چه فایده
که مدام از کنار واژه های عبوس عبور کنیم
و به ابهام از عشق چیزی بگوئیم
با این زبان الکن و
مشتی کلمات پیر و در هم شکسته
آدمی راه به رویای هیچ ستاره ای نمی برد
کافی ست که بخواهید
آب آبی باشد
و هر رهگذر بی آن که آرزو کند
یک پرنده خوشخوان بر درخت خانه اش بنشیند
و به هجای درست
از آمدن بهار ترانه ای بخواند
چرا فکر نمی کنید پشت هر دریچه دل شکسته ای است
که برای احوالپرسی بی تابی می کند
نیازی به استخاره نیست
به هر دریچه بسته که رسیدید
چند نام آشنا رابگوئید
وهمه را به رقص دعوت کنید
کافی ست تمامی مردم کوچه بخواهند
تا صدای ترانه شمد خواب های شبانه شان باشد