جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

اپوزیسیون در انبر خودبرگزیدگان – م. مسعود

برای یک بدیل، نه تنها حاکمیت، نه تنها طبقات، نه تنها سرتا پای جامعه، بلکه خود او، دامنۀ حقوق و مسئولیت های او، و جایگاه واقعی اش، همه و همه، یکجا، موضوع انقلاب و تغییرات ساختاری جامعه است. زیرا نه خود ونه هیچ چیز را فراتر و یا بیرون از این فرآیندِ...

برای یک بدیل، نه تنها حاکمیت، نه تنها طبقات، نه تنها سرتا پای جامعه، بلکه خود او، دامنۀ حقوق و مسئولیت های او، و جایگاه واقعی اش، همه و همه، یکجا، موضوع انقلاب و تغییرات ساختاری جامعه است. زیرا نه خود ونه هیچ چیز را فراتر و یا بیرون از این فرآیندِ بزرگ ِ دگرگونی نمی داند. این آن چیزی است که یک مخالف متوهم، نه می فهمد و نه میخواهد بفهمد، زیرا بیماری قدرت و بواریسم مزمن و چرکینش، افسار گسیخته، او را در میدان بی فضیلتِ «دیده شدن»، «بالانشینی»، و «نام آوری» می چرخاند

 به تعبیر طنزآمیز یکی از اندیشمندان ایران (آقای نیکفر) ،اکنون دیگر، هر فرد «عصبانی » از رژیم، خود را در قامت اپوزیسیون جمهوری اسلامی جا میزند. این معرکۀ خنده آور و نیز پر خطر، این  پرسش اساسی را پیش می آورد  که آیا هنوز  مانند گذشته می توان انبوه مخالفین سیاسی  را  در شمار اندامان اپوزیسیون یک نظام به حساب آورد؟ و آیا اساسا هر فرقه یا فرد ناراضی را می توان در شمار یک نیروی آلترناتیو برای نظام و در حلقهٔ اپوزیسیون قرار داد؟ و اینکه، با توجه به انقلاب پیشین و عدول اساسی از وعده های داده شده، با کدام سنگ و سنجه ایی می توان شعارها، سمت‌گیری ها و برنامه ها ی یک جریان سیاسی را سنجید، و مهمتر اینکه با کدام ضمانت معتبر می توان به جدی بودن و پایبندی  به مجموع شعارها و داعیه های ِ(اغلب شیرین) باور کرد؟ درک این تمایز نه تنها  صرفا از جنبۀ نظری بلکه در حوزۀ میدانی نیز برای کوشندگان  سیاسی حائز اهمیت است. زیرا مستقیما به امر همبستگی اجتماعی و در عمل به سرنوشت و جان و زندگی انسان ها پیوند میخورد. نگاهی به تجربۀ انقلاب ۵۷ و جنبش های بعد از آن، شاید بتواند زوایای مبهم این تعابیر را روشن و زمینه هایی برای  یافتن تقریبی برخی پاسخ ها را  فراهم آورد. اگر بخواهیم برای دستیابی به چشم اندازی روشن از یکی از انکار ناپذیرترین شرایط و مختصات وقوع آن انقلاب آغاز کنیم، درهم کوبیدگیِ نیروهای تحول خواه، زیر حکومت تک صدای ِشاهان پهلوی، می تواند کم مناقشه ترین موضوع باشد. زیرا کم تا بیش، حتی در میان دوستداران رژیم پیشین، این اتفاق نظر موجود است که  روش حکومت مداری این خاندان، که متکی بر مشت آهنین و سرکوب هرگونه صدای متمایز با سیاست های خود بود، در اساس با روند شکل پذیری و رشد یک نیروی  توانا و ریشه دار برای تحول بنیادی در جامعه، ستیزی پایدار داشت. از این رو« اپوزیسیون» در ایران همواره به حالت جنینی، سرکوب شده و ناتوان از تاثیرگذاری بر مسیر رویدادها قرار داشت، این ضایعهٔ مصیبت آفرین، جامعه را از یکی از ارگانهای اخطاردهنده – و اساسا ضروری برای رشد-، محروم ساخت، وبه تدریج زمینۀ واکنش های  تب آلود، خطرآفرین و بیمارگونه ای را در سراسر پیکر جامعه دامن زد. این واکنش ها به هنگام ِسرکوب شدگی و ناتوانی یک «بدیل» فراگیر، در اشکال «مخالفت» های بدوی، عصبی، و چه بسا قارچ گونه و مزاحم، و نیز جلوه گری های سطحی و روشنفکرنمایانه، سر به درشت گویی و ستیز  با قدرت حاکم و پنجهٔ جبار ِ آن برداشت. در اساس این واکنش های «مخالفت آمیز» و «بیزاری های عصبی»، چون رعشه های تب آلود، واکنش خودبخودی یک جامعهٔ زنده، به زخمی بود که شمشیر حاکمیت، همواره و بی امان  بر حیاتی ترین اندام آن وارد می ساخت، اما  این رعشه ها و تندرفتاری ها و درشت گویی ها هیچگاه نه تنها  نتوانست جایگزینی برای آن اندام ساطور خوردهٔ خود شود، یعنی نه تنها فرصت و امکان آن را نیافت که تبدیل به «بدیلی» برای نظام گردد، بلکه به سرعت، خود در جسم غده ایی بدخیم و دامنه دار، راه را بر رویش آن اندام ِ له شده، یا همانا راه را بر رشد «آلترناتیوی» سالم، مسدود نمود. تا آنجا که در کنار گسترش دم افزون نابسامانی های اجتماعی، افزایش این «واکنش ها» و «مخالفت ها»ی عاصی و سرگردان، سرانجام -در فقدان یک «بدیل توانا»- منجر به چنان تکانۀ عظیم و مهار ناپذیری شد که یکجا، کل جامعه را لرزاند و سقوط سلطنت و حذف شاه  را از جایگاه قدرت ممکن ساخت. شاه رفت، اما چیزی که ماند، همان نابسامانی اجتماعی و همان ریشه های زورگویی و خودکامگی بود. و درست همین موضوع است که سرشتی ترین تمایز ِ میان عملکرد یک «بدیل» و عملکرد یک «مخالف» را به نمایش می گذارد و برنامه ها و آماج  تحول خواهانۀ یک «بدیل» را  از «برهم زدن ها»، و «سیلی زدن ها» و «نه  گفتن»های بلند و شعارها و «وعده های شیرین» یک «ناراضی» و یا یک  «مخالف ِعصبانی» تفکیک می کند. از این نگاه ،خمینی و بسیاری از گروهها و جمعیت های پیش از انقلاب و برآمده از آن، هیچکدام سرشت و ماهیت یک «بدیل» را برای نظام شاهنشاهی پیدا نکردند. اینان توده های وسیع ناراضیانی بودند در پوشش های فکری گوناگون، که برجسته ترین و موفق ترین ِ آنان خمینی بود در لباس اسلام. از این رو دستگاه سیاسی جمهوری اسلامی ایران علیرغم سختکوشی های برخی نیروهای  ناتوان، اما ترقی خواه و دلسوز و فداکار، هیچگاه نتوانست از شکل تخالف با نظام شاهنشاهی به نظامی نونهاد و به لحاظ ماهوی متباین از نظام پیشین فرا روید.