دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

خشونت و خون در پس پرده های مخملی- میم. مسعود

فقط در شعرو شاعریست که تاریخ ، دست و رویش را از بدنامی می شوید. زیرا به محض آنکه در زمین خالی از خیال ودر میدان واقعی  سرگذشت انسان پا بگذاریم، می بینیم که دامن پیچاپیچ تاریخ ،  نه تنها از شمار  پاکیزگان نیست. بلکه بسیار  جنایت ها  و پستی ها در پس و پیشینهٔ خود دارد. افزون بر سنگدلی های بی پایان ،شاید در کاهلی، دیرجنبی و دیرفهمی هم، همتایی برای تاریخ در جهان نتوان یافت.

هزاره ها گذشت و  انسان، همواره فرزند و نوباوهٔ خود را برای آمدن باران و نیامدن بیماری، با احترام و افتخار قربانی  می‌کرد ولاشه اش را به جایی هدیه می داد که خودش هم نمی دانست  آنجا دقیقا چه جایی است و بسیار دیر فهمید که نه باد ونه باران و نه بیماری، هیچ عنایتی به این رشوهٔ خونین او ندارند. همین انسان، قرن ها زن، کافر و برگشته از کلیسا و دین را زیر نام مقدس یهوا و جهاد و نژاد برتر وغیره، در کومه های برافروختهٔ آتش  سوزاند و سنگسار کرد  و با مباهات بر خاکستر شان  لگد زد ورژه رفت و خود را از مؤمن ترین های دین و دلاورترین سربازان نژاد وخوش فکرترین فرزندان اندیشه می خواند ،  خون و نکبت را به چشم خود می دید و نمی فهمید  که سرگرم  قتلی فجیع است و نمی خواست بفهمد که این گوشت و جمجمهٔ سنگ خورده و  آتش گرفته را پشت هیچ  آیهٔ آسمانی یا هیچ سرود مقدس زمینی، نمی توان پنهان کرد و این لکهٔ جنایت،  با  آب و آیهٔ هیچ دیانتی ویا ورد و اندیشهٔ هیچ سیاستی، پاک شدنی نیست.

این رشتهٔ شوم نفهمی انسان،از آن روزگاران دور تا همین روزگار و همین دیروز ، رنگ خونینی بر سیاست و پردهٔ دروغینی بر جنایت کشیده است. تا جایی که اکنون جنگ،  کلیدی ترین اهرم سیاست های کلان جهان است.  و سفله ترین و جانی ترین محافل، سکان این اهرم جهنمی را بدست دارند و از همین کانون شر،  رگبار مصیبت های نکبت بار  و دردهای بی درمان و مرگ و اعدام و نابودی را بر حیات  بشر گرفته اند.

این  جنگ پیشگی و  سفله گی  را زمانی ژولیوس سزار هنگامی که خردسالی بیش نبود برای همبازی اش سیسرون، در روزی از روزهای آفتابی که باهم بر سکو های سنگی میدان رم نشسته بودند،و کلاغ های میدان را تماشا می کردند، با عباراتی شگفت بر زبان آورد . سیسرون از او پرسیده بود چرا کلاغ ها فضله های خود را برسر ستون ها و تندیس های بلند سنگی  می ریزند؟ سزار در جواب گفته بود، کلاغ ها چون اوج گرفتن نمی توانند، با گند درونشان به جنگ و نابودی همهٔ بلندی ها برخاسته اند.

ژولیوس سزار  شاید آن زمان معنای اجتماعی این حرفش را نمی دانست، اما طعم این اندیشهٔ کودکی خود را،   در بزرگی هنگامی چشید، که دشنه بر پشت و غرقه به خون، در پای همان ستون های  سنگی ، چشم در چشم ِ مجسمهٔ سرد گنایوس پومپه، برای واپسین بار، پرواز کلاغان را برگرد فضله گاهشان می دید.

