جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

بخوان ببین چه کسی را کُشتیم!

محسن حکیمی آنچه بیش از هر چیز دیگر دیدگاه پوینده دربارۀ آزادی بی حصر و استثنای بیان برای تمام افراد جامعه را شاخص می کرد و در واقع پاسداران نظم موجود از جمله قاتلان او را چنان به هراس افکند که بزدلانه، دزدانه و مذبوحانه تصمیم به قتل او گرفتند این بود که تحقق کامل این آزادی را در گرو نابودی کل نظم طبقاتی حاکم بر دنیای کنونی و دولتِ...

اعتراف به قتل جعفر پوینده به خاطر دفاع او از آزادی بی هیچ حصر و استثنای بیان

محسن حکیمی

آنچه بیش از هر چیز دیگر دیدگاه پوینده دربارۀ آزادی بی حصر و استثنای بیان برای تمام افراد جامعه را شاخص می کرد و در واقع پاسداران نظم موجود از جمله قاتلان او را چنان به هراس افکند که بزدلانه، دزدانه و مذبوحانه تصمیم به قتل او گرفتند این بود که تحقق کامل این آزادی را در گرو نابودی کل نظم طبقاتی حاکم بر دنیای کنونی و دولتِ حافظ و نگهبان این نظم می دانست

محسن حکیمی: روز ۱۸ آذر سال ۱۳۷۷ (همان روزی که سیاوش مختاری سرانجام توانست جسد پدرش، محمد مختاری، را در پزشکی قانونیِ تهران پیدا کند) مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی پس از تعقیب جعفر پوینده در خیابان های تهران او را ربودند و در همان ماشینِ در حال حرکت خفه کردند و سپس پیکر بی جانش را در یکی از قتلگاه های خود به دار آویختند تا کاملاً مطمئن شوند که با این فتح الفتوح عظیم و دشمن شکن موفق شده اند صدای نویسنده ای تنها و بی دفاع را در گلو خفه کنند. آنان البته عملیات آدم کشی خود را «فتح الفتوح» ننامیده اند، اما از قرائن و شواهد پیداست که از این که صدای پوینده را در گلو خفه کرده اند احساس پیروزی و غرور و افتخار می کرده اند. متاسفانه آنچه در دسترس خانواده های قربانیان «قتل های زنجیره ای» و وکلای آنها گذاشته شد پرونده ای مُثله شده و سر و دم بُریده بود، به طوری که بخش مهم و روشنگر اعتراف های متهمان دربارۀ انگیزۀ این قتل ها و حلقه های اصلیِ بالاتر از متهمان دست چندم حذف شده بود. به طور مشخص تمام اعتراف های سعید امامی، که مرجع رسیدگی به پرونده آن را متهم ردیف اول می دانست، از پرونده بیرون کشیده شده بود. با این همه، حتی در همین پروندۀ دست و پا شکسته نیز قرائنی وجود داشت که نشان می داد آدم کشانی که صدای پوینده را در گلو خفه کردند به عمل ننگین و پلشت و تبهکارانۀ خود می بالیده اند.

براساس مندرجات پروندۀ «قتل های زنجیره ای»، در پی انداختن جسد پوینده در بیابان های جنوب تهران، سرکردۀ این تیم آدم کشی به نام مهرداد عالیخانی – که در آن زمان مدیر کل ادارۀ «چپ» در وزارت اطلاعات بوده – خدمت مسئول بالاتر خود به نام مصطفی کاظمی، قائم مقام وقت معاون امنیت این وزارت، می رسد تا نتیجۀ عملیات خود و دیگر آدم کشان حرفه ای را گزارش کند. او پس از این که عملیات موفقیت آمیز خود را گزارش می کند، نسخه ای از نشریۀ «فرهنگ توسعه» را به کاظمی می دهد و می گوید: بخوان ببین چه کسی را کشتیم!  خوانندگان احتمالاً می دانند که در این نشریه، که در مرداد ۱۳۷۷ منتشر شد، مصاحبه ای با پوینده چاپ شده بود حاوی دیدگاه او دربارۀ کانون نویسندگان ایران و آزادی بی هیچ حصر و استثنای بیان. راز احساس افتخار و غرور قاتلان پوینده  و رضایت انها را از این که تئوری «النصر بالرعب» شان به بار نشسته است در این مصاحبه باید جست. مصاحبۀ بس مفصلی است و من دراینجا فقط چند فراز مهم از پاسخ های پوینده را، که چکیدۀ دیدگاه او را دربارۀ کانون، آزادی بیان و علت دفاع او از این آزادی را نشان می دهند، نقل می کنم.