و جز تغییراتی ناپیگیر در برخی جوانب، و تعویضاتی در سطح و پوستۀ ارگانهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، قادر به دگرگونی های بنیادین و احراز سمت گیری های نوین و ناهمگن با ساختار نظام پیشین و به نفع مردم و زحمت کشان ایران  نشد. اما تکاپوی جامعه و جوشش عمیق آن برای دستیابی به تغییرات جوهری، که در شکل انقلاب، گریزگاهی برای تحقق این دگرگونی ها یافته بود،-اگر چه بعلت عدم برخورداری از اهرمهای اجتماعی و سیاسی لازم برای انجام این دگرگونی ها، به انجام نرسید-، با این وجود چون نهری جاری، گاه آرام و گاه توفنده در پیکر جامعه برجای  ماند و همچنان تن کشید .همین غلیان درونی بود که با جوهر خود ندای عدالت و آزادی را در نفس انقلاب دوانید، از این روتمامی تلخکامی ها و پی آمدهای دردناک انقلاب را، نه در سرشت دادخواهانۀ آن بلکه درسرکوبی های بیدادگرانۀ همین کشش عدالت خواهانه در پیش و پس از انقلاب باید جست. بذلگی اینجاست که برخی مخالفین جدید پسا انقلاب، انقلاب را عامل تیره روزی های کنونی می دانند، اما در عین حال درست مانند مخالفین پیشا انقلاب، خود را از شیفتگانِ یک انقلابِ دوباره و گذار به ڕژیمی دیگر جا می زنند، و با شدت و کف بر لب، پا را برای گذاری عاجل و در همین الان بر زمین می کوبند. اما  در این شیفتگی و شتاب در بهترین حالت با تکرار همان وعده های  انقلابِ قبلی،-جز حذف «الله اکبر» از شعارهای خود و تبدیل “سلام ٌالعلیکم”  به “درود بر شما” و تغییر لباس و زلف رهبران جدید-، قادر به ارائۀ هیچ تضمین عملی برای تحقق  وعده هایشان و رهایی مردم از این رنج  روزانه نیستند. اینان در سایۀ خودکامگی های خون آلود رژیم فعلی، ناراضیانی هستند پسا انقلابی، از جنس همان ناراضیان پیشاانقلاب، یعنی از جنس همانهایی هستند،  که در هلهلهٔ انبوه مخالفان، توانستند به  قدرت فعلی دست یابند، و انقلاب را با هر آنچه که بوی «اپوزیسیون» و نظامی دیگر میداد در طشت خواسته هایشان گردن بزنند. و اکنون  این لنگۀ پساانقلاب که جفت و لنگۀ دیگر آن مخالفان پیش از انقلاب است، می خواهد سنگ  این آسیاب ِ خون را دوری دیگر، اما این بار با زعامت خود بر پاشنۀ همان سامان پیشین بگرداند. گردشی که بنا به تجربۀ بهمن، در تکرار خون آلود سنگ های همگن ِ آن، چیزی جز آسیابان تغییر نمی کند. در این میان البته، جلوگیری از این دَور ِ دردناک و پرهیاهو نه تنها کار آسانی نیست، بلکه تکرار این چرخش فاجعه بار را گسترش خوف انگیز نیروی  چند سر ِ فقر، آنرا هر دم آسان‌تر و محتمل تر می سازد. فشار فقر در اشکال ِ مختلف، از جمله فقر معاش، فقر آگاهی، فقر آزادی، فقر صلح خواهی، فقر دادگری، فقر قانون و فقر نهادهای مدنی و غیره ، تنها برخی از چرخ دنده های این گردونۀ نکبت زا هستند که در سایهٔ دلهره آور ِسیاست حذف و انهدام ِ «اپوزیسیون» از جانب حاکمیت اسلامی، این تکرار پر هزینۀ تاریخی را به تهدیدی جدی تبدیل کرده است. یک عامل فکری برای پیشگیری از تکرار این فلاکت، درس گیری از گذشته است که برخلاف برخی اندیشه های رایج، سترگ ترین درس انقلاب را، نه در فراگیری و کثرت و “اتفاق کلمۀ” مخالفین و معاندین نظام شاهی، بلکه درفقر و فترت و خامی  نیروی “اپوزیسیون” آن نظام باید جست. از این نگاه آنچه که‌ آن انقلاب شگفت را ناکام ساخت، هجمهٔ همهمه های “ناراضی”، و ذبح کثرت سامان مند آرا در پای وحدت ناهنجار کلمه بود. از این رو نه گسترش کمی صفوف معترضین به حاکمیت اسلامی، نه ازدیاد شمارحامیان این رژیم، هیچکدام نه تنها ضامنی برای گذار از مصائب جامعه و ایجاد تحولی جدی در بنیان های بحران زای کنونی نیستند، بلکه هر کدام به تنهایی در غیاب یک آلترناتیو واقعی، می توانند چاشنی بروز فجایع و معضلات تازه ایی گردند. مخمصه ایی که بار دیگر می تواند به استیلای همهمه ایی کور و همگانی بر تحولی استوار و بنیادین بیانجامد. همهمه و آشوبی، که با پیروزی آن بر انقلاب پیشین، تا همین امروز نه دامن جامعه و نه گریبان حاکمیت را رها نکرده است. تا آنجا که درگرداب این آشفتگی و بلبشوی فساد آور، هم حکومت و هم مردم، بعد از چهار دهه، هنوز با عصبیتی انفجار آمیز، برای نجات خود از این مهلکه، خشمگینانه ،دست و پا می‌زنند.

