پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جن ها دارند رخت می شویند – محمود طوقی

ابوسمیر گاز فلت را گرفت و تا شهر چیزی نگفت.یکی دو باری هم موتور به شانه خاکی جاده کشیده شد و چیزی نمانده بود که چپ کند و فریاد یا سید عباس مادرش وناله بدری خواهرش او را بخود آورد اما دوباره فلت به جاده اصلی باز گشت و قرار گرفت.

ابوسمیر غرق روزگار خود بود که حالا بهش می گفتند روز گار کرونایی و هرچی دور وبرش را نگاه می کرد بدبیاری بود و بدبختی .بد جوری قاپش کج نشسته بود.

بدری هم چنان در کف فلت مچاله شده بود و ناله می کرد و همین طوری از دهانش کف بیرون می آمد.

ابوسمیرخودش را مذمت کرد و یکی دوباری با خودش گفت :الهی که دستت بشکند ابوسمیرتا  خواهر نازنیت را با دو تا بچه قد و نیم قد بر نمی داشتی ببری خانه عدنان.

وباز اندیشید که اگر او این کاررا  نمی کرد پس چه کسی باید این کاررا می کرد .

سه شنبه طرف های غروب بود که از دریا آمد .دو ماه بیکار ی و قرض و قوله کردن از کس و ناکس او را روانه دریا کرد تا کمی سوراخ سنبه های زندگی را پر کند .

وقتی هم رفت بندر و ناخدا لطیف را در قهوه خانه عمو عباس پیدا کردتا ببیند اگر لنج راهی دریاست یک ماهی با ناخدا لطیف خودش را گم و گورکند ناخدا گفت زائر چهار ماهه لنج تو بندر خوابیده و قدم از قدم از ترس این مرضی کوفتی بر نمی داره .راستی راستی داره دوره آخرالزمان میشه .اما مثل بقیه یک قایقی پیدا کن بزن بدل شط ،خدا روزی رسانه برو طرف دهانه شط شاید شانس کمکت کرد و کمی صبور یا میگو به تورت خورد.

ابوسمیر هم همین کار را  کرد .دستش خالی بود اماآن قدر بین عرب جماعت قیمت داشت تا یکی قایق شو امانت بده اون  تا  یک هفته ده روزی بره دریا و سبد های خالی شو پر از میگو وصبور کنه و بر گرده .

اما یک هفته در درازای شط خون خورد و انتظار کشید دریغ از سی کیلو صبور  تا لااقل جلو صاحب قایق شرمنده نشه. آب شور شده بود و صبور رغبتی نداشت از دریا بیاید توی روخانه آب شور.

وقتی هم دست از پا درازتر بعد از یک هفته سگ دو زدن به خانه بر گشت . بدری را با دو بچه اش کنار حوض آب دید که داشت ظرف ها را می شست .ووقتی از مادرش پرسید :یوما خیر باشه بدری و بچه هاش این طرف ها آمدند . ومادرش گفته بود از دست کتک های عدنان فرار کرده آمده این جا.

رو ترش کرد و جوری که بدری نشنود گفت:خیلی سفره پر و پیمانه ای داری مهمون هم خبر کردی .

و غروب نشده بود دست بدری و بچه هاش رو گرفت و برد خانه عدنان .

عدنان هم استقبال کرد و بفرما زد اما ابوسمیر گفت :خستمه یک هفته گشنه و تشنه تو دریا سگ دو زدم حالا باید یک نیم روزی بخوابم تا ببینم خدا چی می خواد.یکی دو باری هم آمد نوک زبانش تا بگوید عدنان دست روی بدری بلند نکن. خدا را خوش نمی آد که مرد مدام زنش را کتک بزنه .فکر کرد بهتره پرده ها پاره نشوند .

اما هنوز به ساعت نرسیده بود که سر و کله عدان پیدا شد که ابو سمیر چه نشستی که جن ها دارند توی شکم بدری رخت می شویند و بدری از شدت درد دارد تلف می شود .

