۱
گوته: درخدمتِ نظمِ کهنه([۱])
یک کارمندِ بلندپایهی حکومتی، بر ضدِّ ” روحیهی موضعِگیرانه” ([۲] )
ترجمه: محمّدرضا مهجوریان
گوتهی وزیر، یک واقعبینِ سیاسی بود. (گِرهارد شرودِر، صدرِ اعظمِ آلمان)
سخن تنها بر سرِ هیاهوهای رسانهها و یا بر سرِ کسب و کاسبی در سالِ گوته، ۱۹۹۹، نیست. برای”آگاهیِجمعی”و حتّی برای”هویّتِملّیِ” آلمانیها هم باید بهره و نصیبی بهدست آید. پس از سر/ در/ گمیها پیرامونِ یادبودِ هولوکاست در برلین([۳])، اکنون “ما” میتوانیم بدونِ دردِ سر، “بزرگترینشاعرِمان”را جشن بگیریم، شاعریکه هرکسی او را میشناسد و [تقریباً] هیچکس او را نمیخوانَد، و آلمانِفِدِرال، با نامِ او، دههها است که”فرهنگِ آلمان”را در خیلی از کشورها صادر میکند.
آنجا که بحث، در سالگردِ گوته، بهارزیابی از کارکردِ سیاسیِ او میکشد، چه از زبانِ مفسّرانِ “چپ” و چه”راست”، سخنانِ گاهحیرتانگیزی شنیده میشود. این، صدرِ اعظمِپیشینِ آلمان، رومان هِرتسوگ([۴])، مردِ حکومتِ نیرومند و “شتاب” بود، که “در بارهی ایدهآلسازیِ گوتهی انسان”، هشدار داد- اینکه گوته “برای یک زنِ درمانده و تنها/ ماندهی فرزندکُش، اجرای حکمِ اعدامِ پیشنهاد کرد”، “اجازه داد از دانشجویان و استادانِ دانشگاهِ یِنا جاسوسی شود”، خود حتّی “اندیشهیدموکراسی”، ترس در او میریخت. (سخنرانی در۲۵۰مینزاد/روزِ گوته. ۱۹۹۹ در فرانکفورت)
بهسببِ ایندیدگاههایی که درستیِ آنها اثباتشدنی است، هِرتسوگ، بذرِ سرزنشهای بسیاری را کاشت؛ از جمله، سرزنشها از سوی سردبیرِ فرهنگیِ اشپیگل، هِلموت کاراسِک، که نکاتِ نقدِ انجامگرفته از سوی هرتسوگ را بهقلمرویِ شخصی راند، آن [قلمرو] که برای روشنفکران هیچ چیزِ جالبی ندارد.
ولی در برابر، اِکهارت کریپِندورف([۵])، سیاستشناس، که دانشگاهِ آزاد در برلینِ غربی، در آغازِ سالهای۶۰، از دادنِ درجهی استادی به او بهسببِ”رادیکایسمِ چپ”خودداری کرد، بیش از دهسال استکه میکوشد گوته را برای یک طرحِ سیاسیِ کنونی بهکار گیرد: “اُلگویِگوته” را بهروزگارِ کنونی منتقل سازد، یک”اروپا از شوراها و مناطق…، که از سیاستِ قدرتمدارانهای که با ارتش پشتیبانی میشود، با روشنی چشمپوشی میکند.”، جاییکه “فرهنگ، آموزش، دانش، و داد و دهشِ هنری، بالاترین اُولَویت را دارند” و سیاست “از سوی شهروندانِ پاسخگو در یک مرامِ <جمهوریخواهانه>” انجام میگیرد. (“گوته. سیاست بر ضدِّ رسمِ زمانه”، ۱۹۹۹)