ادامۀ این وضعیت، در غیاب ویا کُندی ِ شکل گیری ِ یک «بدیل», هم بازار عصبیت و بلواگری را داغ می کند و هم سکهٔ قهر و قتل ِ قلدران و سرکوبگران حکومتی را رایج. ازسوی دیگرعملکرد چنین  جفت فلاکت زایی، همواره در خدمت جلوگیری از انسجام یک نیروی جدی تحول خواه نیز قرار می گیرد. و درست در این گرداب بی سامان و این منجلاب سیاه است که هیولاهای سیاسی، چه در حاکمیت و چه  از اعماق جامعه برای فریب مردم و انهدام جوانۀ هر “اپوزیسیونی ” تمام قد بر می خیزند. این حیوانات سیاسی همان همهمه گرانی هستند که با قلدری بر موج انقلاب نشستند و در نهایت اهداف انقلاب را در آشوبگری های خود به نابودی کشاندند، اما اینها کیانند؟           

حیوان سیاسی

                                                                                                                                                              بیشترازدوهزار سال پیش به تعبیر ارسطو «انسان یک حیوان سیاسی» بود.اما اکنون، در اجزای هر سه بخش این گزاره، تغییرات معنایی مهمی وارد شده است، زیرا نه انسان آن مقام ارسطویی را دارد، نه  حیوان در جایگاه فلسفی آنزمان جای می گیرد و نه کاربرد سیاست در آن معنای  نظری، پا بر جای مانده است. زیرا آن دستگاه فکری که ارسطو این حکم را از آن برکشیده است، عالم را کارگاه “خدمت فرودستان به فرا دستان” می دانست. کارگاهی که بر پله های آن از زیر به بالا گیاهان و جانوران و انسان و خدایان ایستاده بودند. در این چیدمان ِ سربه آسمان کشیده، انسان جایی در جوار و جانب خدایان بر فراز جهان دارد. اما همین انسان ِبرگزیدهٔ ارسطو، در گونۀ خود از درون پاره بود و انبوهی از “نابرگزیده ها” را در خود داشت که  خاندان انسانی را از میان، به دو نیم ِ فرمانروایان و فرمانبران  می شکافت. یعنی در درون ِ این هیرارشی ِکاینات، «اشرف مخلوقات» نیز به نوبۀ خود هیرارشی عظیمی برپا کرده بود که در آن  انبوه زنان و بردگان بیشمار، در زندان خانه، خادم ِ برگزیدگان بودند، تا این سرآمدان ِ “پولیس”، قدرت خود را در تعالی به سوی خدایان، به نمایش بگذارند. اما بعد از دو هزار سال، آن بسیاران ِ خادم، اکنون پا از منزل بیرون نهاده اند وبه عنوان شهروند، وارد “دولت – شهرِ” ارسطو  شده اند تا سیاست، یا همان «تدبیر منزلِ» اورا، با تدبیری دیگر چاره کنند.