یکی از دو پرسشگر این مصاحبه در بحث مفصل خود می کوشد به پوینده بقبولاند که کانون نویسندگان ایران نباید در سیاست دخالت کند. از نظر این پرسشگر، کانون باید یک نهاد «سرد» باشد، یعنی صرفاً به مسائل صنفی نویسندگان بپردازد و کاری با سیاست، که به زعم اوعرصۀ مبارزۀ نهادهای«گرم» است، نداشته باشد. پاسخ پوینده به او در واقع این است که این کانون نویسندگان ایران نیست که با سیاست کار دارد؛ سیاست است که با کانون کار دارد و آن را به ناگزیر به عرصۀ سیاست می کشاند:

« در کشوری که آزادی بیان نهادینه نشده است – خودِ شما گفتید جامعۀ استبدادی، یعنی جامعه ای که در آن آزادی های دموکراتیک نیست یا ضعیف یا خیلی کم رنگ است یا نهادینه نشده است – در کشوری که این آزادی ها نیست هر تشکلی از اهل قلم، تحت هرعنوانی که می خواهید بگذارید اعم از اتحادیه یا انجمن یا کانون یا سندیکا، در درجۀ اول با مشکلات و موانع سیاسی برخورد می کند. اولین مشکلی که نویسنده با آن برخورد می کند این است که برای کتابی که باید آزادانه و بی هیچ نظارت و سانسوری منتشر شود دستگاهی هست که می گوید اول باید از من اجازه بگیرید… در کشوری که آزادی بیان وجود ندارد یا ضعیف است، در کشوری که نهادهای دموکراتیک شکل نگرفته اند همه چیز سیاسی است، یعنی سیاست به شما تحمیل می شود، چه خوشتان بیاید و چه نیاید… شما اگر «سرد»ترین جمع نویسندگان ایران را هم تشکیل دهید – اگر آنها نخواهند خودشان را فریب دهند و مشکلات را نادیده بگیرند – اولین مشکلی که با آن رو به رو هستند مسئلۀ گرفتن مجوز برای کتاب هایشان است، و همین مسئله قضیه را خیلی «گرم» و حتی خیلی «داغ» می کند. مسئلۀ آزادی بیان از حادترین مسائل سیاسی است…»

پرسشگر سپس می پرسد: «دربارۀ آزادی بیان و محدودیت های آن چه نظری دارید؟» و پوینده چنین پاسخ می دهد:

«… هرگونه محدودیتی که در قانون برای آزادی بیان تعیین شود به وسیله ای برای سرکوب اندیشه ها و آثار مخالف بدل می گردد و به همین سبب است که آزادی قلم باید از دسترس حکومت ها بیرون باشد. اگر در قانون به دولت اجازه داده شود که محدودیتی برای آزادی بیان قایل شود در واقع دولت می تواند هر وقت که لازم دید به بهانۀ همین محدودیت ها هر گونه منعی را بر بیان اندیشه ها و آثاری که به گمان خودش نامطلوب و زیان بار هستند به صورت قانونی تحمیل کند. بنابراین آزادی اندیشه و بیان و نشر نباید به هیچ وجه محدود، مقید و مشروط شود. آزادی انتقاد، آزادی ابراز عقاید مخالف – هر قدر هم به نظر عده ای ناپسند، زیان بخش یا انحرافی باشند – در جامعۀ مدنی دموکراتیک باید به طور مطلق باقی بماند. مطلقیت و نامحدودی آزادی بیان از الزامات عملی مشارکت مردم در امور اجتماعی و از ضرورت های آفرینش و اعتلای فرهنگی سرچشمه می گیرد. از مهم ترین محدودیت هایی که معمولاً برای آزادی بیان قایل می شوند، مواردی مانند امنیت عمومی، مصالح کشور و عفت و اخلاق عمومی است. ولی تمام اینها مفاهیمی کلی، نامشخص و بسیار تفسیرپذیرند که به آسانی به ابزار قانونی سرکوب مخالفان و دگراندیشان بدل می شوند. درمخالفت با چنین محدودیت هایی برای آزادی بیان نکات زیر را می توان ذکر کرد:

۱-چنین محدودیت هایی نشانۀ بی اعتمادی به مردم، یعنی بی اطمینانی به توانایی آنان در داوری مستقلانه و آگاهانه است و به عده ای که بنا به فرض عقل کل، خطاناپذیر و انحراف شناس هستند اجازۀ انواع سانسور را می دهد. در پس چنین محدودیت هایی این اندیشۀ نادرست نهفته است که صاحبان اندیشه و اهل فرهنگ و مردم فسادانگیز و فسادطلب هستند و به عده ای ارشادگر نیازمندند تا آنان را از شر عقاید و آثار «خطرناک» نجات دهند.

