خسرو باقرپور
گوزنِ زخمی می موید در من
ستاره و جنگل و نسترن های قدیم
در شعرم دود می شوند
خنجرِ گمشده در زنگارِ خون و خرافه پوسیده ست
آه، ای چشمِ میشی ی محزون!
نگاه کن!
به بیژن سلام کن!
قطارِ مجنون از ایستگاه گُذر کرد
و واپسین آهِ آهویِ تیر خورده
صدایِ این چکاوکِ خوشخوان را لرزاند.
شهرهایِ خاموش
کوه هایِ متروک
برهوتِ جنگل ها
فصولِ بی عشقی
شانه هایِ تکیده
دست هایِ زخمی ی کار
و کودکانِ پیر:
در سرسامِ سرعتِ این قطار گذشتند
من و ایستگاه و رویا در هم پیچیدیم
نصایح مکتوب در دود و در غبار چرخیدند
رفقایِ فرتوت و تاریخنویسانِ پیروز
به قهقاه خندیدند.
و من دل به صدایِ زخمی ی این گیتار نوازِ محزون سپرده ام:
” عاشق ستاره است
جامانده بر زمینِ
با دسته ای از پونه و آویشن
دنبالِ تو می گردد.”
* تصویر متن: تابلو “یک زندانی در حیاط زندان قم” کار بیژن جزنی. (زندان قم ۱۳۴۹)