چه آسمانِ زلالی! مگرنشابور است؟
ولی، نه! کز من و تو آن دیار بس دور است!
دیارِ حضرتِ خیّام و این پگاهِ زلال:
کجاست، ای دلِ تنگ ام، نه گر نشابور است؟!
ولی، نه! نیست جُز از حسرتِ کسی بودن
غریب را، که دلِ خودفریب مغرور است:
وَ، تا که ارج نمانَد نهان اش از دگران،
نیازمند، تو گویی، به طبل و شیپور است:
که گوید از وطن و زآن یگانه داشته اش،
که مثلِ آن به جهان نیست، زآنچه مشهور است.
ولی، نه! شهرتِ آن عزّت ات نیفزاید
به میهانی ی غربت،که سرد و بی شور است!
وز آنچه در وطن ات هست بهره ای نبری:
که میزبان به چنین امتیازها کور است!
وَ بهتر است نهنگی نپروری در خود
که، با بسی خزف و ساردین، به یک تور است.
چرا که نیست بسی میهمان، در این مجلس،
که حس کند همه پیل اند و او یکی مور است!
وَ میهمانی ی تو مجلسِ عزا هم هست:
که سور در سوگ است وسوگ در سور است!
که یادهات هم از شادی است و شور و غرور،
هم از شکنج و شکست و شبانِ دیجور است.
هم از شرافتِ جانبازِ آرمان بودن،
هم از عزای به خون خُفتگانِ گُم گور است.
هم از شکنجه و کُشتار هم نبردان ات،
هم از قساوتِ شیخ و سپاهِ مزدور است.
و هم ز بیم، که چالاکی ات می افزود و
هم از امید، که در دیده و دل ات نور است.
وَ می سزد که خطاب ات به خویش باشد و بس:
چو گویی از چه دل ات زین پگاه مسرور است.
چه آسمانِ زلالی ! مرا چنین سحری،
به هر کجا دَمَد، آنجا همان نشابور است!
هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن