در کوچه
گامهای احتیاط
ساکت و سرافکنده.
دزدها شتابان
حرمت نان خشک از رف میدزدند.
شکم گرسنه که دین و ایمان ندارد
کوچه
موزۀ مرگ است
فراموش کرده فریاد را
شتاب از پاها گرفته
و نگاه به نگاه نمیرسد.
در سکوت، فردا
فراموش میشود.
رد خون تباه شده است
و عابران
شرمسار گامهای دزدانۀ خود نیستند.
در کوچه هیچ نیست
و از خاطرۀ کوچکی هم
آن فریادها
طنین نمیاندازد.
صدای پا و سلام
رد خون و نفیر گلوله
شعار و سرخی بر دیوار
کابوسی بود انگاری
یا رویایی
تلخ و شیرین.
در کوچه اما
این همه را دیوارها
که ریختند
و پنجرهها
که بستهاند
فراموش میکنند.
کوچه دیگر زنده نیست
جای زندگی نیست.