. قاتلان او با سرو صورتی پوشیده در روبندهای مخملی، بیست و سه زخم خنجر بر پیکر دیکتاتور رم فروکردند، سزار که رزمندهٔ چالاکی بود، در آخرین نفس های خود،  چنگ در نقاب یکی از قاتلان زد و آن را پائین کشید. با دیدن چهرهٔ برتوس، واپسین حیرت حیات خود را در کلمات بریدهٔ زیر بر زبان آورد :”فرزندم بروتوس! تو هم؟

برتوس و همدستانش، در برابر سزار خود را حقیر و ناچیز می دانستند و بلندی اورا دیواری در برابر خودکامگی های خود می دانستند. اما با ریختن خون او کاری از پیش نبردند جز آنکه پله های مرمرین تالار رم را رنگین کنند، زیرا نه تنها نتوانستند درد حقارت خود را درمان کنند و نه تنها نتوانستند باری از رنج های سنگین بردگان رم بردارند. بلکه لهیب جنگ و آشوب راهم در کلبهٔ توده ها افکندند و  خاک و خانهٔ مردم را برای سالهای طولانی، در نهر خون نشاندند.

از آن روز قریب هزار و هشتصد سال گذشت، در این زمان طولانی، بسیار بر کهولت تاریخ افزوده گشت، اما این کهولت نشانی از کاهش در جنون و جنایت با خود نداشت .فرانسه در آتش انقلاب می سوخت،  در آن میان مردی نه در سودای قدرت که از سر دادگری و درایت، در برابر شاه با قامتی ناخمیدنی برخاست و طالب قانون و اصلاح و عدالت شد. ‌پادشاه، لوئی شانزدهم، به جرم این گستاخی، بر او خشم گرفت و اورا از تمام مناصبی که داشت محروم ساخت و چون جزامیان  به گوشه ایی دور افتاده در شمال فرانسه تبعیدش کرد.

کرتین مالزرب، این سیاستمدار و قاضی برجسته، که بر تاوان دادخواهی های  جسورانهٔ خود  واقف بود، در تبعیدگاهش نیز، از پای ننشست و کشاورزان را در اصلاح وضع موجود یاری رساند. در حلقهٔ دوستان او، ژان ژاک روسو، در نامه ایی، اندیشهٔ اصلی آثار خود را مدیون هم صحبتی با او می‌داند. ولتر از او به نام الهام بخش بزرگ دانش و درایت بشری نام می برد. او همچنین بر این باور بود که بدون مالزرب دایرهالمعارف فرانسه هرگز انتشار نمی یافت.اما اکنون این ستارهٔ اندیشه های بلند زمان خود، به دست پادشاه، گرفتار در زمین حقارت و تبعید بود. از سوی دیگر همزمان با این تبعید،  شعله های انقلاب در خیابان های فرانسه برافروخته تر می شد، دیوارها در برابرمردم یکی پس از دیگری فرو می ریخت. شاه در  چنگ انقلابیون افتاد و مالزرب از تبعید گاهش به پاریس برگشت. قرارشد محکمه ایی برای شاه برپا شود. مالزرب که باور داشت میان خردورزی و خونریزی، این  خرد است  که انسان را به نیکروزی می برد . و نیز از تیغ آختهٔ و تفتهٔ دادگاه فرمایشی با خبر بود، از جان و نام خود برید و طالب وکالت شاه در دادگاه شد. مالزرب با اینکار در پاسداری از خرد، و پیشگیری از چرخهٔ خشونت و کشتار، سینه در برابر زوبینی سپر کرد که جان دشمنش را  نشانه کرده بود. دشمن مستبدی که  تا آخرین روزهای اقتدارش اورا  خوار می داشت و بر تبعید و تنبیه او پای می فشرد  .  این شهامت پر مخاطرهٔ مالزراب که خود از پیشگامان مبارزه با استبداد بود، نه تنها آوازهٔ نیکوی سیاسی اورا در میان مردم خشمگین، آلودهٔ بد گمانی می‌کرد، بلکه به سرعت عزم روبسپیر را هم برای پاسخی خونین به  این دادیار چیره دست، بر انگیخت. اما مالزرب نه دل در گرو نام و آوازهٔ خود داشت نه جانش جایی برای جبونی بود. او علیرغم ممانعت ها و تهدیدها، بر عزم خود پای فشرد. نتیجهٔ دادگاه، فارغ از دفاع شرافتمندانهٔ مالزرب از پیش روشن بود. پادشاه اعدام شد، در پی این اعدام، ماشین ِ قتل و کشتار،  شتابی رعب آور گرفت. روبسپیر که همواره کتاب قراردادهای اجتماعی روسو را چون آیه های آسمانی و مطهر با خود داشت، فرمان جلب مالزرب این یار و هم اندیشهٔ رسو را صادر کرد و همزمان  تمامی بستگان او را نیزبه جرم دفاع مالزرب از شاه به زندان انداخت . او محکوم شد که پیش از مرگ، پاشیدن خون فرزند و بستگانش را بر تیغ گیوتین با چشم خود ببیند.مالزرب پس از دیدن آن  جنایت هولناک، خود نیز باتبسمی تلخ، از تخته های گیوتین بالا رفت. آنسوتر  قاتلی به نام روبسپیر،  ، که در جیب شنل مخملی اش همیشه کتاب اندیشه های روسو را با خود  داشت، انتظار دیدن پیکر بی سر او را می کشید، روبسپیر نمی دانست ونمی خواست بداند که این انتظار شوم، گردن او را هم در نوبت تیغ تاریخ می گذارد. مالزروب به زیر تیغ رفت اما انگار او نیزآخرین سخن سزار را باآن تبسم تلخ تکرار می کرد که : آی روبسپیر! آی ستایشگر روسو !  تو هم؟

بیش از دو هزار سال از مرگ سزار و دویست و اندی سال از کشتار پاریس گذشته است. اکنون

از امپراطوری رم  و  از ترمیدور روبسپیر چیزی بر جای نمانده است.

اما  می بینیم که قتل و ترورهمچنان در پس روبندهای مخملی، از پاریس تا تهران و از تهران تا مینیاپولیس را زیر سایهٔ سیاه خود گرفته است. به عنوان نمونه، گذشته از   تفاوت در  اندیشه و اختلاف در باورو جایگاه  شخصیت هایی چون فلوید  یا فرید، فخری زاده  یا زم، در نفس قتل آنها چیزی فرق نمی کند. این سایهٔ جنگ و ویرانگری، خوراکی از جنس خون می خواهد. که با قتل آنها به هدفش رسیده است. نادیده نباید گرفت که این سایهٔ گسترده، دیگر  مانند روبسپیر و یا قاتلان سزار، محفلی تنها و محدود نیست. تشکیلات و لشکر گسترده ایست با رشته های نیرومند ی از جنس پول، قدرت و انواع مکتب های فرسوده و اندیشه های لوکس در جهان.  پشتش به سران حکومت ها بند است، پارلمان و دولت می چرخاند .  تجارت دارد، اتاق فکر دارد، دارای رسانه است، شورا راه می اندازد، مدیر بر می گمارد، ماهوارهٔ جاسوسی به آسمان می فرستد، موشک و بمب و نیروی اتمی ذخیره کرده است. کفن پوش و انتحاری دارد، از انجیل تا رساله،از باخدا تا بی خدا ، از دیندار تا سکولار،   از هرگونه  تخم و تیره ایی را، مانند کشتی نوح در عرشهٔ خود جای داده است.