اینکوشش، مدّتها استکه دیگر نخستینکوشش نیستکه میخواهد گوته را از سمتِ”چپ” تصاحب کند. رهبریِ سیاسیِ آلمانِشرقی از اینهم بسیار فراتر رفت، بهویژه والتِر اُولبرِشت، که یک تفسیرِ نادرستِ نخراشیده از گوته بهاو باز میگردد. او و پیروان([۶] ) از ۱۹۶۲ بر آناند که آن طرحِ آرمانیِ فاوُست در پایانِ زندهگیاش: (“ایستادن بر زمینیآزاد، با مَردُمی آزاد”!)([۷])، در “خانهوادهی خلقهایسوسیالیست”تحقّق خواهد یافت. در کتابِ زندهگینامهی گوته، که در سال ۱۹۷۲ در لایپزیک، نشرِ رِکلام، چاپ شد، در پیش درآمدِ آن، که خطاب بههمهی نیرو هایکار نوشته شد، با عنوانِ “درآمدی بر یک زندهگی و آثارِ جهانشمول”، انسان “در یک نظامِ سوسیالیستی/انسانگرا” بهصراحت در جایگاهِ وارثِ سلطانِ شاعران نشانده میشود: “گوتهی آزادکنندهیاندیشه، و آثارِ او، بهمثابهِ بخشی از فرهنگِ سوسیالیستی، به این انسان تعلّقدارد.”
سوگلیِ حاکمان([۸])، در حکومت شرکت میکند.
گوته، بهمثابهِ سیاستمدار، در سالهای۱۷۷۶ تا ۱۷۸۶ آغاز بهکار کرد. در این دوره، هیچ نوشتهای چاپ نکرد، بلکه یکسره برای حکومتِ زاکسِن/وایمار/آیزِناخ کار میکرد، حکومتی که حاکمِ آن، کارل آوگوستِ۱۸ساله، او را در سپتامبرِ۱۷۷۵ به وایمار فراخواند. این قدردانی، کمتر، از گوتهیحقوقدان، که بیشتر، از گوتهی”نابغه”و نویسندهی موفّق بود، که با نمایشنامهی”گُتز فون بِرلیشینگِر“([۹])، نامی در کرده بود، و با رُمانِ” رنجهای وِرتِرِ جوان“به تأثیری تا آنزمان بیمانند دست یافته بود. این کتاب، نهتنها زنجیرهای از خودکُشی بهراه اندخته بود، بلکه یک اُلگوی ویژه را باب کردهبود ( لباسی آبی و جلیقهای زرد). اگرچه این نویسندهی پُر/خریدار، نمیتوانست با نویسندهگی هزینهیزندهگی را بهدست درآوَرَد، چون بیشتر نسخههای فروختهشده، چاپِ دزدانه بودند. ولی برای کارِ وکالت، گوته تمایلی نداشت.
بهاینترتیب، اینپیشنهاد، درست بههنگام آمده بود. در ضمن، همسالانِ یورش و اضطرار([۱۰]) هم، با همهی آن قیافهیِ شورشیِشان، کاملاً خواهانِ ترقیِ شغلی بودند. زندهنامهنویسِ گوته، ریچارد فریدِنتال([۱۱])، آنها خود را “همچون پسرانِجوانِ بیارثشده”میدیدند، “بر ضدِّ زورگویان داد میکشیدند و دزدانه بهدنبالِ مقامی در یکی از دربارهای کوچک مینگریستند”.
با آمدن به وایمار، گوته به بهجَرگهی ممتازان درآمد، بهحلقهی محبوبانِ حاکم[شاه]، که از او چندسال کوچکتر بود. نخستینزمستانِ او در وایمار، فقط یک “کارناوال”بود (فریدِنتال). همراه با سَروَر و دوستِ نزدیکاش کارل آوگوست، از جیبِ شهروندان و کشاورزان، برای شوخ و شَنگیهای ناجور نقشه میکشید، ؛ مست کرده میشد، و هوار کشیده میشد. دوستِ گوته، یوهان هاینریش فُس([۱۲])، این کارها را با یک آمیزهای از بیزاری و حسادت گزارش میکند. در وایمار، وضعِوحشتناکی است. حاکم[شاه]، بههمراهِ گوته مانندِ وِلگَردهایوحشی در دهکده میگردند. او مست میکند و برادرانه همراهِ او با یک دختربچّه کیف میبَرَد. این دوستیِدیوانهوارِ مردان، جنبهی همجنسگرایانه هم دارد. بارها یوهان وُلفگانگ و کارل آوگوست در تختخوابِ همدیگر میخوابند.
