سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

تابوت زندگان فریادی بی صدا گمشده در غبار خشم و هیاهو – هما کلهری

هدف اصلی من از نوشتن این کتاب بررسی تاثیرات سیستماتیک شکنجه ای چون تابوت ها بر روح و روان زندانی بود. قصدم بازکردن دریچه ای بود برای بررسی عمیق تر این شوک عجیب که تغییراتی چنین بنیادی در من ایجاد کرد و سال های درازی رهایم نکرد

گفتگوهاست در این راه که جان بگدازد   

هرکسی عربده ای این که مبین، آن که مپرس

با درود و سپاس بیکران از خوانندگان خوب -کتاب تابوت زندگان -که با نظرات و انتقادهای سازنده شان مرا بر نوشتن هر چه بیشترتشویق می کنند. با توجه به مواردی که اخیرا علیه من در پستهای فیس بوکی مشاهده می شود ودر برخی وب سایتها نیز منتشر شده، لازم دانستم به برخی موارد مطروحه توضیحی بنویسم. کتاب تابوت زندگان مشاهدات و تحولات فکری ام به عنوان یک مبارز چپ و سپس دگردیسی ام در تابوتها و تبدیل شدن به یک تواب است همه روند این تغییرات را به همراه پوست اندازی دوباره ام به رشته نحریر کشیده ام.

پس از چاپ این کتاب در اگوست ۲۰۲۰، سیل دشنامها و فریادها از سوی کسانی که به صرف شنیدن نامم عرصه را برای انتقام جویی مناسب دیدند، به سویم روانه شده و می شود. تا حدی که تنها دو هفته بعد از انتشار کتاب سارقان ادبی مبارز مدعی آزادی ۳۷۸ صفحه کتاب را با عکس برداری مخفیانه برای یک دیگر ارسال و لابد خواندن دزدانه یک کتاب را مبارزه با رژیم تلقی کرده و به خیال خود مانع فروش کتاب شوند.

 سر ان نداشتم که وارد داستان کامنتهای فیس بوکی شوم. چهار هفته بیشتر ازچاپ کتابم تابوت زندگان نمی گذرد و شاید بیش از ۴۰۰ کامنت از کسانی که کتاب را خوانده یا ناخوانده در مذمت این کتاب و نویسنده آن منتشر شده است. گروهی مدعیان آزادی بیان به صرف نام من کتاب را تحریم فرموده؛ گروهی خواستار بایکوت آن شدند. باور نداشتم هنوز در سال ۲۰۲۰ برای نگارش کتاب باید از روشنفکران  فیس بوکی مقیم اروپا و امریکا –اداره سانسور اپوزسیون خارج از کشور- کسب اجازه کنم. تصور نمی کردم هنوز باشند کسانی که روزگاری برای آزادی سرزمین من سالهای جوانی خود را هزینه کرده اند امروز این گونه در برابر کتاب خاطرات زندان یک تواب سابق طوری براشوبند که ناخوانده حکم بر نخواندن و کپی کردن غیر قانونی ان بدهند. تصور می کنم اینان اگر کتاب را در یک کتابفروشی بیابند با شکستن شیشه های آن برگی بر دفتر زرین مبارزاتشان خواهند افزود. گویی وارد وادی غیر مجازی شده ام که سند شش دانک منگوله دارش در انحصار کسانی است که هر تازه وارد بدون ,ویزارا زیر رگبار تازیانه های کلامی و دروغ و دشنامهای فیس بوکی اشان گیرند. گویی با این شیوه حمله و تحریم یک نظر متفاوت هیزمی برای برافروختن شعله های هویت خود یافته اند.

البته زمانی که کتاب را می نوشتم انتظار پس لرزه هایی از این دست را داشته و دارم،  اما انتظار این حجم از دروغ ، شایعه ، تهمت و داستان پردازی های تخیلی را نه. به راستی باور نداشتم  با می گویندها  و شایدها  و احتمالا  ها این چنین ناخوانده قضاوت کرده و نویسنده ای را -اگر چه تواب – داوطلبانه جرات و جسارت برخورد با خود و گذشته اش را یافته هجوم آورند. گویی با واگویی خاطراتم آب در خوابگه مورچگان پاشیده ام، چنان که گویی اگر هما کلهر وجود نداشت قزلحصار ها و اوین ها هم وجود نداشتند و یا اگر رحیم اعدام شده بود حالا راه کارگر هیچ جان باخته ای نداشت.   

از نخستین روز چاپ این کتاب چیزهای عجیبی دیده ام که شاید برای خوانندگان کتاب تابوت زندگان شنیدنی باشد. ابتدا کند و کاوگران متخصص درهویت یابی فیس بوکی عکسهایم را دزدیده و توزیع کردند، سپس فاتخانه کشف عظیم خود مبنی برعدم تطابق  ای دی فیس بوک من -هما دماوند- با نام خانوادگی ام را بر جهانیان اعلام داشتد. سپس به اشکال مختلف به سبک بازجویان اوین و کا گ ب خود ومادرم را مورد سؤال قرار دادند. در ادامه کامنت نویسان مدعی مخالف اعدام دست به کار شده از نبود حکم اعدام در اروپا اظهار تاسف نموده و تهدید کرده اند حقم را کف دستم خواهند گذاشت و رسما نوشتند باید به من نشان دهند که شهر هرت نیست.  یکی دیگر از مدعیان آزادیخواهی فیس بوکی رسما خواستار خرید تابوت برایم کرده وحالا هم فعالان فیس بوکی کمپین نه به اعدام لابد دارند برای گردنم طناب می بافند. باور دارم که اگر روز اعدامم اعلام شود با زیرانداز و تخمه ژاپنی و ساندویج خواهند آمد. اگر امروز اعلام شود هما کلهر را در میدان پیکادلی شلاق می زنند همان مدعیان فیس بوکی  مبارزه با شکنجه  برای فرود آوردن شلاق به صف می ایستند.

اینها تنها بخشی کوچک از کامنتهایی بود که دو یا سه هفته بعد از انتشار کتاب در فیس بوک دیده شد. اما علت این همه نگرانی از چاپ این کتاب چیست؟  ظاهرا عده ای با استناد به این جمله در پیش نوشت کتاب  به جد می خواهند مانعی در برابرفعالیتهای آینده من باشند :

«تواب بودن در برهه ای از زندگی از یک سو و جوسازی در فضای مجازی از سوی دیگر همواره جه در داخل و چه در خارج از کشورچون سدی محکم مانع پیشبرد فعالیت های اجتماعی و سیاسی ام بوده و هست. به همین دلیل هنگامی که اندکی از بار سنگین زندگی بر شانه هایم کاسته شد و فرصتی برای تمرکز و ارامش فکری یافتم، تصمیم گرفتم به باز کردن این گره کور زندگیم»

 علی دماوندی  این جملات را بدون ذکر هیچ دلیلی طلبکارانه دانسته و با شدت تمام از هم سازمانیهایش خواسته که اجازه ورود من به صفوف اپوزسیون را ندهند، گویی من قصد ورود به سازمانی را دارم که یک بار با بی مسیولیتی تمام و بدون کوچکترین پذیرش انتقاد از خود با دروغ پردازی  مادر و خواهر کوچکم  را به خانه ای فرستاد که می دانست رحیم در آن حضور دارد، مادرم به آن خانه تلفن می کند و رحیم جواب می دهد، اما بازهم از مادرم به عنوان سپر دفاعی استفاده می کند و او را به آن خانه می فرستد. در خصوص دستگیری علیرضا تشید، اکبر و همسرش نیز دقیقا به همین شیوه عمل می کند. آنها بعد از نیامدن رحیم به سر قرار قصد رفتن به شهرستان را داشتند اما تلفنی از سوی تشکیلات آنها را از رفتن باز می دارد. سازمانی که جان افراد را بر اساس رده تشکیلاتی اشان ارزیابی و با فرار مرکزیت  خود به خارج از کشوردستگیری ما را کم اهمیت و بدحجابی من عنوان کرده  و حتی به آنان هشداری در خضوص ترک محل زندگی یا پاکسازی خانه هایشان نداد. سازمانی که  بعد از ۳۸ سال حاضر نیست از نفوذی های درون خود که موجب بی خبر گذاشتن دیگران از دستگیری یاراحمدی (رحیم داستان ) بگوید. سازمانی که مسیولیت مستقیم مرگ دکتر غلام ابراهیم زاده قبل از یاراحمدی متوجه اوست. علی دماوندی جان باختن دکتر غلام را اردیبهشت ماه  ۱۳۶۲ اعلام می کند اما نمی گوید چرا این فرد عزیز و ارزشمند سازمان که من هم  برایش مویه سر می دهم،  ۸ ماه  بعد از دستگیری یاراحمدی همچنان در همان خانه مانده است، در حالی که خود آقای دماوندی ویا مرکزیت تشکیلات  امکان تغییر نام با شناسنامه جعلی را- که ما هواداران تدارک دیده بودیم-می یابند. شاید نیازی به توضیح نباشد که هدف من از ذکر این وقایع نه دفاع و نه حمایت ازرحیم –هرچه تاکنون در باره او گفته شده از کتاب من استخراج شده- بلکه واداشتن تشکیلات راه کارگر به سئوالهای بی جوابی است که نقش مهمی در شکست من در تابوتها داشته اند.

 خوشحالم که با کتابم نام عزیزعلیرضا و نیلوفر تشید را به رسانه ها کشاندم. آقای دماوندی فراموش نکنید این شما نیستید که دادخواه علیرضای عزیز و دکتر غلام و اکبر و مهین هستید، این من هستم که در کتابم از سازمان متبوع شما پرسیده ام چرا به دروغ دستگیری ما را عادی وبدحجابی من قلمداد کردید. با طرح این نکته که عباس راه کارگر همان جان باخته گرامی حمید طهماسبی است فرار به جلو می کنید. از کجا باید بدانم این جان باخته عزیز همان عباس است و شما نیستید. در سالهایی که نه کامپیوتری وجود داشت و نه روزنامه و شب نامه ای از شما به ایران یا حداقل به دست من می رسید. حتی اگر فرض شما هم درست باشد نمی توانید از بار مسؤلیت خود و سازمانی که نماینده اش هستید شانه خالی کنید. چه قطعا این تصمیمات یک نفره اتخاذ نمی شده و اگر می شده که دیگر باید فاتحه اش را خواند.

می دانم سخن گفتن از این دست تابو های سازمانی چه عکس العمل تندی را در پی خواهد داشت. می دانم که به جای پاسخ صادقانه در چشم برهم زدنی منسوبم می کنند به اطلاعات و امنیت رژیم دیکتاتوری خامنه ای. اما حق خود می دانم که بعد از۳۸سال حال که چنین مورد هجمه فرقه ای و محفلی قرار گرفته ام ، بخواهم که  پرده از دریجه های آهنینش بردارد. باور دارم دهها انسان شریف دیگر هم داستانهایی از این دست در دلهایشان دارند که اگر لب باز کنند کاسه و کوزه خیلی ها در هم می شکند. پس ابتدا هما کلهر را در نطفه خفه کنیم تا کسی جرات سؤال کردن از ما را نکند.

آقای دماوندی عزیز البته می توانید که در فضای امن سرمایه داری غرب بنشینید  و با لمس چند کلمه هما کلهر را دروغگو و تواب صفر کیلومتر و…  بخوانید. اما ماجرا اینجا به پایان نخواهید رسید. من این درد را با خود از راهروهای کمیته مشترک سلول به سلول آن زندان مخوف و در دل سیاه تابوتها  تا منچستر بر گرده ام کشیده ام و حال با نگارش این کتاب بار را از دوش خود برداشته و بر دوش شما گذاشته ام.  خواننده کتاب من این درد را با من زندگی می کند. باید به خواننده کتاب من پاسخ دهید. تصور می کنم خوانندگان عزیز این کتاب اندکی از علت برآشفتن تشکیلاتی و فرقه ای علیه من واقف شده باشند. سخن گفتن از تابوها همیشه و همه جا سخت و دردناک است حتی در کشوری که آزادی بیان وجود دارد اما فقط برای دماوندی ها و هم فرقه ای هایش نه هما کلهری ها.

شاید هم آقای دماوندی نگران است که مبادا هما کلهری با ۱۷ سال سابقه روزنامه نگاری و قلمی که به قول خودشان خوب از آب درآمده، فردا رقیب ایشان در عرصه رسانه باشد.نه دوست گرامی خیالت راحت باشد، اگر هدفم کسب در آمد و قدرت بود در کیهان شریعتمداری کنار ده ها تواب دیگر که همچنان مشغول به کارند، می ماندم و این آوارگی و بی پناهی و تحقیر از سوی شمایان را به جان نمی خریدم.

 هدف اصلی من از نوشتن این کتاب بررسی تاثیرات سیستماتیک شکنجه ای چون تابوت ها بر روح و روان زندانی بود. قصدم بازکردن دریچه ای بود برای بررسی عمیق تر این شوک عجیب که  تغییراتی چنین بنیادی در من ایجاد کرد و سال های درازی رهایم نکرد. خوشبختانه خوانندگان غیر تشکیلاتی کتابم این مهم را به خوبی درک کرده و با نظرات خوبشان به راهی که می روم دلگرمم می کنند.

بررسی عینی تاثیر شکنجه ای چون تابوتها بر روح و روان انسان با ذکرجزییات آنچه بر من رفت آن قدر برایم ارزش داشت که آگاهانه و با علم به برخوردهای ناشایست و شانتاژ هایی که شاهدش هستیم یکه و تنها به میانه میدان آمدم. وقتی دیدم جوانانی هستند که در غرب متولد می شوند، در مدرنترین مدارس و دانشگاههای جهان تحصیل می کنند، اما به یکباره  سر از گروههای جهادی در می آورند، در کوله پشتی هایشلن بمب حمل می کنند و در عراق بی رحمانه با کارد سر از بدن روزنامه نگاران جدا می کنند، به یاد پروژه شستشوی مغزی خودم افتادم. تصور کردم با توضیح آنچه از من مدعی مبارزه یک تواب ساخت، از یک دانش‌اموز و دانشجو در جهان مدرن امروز یک قاتل و جلاد کارد به دست می سازد. به همین دلیل خواستم به  به تحلیل یکی از شیوه های این دکترین عجیب که سابقه ای طولانی در سایر کشورها داشته است بنشینم.

متاسفانه این موضوع مهم کتاب تابوت زندگان قربانی تصفیه حسابهای متعددی از سوی تشکیلات راه کارگر و برخی  زندانیان سابق بند ۷ که من در یک دوره یکسال و چند ماهه مسیولیت آن را عهده دار بوده ام قرار گرفت. در اینجا قصد پاسخ به اتهامات دروغینی چون بازجو و شکنجه گر و شلاق زدن ….را که قطعا راویان آن نیز بی  هیج دلیل و مدرکی صرفا برای تخریب شخصیت من مطرح می کنند؛  ندارم. اما جهت اطلاع خوانندگان محترم کتابم چند نکته را یاد آور می شوم:

شاید شانس با من همراه بود که اندکی بعد از حضور من به عنوان مسؤل بند ۷ شرایط زندانها تغییر اساسی کرد. با قشارهای آقای منتظری ، حاج داود رحمانی و لاجوردی برکنار شده و تیم جدیدی  بر زندان حاکم شد.  گاودانی هایی که خود من هم در آن شلاق خورده بودم برچیده شده بود یا حداقل به ما این طور گفته شده بود. لازم به ذکر است که من علی رغم مسؤلیتی که داشتم بیشتر از سالن ملاقات و بهداری و گاه دادیاری و تنها دو بار حضور در دفتر رییس زندان- یک بار دیدار با ابوالقاسم سرحدی زاده و یک بار برای استعفا و اعتراض به شلاق زدن در بندـ ازسایر نقاط  زندان قزلحصار  بی اطلاع بوده وبر خلاف کسانی که با چشم بسته نقشه زندان را می کشند ، هرگز هرگز به عنوان تواب نه در تابوتها ، نه در گاودانی و نه واحد یک وهیچ کجای دیگری به جز بند ۷ نبوده ام.

همان گونه که در کتاب توضیح داده ام  پوشش چادر مشکی قانون زندان و نه بند ۷ بود. ظاهرا روزهای ملاقات برخی از زندانیان با چادر های رنگی نازک تردد می کرده اند و این امر موجب ترشح بزاق دهان پاسدارها و زندانیان عادی آشپزخانه که گاری های غذا را حمل می کردند شده بود. یک روز حاج میثم متوجه نگاههای هرزه آنان می شود و قانون چادر مشکی را برای زندان وضع می کند. این که عده ای زندانی سر موضع تصمیم می گیرند در مقابل این قانون مرد سالارانه بایستند و به پوشیدن چادرمشکی و نه چادر اعتراض کرده و به ملاقات نروند. نپوشیدن جادر مشکی بخشی از  موضع انان بوده و نیازی به عملیات جاسوسی فوق سری نداشته که مکرر قید می کنند با گزارش من به اوین یا انفرادی انتقال یافته اند یا  آنچه در اوین بر آنها رفته است را به دروغ  و به  عمد به من نسبت می دهند. گویی من سازنده سلولهای أنها بوده ام.

توابها همواره اداره کنندگان زندانها در جمهوری اسلامی بوده و هستند. اما چرا حال که زبان به توضیح این پدیده گشوده ام گروهی به عمد با بزرگ نمایی و ساختن چهره ابر تواب ازمن قصد دارند همه آن سیستم جهنمی را فراموش و با حمله به من زخمهایشان را التیام بخشند.گویی توابهای پیش از من و بعد از من همه انسانهایی متفاوت بوده و فقط هما کلهر چهره ای پلید داشته یا حال که زبان به توضیح این پدیده تواب سازی بازکرده، گرگ شده ای است که باید صدایش را در نطفه خفه کرد؟ کتابش را بایکوت و خودش را با تهدید مجبور به سکوت کرد.به دروغ و در خیال و تصورتان شلاق به دست من می دهید و مرا به دروغ بازجو می نامید.

البته من خشم حاکم بر وجود برخی از زندانیان سابق بند ۷ را  درک می کنم. شاید اگر خود نیز در تابوتهای رژیم نمی شکستم امروز در کنارشان بوده بر چهره هما هایی که جرات نوشتن پیدا کرده اند چنگ می انداختم. می دانم که چه حس تلخ و تنفر انگیزی نسبت به آن هما ی پیچیده در چادر و مقنعه سیاه که قفل برآن نرده های شیری رنگ زیر هشت می کوبید، بند را ساکت می کرد و خبری یا قانونی یا نامی… را اعلام می کرد برایتان  تداعی می شود. عصبانیت حاکم بر رفتارتان را را می بینم. خود نیز بر سر آن هما فریادها زده ، لگدکوبش کرده ام،  تاب تحمل مشتهایتان را بر صورتم دارم و به هیچ روی انتظار نداشته و ندارم که لگد مال شدن هویت یک انسان را به دلیل عملکرد ۲۵ سالگی اش را درک کنید. هدفم از نگارش این کتاب نه بخشش بود و نه فراموشی، هدفم بازگویی آنچه بود که با جان انسان کردند و بس.  نه ببخشید و نه فراموش کنید. کینه هایی که شما را محکم پشت میله های زندان نگاه می دارد به خوبی محافظت کنید چرا که در پشت آن میله ها هویت می یابید. اما اجازه پردازش دروغهای وقیحانه و افسانه سرایی  در باره حضور من در  شلاق زدن و بازجویی را ندارید. همان گونه که جسارت برخورد با خود را داشته  توانایی برخورد با دروغهایی از این دست را هم دارم. من به تمامی عملکرد خود در آن دوران  اعتراف کرده ام و شما نمی توانید با افزدون  چاشنی های تلخی  چون حضور در تابوتها به عنوان تواب یا شلاق زدن و…  با دروغ و تهمتهایی از این دست  چهره ام را سیاهتر از آنچه خود با خود کرده ام کنید.

من امروز قویتر از گذشته آمده ام تا با مشتهایی که دیروز بر روح و روان هم بندی های سابقم فرود آمد، فریادهایی که دیروز بر سر خود کشیدم همه خشم و تنفرم را بر کسانی فرود اورم که هویت انسانی من و دهها انسان دیگر چون من را نابودکرده همچنان مردم کشورم و زندانیان دیگر را کشته وسرکوب می کنند. هدف من از فعالیت سیاسی و فرهنگی تنگ کردن جای شما نبوده و نیست، انگیزه ام  تنها این بوده و هست که همراه و هم صدای هموطنان دردمندم در یوغ دیکتانوری اسلامی باشم و بس. این اندازه صداقت وجسارت داشته ام که زیر نام دیگری پنهان نشده و چون خیلی های دیگر نیمه ای از حقیقت درونم را در محاق نگذارم. اجازه دهم دیگرانی که به من در روند این مبارزه اعتماد کرده اند، در باره ام بدانند.

در طول ۲۰ سال اقامتم در انگلستان ۳ بار به دلیل بیماری سرطان پدرم به ایران سفر کردم. دو  بار پاسپورتم را ضبط کردند. بار اول بعد از یک مصاحبه کوتاه از علت سفرم پرسیده  و بعد از دوهفته آن را پس دادند . در سال ۲۰۱۵پاسپورتم را در فرودگاه و هنگام ورود گرفتند. بعد از  تلاش زیاد و پارتی بازی بالاخره مورد یک   بازجویی  طولانی قرار گرفتم که محور آن کتاب تازه نوشته ام بود. به راستی نمی دانم از کجا اطلاع داشتند اما با توجه به سؤالها به نظر می رسید تلفن خانه ما و دوستانی که تلفنی با آنها تماس گرفته بودم بعد از ۱۵ سال کما کان تحت کنترل بوده است.

البته من به کلی منکر کتاب شدم و آن را در حد خاطراتی برای فرزندانم قلمداد کردم اما بازجوی وزارت اطلاعات رژیم که بنا به گفته خود،  حوزه اش برخورد با نویسندگان بود با تهدید گفت یادتان نرود اگر کتابی در مورد زندانتان چاپ کردید برخورد ما جور دیگری خواهد بود و البته به یاد داشته باشید که آزادیتان تعلیقی است.

من هم بعد از درگذشت پدرم دیگر به ایران بازنگشتم. این نکته را آوردم تا از خواننده خوب کتابم سؤال کنم چرا  وزارت اطلاعات ایران، سلیمی یمین ها، ناصر یاراحمدی ها در کنار برخی از روشنفکران فیس بوکی ،  و گروهی از زنان  مقاوم سر موضعی بند ۷ قزلحصار همه و همه از چاپ این کتاب خشمگین و عصبانی مشتهایشان را بر دهانم می کوبند. علنا می گویند تواب برود یک گوشه بنشیند و دعا بخواند چه حقی دارد کتاب بنویسد. چرا همه آنها هما را فقط تواب می خواهند تا طوفانی  آرامششان را بر هم نزند؟

به راستی در شگفتم از این که چگونه می شود مدعی آزادی و آزادی بیان باشی، تصاویر سه عزیزی از کانون نویسندگان را که برای ازادی قلم در زندان به سر می برند در صدر پستهای فیس بوکی ات باشد  و ضربات شمشیرت را چنین مهلک برفرق سر  نویسنده ای که چون تو نمی اندیشد فرود آوری؟

هما کلهری

۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰

https://www.akhbar-rooz.com/%d8%b3%d8%b1%da%af%d8%b0%d8%b4%d8%aa%db%8c-%d8%b9%d8%a8%d8%b1%d8%aa-%d8%a7%d9%86%da%af%db%8c%d8%b2-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d8%af%d9%85%d8%a7%d9%88%d9%86%d8%af%db%8c/

https://akhbar-rooz.com/?p=48557 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محسن
محسن
2 سال قبل

مطمینن هما یک قربانی است. قربانی سیستمی خشن و قرون وسطایی. نوشتنش از آن رنجها، ثبت جزیی از تاریخ شقاوت است. این نوشته ماندنی است. دوران سخت و پر رنجی را از سر کذرانده. چه در زندان و چه پس از آزادی و حتی، چه پس از مهاجرت. به ایشان پیشنهاد میکنم برای نیفزودن به این رنجها، به واگویی هر چه بیشتر آنچه در زندان گذشته اکتفا کند. چرا که اگر باز بخواهد وارد سیاست شود، صرف نظر از برخوردهای غیر عادی دیگران (به خاطر گذشته ی او، که بیراه هم نیست) خودش هم نمیتواند احساس راحتی کند و گذشته ی خود را نادیده بگیرد. و این بر فشارهای روحی او میافزاید. به خود اجازه ی لختی آسوده زیستن بدهد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x