جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جعبه ها – بهمن پارسا

بعداز ظهری در دومین ماه بهار بر نیمکت ِ پارکی نزدیک خانه نشسته ام. پرنده یی که بر بالاترین نقطه ی شاخه یی نشسته بود بال کشید و رفت و بخشی از مرا با خویش برد! آرزو دارم این پرنده  اگر خواست فرود آید، جایی -هرجا- بر چشمه یی پنهان دردل ِ بیشه یی باشد و ونُکش را بآب ِ زلال تَر کند، و از آنجا به چشمه یی در بیشه یی دیگر و… خیال میکنم اگر آن پرنده چُنان کند دل ِ من نیز تازه خواهد شد. فصلها آمده اند و رفته اند و هیچ نیرویی در جهانی که من درش پیر شده ام نتوانسته شکل و شمایل و گردش این فصول عوض کند. نه آن احمقهای پیشین و نه این ها که اینجا و آنجا حوصله ام سر میبرند.   به این پارک و این نیمکت باز خواهم گشت، اینک امّا باید بروم.

***

اینجا از این بالکن فقط خیابان و آسفالتش بعلاوه ی نیمرخی از مغازه ها و دیگر در و دیوارها پیداست. فضای بازی در مقابلم پیدا نیست. من ریخت و قیافه ی معماری این ساختمان ها را دوست می دارم. نه نقاشم نه هنرمند و از اینگونه امور هم چندان سر در نمیآورم ولی طی سالیان چشم و ذهنم  به دیدن این بنا ها و این معماری آموخته شده و به نوعی باهم رفیق شده ایم .آنها حرف مرا می فهمند و من تک تک ِ اشارات این بنا ها را درمیابم. برای من در یافتن پیچ و تاب ،پستی و بلندی،فرورفتگی و بیرون آمدگی  بنا  های این شهر در تمامی محلّاتش مفهوم تر است از حرکات و رفتار و سَکَنات مردمی که اینک چندین سالی هست هر کجا که هستند دارند با کسی حرف میزنند، کسی که نمی بینندش! و فقط می شنوندش. همه مسلّح اند به یک تلفن کوچک که هی پیچیده تر ونه…شاید تکمیل تر شده ! سابق یعنی همین چند سال قبل میتوانستی به یک نگاه دریابی طرف مشغول مکالمه ی تلفنی است، چرا که یک دستش حتما چیزی را به گوشش چسبانیده بود، ولی امروزه دیگر آنطور نیست، مردم بی دست مکالمه میکنند.

***

در روزنامه نوشته بودند این جوان هنرمند ِ ارمنی آتیه ی درخشانی در کار ِ نقاشی مدرن خواهد داشت و کارهایش را ستوده بودند. امروز در ناهار خوری محل کارم روی میزی که کنار در ورودی است یک دسته اعلامیه بود یکی برداشتم. مربوط بود به مکان نمایشگاه نقاشی های همان جوان ارمنی، یا درست تر گفته باشم همان “نقاش”. آدرس مکان نمایشگاه را که نگاه کردم برایم کاملا آشنا بود،دقیقا میدانستم کجا و نبش ِ کجاست. ۴  تا هشت بعداز ظهر ۲۰ ژانویه . ساعت سه کارم تمام شد،آمدم بیرون هوا همانطور که اخوان ثالث گفته سرد است، نخیر نه ،شاعرانه سرد نیست، بلحاظ ِ سیاسی سرد نیست، بلکه   واقعا و عملا “بس ناجوانمردانه سرد است” ولی تا پایان هفته آینده بعداز ظهر کار هستم، یعنی شبکار،۳ تا یازده شب. پس همین امروز میروم به دیدن آثار این نقاش. اتوبوس ۶۴ از همین جا مستقیم میرود به خیابانی در ۱۵۰ متری آن نمایشگاه.اتومبیل دارم، ولی به سوارشدنش نمیارزد، پارکینگ و کوفت و زهر مارهای دیگر مانع میشوند. آن وسیله را برای رفتن به راه های دور و دیدن رفقا و عزیزانم که در دوست هستند نگه داشته ام. بگذریم. میرسم به محل نمایشگاه ، البتّه پیشاپیش مطمئن شده ام که ورودی ندارد، بودجه ی من محدود تر از این حرفهاست. در همین فاصله ی ۱۵۰ متری سرما دمار از وجودم  کشیده، بامید اینکه داخل نمایشگاه گرم است وارد میشوم ولی چندان هم گرم نیست. به شخصی که مقابل میزی در ورودی ایستاده لبخندی زده میگویم سلام وپیش از آنکه وی پاسخ بگوید  اضافه میکنم ” اینچ پِس”*.  طرف  به سردی و حتّی دلخوری با نگاه و حرکات سر و صورت بمن میفهماند از این کار ِ من اصلا خوشش نیامده و به زبان رایج  -فرانسه- این سرزمین پاسخی میدهد و اضافه میکند اگر به زبان  ارمنی چیزی  گفته ام وی سر در نیاورده و اساسا نمیفهمد من چرا چنین کردم. سخت گرمم شد. تظاهر کردم به اینکه در انتخاب مکان اشتباه کرده ام و  بلافاصله از آنجا خارج شدم. براستی که ما نگهبان ِ احمقی هستیم که در درون ما زندگی میکند!

***

جمعه  است سه ی بعداز ظهر کار تمام است و تا دوشنبه تعطیل! در ازای هر شش هفته کار یک آخر هفته را بطور کامل تعطیل هستم.  نخیر حقوق نمیدهند، فقط تعطیل که مثلا تجدید قوایی کرده   شود و یا  صرف هر  کار دیگر. اینش  بخودت مربوط است، غرض اینکه برای اینگونه تعطیلی ها حقوقی در کار نیست. بله  فقط محض اینکه بدانید گفتم. که تازه برای شما چه فرقی میکند. قبل از  رسیدن به خانه، منظور همان آپارتمان کوچک است، قدری خریدهای لازم را انجام میدهم. قرار است برف ببارد، ۵ ماه مارس است ولی هنوز سرما آزار میدهد. از سرمای زمستان پارسال بخصوص روزیکه برای دیدن نمایشگاه نقاشی رفته بودم  و به خطا خویش را شرمنده کردم بدتر  نیست ولی بازهم ناجوانمردانه سرد است. به گرما و استراحت نیاز دارم. موسیقی ، شراب و قدری ناخنک به اغذیه ی سرد و پنیر. کاش میشد سیگاری دود کنم . میدانم که همین جا روی همین صندلی راحتی خوابم خواهد برد. استراحت یعنی همین. نیمه شب بیدار میشوم و خواب آلود خویش را به تخت خواب میرسانم . ساعت هفت است چشم بازمیکنم  و می بینم برف در کار باریدن است. بر می خیزم از پنجره بیرون را تماشا میکنم آری هنوز همان حسّ است که  بارش برف در من زنده میکند.  باریدن  برف برای من  به  طنّازی طبیعت می ماند، طبیعتی که بسان  زنی سخت فاخر و یگانه قامت در کار کش و قوس اندام بغایت  شکیل و زیبای خویش است و در پس  این پرده ی سپید در کار دلبری از انسانی که هنوز وحشی تر از آنست تا وی را  در  یابد. و من  از  پس  این پنجره در این دو روزی که لازم نیست برای  رفتن به محل کارم از خانه خارج شوم  این بانوی یگانه را سیر نگاه خواهم کردم .  تلاش میکنم تا آنجا ممکن  است به خیابان و عبور و مرور مردم و رفت و آمد اتوموبیل ها  نپردازم  تا  این سپیدی دل انگیز که  در مقابل دیدگان ِ من است پایمال و آلوده نگردد.

***

پس از دو هفته بکمک چوبهای زیر بغل  به  زحمت از خانه  بیرون آمده ام . همینکه از در ساختمان به زور و سختی خارج میشوم ژُزِف  لُ گران-“Josef “Le Grand – که جنب ورودی ساختمان قصابی دارد تا مرا می بیند به قصد کمک بطرفم میآید. ّ لُ گران  لقب اوست  بخاطر قد و بالای بلند و پیکر تنومندش.  میگوید روز بخیر مسیو نُمان!( در تمام سی و شش سال گذشته مرا چنین خطاب کرده اند و اصلا نمیدانم چرا و چطور شد که من صاحب این نام شدم! ولی هرگز نسبت باین امر معترض نبودم و  نیستم. امّا اگر  ازمن بخواهند این نام را بنویسم باید از کسی که مرا  به این نام صدا میکند بخواهم  خودش این اسم  را هر طور دوست دارد  بنویسد. چرا!؟  شما که مرا باین  خوانده اید خود بنویسید، به همین سادگی. )بگذریم.  و ادامه میدهد ” چطورید؟ چرا باین زودی  راه  افتاده اید؟  ایا با دکتر مشورت کرده اید؟ ” این  قصّاب مهربان  سی سالی هست که مرا میشناسد ، وقتی اوّل بار دیدمش جوانکی بود شاید ۱۷ ساله که زیر نظر پدرش سیمُن بوالیه – Simon Boislier- در همین مغازه کار میکرد. امروز مردی است چهل و چند ساله که با آن جوان خیلی فاصله دارد. سیمن شاید ده سالی هست که رفته و ساکن دهی در جنوب ورسای شده. و گاهگاهی که در پاریس باشد و سری به مغازه بزند او را می بینم. در پاسخ به ژزف میگویم ، نه نه ، تحمل بیش از این را نه داشتم،  و نه دارم! میخواهم تا بهار به پایان نرسیده بروم به پارک روی نیمکت بنشینم شاید پرنده ام برگشته باشد. میخواهم ببینم آیا نُکش را به آب چشمه یی در بیشه یی تر کرده!؟ ژزف مبهوت نگاهم  میکند  و میگوید”  اینبار شانس آوردید،  ولی  همیشه اینطور نیست، شکستگی استخوان در سن شما و پدرم میتواند خطرناک باشد ، بخصوص ران و زانو، راستش را خواسته  باشید سیمن هم  خیلی بهتر از شما  نیست. بهر حال مواظب خودتان  باشید.” 

***

آخرین روزهای تابستان است . وقت است که این گرمای نفس گیر و سنگین شرَش را کم کند . داخل اتوبوس که میشوی به حمُام میماند ، نوعی رطوبت با بوی دل ناپذیر و زننده. سی و چند سال پیش که با این سرزمین آمده و ساکن شدم در همین ایستگاه که اینک اتوبوس برای پیاده و  سوار کردن مسافران ایستاده نبش خیابانهای Bouvier و Chanzy سینمایی بود و درست در سمت راست سینما کافه ی کوچکی قرار داشت که هرگز اسمش را فراموش نکرده ام و برای دریافت معنایش در همان روزها که از تلّفظ هر لغتی به فرانسه عاجز بودم دیکسیُنِر کهنه ام را زیر و رو کردم ، معنانی لغات را یافتم ولی  از ترکیب آن دو  واژه چیزی دستگیرم نشد و امروز هم اگر کسی بپرسد معادل فارسی این اصطلاح را نمیدانم ! سینمایی بود  در ساختمانی بس قدیمی نامش در خاطرم نیست، ولی  نام کافه  را هرگز از خاطر نبرده ام و اصولا  نام و نشانی کافه ها  سخت از یاد من بیرون میرود ، چرا که کافه را در این  شهر دوست دارم. در آنجا  دسترسی به مردم آنگونه  هستند آسانتر است! نام کافه بود Casse -Croute. امّا امروز در این مکان  از آن سینما خبری نیست ، از کافه هم، ساختمان و رو بنای آن عینا حفظ شده ولی نوسازی  اساسی آنرا تبدیل کرده  به بنایی با طبقات چندگانه و مدرن . شنیده ام در جایی  نزدیک Place Larue کافه یی با همان اسم هست  -Casse Croute.امّا در من دیگر آن شوق نیست. گویا همه چیز دارد  سریعتر از کار کرد  ذهن من تغییر میکند. اینک دوسالی هست  که برای دیدن پرنده به پارک نرفته ام، هنوز در انتظارم تا  شاید آن پرنده در بیشه یی نُک به آب چشمه یی تَر کند و تا  دیر تر از این نشده دلِ من تازه شود.

***************************************************************************

بیست و نهم نوامبر ۲۰۱۹

*معادل: چطورید در مقام احوالپرسی،در زبان ارمنی.

https://akhbar-rooz.com/?p=14732 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x