گفتگوها امروزه از این پدیدۀ زشت در رنج است.

من در عجب هستم چطور کسی در فکر نمی شود تا از این همه حوادث در زندان ها و بعد از زندان ها آسیب شناسی کند؟ اشتباه نشود من معترض پاسداشت ها نیستم. من باور دارم که باید با بیشترین توان ممکن یاد یاران را گرامی بداریم اما، با حقیقت گوئی. کمترین خلافِ گفتن جفائی ست در یاد آوردن خاطرۀ آن عزیزان. اگر برای توجیه خود دست نیاز بسوی حوادث حادث نشده دراز کنیم، نتیجه مطلوب حاصل نخواهد شد. این جاست که دل گیری برای فردی چون من غلبه می کند و تبدیل به اعتراض می شود. ولی جای گفتن و شنیدن نمی یابد، غصه دار می شود و سوال بر بال آرزو می بندد تا بگوید: چرا و چگونه است از خود نمی پرسند ثمرۀ تلاش و فعالیت شان تا به حال کدامین بوده است؟ آیا به غیر از یک مورد ایران تریبونال نمونه شاخص دیگری قابل ارائه دارند؟ و یا شاید چند نمونه بسیار محدود دیگر. مراسم ها و گرد هم آئی های خود را می بینند که خالی از جوانان است ولی علت را نمی جویند. آیا نمی خواهند علت یابی کنند؟ چطور می شد اگر همین سایت اخبار روز ستونی مهیا می کرد و نقد (غرض نقد است نه دعوا و دشمنی)  گفتارها و نوشتارهای زندانیان را عملی می کرد. ای کاش به جای تهیه کردن پروندۀ حماسی برای خود،امکانی فراهم می آوردیم برای آموختن نقد دقیق و صحیح حال و گذشته خود. می شد از وجود افرادی مطلع و با دانش در زمینه های گوناگون بسیار آموخت. بعنوان مثال برای نقد کردن از وجود فردی چون فرج سرکوهی و… سود جست. می شد با بیان واقعیت ها برای تاریخ نویسان و روان کاوان و…به اندازه حوادث واقعی تدارکات تهیه کرد. می شد همه حقایق را گفت. می شد از گذشته عبرت گرفت. می شد کارهای دیگری انجام داد …!

امید دارم شرایطی  فراهم آید تا آدمی چون من و دیگر خاموش مانده گان، بخشی از دیده های خود را بعنوان برگی از حوادث زندان و ۶۷ بگویند. بلکه نشان باشد بر آن جوان خوش فکر و دیگر انسان های جویای حقیقت که؛ چه سان بود زندگی ما در زندان ها! و آن شش سوال کلیدی هیئت مرگ را به ترتیب بگویئد تا معلوم گردد، ما چه بهائی دادیم تا زندگی ستاندیم و دیگر یاران بر چه مواردی پای فشردند و سر باختند. بی انصافی ست این فاصله (زندگی از ما و جان بازی از یاران) با گنگی گفتارها و “اتفاقات ناشده” پر شود.

البته قصه هاست در فاصله بودنِ ما و سربداری یاران!

(فراموش نشود من در زندان مردان زیسته ام و تجربه های آن مکان را بازگو می کنم.)

           م. دانش

          دی ماه ۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=100803 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناظر
ناظر
3 سال قبل

از نویسنده این مقاله سپاسگزارم. هیچ زندانی سیاسی از کشتار ۶٧ جان به در نبرد مگر با موافقت مسئولین اطلاعات. زندانی باید اثبات می‌کرد که کاملا مطیع و فرمانبردار حکومت خمینی است. رژیم خمینی با مدیریت وزارت اطلاعات از دانش‌آموزان زندانی تا پیرمردان ٨٠ ساله را کشتارکرد. داستان‌پردازی معدودی از زندانیان سابق درمورد گذر از قتل عام اگر در هماهنگی با وزارت اطلاعات نباشد، قطعا دروغپردازی است. باید حقیقت را گفت و ماهیت حکومت بغایت تبهکار اسلامی را بر همگان آشکار کرد. 

امیر ایرانی
امیر ایرانی
3 سال قبل
پاسخ به  ناظر

اینکه فردی لاف می زنند که من آن بودم که کشته نشدم یک موضوع است
و موضوع دیگر که موضوع اصلی است اینست: آنان که کشته شدن، می شد که کشته نمی شدند؟

خ-ماندگار
خ-ماندگار
3 سال قبل

نظری به متن انقلابی بودن
هرچند دیر هنگام است ولی نوش دارویی است تحسین برانگیز 
کاری که زندانیان ازاد شده از زندان ساواک شاه به حسب میثاق انقلابی بایستی ندایی از کجی ها سر می دادند تا بلکه کشته نشوند سهراب ها
اکنون سه دهه بعد جوانمردی گوشه ای از ناروایی ها را یاداور شد که تازه کند داغ دل از انچه کشدیم از نا رفیقان 
شاید میخ اهننین برود برسنگ  
خ_ماندگار

