پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

خطابه ای برای تدفین؛ بخش سوم – محمود طوقی

خطابه ای برای تدوین

سرو صدا نکنید؛ پیرمرد رفت

و حالا مسافر پشت در بود و صدای گریه و مرثیه های سوزناک مادرش شانه به شانه صوت عبدالباسط از درون آپارتمان به بیرون در نشت می کرد .و او می ترسید زنگ در را فشار بدهد.می ترسید در باز شود و او جای خالی پیر مرد را ببیند . می ترسید پیر مرد تعجیل کرده باشد و او فرصت آخرین  را از کف داده باشد .

در آخرین دیدارشان در قهوه خانه دنج کنار میدان در بند پیرمرد پرسید: فکر می کنی ما باز هم همدیگر را می بینیم. و سرش را بر گردانده بود تا او اشک هایش را نبیند. و او گفته بود: برای آدمی هر دیداری می تواند دیدار  آخرین باشد . و می خواست بگوید: آدمی از فردای خود بی خبر است. و نمی داند در  پس پشت ثانیه ها  چه سرنوشتی انتظار او را می کشد . و از خود پرسیده بود: باید دید آیا حمید سر قرار می آید یا نمی آید . و  اگر بیاید چگونه .

اما آن دیدار دیدار آخرین نبود بعد از یک سال و  یا شاید کمی بیشتر دوباره او را در مدرسه فرانسوی ها  دیده بود؛ تکیده تر و  پیرتر با عینک و عصا و موهای سر و صورت به تمامی سفید . و به پیر مردگفته  بود: حسابی خودت را شبیه پیر مرد ها کرده ای . و پیر مرد با دستمال ابریشمی اش اشک هایش را پاک کرده بود و گفته بود : وقتی پدر شدی می فهمی یک پدر چگونه یک شبه پیر می شود . ما که یک سالی است بی چراغ شب را به صبح رسانده ایم .و گفته بود : از خودت بگو . از ما نپرس. و او گفته بود اگر رفتنی نباشم ماندنی هستم . و  پیر مرد پرسیده بود: چند سال . و او گفته بود : از ده بگیر برو بالا. و پیرمرد دستمال ابریشمی اش را جلو صورتش گرفته بود و شانه هایش تکان خورده بود و گفته بود : یعنی دیدار به قیامت . و  او خندیده بود و یا سعی کرده بود به خندد و گفته بود: روزگار  را چه دیدی . امروز قیامت ماست فردا شاید قیامت دیگران باشد .

و او می ترسید در را باز کند و مادرش پشت در باشد و بگوید: دیدی پیر مرد گفت دیدار به قیامت. آن قدر نیامدی که او رفت .

مسافر زنگ در را فشار داد. مادرش پشت در بود .صوت حزین  عبدالباسط در هوا منتشر بود. کسی ضبط را خاموش کرد . عکس قاب شده پیرمرد بر بالای تلویزیون داشت اورا نگاه می کرد .نگاهی که مثل شلاق بر دست و صورت او می خورد. پیرمرد اگر بود و به زبان بود و به هوش و حواس بود می گفت: حالا می آیی بی معرفت؟.

 همهمه ها همگی خاموش شدند . مادرش کوچک تر و تکیده تر از آخرین باری که او را دیده بود روبرویش ایستاده بود . بنظرش کوچکی و تکیده گی مادرش عجیب آمد . شاید از  ابتدا همین بود که امروز بود اما در تمامی این سال ها آن قدر محو تلاش او برای سامان دادن به زندگی او  و  برادر و خواهرانش بودکه او هیچ وقت نتوانسته بود او را این گونه تمام قد ببیند . و از خاطرش گذشت آدم ها شاید در تنهایی ها و غم هایشان همگی کوتاه، تکیده و فرو ریخته اند درست مثل مادرش که کوتاه و تکیده بود با موهایی به تمامی سفید که از کنار رو سری مشکی اش بیرون زده بود  و حالا جلو  او  ایستاده و محو تماشای او بود .

مسافر سر بر شانه های مادرش گذاشت و گریست . همه گریستند.کسی صدای ضبط را زیاد کرد .صوت عبدالباسط در هوا منتشر می شد و در چشم ها می نشست. مسافر تلخ  بود و تاریک و اشک مجالش نمی داد. پیر مرد همان گونه که خود گفته بود رفته بود و دیدار به قیامت افتاده بود .