حاکم[شاه]، بهرغمِ برخیایستادهگیهایچندتناز حکومتیها، توانست سوگلیِخودرا به عضویتِ شورایِدربار، بالاتریندستگاهِدولتیِچهار/نفره برساند. “حکومتکردن!”، گوته در دفترِ یاد داشتِ خود مینویسد، که او همهی تواناش را بهکار میگیرد، [ولی] او هیچ برنامه، آنهم هیچ برنامهیاصلاحی نداشتهاست. همزمان او، همچون یک”مصلحتگرا”([۱۳])ی پُر/نیرو، دست به یکسلسله کارها زد: در زمینهیراه، مبارزه باآتشسوزی، معدن، در زمینهیاستخدامی(ارتش، اداراتِ دولتی؟!)، نوسازیِ وضعِمالیِحکومت. کارِ سیاسیِروزمرّه رویِهمرفته بدونِ سر و صدا میگذشت- در نشستهای شورای دربار، و در میانِ پروندهها و فرمانها.
بُردباری- فضیلتِ بیچیزان
این آدمِ تازه، در گفتگوهای خصوصی، همدردی میکند با روستاییانی که در شرایطِ فلاکتبار زندهگی میکنند، ولی هیچ برنامهای برای سَبُکترکردنِ فلاکتها پیشنهاد نمیکند، با آنکه او بر رویِ کارل آوگوست نفوذِ بسیاری دارد. او آن اصلاحاتِ کشاورزی را، که از۱۷۸۰ آغاز شده بود، میگذارد تا از کار بیفتند، بهمحضِآنکه اَشراف بر ضدِّ آننکاتی که در آن اصلاحات، امتیازهای فِئودالی را بر میداشت، شِکوِه آغاز کردند. حتّی سیاستِپساندازِ او بهزیانِ هزینههای دربار و ارتش نیز، فقط در خدمتِ برطرفکردنِ ورشکستهگیِ حکومت بود؛ بیچیزان، از آن بهرهای نبردند.
اینگونهسیاستها را میتوان با “اجبارهایخاص[فنّیِ]” سیاسی و مالی توضیحداد و یا خود حتّی برحق دانست. ولی در موردِ گوته یک بیتوجّهیِژرف نسبت به مَردُمِ عامی نیز در میان است. در تصویرِ آرمانیِ او از جامعهی سلسله/مراتبیِ فِئودالی- گذشته از برخی استثناءها-بلند/رَویِ اجتماعی پیشواز نمیشود، برابریِهمهگانی، هرچند از راهِ آموزش هم باشد، هرگز و اَبداً. انبوهه، توده، عوام را گوته فقط برای کارکردن و برای فرمانبُردن درخور میداند. در بارهیسیاست، بهتر است که زیردستانِبیخبر هرگز سخن نگویند. اینخطر، بسیار بزرگ است که آنان از سوی مَردُمفریبان گمراه؋شوند، و، همچنانکه در فرانسه، فقط بینظمی بیافرینند.
