۱
ای خسروِ شاعرانِ دلداده ی ما!
ای عاشقِ آزاده! ای آزاده ی ما!
ما را همه شب به لطفِ خود مست کنی:
تو ساقی ی ما و شعرِ تو باده ی ما!
۲
از شعر چه خواهم من؟ پروازِ خیال،
در گُستره ی از همه سو بازِ خیال؛
وَاندیشه ی بی واژه ای، آن سان که مگر
شکلی دهدش زبان به اعجازِ خیال.
۳
دارم سخن از شعرِ تو گویم در عشق:
آن گه که شوی ز پایِ خود تا سر عشق؛
وَ دل شودت سرخ گُلی باز که، باز،
در مُشتی واژه اش کند پرپر عشق.
۴
بنشسته به کنجی، تویی و دفترِ شعر.
رگ می سپُری به تیغِ درمانگرِ شعر.
زهری ست درونِ خون ات از غم، کآن را
از دل به زبان روان کند نشترِ شعر.
۵
عشق است که راه برده ات در رگ و پوست:
انگار سرشته اندت از عشق، ای دوست!
خونین ز دل ات شعر تراوَد، آری:
“از کوزه همان برون تراوَد که در اوست.”
۶
هم شاعرِ عشق و هم سخندانی تو؛
هم یارِ همه ستم ستیزانی تو.
هر خوبی از انسان، که شناسم، در توست:
خسرو جان ام! خسروِ خوبانی تو.
7
خسرو نگهی دل آشنا در شعر است؛
او چشمِ خیال بینِ ما در شعر است:
زین روست که، ژرفش چو بخوانی، دانی
کآرامشِ جانِ ما چرا در شعر است.
۸
هرچند که خامه ی روانی داری
و شاعری و ویژه بیانی داری،
برترهنرت، به دوستی، خسرو جان!
این است که جانِ مهربانی داری.
۹
در لطف و صفا، نم نمِ بارانی تو.
در مهر و وفا، بهینِ یارانی تو.
نامِ تو کم آرد از خودت، خسرو جان!
زیرا، به صفت، خسروِ خوبانی تو.
چهاردهم تیرماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن
تصویر متن: دست نوشته ی اسماعیل خویی از سروده های بالا.