مسافر می خواست بداند در نبود او چه اتفاقی افتاده است . و  پیرمرد کی و کجا از نفس افتاده است و عصا و عینک و دستمال ابریشمی اش را در باد رها کرده است .

روز گذشته حال پیر مرد بهم خورده بود و او را به بیمارستان برده بودند تا اینجا را  تلفنی در جریان بود .یک جراح و  یک پزشک داخلی پیر مرد را معاینه کرده بودند و گفته بودند بهتر است پیر مرد در خانه باشد در کنار کسانش  و  اگر قرار است کسی او را ببیند  به تعجیل بیاید که پیر مرد رفتنی است.

مادرش می گفت: پیر مرد درد داشت.  از پر رنگ شدن و محو شدن خطوط چهره اش  پیدا بود اما مثل همیشه اهل ناله کردن نبود. و ناله نکرد . او  تا لحظه آخر سنگ  زیرین آسیاب بود. همیشه خدا می گفت: آدم باید  سنگ زیرین آسیاب باشد. با روزگار  بچرخد، سختی روزگار را تحمل کند و لب به شکایت باز نکند. تا لحظه آخر همین طوری بود. درد را کشید و  آخ  هم نگفت. درد او تنها درد شانه دست نبود درد فراغ هم بود .

تا صبح مثل پروانه دور  او گشتم و هر کاری را که به عقلم می رسید برای کاهش رنج او  انجام دادم. یک آن از  او چشم بر نداشتم. نزدیکی های پنج صبح بود که خستگی بر من غلبه کرد. و خواب مرگ سراغم آمد . برای مدت کوتاهی پشت چشمم گرم شد.

ناغافل چشم باز کردم  و دیدم  که پیر مرد بر خاسته  و  از تخت پائین آمده است . مثل همیشه  سر حال و قبراق بود . از زخم های سر و صورتش هم خبری نبود . راه گرفت بطرف بهار خواب. پرسیدم : کجا می روی . احتیاط کن  . سرت گیج نخورد بیفتی پائین . بگذار بیایم زیر شانه هایت را بگیرم.گفت: می روم حیاط کمی هوا بخورم. مُردم از بس که توی این تخت لعنتی این شانه آن شانه شدم . بلند شدم و  پا تند کردم تا  مبادا پیرمرد سرش گیج بخورد  و از بهار خواب بیفتد پائین. پیر مرد مثل همیشه گفت: برو بخواب زن دیگر لازم نیست نگران من باشی. نگاه کن تمامی زخم های دست و شانه ام خوب شده اند. پاها و دست هایم هم از آن خشکی بیرون آمده اند . وسایلت را جمع کن باید برویم اراک. آخ نمی دانی چقدر دلم برای کوچه باغ های اراک تنگ شده است . نگاه کن مادر و  پدرم  بی خبر به تهران آمده اند و در کوچه ایستاده اند  تا مرا با خود به اراک ببرند. و برگشت  تا پدر و مادرش را به من  نشان بدهد که سرش گیج رفت و تعادلش را از دست  داد و پرت  شد به خیابان. با فریاد از خواب بیدارشدم .

پیر مرد در رختخواب اش آرام خفته بود نه آهی و نه ناله ای . به دست ها و  پاهایش نگاه کردم  . از آن کج و کوله گی بیرون آمده و صاف شده بودند  مثل سال های قبل. بالای سرش رفتم  و تکانش دادم . و  آرام گفتم : خوابی یا بیدار بلند شو وسایلت را جمع کن با هم برویم اراک. انگار هزار سال بود  که خوابیده بود .

هفت بار دور  او چرخیدم. از نوک انگشت پا تا فرق سرش را هفت بار بوسیدم و ملحفه سفید را رویش کشیدم تا بعد از ماه ها آسوده بخوابد و خوابش آشفته نشود و بعد رفتم  سروقت بچه ها و بیدارشان کردم  و گفتم: سر و صدا نکنید پیر مرد رفت.

https://akhbar-rooz.com/?p=6205 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x