این کشتی مرگ آفرین وعظیم  در گسترهٔ جهانی، علیرغم سرنشینان متفاوت و متخالف ، در مجموع اهدافی مشترک و آماجی واحد را تعقیب می کند.‌ با این وجود چون ناوگان های ارتش های معمول،  دارای پرچمی واحد ، لباسی همرنگ، و سرودی یگانه نیست. حتی پیوستگی استوار این اردوی گسترده و پراکنده  را نباید در ارتباطی فیزیکی یا ارگانیک جست.   نیروی محرکه و جوهر حیاتی این مجموعهٔ ناهمگن و ناهمنام را  سود خواهی های کلان و سرمایه اندوزی های مجرمانه ،  سلطه خواهی، بهره کشی، عقب ماندگی،  نادانی، بی اخلاقی، برتری جویی های دینی و نژادی و نام آوری های جنون آمیز می آفریند  . این ها آن عناصر و زمینه ها و گیرنده های پر توانی هستند که اجزای این ناوگان جهانی مرگ را به هم می آورد و عملکرد و کنش  اجزای پراکنده اش را در جهتی واحد سازمان می دهد. کوشش مشترک عناصر نامرتبط و حتی متخالف، در تحقق اهدافی یکسان، و هم سفرگی آنان  به هیچوجه نه در طبیعت و نه در جامعه، پدیده ایی ناشناخته و تازه  نیست.  اماآنچه که نفسی تازه در این پدیدهٔ کهنه و سابقه دار دمیده است،  تاثیر رشد ابزارهای جنگی و جاسوسی و فناوری های نوین بر سرعت این همکاری و پیچیده تر ساختن این گونه تعاون  هاست که در کاهش  پایبندی به قوانین مدنی و آفریدن سرگیجه آورترین و مرگ بارترین حوادث دنیا بروز کرده است.  ظهور صاعقه وار داعش وگسترش سریع و سرطانی آن در صحنهٔ سیاسی و جغرافیایی جهان، یکی ازنتایج این تعاون و  یکی از  سرگیجه آورترین وجوه آن است. توجه به سیر پیدایش، تکوین و تحول این ماشین مخوف، شباهت شگفت انگیزی را به گرایشات  اتوکانیبالیزم در دنیای جانوران به دست می دهد. اگر چه اتو کانیبالیزم یا فرزندخواری، گرایشی است که در طبیعت به وفور دیده می شود، اما شیوع آن در دنیای سیاست، و کاربرد آن در حفظ و دوام جنگ، به علت ماهیت پیچیده، دور از فهم و دهشتناک آن، عقربهٔ تحلیل ها را اغلب به  سوی حدس و گمان‌ها و تئوری های توطئه، پیش برده است.اما همچنانکه  بروز این گرایش در دنیای جانوران نه از روی نقشه و توطئه ایی از پیش ساخته و از خارج، بلکه از ضرورت های ویژهٔ درونی و زیستی برخی جانوران  ناشی می شود، سرایت آن نیز به دنیای سیاست، حامل  مکانیزم های گریز ناپذیر  درونی سود خواهی و سلطه جویی است. در دنیای جانوران  از حشرات و مارها و عقرب ها گرفته، تا ماهی ها و پستانداران بزرگ، همگی به نوعی بنا به ضرورت های حیاتی و پاسداری از بقا، گرایشی به همنوع خواری و فرزندخواری از خود نشان می‌دهند، مثلا مشاهدات زیست شناسی  در حوزهٔ حیات وحش پرو،  پدیدهٔ دلخراش و شگفت انگیزی را ثبت کرده است.  میمونی از تیرهٔ تامارین، هنگام میوه چینی، همراه دختر بالغ و پسر نوزادش، ناگهان گلوی نوزاد خود را گرفت، دندان در جمجمه اش فرو برد کاسهٔ سرش را از هم شکافت و مغز ش را خورد،  پس از این ضیافت دلخراش، دختر بالغ او که معلوم شد حامله است، بر جنازهٔ برادرش، شروع به جست و خیز وشادمانی کرد. مشاهدهٔ چنین پدیده هایی در طبیعت، البته در کنار شواهدی دیگر، شاید کلیدی به دست دهد تا بدون لغزیدن در تئوری توطئه، ، بهتر بتوان  شادمانی پنتاگون را در ترور و کشتن سران و سپاهیان  داعش و القاعده که خود مادران و زایندگان آن هستند،  فهمید.

از این نگاه،  جنگ در جامعیت خود، از تراش گلوله ایی کوچک تا تولید تانک های سنگین و پهبادها و موشک های پیچیده، از دمیدن در اندیشه های افراطی دینی تا مذهب لائیسیته* و  بنیادگرایی های سکولار، از ترورها و انفجار اماکن  تا به بن بست کشاندن مناقشات  مرزی و ملی، از سازماندهی وبی مهار ساختن خشونت های خیابانی تا شکنجه و اعتراف گیری و اعدام، همه و همه را بر  یک خط  برای تولید کالای جان ستان خود قرار می دهد،      کالایی که در سرزمین ها و خانه های مردم به دنبال بازار می‌گردد، طبیعی است برای اینکار، مانند همهٔ کالاهای دیگر،  دلال و فروشنده و کارچاق کن و برنامه ریز هم به خط تولید اضافه می گردد و این خط طولانی تولید با تمامی اندام هایش  ، از سر تا ته، نانشان در تنور نابودی مردم پخته می شود و جانشان به جان و جولان  جنگ وابسته است ، به عبارتی،همگی جنگ زی هستند.یعنی نسلشان بدون جنگ می خشکد و انقراض پیدا می‌کند، درست تبعیت از  ضرورت ها و مکانیسم های همین جوهر ذاتی است که  تمام اندیشه و کوشش های آنها را مانند هر جاندار دیگری در خدمت به  گسترش زیستگاه خود، یعنی در خدمت به گسترش جنگ قرار می دهد. نیل به این هدف البته با مانع وجدان های آگاه جهان روبروست.که غلبه برآن، بالطبع در مقابل نیز، برپیچیدگی روش ها و ابزارهای تحقق این هدف به شدت افزوده است. و همین پیچیدگی نه تنها توده های وسیع بلکه نیروهای آگاه جامعه راهم اغلب به دام  آورده و همچنان می آورد. در این میان آنچه که نباید از نظر دور داشت، دست کم تجربهٔ نیم قرن اخیر تحولات جهان است که نشان می دهد تا کنون از دهانهٔ آتشفشان هیچ جنگی و از لولهٔ هیچ تفنگی، جز استخوان های سوخته وزندگی های بر باد رفته، برای عدالت و سعادت انسان، کوچکترین گردی بر نخاسته است.  شکی نیست که در برابر هجوم کوهوار زور، بی عدالتی، خفقان وانواع سنگلاخ ستم،  جان‌ ها به ستوه می آیند و به دفاع عادلانه از خویش برمی خیزند و باید که برخیزند. اما عنصر و سرشت این دفاع عادلانه، باید بنا به همین جوهر دادگرانهٔ خود، تفاوتی ماهوی با هجوم بیدادگری و شیوه های ستمگری داشته باشد. در غیر اینصورت، بافت تلاش های دادگرانه نیز ، زیر تاثیر مکانیسم همان شیوه های ستمگرانه،از هم می پاشد و  به آشیانه ای گرم برای جانوران جنگ زی و  بیدادگر تبدیل می‌شود. به زبانی دیگر  مشکل بتوان، در جبهه عدالت خواهی و سرفرازی انسان زیست، امادرعلفزار جنگزیان چرید و از خمرهٔ خونین ستمگران نوشید.

دکترینی که باور به استفاده از سلاح ستمگری برای پیروزی بر ستم را دارد. شاید به علت محدودیت های تاریخی و فناوری در قرون پیش، برگ مخالفی برای رد استدلال های خویش نمی یافت. اما پیشرفت فناوری و افق های نوین دستاوردهای بشری، بیش از پیش  پایه های منطق این اندیشه را سست کرده است.

یکی از چرخش های بزرگ تاریخی، وابستگی بیش از پیش قدرت سرمایه، به انباشت داده ها و افزایش اهمیت و قدرت این  انباشت  کلان اطلاعات در تحولات جهانی است. ترجمهٔ راهبردی این تحول، به معنای افزایش  نقش عنصر آگاهی بر رویدادها و بالارفتن اثر تعیین کنندهٔ آن بر  سمت و سوی تاریخ است .  از سوی دیگر پیشرفت فناوری، شتاب در انتقال این آگاهی را به بی سابقه ترین نقطهٔ خود در تاریخ رسانده است. ترکیب  انباشت آگاهی و سرعت انتقال آن، زمینه های تاریخی را برای پرهیز از دست بردن به “سلاح ستمگرانه” در راه نیل به عدالت را فراهم نموده است.

زمانی لنین بعنوان یکی از  اندیشه پردازان انقلاب سرخ اکتبر  و نیز یکی از قربانیان خشونت ، خطاب به مخالفین خود،  نکتهٔ  بسیار مهمی را بر زبان آورد که وزن واقعی خود را  شاید به علت محدودیت های تاریخی، نه در آن زمان، بلکه در این عصر پیدا کرده است. او در انتقادات خود به انها تاکید داشت که  “حرف هم عمل است” و از تبدیل شدن  آگاهی به یک نیروی مادی تغییر دهنده سخن می گفت.

این آگاهی اکنون امکانات تکنولوزیک خود را یافته است تا به سرعت در قامت یک نیروی مادی بدون توسل به ابزارهای غیر شرافتمندانه، وسیعا درخدمت بسیج کوشندگان امرعدالت خواهی وسرافرازی انسان قرارگیرد.