۲- بدا به حال حکومتی که ملتش با اختناق و سانسور از انحراف و فساد «محفوظ بماند»! چنین ملتی در واقع گرفتار ضعف درونی و بیماری مهلکی است که کارسازترین راه رفع آن ارتقای آگاهی و اعتلای فرهنگی جامعه است که بدون آزادی کامل بیان ممکن نمی گردد…

۳- موافقان سانسور و محدودیت آزادی بیان می گویند آزادی های نامحدود باعث انتشار عقاید نادرست و گمراهی مردم می شود. اما اگر مردم ممکن است گمراه شوند، شیوۀ درست، بحث و اطلاع رسانی بیشتر و آگاه سازی افزون تر است نه سکوت اجباری…

۴- خطرهای محدودیت آزادی اندیشه و بیان برای پیشرفت جامعه و اعتلای فرهنگی بسیار بیشتر از به اصطلاح مخاطرات آزادی کامل اندیشه و بیان است و فقط کسانی با این آزادی مخالف هستند که ریگی به کفش خود دارند، از آگاه شدن مردم و آشکارشدن همۀ واقعیات می هراسند… در طول تاریخ هرگز سانسور و محدودیت آزادی بیان به گسترش دموکراسی، اعتلای فرهنگی، ارتقای آگاهی و پیشرفت هیچ ملتی خدمت نکرده است و نمی تواند بکند.

۵- در حکومت های استبدادی که از گسترش دموکراسی در جامعۀ مدنی جلوگیری می کنند، نشر کامل حقایق و مباحث مربوط به مسائل اساسی اجتماع در صورتی مُجاز شمرده می شود که با مقاصد حاکمان هماهنگ باشد. تصمیم گیری در این مورد فقط با حاکمان است. پنهان کاری حکومت و بی خبری عمومی از حقایق معمولاً به نفع استبدادگران، دشمنان مردم و غارتگران ملک و میهن خواهد بود (اگر اختلاس ۱۲۳ میلیارد تومانی افشا نشده بود، چه کسانی بیش از اختلاس گرانی که بالاترین آستانۀ اختلاس فاش شده در دنیای معاصر را به خود اختصاص داده اند، بهره می بردند؟). در حکومت های استبدادی اصول تعیین کنندۀ نوع مطالب قابل انتشار و دامنۀ انتشار آثار و اطلاعات در جهت منافع فرمانروایان تنظیم می شود نه در جهت منافع اهل فرهنگ و مردم. در چنین حکومت هایی تودۀ مردم فقط به حقایق وعقایدی دسترسی خواهند داشت که در جهت تأیید سیاست و نظریات فرمانروایان باشد. به همین جهت آنها هیچ رغبتی به انتشار کامل و آزادانۀ آثار، اخبار و اطلاعات ندارند و انتشار مطالب را فقط تا جایی مُجاز می شمرند که امنیت خودشان به خطر نیفتد. طُرفه آن که سرسخت ترین مخالفان آزادی بیان و کسانی که بیش از همه از عفت و اخلاق و امنیت عمومی سخن می گویند نمایندگان همان غارتگرانی هستند که با بهره کشی ها، بیدادها و اختلاس های خود اکثریت جامعه را گرفتار فقر اقتصادی و فرهنگی کرده اند و افراد بسیاری را به انواع بلایا – بیماری، اعتیاد، فحشاء و… – گرفتار ساخته اند و با ترویج آیین پول پرستی و سودجویی ریشۀ هرگونه احساس و اخلاق انسانی را زده اند…»

چنان که پیداست، ویژگی چشمگیر دیدگاه پوینده این است که، در کنار ضرورت  آزادی بیان برای روشنگری در مورد مسائل سیاسی، بر رابطۀ این آزادی و مسئلۀ فرهنگ سخت تأکید می کند. او در جای دیگری از این مصاحبه به مخالفت کانون نویسندگان ایران با الگوی فرهنگی مسلط بر جامعه و ضرورت بی قید و شرط بودن آزادی بیان برای آفرینش فرهنگی و بدین سان اعتلای فرهنگی جامعه اشاره می کند و می گوید:

«… کانون از روز اول فعالیت تا به حال با الگوی فرهنگی مسلط بر جامعه که در حقیقت می خواسته با محدود کردن آزادی بیان و تحمیل سانسور، ادبیات و فرهنگ را از زیر سیطرۀ حکومت دربیاورد – نه به دلیل سیاسی بلکه درست به دلیل الزامات آفرینش فرهنگی – مخالف بوده است. آفرینش فرهنگی هیچ قید و شرطی بر نمی دارد و خوشبختانه روشن شده که خود ساخت کار آفرینش فرهنگی آن قدر پیچیده است و آن قدر عوامل خودانگیخته در آن دخیل اند که، به قول سِزان، آدم نمی فهمد چه طور اثرش را می آفریند که اصلاً نه به دلیل سیاسی بلکه درست به دلیل الزامات آفرینش فرهنگی و ادبی نمی شود هیچ قید و شرطی برای آن گذاشت. به نظر من، یکی از مهم ترین جنبه های مثبت کانون از روز اول تا حالا همین بوده که روی ضرورت آفرینش فرهنگیِ آزاد پای فشرده. لازمۀ این آفرینش فرهنگی آزادی نامحدود یا آزادی بی قید و شرط اندیشه و بیان است.»

اما آنچه بیش از هر چیز دیگر دیدگاه پوینده دربارۀ آزادی بی حصر و استثنای بیان برای تمام افراد جامعه را شاخص می کرد و در واقع پاسداران نظم موجود از جمله قاتلان او را چنان به هراس افکند که بزدلانه، دزدانه و مذبوحانه تصمیم به قتل او گرفتند این بود که تحقق کامل این آزادی را در گرو نابودی کل نظم طبقاتی حاکم بر دنیای کنونی و دولتِ حافظ و نگهبان این نظم می دانست. او در این مورد چنین می گوید:

«… تا موقعی که طبقات و دولت وجود داشته باشند اختلاف بین هنرمند و سیاستمدار و اختلاف بین هنر و حکومت، که ذاتاً با هم ناهمخوان هستند، وجود دارد و این دعوا همیشه هست. هنرمند مجموعۀ واقعیت را با تمام زشتی ها و زیبایی هایش توصیف می کند. او آرمان گرایی است که به بیان رسای حافظ هوادار عالمی دیگر و آدمی نو است، و بدین ترتیب خواسته یا ناخواسته به فرارفتن از وضع موجود یاری می رساند. اما هر حکومتی خواستار حفظ و توجیه حاکمیت و وضع موجود است و این همواره به کشمکشی می انجامد که در تمام دوران ها شاهدش بوده ایم. ما هم این دعوای بزرگ را نمی توانیم نادیده بگیریم – دعوایی که از اول تاریخ که جامعه [به طبقات] تقسیم شده وجود داشته و تا آخر تاریخ که این تقسیم شاید به پایان برسد وجود خواهد داشت – و جمعی از نویسندگان ایران به وجود بیاوریم که با این دعوای بزرگ کاری نداشته باشند.» (ساختارجملۀ پایانی اندکی ویرایش شده است)

چنان که می بینیم، خوش رقصی فرماندۀ عملیات قتل پوینده در پیشگاه مقام  بالاتر از خود و خوشحالی و ذوق زدگی او که «بخوان ببین چه کسی را کشتیم!» بی جهت نبود. او عقاب بلندپروازی را شکار کرده بود که نظم موجود را واژگون  می خواست و به سهم خود می کوشید «عالمی دیگر» پی افکند، عالمی که در آن جایی برای ریزه خواریِ آدم کشان حقیری از نوع این مدیر کل اطلاعاتی و آمران بالاتر از او وجود ندارد.

جعفر پوینده آزادی بیان و کانون نویسندگان ایران را برای آن می خواست تا همچون نویسنده رابطۀ انسان ستیز سرمایه را درمقابل چشم همگان بگیرد و نشان دهد که چه گونه از تمام منافذ آن چرک و خون بیرون می زند. او برای اعتلای فرهنگی انسان می کوشید تا در پرتو آن رنج های انسان را به تصویر کشد و به سهم خود امکان گذر از رنج ها را فراهم سازد. او با روی آوردن به قلم و سیر و سلوک در ژرف ترین لایه های فکری متفکران بزرگ دنیا بر آن بود تا با انتشار کتبی زندگی ننگین بشر آن را ننگین تر سازد،  پرده از روی مغاک هولناک زندگی و زنجیرهای دست و پای انسان بردارد تا بدین سان به خوداگاهی آدمیان یاری رساند، چنان که جرأت کنند و برای ازهم گسستن این زنجیرها روی پای خود بایستند و به نیروی خویشتن تکیه کنند. پوینده نیک اگاه بود که سرانجام باید بهای این روشنگری را بپردازد. خوب می دانست که آن که نقاب از چهرۀ رنج انسان بر می دارد روزی خود به رنجی مرگبار دچار خواهد آمد، زیرا آنان که هستی شان در گرو دوام و بقای رنج بشر است افشای چهرۀ ننگین خود را بر نمی تابند. این بها و این رنج مرگبار همان طنابی بود که به گردنش انداختند.