گریختنِگوته به ایتالیا در سپتامبرِ۱۷۸۶عموماً بهمثابهِ اعترافِ او به شکستِسیاسیاش تفسیر میشود. کارل آوگوست، که میخواهد گوته را نگهدارد، نهتنها حقوق و دستمزدِ او را در طولِ اینسفرِ ۲۲ماهه همچنان میپردازد، بلکه او گوته را، پس از بازگشتاش از این سفر، از همهی وظایفِ دولتی آزاد میکند. گوته، ریاستِ کارگروهِ معادنِ ایلمِناو([۱۴]) را نگه میدارد و پِیدرپِی، نظارتِعالیهی دانش و هنر را در قلمرویِ آن حکومت بهدست میگیرد، او نمایشنامه بهصحنه میآوَرَد و برای مراسمِحکومتی شعرسرایی میکند. در همانحال، او بهمثابهِ مشاور و مردِ مواردِ ویژه برجا میمانََد.- براینمونه، او کارل آوگوسترا در سال۱۷۹۴ در مداخلهی جهانی بر ضدِّ انقلابِ فرانسه همراهی میکند.
جایگاهِ ممتاز و بهطرزی وَرایِ معمول پُر/درآمدِ او به او امکانِ انجامِ کارهایجنبیِ گوناگونی را داد که او را گاهگاه همهوقت بهخود درگیر میکردند، از میانِ آنها کالبدشناسی، گیاهشناسی، معدنشناسی، و نورشناسی(“رنگشناسی”). دوستیِ دشوار با شیلِر، که در ۱۷۹۴بهوایمار رفتهبود، به افسانه بَدَل شد، و گوته به زیارتگاهِ فرهنگیان. پس از مرگِ شیلِر، گوته یگانه “اُلِمپیایی” است، اُسقُفِ بزرگ، که پیشهنگام، پِیریزی میکند، و به این ترتیب، آوازهی آتیِ خود را بیمه میکند- از راهِ کار بر رویِ زندهگینامهی خود (“ادبیات و حقیقت“)[۱۵]، و در گفتگو با خادِمانِ فکری مانندِ ریمِر، و اِکِرمَن([۱۶])، از راهِ نمایشِ خود در برابرِ دیدارکنندهگانی که در خانهی موزه/مانندِ بهگفتارهای کمابیش ژرفِ او گوش میدادند.
با همهیآنکه برای زندهگینامهنویسان مهمبوده، تا بُرهههایزندهگی را از هم متفاوت سازند، کردارها، آثار و گفتارهایتعیینکننده را دقیق تاریخگذاریکنند، آنمواضعِپایهییِ سیاسیِ گوته، که از آنها است که در ایننوشته سخنمیرود، در رَوَندِ دههها بهطورِ شگفتآوری کم تغییر کرده است. او “دوستِخلق” نیست، دموکرات که دیگر هرگز، بلکه هوادارِ یک جامعهی سلسلهمراتبی، و یک مونارشیستِ مؤمن است.
همدلی با “آدمهایکوچک” را او فقط در بهطورِ خصوصی اِبراز میکند، چنانکه در یک نامه به شارلوته فون اشتاین(۱۲.۰۴.۱۷۷۷)([۱۷]):”چه فراوان من(…) عشق به آنطبقهای پیدا کردم، که آنان را پَستها مینامند! کسانی که بهیقین برایخدا بالاترین هستند. آنجا باری همهی فضیلتها با هم هستند. البتّه، کریپِندورف، که این ابرازِ احساس را بهمثابهِ برگهای برای اهدافِ انسانگرایانهیگوته میآوَرَد، در پایانِ اینجمله، نقطه میگذارد، در حالیکه در اصلِ نامه، آنجا که گوته این”فضیلتها” را، که او آنها را در نزدِ “طبقهیپَست” چنین ستایش میکند، بر میشِمُرَد: “حَد/نگهداشتن، قناعت، درستکاری، وفاداری، شادی از کمترینمحبتها، بیآزاری، بُردباری، صبوری…،”
در سویدیگر، این مردِ نظمِ کهنه، بر ضدِّ جنگ و ارتش است، حتّی شادگذرانیِ اَشرافیِ شکار هم برای او ناخوشآیند است، خود را از جنبشِ ملّیگرایانه بر ضدِّ ارتشِ اشغالگرِ ناپلئون دور نگه میدارد، از کشیشها بیزار است. اینموضوع که او، از دیدگاههای گوناگون، “سیاستِ ضدِّ روحِ زمان”(کریپِندورف)را پیش میبَرَد و یا آن را، دستِکم، مهم میشمارَد، بهویژه از مواضعِ او در برابرِ انقلابِ فرانسه آشکار میشود، این بزرگترین رُخدادِ تاریخِغرب در زمانِ زندهگیِ او.