این تغییر عمده یعنی سرریزِ ِدریاوار ِزنان و فرودستان به جویبار کوچک برگزیدگان، از آنجا که می بایست زمانی  به درازای قرن ها و هزاره ها را به تدریج و رنج آمیز، بپیماید، فقط توانست بستر و زمین بازی را از برگزیدگان بستاند و به اشغال خود درآورد، اما در غلبه بر قاعدهٔ آن هنوز ناتوان است. زیرا قاعدهٔ بازی هنوز بر محور “حکومتگری” و قدرت و زعامت ِ “برگزیدگان” می چرخد.

از اینرو باور به این قاعده و رفتار به آن و فقط بر «حکومتگری» و «رهبری» یا بر«مدیریت جامعه» و «گله بانی» و یا «مردم بانی» نظر داشتن، دانسته یا ندانسته، لغزیدن در بدویتی است کهنه تر از دو هزاره، و نشان از توقف و جمود در هویت یک «حیوان سیاسی» و باستانی است. از همینجاست که جدایی ِ میان ِیک جریان «آلترناتیو» و یک جمعیتِ «عاصی»، آغاز می شود و تفاوت بزرگ به ژرفای دو هزارسال، میان «مسئولیت سیاسی» و «حیوانیت سیاسی» دهن باز می کند. زیرا حیوان سیاسی علیرغم تغییرات ژرف در جامعۀ جهانی و ورود هر چه بیشتر پایینی ها به میدان تعیین سرنوشت خود، هنوز در قفل اندیشۀ ارسطویی گرفتار است و در عطشان استیلای نام و نیروی خود بر این رمه های بی نام و نشان  می سوزد، اما مسئولیت سیاسی آگاهی براین دگرگونی تاریخی است، اندیشه ایست در پی سامانی دیگر برای رهایی آدمیان و تحقق و گسترش جامعه ایی نیک بخت. اگر حیوان سیاسی نام و ناموری و سروری و قدرت خود را در رٱس مهمات امورجهان می نهد و جوهر فرد خود را اشرف و برتر از هر مخلوقی می انگارد، در سوی مخالف او، مسئول سیاسی، گسترش دادگری در عرصۀ جامعه و جهان را کانونی ترین امر هستی می داند. اما اگر زمانی حیوان ارسطویی، آشکارا خود را اشرف مخلوقات میدانست، امروز همان حیوان، اندکی زبان می گزد، و خود را  به نام های جعلی «ولایت»، «خبرگان»، «نگهبان»، «میهن بان»، «شورا»، «مدیریت» و غیره دوباره خود را بر مسندی فرامردمی می نشاند.او قادر نیست بفهمد که این گرایش به بالانشینی، رسوب و زباله های همان اندیشه های دین باورانه و ارسطویی ست که  انسان را برترین مخلوق خدا و «خلیفه الارض» او می دانست. فهم این نکته برای او دشوار است که نه تنها هرگونه فضیلتی از این فرانشینی رخت بربسته است، بلکه این “خودرهبرخوانی” و “خود برگزیده دانی”، و اختیارات ناسپردنی مردم و انقلابات را به خود سپردن و ازآن خود کردن، یک انحطاط ِچرکین اخلاقی و بازگرداندن دوبارهٔ پوسیده ترین باورهای دینی یعنی “اشرف مخلوقات بودن”، از پنجرهٔ سکولاریسم به میدان سیاست است. اگر رسولان دینی، به کوه و غار می‌زدند و با ندای آسمانی برگزیدهٔ بندگان خدا می شدند و عصای چوپانی و هدایت مردم را به دست می گرفتند، حیوانات سیاسی امروز به هتل ها و تالارهای مافیایی می‌روند و از آنجا “خود برگزیده” می شوند تا تریبون گذار گله های مردم را از گردنه های سیاسی از آن خود کنند، و بشارت خاتم الانبیایی خود را به گوش مردم برسانند. این “خودبرگزیدگی” و خیز حریصانۀ “حیوان سیاسی” برای تصرف کرسی حکمرانی، بنیان فکری حذف “بدیل سیاسی” است که  توفیق آن در عمل  به قربانگاه و مسلخ انقلاب ها منجر می شود.

کرسی حکمرانی مسلخ انقلاب

از این فکر لغو باید بیرون آمد که الزاما فرقی بنیادین  میان یک سیستم و یا یک نظام سیاسی با آحاد یا مجموعه ایی از مخالفین یا ناراضیان آن موجود است. آزمون ِ بسیاری از انقلاب های ناکام، همجنسی و همگونگی معترضین را با حکومت هایی که خود برانداخته اند، با دقت بالایی به اثبات رسانده است. طبیعی است که یک مخالف برای رسیدن به اهداف خود، در پوستینی می رود که هرگونه شباهت خود را با رژیمی که با آن می ستیزد مخفی نماید، به آن پرخاش می کند، مسخره اش می کند، در شکل گفتمانی متفاوت به باد انتقادش می گیرد، چه بسا با تفنگ نیز دربرابرش می ایستد، اما تمامی این ها و سرتا پای تمایزشان در ظواهر، چیزی از همسانی در سرشت آنها نمی کاهد. گرگ سیاه و سفید هر دو گوسفند خوارند. حال اگر همدیگر را تحمل نمی کنند و به هم چنگ و دندان نشان می دهند، قضیه چیز دیگریست، زیرا جنجالشان بر سر قدرت و تریتوریم است نه تفاوت در سرشت آنها. این اشتراک سرشت، نه در آغاز و هنگامی که در خیابان سنگ در مشت در برابر حکومت ایستاده است، بلکه در پایان بروز می کند. یعنی هنگامی که بر کرسی قدرت، آتش ارتش را در کناردارد و قلم قانون را بدست. درست آنجاست که با چرخش علیه  مردم، رنگ و لعابش می ریزد و هم جنسی اش را با رژیمی که برآن شوریده بود آشکار می سازد. گلو دریدن های جانانۀ حاکمان فعلی را در دفاع از کوخ نشینان علیه زندگی کاخ نشینیان ِ رژیم قبلی شنیدیم و برج ها و تجملات اکنونشان را هم تجربه کردیم. خانم «آن اپلبام» روزنامه نگار ضدکمونیست گاردین، در کتاب خود «شکست سیاست و غروب رفاقت ها»، از دوستانی می نویسد که زمانی در خانه ایی در لهستان گرد می آمدند و علیه نظام تک حزبی و غیر دموکراتیک آنزمان، چون جانی در یک تن پیمان دوستی می بستند و برای فروریزی آن سیستم نقشه می ریختند، اما اکنون از اینکه با آنها رفاقتی داشته است احساس شرم می کند. زیرا این دوستان، حکومت هایی بسیار بدتر برپا کرده اند. از این شرمساری ها در تاریخ بسیار است، اما این احساسات و عذاب های اخلاقی، برای  جامعه شناسی و سیاست حاوی پیام های بسیار جدی دیگریست. افزون بر این،  تاریخ  یک بند ِ انگشت هم، دربند “غروب رفاقت ها” نیست. زیرا قانون خود را دارد و در زمین قانون او نه هر غریو ستم ستیزی میل به دادگری دارد و نه غروب هر حکومت غداری الزاما به معنای طلوع عدالت است. زیرا پویش و رویش عدالت در یک جامعهٔ ستم زده، مانند هر پدیدهٔ دیگری، نیازبه تغییر مبانی و ریشه های استوار ذهنی و عینی گسترده ای در جامعه دارد که در توش و توان هیچ زعیمی نیست و با قصد شبانهٔ عده ایی در یک هتل برای تعویض چرخدنده های حکومتگری، میسر نمی شود. از همین جا و بر همین پایه است که  بدیل یک نظام، ناهمگونی ِ خمیرۀ خود را با یک مخالف،  بروز می دهد. زیرا یک بدیل – چنانکه در ادامه نوشته بیشتر به آن پرداخته خواهد شد-سامان نوینی است که در تاروپود جامعه، ریشه دارد و از درون سامان کهنه میروید، اما  یک رهبر ناراضی،  بی سامان و سرگردان است. او طمع به جای بالایی ها دارد، طالب تغییری در پایین نیست. اما، اگر خل مزاج نباشد، سعی می کند برای اغوای مردم داغ ترین خواسته های آنان را در صدر برنامه های خود بگذارد تا به کمک آنها کرسی قدرت را از آن خود کند، از اینرو از حق زن و زحمتکش و بیکار و توسعه پایدار اقتصادی و اعلامیۀ حقوق بشر گرفته تا محیط زیست و دلسوزی برای درخت و دریاچه و حیات وحش ملی و حقوق مور و مار و خرگوش، همه را در ویترین خود می چیند، اما به کرسی قدرت که دست یافت همهٔ این خرت و پرت ها را دور می ریزد و تنها  دغدغهٔ روزانهٔ او در عمل، توسعهٔ پایدار قدرت خود خواهد بود. تجربهٔ ٔ همهٔ انقلاب های ناکام، تکراراین صحنهٔ دردآور است که همراه با جلوس ِ “مخالفین ِ” یک نظام بر کرسی حکومت، بنام انقلاب، ضیافت شوم قربانی کردن آماج ها و اهرم های واقعی همان انقلاب، آغاز می شود. اما این همه خرابی از کجای جامعه برمی خیزد؟ آسیب گاه انقلاب های کوچک و بزرگ  کجاست که هر بار پس از پیروزی های درخشان به زمین در می غلتند؟ به کدام حرف، کدام برنامه، کدام نیروی سیاسی میتوان برای تغییرات بنیادی در جامعه اعتماد کرد؟ چه چیزی ضامن اجرای وعده های زیبا و ادعاهای بزرگ سیاسی است؟           