محسن حکیمی

۱۶ آذر ۱۳۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=96324 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمید قربانی
حمید قربانی
3 سال قبل

 اگر چه در این نوشته هم هنوز محسن حکیمی از اینکه چگونه می توان به جامعه طبقاتیپایان داد و به جامعه آزاد رسید، چیزی نمی گوید، ولی همین قدر که می گوید این از بهترین نوشته های محسن حکیمی است که تا کنون من دیده و خوانده ام. یاد مختاری ها و پوینده ها و همه جانفشانان راه آزادی بشر گرامی باد!  
مارکس و انگلس در دو .پاراگراف از مانیفست حزب کمونیست، این رسیدن را ، چنین توصیف می نمایند : پرولتارها و کمونیستها
 قدرت حاکمه سیاسی بمعنای خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل ( دیکتاتوری – من) یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر، هنگامیکه پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر بصورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب ( انقلاب مسلحانه – من) ، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و بعنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را ( استثمار گرانه که بر مالکیت خصوصی و کار مزدوری پرولتاریا متکی است – من) از طریق اعمال جبر ( دیکتاتوری طبقاتی – انقلابی پرولتاریای مسلح- من) ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی* و در عین حال سیادت خود را هم بعنوان یک طبقه از بین میبرد. 
بجای جامعه کهن بورژوازی، با طبقات و تناقضات طبقاتیش، اجتماعی از افراد پدید میآید که در آن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است. »، تأکید از من است. مانیفست حزب کمونیست.  
” کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظریات خود را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همه نظام اجتماعی موجود، از راه جبر، ( یعنی بکارگیری قهر، یعنی با استفاده از قدرت کارگران مسلح و… حمید قربانی) وصول. به هدفهایشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را بدست خواهند آورد
پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید ! “، پایان مانیفست سال ۱۸۴۸.
اما، به باورمن، امروز این شعار را باید با افزودن مخصوصا کلمه مسلح، به شکل زیر نوشت : پرولتارهای سراسر جهان متحد، متحزب، مسلح شوید
مارکس در جائی از نقدی بر برنامه گوتاء نیز می نویسد : « اما این کمبودها در فاز نخست جامعۀ کمونیستى، هنگامى که این جامعه تازه پس از دردهاى طولانى زایمان از شکم جامعۀ سرمایه دارى سر برآورده، اجتناب ناپذیرند. حق هرگز نمى تواند بالاتر از ساختار اقتصادى جامعه و تکامل فرهنگى اى که مشروط به آن ساختار است، باشد.
در فاز بالاتر جامعۀ کمونیستى، پس از ناپدید شدن تبعیت برده ساز فرد از تقسیم کار و همراه با آن تضاد بین کار ذهنى و کار بدنى، پس از تبدیل شدن کار از صرفا وسیله اى براى زندگى به نیاز اصلى زندگى، پس از افزایش نیروهاى مولد همراه با تکامل همه جانبۀ فرد و فوران همۀ چشمه هاى ثروت تعاونى، آرى تنها در آن زمان مى توان از افق تنگ حق بورژوایى در تمامیت آن فراگذشت و جامعه خواهد توانست بر پرچم خود چنین نقش کند: از هرکس برحسب توانائى اش و به هرکس برحسب نیازهایش!
 
بین جامعۀ سرمایه دارى و جامعۀ کمونیستى یک دورۀ تحول انقلابى از اولى به دومى وجود دارد. متناظر این دورۀ تحول، یک دورۀ گذار سیاسى نیز هست که دولت در آن چیزى نمى تواند باشد جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا.
اکنون برنامه [گوتا] نه به این آخرى مى پردازد و نه به سرشت دولت در جامعۀ کمونیستى.»، ترجمۀ سهراب شباهنگ. 

به باور من، برای رسیدن به جامعه آزاد باید از میان خون گذشت،. طبقه حاکمه -طبقه ی سرمایه دار بیرحم و این دولت های خونریز به این آسانی ها حاضر نیستند که سکان جامعه را از دست بدهند، باید جنگی سخت ” جنگ تن به تن” ، جنگ طبقات را از سر کذراند، باید دورانی را با دیکتاتوری پرولتاریا سپری نمود تا به رفع دولت که با لغو مالکیت خصوصی و کار مزدوری اساسا مترادف است، رسید.بنا بر این، باید برای ایجاد آن کوشش کرد! راه میانبر موجود نیست!

مهرزاد
مهرزاد
3 سال قبل

عالی بود. مرسی.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x