ابوسمیر یادش نیامد چگونه پا برهنه تا خانه عدنان دوید. وبدری را که فرش زمین شده بود و از شدت درد سیاه و کبود شده بود و کف زیادی از دهانش بیرون ریخته شده بود را کول کرد و در فلت ابوفاضل همسایه دیوار بدیوار شان گذاشت وسوئیج موتور را ازننه فاضل گرفت وراه افتاد بطرف آبادان تا بدری از دست نرود.

پدرش جوان بود که مُرد .جاشو بود.راهی کویت بودند که دچار طوفان شدندلنج با تمامی بار غرق شد. ناخدا جان بدر برد و پنج جاشو با طوفان رفتند که رفتند. یکی از آن جاشوها پدرش بود .

سال بدی بود بدری دهسال بیشتر نداشت .و او شد پدر و برادر بدری.بدری  شانزده سال هم بیشتر نداشت که عدنان به خواستگاری اش آمد . کار وبارش بد نبود .چند نخلی داشت و در کنارش دامداری می کرد .اما بخت یارش نبود . گاو هایش یکی بعد از دیگری بیمار شدند و مردند و نخل ها هم با شور شدن آب ها دیگر خرمایی درست و حسابی ندادند و عدنان شد کارگر روز مزد کنار میدان .

جیب که خالی شد دست بزن عدنان هم بلند شد . کم و زیاد کتک خوردن بدری به گوشش می رسید. یکی دو باری هم خروش کرد تا برود دست عدنان را با تبر قلم کند که مادرش واسطه شد و گفت: زندگی تلخ و شیرین دارد بهتر است ما دخالت نکنیم .و او نکرد .وهر بار هم که بدری برای قهر آمد دست او را گرفت و برد خانه عدنان و گفت :عدنان  این زن و بچه ات تحویلت صحیح و سالم . و عدنان هم می گفت دست علی بهمراهت. و حالا دست علی بهمراهت شده بود خواهری که از درد به خود می پیچید و جن ها داشتند در شکمش رخت می شستند.

همه این ها راکم و زیاد به دکتر گفت واین را هم گفت که خواهرش تا امروز زار نداشته است که اذیتش کنند و این اولین بار است که دچار این بلای عجیب شده است .  یکی دوبار هم دست دکتر را گرفت تا ببوسد و از او خواست هر کاری می تواند برای خواهرش انجام دهد.و گریه اش گرفته بود.

دکتر هم سنگ تمام گذاشت ودر یک چشم بهم زدن تشت و شلنگ و دستگاه آوردند و شکم بدری را شستند. ابوسمیر از لای در تلاش و رفت و آمد های دکتر و پرستار ها را می دید که داشتند بدری را تر و خشک می کردند.بدری دست و پا می زد و می خواست شلنگی را که از بینی اش عبور داده بودند در بیاورد . اما دستش را به تخت بسته بودند.

شب از دونیمه گذشته بود که با بدری راهی خانه شان  که کمی پائین تر از روستای خضربود شد. بدری کف فلت دراز کشیده بود ودیگر ناله نمی کرد و از درد به خود نمی پیچید.کف هم از دهانش بیرون نمی آمد .

عدنان جلو در خانه نشسته بود و داشت سیگار النخل می کشید .تا چشمش به ابوسمیر خورد بلند شد و خودش را به فلت رساند که بدری دراز به دراز آن خوابیده بود .

ابوسمیر گفت :معده اش را شستشو دادند . نزدیک به یک سطل کف از شکمش خارج کردند . دکتر می گفت با شامپو مسموم شده است .

عدنان پک محکمی به سیگار زد و دود غلیظش را رها کرد تا در میان سبیل های پر و انبوهش گم شود. وسری تکان دادو به ابوسمیر گفت :کدام شامپو . تمام خانه ما را بگرد یک تف هم شامپو پیدا نمی کنی .کار همان جن هایی است که عدنان را به خاک سیاه نشانده اند.اول از گاو هایش شروع کردند .تا عدنان را آواره کوه و دشت کنند.بعد آمده اند سروقت کس و کارش .حالا عدنان چه گناهی کرده است خدا عالم است . از کار جن ها در این حوالی غافلی ابوسمیر ،جن ها به دوبچه قدو ونیم قدش رحم کرده اند و فعلاًدست از سرش برداشته اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=40909 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x