طبیعی است که دهشت جنگ افروزان از گسترش آگاهی و امتناع وجدانهای شریف از مصاف در میدان های دلخواه آنان، در نقشهٔ کار و سیاست های آنان نیز تغییراتی جدی داده  و خواهد داد . تا آنجا که صحنهٔ بازی چنین برگشته است که هرجاعدالتخواهان نمی خواهند قدم در زمین و کمین جنگ طلبان  بگذارند،  آنان به خانهٔ عدالتخواهان می آیند و در خطهٔ آنها خیمه می زنند. در این خیمه، از آزادی می گویند، حقوق بشر را فریاد می زنند، به شدت سکولار می شوند، مدنیت را مانند آش نذری، نه برای رفع نیاز مردم بلکه به نیت رسیدن به نیاز و آرزوی خود و از سر جذب نیازمندان و کسب سروری بر آنان در خیمه می پزند. اگر چه این نشانه ای از جذابیت جبههٔ جنبش‌های پاکدستانهٔ دادخواهی است، اما همین خصلت جذاب و درخشنده، امکان تحقق شیوهٔ جدیدی را نیز برای شکار وآسیب پذیری آنان  فراهم می‌کند. شکل بدوی این شیوه که در دنیای جانوران  شیوهٔ مارگای نام دارد، از بی‌رحمانه ترین و فریبکارانه ترین آنهاست. مارگای که درنده ایی از تیرهٔ گربه سانان است، برای صید برخی از میمون‌ها که از حساسیت بالایی در تعاون و کمک به همنوعان خود برخوردارند، با کشف این خصلت برجسته در آنها، در جای پوشیده ای کمین می گیرد و با تقلید جیغ فرزندان ِ در خطر افتادهٔ این میمون‌ها آنها را به قتلگاه می کشاند و در لحظهٔ مناسب با حمله ایی غافلگیرانه حنجرهٔ آنها را از هم می درد. از این  رونه تنها داعیه های مسالمت جویی و جیغ های نا روشن آزادی و پرهیز از خشونت کافی نیست، بلکه آگاهی، باید دامنه ایی به هم پیوسته و فراگیر از کلیهٔ خواستها و نیازهای تحقق نیافته وسرکوب شده اجتماعی، اما دست یافتنی و ممکن را، در معرض آزمون همه جانبه قرار دهد. به عنوان نمونه دمیدن در بوق “آزادی های یواشکی” بی ارتباط با سایر نیازها و ممکنات جامعه، همان جیغ مار گای است که دل بستگان به  آزادی را فریب و به قتلگاه و مرداب نابودی و نومیدی می کشاند، که کشاند.

پیوند اجزای یک جنبش دادخواهانهٔ نجیب و باورمند، نه بر نقض هیچگونه عدالتی چشم می بندد و نه چشم بر چاکری و بنده نوازی هیچ چپاولگری دارد**. اگر چه در حال حاضر نشانه های امید بخشی،  از فرارویی آگاهی به  یک نیروی  عدالت آفرین  در آسمان تحولات ایران به چشم می خورد، اما بیم فزایندهٔ ایی نیز این امید را تهدید می کند که مبادا ناگهان روزی از همین روزها، مردم ایران با تنی شکافته و سراپا خونین، سایهٔ بر توس ها و روبسپیر هایی را بر روی جنازهٔ خود ببیند که با روبندهای مخملی، زیر پرواز کلاغ های مرگ بربام های بلند ایران، جان کندن اورا انتظار می کشند واو نجوا کند : آی فرزندان خوشرنگ من!  شما هم؟ آی عقرب های واژگونه دُم….

*این اصطلاح مذهب لائیسیته را از نوشتهٔ آقای  فرهاد خسروخاور در لوموند دموکراتیک، تحت عنوان “لاییسیته، مذهبی خطرناک”، وام گرفته ام.

** نمی توان در میان اعدام های جمهوری اسلامی، ترورهای مراکز مشکوک، اظهارات حسین شریعتمداری، لایحه های تحریک کنندهٔ مجلس، پهباد پراکنی های هر روزهٔ اسرائیل، موشک هواکردن های سپاه، چاکری ها و نامه نویسی های اپوزیسیون به خدمت پمپئو و سلاطین عرب، تندگویی ها و رجز خوانی های خامنه ایی، پر کردن خلیج فارس از ماشین های جنگی، سرود اردوغان برای ارس واین سریال هر روزه و خائنانه و بی پایان، خط فاصلی گذاشت. تمامی اینها نت های جداگانه ایی هستند که برای ساختن سرود یگانهٔ جنگ نوشته می شوند.

https://akhbar-rooz.com/?p=97226 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرزاد
فرزاد
3 سال قبل

به نظر من تیتر این مقاله را سرودی بر علیه جنگ بنامیم برازنده تر است.
دست مریزاد مسعود جان.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x