امیر ایرانی
امیر ایرانی
3 سال قبل

پرسشی مطرح است: دریک حکومت استبدادی آیا آزادی خواهان برای بدست آوردن آزادی باید با حکومت استبدادی مبارزه کنند؟ بیگمان پاسخ آری است.
پس با کنش و واکنش که در یک حکومت استبدادی خواهد بود، یک تقابلی بین حاکمان و عقبه اشان با آزادی خواهان شکل خواهد گرفت و استبداد از هرنوعش برای بقای خودش از روش های تقابلی مختلفی استفاده خواهد کرد که گاهن تقابل نیز خونین خواهد بود.
در این تقابل بین استبداد و آزادی خواهان، موضوع مهمی که ذهن مبارزین و کنشگران اجتماعی را همیشه به خودش جلب کرده است: نوع مبارزه و و روش تقابل آزادی خواهان با استبداد است؛
و در این مورد پرسشی هم آفریده می شود: آیا مبارزین راه آزادی از هر ابزار و روشی در مبارزه می توانند استفاده کنند؟
می دانیم مبارزین راه آزادی به اصل بقا توجه دارند و می گویند هر انسان فقط یکبار شانس زندگی در روی کره زمین را دارد و هر فرد هم باید تلاش کنند تا آخرین لحظه زندگی و زنده بودن خودشان بخواهد. این نگرش آزادی خواهان به وجود انسان، آنها را بر این خواهد داشت که روش خاصی را برای مبارزه و تقابل با استبداد تعریف کنند؛ که دیگر در تعریف مبارزه، چیزی به نام فدائی یا شهید و این قبلی الفاظ و معانی وجود ندارد و نخواهد داشت و هر نسل مسئول اعمال خودش است و باید با پتانسیل وجودی جامعه و مردمش تلاش کند و مبارزه کند بهبودی در زیست یکباره خودش بوجود آورد و شرایط بهبودی رافراهم کند
واگر درست عمل شود این عمل درست، پی ریزی خواهد بود:
برای اقدامات آزادی خواهانه نسل بعدی و تکامل شرایط بهتر برای نسل بعدی و…
پس هر نسل مسئول نسل خودش است هیچ تعهدی ندارد که خودش را بکشد برای نسل بعدی و…..
اما
تجربه مبارزاتی نسل ها و تقابل آنها با مستبدها پیام ها و درس های مختلفی را به داده و می دهد؛ در تقابل مبارزاتی با استبدادها مشاهده می شود که بخشی از مبارزین روش های خاص و خونینی برای خود تعریف کردند که وقتی بن مایه فکری گروه های مبارز را پی جویی می کنیم می بینیم چیزی نیست جز استبداد جدید؛که حاصل عمل مبارزه آنها چیزی نیست جز تعویض استبدادی با استبداد دگر.
و متاسفانه در روش مبارزاتی این گروه چیزی که گاهن دیده می شد و می شود دانسته و یا نداسته ابزار سرکوبی در دست حکومت مستبد شده اند و یا می شوند.
این گروه های مبارز با بن مایه فکری استبدادی ، در اهداف مبارزاتیشان دو هدفت را هم در نظر دارند:
یکی نبرد با مستبد حاکم، دیگری نبرد با گروه های مبارز دیگر که دیگر، این گروه ها گروه های رقیبش محسوب می شوند.
اما در مورد ابزار قرار گرفتن نیرو ها مبارزه با بن مایه تفکر استبدادی در دست مستبد حاکم نکاتی را بخواهیم بگویم و بگویم چگونه بوده و خواهد بود می توان گفت:
۱- وقتی گروه مبارز گروه مبارز دیگر را نوعی رقیب می داند دانسته و یا نداسته به مستبد حاکم کمک می کند که گروه رقیب را از بین ببرد و…
۲- گروه مبارز مکان جذب نیروهای اجتماعی می شود که ابتدا بن مایه آزادی خواهی دارند که با جذب شدن به گروه با بن مایه فکری مستبدانه،
این نیرو دیگر یک نیروی هرز رفته حساب می شود و در خدمت آزادی خواهی نخواهد بود بل خود یک استبداد خواه جدیدی شده می شود
که از این رهگذر استبداد حاکم نهایت بهره را برده و خواهد برد.
که در مقایسه استبدادها،گاهی مستبد حاکم یک مشروعیت تاریخی فریبکارانه ای نیز پیدا می کند و…
با پوزش طولانی شد
با توجه به مطالب بالا بررسی عملکرد مبارزین در دوران چهار استبداد:
۱- رضا شاهی۲-محمدرضا شاهی۳-خمینی شاهی۴خامنه ای شاهی آسان است