“نهاد شرور بشر” یا “شرایط شرورپرور”  

سن سیمون، “خود خواهی” و سود جویی های فردی را یکی از علل شکست انقلاب ۱۸۷۹فرانسه می دید. و اندیشمندی چون هابس “انسان را درندهٔ انسان” می دانست. اما اگر این خوی شرورانهٔ بشر، خروشنده تر از طوفان انقلاب هاست و می تواند آنها را بر زمین بنشاند، و اگر انسان گرگ انسان است، می بایست تا اکنون آدمی نه از هراس وحوش، که ازبیم آدمیان دیگر، هنوز یا بر بالای درختان و یا در گلوی غارها می زیست. اما می بینیم که چنین نیست، می بینیم که بر پهنهٔ زمین انبوه انسانها تنگ تر از همیشه، در کنار هم زندگی و تلاشی مشترک دارند. نه شمار و نه شرایط زندگی آنها قابل قیاس با چند قرن پیش است و نه وجود شهرهایی چنین بزرگ با ساکنان میلیونی حتی در گذشته ایی نه چندان دور سابقه داشته است، فضای حیاتی انسانها  و سرنوشت مشترک آنها بیشتر از هر زمانی به همدیگر نزدیکتر شده است، همدلی ها و همیاری های آنها در هیچ برهه ایی از تاریخ به این وسعت نبوده است. فداکاری های کنونی انسانها در هنگام مصائب، و همبستگی های جهانی آنها در تاریخ بی نظیر است. در هیچ کجای تاریخ، بشریت اینگونه هر روز با دلی نگران  چشم برسرنوشت همنوعان خود در آنسوی زمین و آشیانهٔ خود ندوخته است. تمامی این نشانه های نجیبانه، جایی برای باور به “ذات شرور” بشر باقی نمی گذارد. اما اگر چنین است تخم اینهمه شناعت را که بدست بشر و بر علیه بشر انجام می گیرد، در کجا باید جست؟ اگر روح شرور بشر حاصل این همه جانفشانی انقلابیون را طعمهٔ خود نمی کند، پس این قساوت از کجا برمی خیزد؟ این وسوسهٔ جرار از کجا در جان بشر می خزد که بی امان لهیب جنگ را در هستی انسان ها می کشد؟ سرچشمهٔ این بربریت از کجاست که سربازان همشهری “رسو” خالق “قراردادهای اجتماعی” در آفریقا با سرهای بریدهٔ بومیان بر سرنیزهٔ خود عکس و کارت پستال می سازند و در پاریس شهر ویکتور هوگو، موزهٔ جمجمه های بینوایانی که ارتش فرانسهٔ متمدن  شکار کرده است به نمایش گذاشته می شود؟ جدا از دره مهیب نابرابری های اجتماعی که وحشیگریست، جدا از بهره کشی های سنگین غول های مالی و صنعتی از ساکنان زمین که خون بشر را در کیسه کرده اند، شمار انسان هایی که به دست انسان در جنگ های دوقرن اخیر کشته شده اند، غیر از معلولین و آوارگان، از ۲۰۰ میلیون می گذرد. یعنی اگر چنین شمار بزرگی از انسان در قرون ده یا یازدهٔ میلادی کشته می شدند، پایان تاریخ و انقراض نسل بشر به دست بشر رقم خورده بود. دست بشر آلوده به همهٔ این جنایت هاست. اما چه بر سر این بشر می آید که چنین جلادانه همنوعش را پاره می کند؟ آنچه که پیداست در پس هر جنگ بزرگی، دولتی و در پس هر دولتی، سایهٔ سوداگران و بهره وران از مناسبات نابرابر اجتماعی ایستاده است. به همین لحاظ پرودون می گوید دولت تازیانهٔ خداست. و در اندیشهٔ شوریدن بر هر دولت و ستردن این شر از پیشانی جامعه است. مارکس نیز در آیندهٔ بشریت غروب دولت را می دید اما پیش زمینهٔ این غروب را، پایان استثمار انسان از انسان و برافکندن مناسبات ظالمانه ای می داند که  خمیر و جوهرهٔ فرد را می ورزد. از دیدگاه او انسان محصول پیوندهای پیرامون اوست. پیش از مارکس هم گابریل مورللی مشهور به “فیلسوف فراموش شده” انسان را محصول “محیط” او می دانست، این موضوع بعد از مارکس و تا همین امروز از دید فلسفه و دیگر علوم انسانی دور نمانده است. نتایج بیشترین جستجوها برای یافتن تبه کار بزرگ جنگ های خانمانسوز تاریخ، رد انکارناپذیری را از آلوده بودن دست دولت ها در این جنایت های وسیع به دست می دهد. دولت هایی که همواره از شکاف های جنایت خیز نابرابری ها و خرابه های تضییقات اجتماعی برخاسته، و برای پاسداری از آن ایستاده اند.از این دیدگاه “ذات انسانی” فقط در ترکیب و چیدمان شرورانۀ جامعه  زنگ می‌زند و زهرآلود می‌شود. و هر چه این زنگ زدگی و محصول این ترکیب فاسد، از زیر به بالای جامعه فرا روید یعنی هرچه بیشتر به کانون قدرت و رهبری جامعه نزدیک تر شود، شعاع شرارت آن فراختر و پاسداری از همان مناسبات آلوده، زندگی انسان های بیشتری را تهدید خواهد کرد. اما اگر دولت و قدرت ِ حکومت بر جامعه، چنین پلاس گندیده و فاسدپروریست، چگونه باید آنرا برانداخت و جامعه را از این مفسده رها ساخت؟ این ماشین دولتی که مارکس رهایی از نکبت آن را شکستن آن می دانست، چرا هر بار که شکست، با نامی دیگر برخاست تا آنهایی را که شکسته بودندش، از بیخ در هم شکند؟

