این آبی
پریده رنگ به سرخیِ خون
که سرخیِ خون
یادگار، نشسته بر دیوار
این روزگارِ فراموشی و تنهایی
که نه میگذرد،
فرو میبردم در خود
خود را که گم
کردهام بارها
و رها
نشده که این بار
آبی مراد شود
که بیاورد؟
که نیست!
سرخیِ رنگ، پریده
آغازِ سیاه است.
و سیاه یعنی
که هیچ و نبوده تا حالا…
رنگها را فراموش میکنم
و در پنهانِ سیاهی
تمام میشوم
تمامی ندارد
انگار این آسمانِ لبپر
و هربار
صبح، آبی میشود
آبی، سرخ
سرخ، سیاه
تا آبی
آبی که ردِّ خون را میشوید.
احمد زاهدی لنگرودی