رضا
رضا
3 سال قبل

damet garm

قولانچه
3 سال قبل

بسیار عالیست. اولین کوشش جدی بر نقد عملکردهای زندانیان سیاسی آن دوره خونین. شرایط بشدت پلاریزه شده آنموقع، هم در سطح اجتماع بطور کلی، هم در میان سازمانهای سیاسی و بالطبع آن میان زندانیان موجبات مشکلات عدیده‌ای چون ایجاد بد گمانی فی مابین تا حد دشمنی. ‌ساده انگاریست و حتی جانبدارانه است اگر ما تمرکز نقد خود را فقط به عملکرد زندانیان معطوف کنیم. چرا که بی عملی و بی اعتنائی گسترده در سطح جامعه، ادامه خصومتهای ایدئولوژیک سازمانها در زندان ترکیبی بس پر تناقض، سردرگمی و سرخوردگی بستری گشود از افق بی ایندهگی جنبش‌ انقلابی.
نقدی نقادانه را اما شایسته آن که تمامی حیطه‌های مقاومت انقلابی از جمله تحرکات و عملکرد‌های ضد انقلاب حاکم را هم در خود گنجانده باشد.
بیانیه جنایت بار اشدا و آلا الکفار خمینی شوخی دوران نبود. مانند وصعیت کنونی که زندانیان از ملاقات، مرخصی و دسترسی به اینترنت و غیره.
وقتی سالم رفتی تو، افق بیرون اومدنت، آونم نه در سلامت جسمی و روحی بسیار تیره و تار مینمود. غسالخانه ای با تولید انبوه پنهان در گورهای دستجمعی نامعلوم. قصدم حماسه سازی نیست، اما زندانیان هم سربه دارش و هم مردگانی زنده چون من، واقعا حماسه آفریدیم.
زنده باشید و زنده باشم تا شاهد رستاخیزی که جانیان اسلامی سرمایه‌داری جهانی را به محاکمه و سزای اعمال ضد انسانیشان برسانیم.

حمید قربانی
حمید قربانی
3 سال قبل

م – انش گرامی، آن ۶ سئوال هئیت مرگ را آیا می توانید بنویسید و جواب خودت را هم!

م- دانش
م- دانش
3 سال قبل
پاسخ به  حمید قربانی

آقای حمید قربانی
با پوزش از دیر شدن جواب سوال شما.
ابتدا لازم است نظر خود را برای چنین مواردی بگویم.
وظیفه راوی یا شاهد، بیان واقعیت و موارد حادث شده، بی کم و کاست است.
سهم خواننده یا شنونده، سوال و پرسش و به وقت نیاز راستی آزمایی از هر آن چه شنیده، است.
اما جواب سوال شما.
گر چه شرایط بر من فراهم نیست تا کل ماجرای ۶۷ خود را بی کم و کاست روایت کنم. دیگر اینکه بیان بخشی از کل خاطره، کاستی در فهمیدن تمامی آن ماجرا را، بوجود خواهد آورد.
با این حال من در آینده نزدیک دومین رو در رویی خود از سه دیدار با آنها را، در قالب یک یادداشت در همین سایت خواهم نوشت.
در آن یادداست پاسخ به سوال شما خواهد بود. چرا که سوال هییت و جواب من در آن گنجانده خواهد شد.
م. دانش

کیا
کیا
3 سال قبل

تجربه ها و نقل ها همیشه بخش نسبی و شخصی را در خود دارند!
من هم در زندانی بودم که بیش از صد زندانی از همه گروها در آن تشریف داشتند گر چه گروهی جمع می شدند و با هم غذا می خوردند”چون از طرف زندان جمع شدن در گروهای بزرگ ممنوع بود و زیر کنترل دایمی قرار داشتند” ولی اصل حمایت ا ز همدیگر را در حدی معقول و پسندیده رعایت می کردند!
طبیعی بود که در میان آنها آنتن “همکار با سپاه’ هم موجود بود که همه آنها شناخته شده بودند.

جعفر بهکیش
3 سال قبل

به گمان من نوشته‌ای قابل تامل. هر چند باور دارم که حادثه نیز در آنچه در زندان گذشته بی تاثیر نبوده است. مثلا شاید اگر برادرم، محمود بهکیش، با برادر دیگرم، محمدعلی بهکیش، در یک بند نبودند، شاید محمود از کشتار تابستان ۶۷ جان‌به‌در‌برده بود. چگونه؟ دقیقا با دادن پاسخ‌هائی به سئوالات هیئت مرگ تهران که او را در زمره مرتدان قرار ندهند. یا اگر محمدعلی بهکیش با کنجکاوی خویش از کشتار مطلع نشده و اگر این خبر را به بندهای دیگر ارسال نکرده بود، شاید تعداد قربانیان در بین زندانیان چپگرا در زندان گوهردشت بیش از آن بود.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x