آلترناتیو و مخالف

آنچه که پیداست هر شکستن و درهم پاشیدنی، نشان بالیدن امری نو و متعالی نیست. ماشین دولتی در لیبی، افغانستان، عراق و بسیاری کشورهای دیگر منهدم شد، اما جامعه تا خرخره در فلاکتی همه سویه فرو رفت. کسی هم نیست  که نداند، نه از بذر لهیده، گیاهی می روید و نه  هیچ جوانه ایی از دانه ایی که کرم وشته از درون آنرا جویده اند، قد می کشد. این یعنی هم در طبیعت و هم در جامعه، نفی و نابودی کهنه و ظهورو بالیدن نو، از ضوابط و ملزومات خود پیروی می کند، هر آنزمان که بشر این قوانین را فهمید پهلوانانه ستاره ایی به  عظمت مریخ را شکار کرد و هرآنجا که نفهمید، زبونانه شکار ذلیل یک ویروس زپرتی شد. چه در طبیعت و چه در جامعه، فهم مکانیسم یک سیستم، تنها با شناختن عوامل نافی و یا پیشبرندۀ آن  سیستم ممکن است، و تنها دسترسی به این شناخت است که چشم اندازی از انحطاط یا تعالی آن سیستم را به دست می دهد. اکنون سیستم حاکم ایران هم در ذیل مجموعهٔ نیروهای نافی خود، هم – “آلترناتیو» و هم “مخالفین و ناراضیان ِ ” خود را دارد، که چشم بستن برتمایزات عمیق آنها، درعمل، کور کردن تحولات، هدر دادن امکانات، و افکندن سرنوشت جامعه در پای بلهوسی ها ورؤیاهای خودکامگان کمین گرفته است. زیرا  یک  “بدیل” یا – به اصطلاح -همان  “اپوزیسیون”،  ضمن آنکه نافی وضع موجود است، نیت، جوهر و گرایش برای پی افکندن وضعی نوین و ساختاری “دگر” را نیز دارد، اما گردانندگان صف “مخالفین” یا طیف “ناراضی و بیزار” اگر چه نافی این رژیم هستند، اگر چه بنا به تقاضای جامعه، پرچم ها، شعارها و برنامه های دلفریبی را به دست می‌گیرند، ولی درپس تمامی این جنجالها، دل در گرو زعامت و حاکمیت خود دارند. و ژرفترین دگرگونی هایی که درساختار جامعه می دهند، با تغییر اسامی خیابان‌ها، آداب لباس پوشیدن و برخی مراسم شادی و سوگواری پایان می گیرد. نه تنها تجربهٔ بهمن، بلکه همۀ درس تلخکامی های گذشته، هیابانگ این اخطار تاریخی است که عیار سنجش یک نیروی راستین تحول خواه، در فراسوی وعده های زیبا و فریادهای بلند او جای دارد. که به طور عمده در نوع نگاه و تعامل آنها با قدرت و امر رهبری جامعه خود را نشان می دهد.

زیرا:

–  تمام تلاش های یک نیروی مخالف حول کسب قدرت در بالا، و نشاندن خود بر جای حاکمان موجود میگردد. در حالیکه یک نیروی آلترناتیو، قدرت در بالا را بدون قدرت درپایین، بی ریشه و فاقد توان دگرگونی های بنیادی می داند.

– قدرت  در پایین، برای یک مخالف، ابزاری اتفاقی، زورکی و قلدرانه برای رسیدن به قدرت در بالاست، به همین لحاظ از هرگونه نا آرامی و هر آشوبی که از پایین بر می خیزد، مانند نردبانی برای نیل به رهیری خود، استقبال و استفاده می کند و از آن به شعف می آید. اما برای  یک بدیل، قدرت در پایین، امری غیراتفاقی، و ضرورتی همه جانبه برای تغییرات بنیادی در جامعه است، به همین رو با تلاشی مسئولانه برای تدارک این  برآمد وسیع و جهت مند در راستای آن تغییرات اساسی می کوشد.

– مخالف، قدرت را در حد ایجادیک “مدیریت” می  داند، در واقع دارودسته ایی با یک مرکزیت و بدنه ایی از اعضاء که مجری فرامین رهبری هستند، چنین تشکیلاتی با وجود آنکه رهبرانش همواره سالهای متمادی سکان قدرت را در دست دارند و تقریبا بلاتغییر باقی می مانند (مگر اینکه بر سر قدرت انشعابی صورت گیرد). اما همواره، حکومت موجود را به خاطر تغییرناپذیری حاکمانش شماتت می کنند، اینگونه مخالفین، همان تشکیلات خود را نیز که جز پُستِ رهبریش، حاضر به نشستن درهیچ جای دیگری در آن  نیستند، به چشم صندلی قدرت خود نگاه می کنند و در نهایت از آن مافیایی می سازند برای سرقت «حاکمیت» در مغلوبۀ جنبش های بی سامان. اما برای یک بدیل، قدرت، یعنی رشد وسیع   آگاهی اجتماعی و دانش سیاسی و تبلور این آگاهی در تشکل ها و جبهه های مسئولیت پذیر. بدون چنین قدرتی تغییر ساختاری درجامعه، بلاموضوع است.

– وعده ها و برنامه های یک مخالف، همواره به روز بزرگ رستاخیزی و تصرف قدرت حواله داده می شود و نه تنها در زمان فعلی، حاضربه پذیرش هیچگونه مسئولیتی در برابر مصائب جامعه نیست. بلکه با آشوب و تخریب (نمونۀ آتش زدن سینما رکس در زمان شاه)، بر درد مردم می افزاید، این بی اخلاقی، و گریز از پایبندی به تمام اصول زندگی اجتماعی، بازتاب همان نگرشی است که «خود را ورای جامعه» می بیند. زیرا رنجی را که از ترور، جنگ، آشوب، و ناامنی و تحریم، بر مردم وارد می شود، رنج خود نمیداند، و از آنجا که  مردم را رمه های هدایت شونده می انگارد، کاربرد سیاستِ «چوب تر» و “سیخونک” را برای به حرکت درآوردن آنان مفید می داند و برای آن دست افشانی می کند. او در اعماق اعتقادات خویش با زندگان قهر است، از اینرو اعمال هرگونه قهری بر آنان، او را خشنود می سازد. رقبای خود را در حاکمیت با حسادت می نگرد و آنها را گرگ و درنده می نامد، اما پروایی از آن ندارد، که دختران نو سال را به جنگ خیابانی با گلوله ها و زندان های مخوف این گرگ بفرستد، تا در نهایت خود را به مردم بنمایاند و بگوید «نگفتم او گرگ است؟» اما، اندیشه و کردار یک بدیل همواره بر نجات و کاهش رنج مردم متمرکز است، او مسئولیت در برابر  زندگی و جان انسان‌ها را نه در روز رستاخیز و تصرف حکومت از جانب خود، که از هم اکنون، و هر روز بر عهده می گیرد. و در این راه نه از حق خود و همهٔ انسان های دیگر می گذرد و نه انجام وظیفهٔ خود را به فردا و روز باشکوه فرمانروایی خود وامی گذارد و نه  با هیچ تضییقی از هر جانب که باشد سر سازگاری دارد.

– برای یک مخالف “نتوانستن بالایی ها و نخواستن پایینی ها” نتیجهٔ پروسهٔ “مشت و لگد” است، به همین لحاظ کاری به رشد سیاسی مردم و دخالت آگاهانه ٔآنها در ایجاد شکاف و برهم زدن صفوف بالایی ها ندارد، او جاهلانه دست حاکمان را در آرایش نیروهایش باز می گذارد و در انتظار “حادثهٔ بزرگ”، مردمان بی سامان و سپر را، به جنگ ٍلشکرٍ سازمان یافتۀ حکومت می  کشاند.

– برای یک بدیل، از پایین تا به بالا، هیچ کنجی از جامعه نیست که محل دخالت گری آگاهانهٔ مردم نباشد، از تغییر ترافیک گرفته تا تغییر قانون، از جابجایی کدخدای یک ده تا جابجایی ها و دسته بندی های کلان در بالا، همه و همه، میدان و خانۀ ترک ناشدنی مردم است و می کوشد با کنش سازمان یافتۀ خود مردم، هم پکپارچگی و آرایش دلخواه سپاه حاکم را به نفع پایینی ها برهم ‌زند، و هم با اشغال همهٔ عرصه ها، راه را بر پیشروی ِساده و  نو نوار بالایی ها در صحنۀ خالی مسدود نماید.

–  در کلام آخر، برای یک بدیل، نه تنها حاکمیت، نه تنها طبقات، نه تنها سرتا پای جامعه، بلکه خود او، دامنۀ حقوق و مسئولیت های او، و جایگاه واقعی اش، همه و همه، یکجا، موضوع انقلاب و تغییرات ساختاری جامعه است. زیرا نه خود ونه هیچ چیز را فراتر و یا بیرون از این فرآیندِ بزرگ ِ دگرگونی نمی داند. این آن چیزی است که یک مخالف متوهم، نه می فهمد و نه میخواهد بفهمد، زیرا بیماری قدرت و بواریسم مزمن و چرکینش، افسار گسیخته، او را در میدان بی فضیلتِ «دیده شدن»، «بالانشینی»، و «نام آوری» می چرخاند و جهان بینی و اخلاقش را در بند ِباستانی و آلودۀ «حیوان سیاسی» گرفتار کرده است.

م. مسعود

                                   

https://akhbar-rooz.com/?p=115602 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x