نخستینبُرههی انقلابِفرانسه از سوی بسیاری از روشنفکرانِ آلمانی بهمثابهِ آغازِ دورانی نوین پیشواز میشود. کلوپستوک، شیلِر، هِردِر، هومبولد، هِگِل، هولدِرلین، و بسیاری دیگر، از اعلانِ حقوقِبشر و قانونِ اساسی، برپاییِ گِردِهمآییِملّی و ارتشِملّی برای پاسداری از انقلاب هواداری کردند. کم یا بیش، این پُرسِش طرح میشود که چه زمانی آلمانیها نمونهی انقلابِ فرانسه را پِی خواهند گرفت.
برای گوته امّا انقلابِفرانسه یک بدبختی است، و بهعلاوه، گزیر/پذیر. شاه و اَشراف میبایست نمیگذاشتند که کار بهاینجا میکشید؛ شاه بهجای اینکه فرمانروا باشد، خود را تا سطحِ یک خادمِ حکومتی پایین آورد: “چنین نحوهی رفتاری، همیشه فراتر میرود، تا آنجا که شاهِ فرانسه، خود خویشتن را بهچیزی برای بهرهبرداریِسوء بَدَل میکند”. گوته در نمایشنامهاش با نامِ “ ژنرالِ عادّی “[۱۸]، یک حاکمِ حقیقی را میگذارد در برابرِ یک خودکامهی ناتوان، که با ناتوانیهایش انقلابرا تحریک میکند: “در یک سرزمینی که در آن، حاکم، در برابرِ کسی بیاعتناء نیست، آنجا که همهی قشرها بهطرزی منصفانه در قبالِ همدیگر فکر میکنند، آنجا که جلوگیری نمیشود از اینکه هرکس به سلیقه و نحوهی خودش رفتار کند، آنجا که شناختها و آگاهیهایمفید، عموماً متداول است، آنجا هیچ حزبی پدید نمیآید.”.
بهدشواری میتوان این کمالِ مطلوب را یک روشنگری دانست. سخن، تنها و فقط در این است، که “توازنِ” موجود میانِبالا و پایین، فرمانرَوا و فرمانبَر، و سلسله/مراتبهای گوناگون بههم نریزد. گوتهی سرسختانه/هوادارِ/نظم، در ضمن، تنها عمل بهانقلاب، بینظمی، درهم/ ریزی، درگیری و طرفداریگری[حزببازی] را محکوم نمیکند. او، همچنین، به طرحها و آرزوهای بنیادینِ آنها، آزادی، برابری، برادری، نیز بیاعتماد است. “مقولاتِکُلّی تنها فقط بدبختیِ دهشتآور میآفرینند”- و یا، آنطورکه در داستانِ”سالهایسرگردانیِ ویلهِلم مایِستِر“( [۱۹]) جملهبندی کرد: “هر آن طرح و آرزویبزرگ، بهمحضِ آنکه پدیدار میشود، زورگویانه مینماید؛ از اینرو، آنامتیازها، که او بر میآوَرَد، بهزودی بهزیان بَدَل میشوند.” چنین بیانهایی، طنینِ هُشدار های فرانکو فوره([۲۰]) در بارهی هر گونهای از آرمان در کتابِ “کتابِ سیاهِ کمونیسم” را دارد- یک برگهی تازه از تأثیرِ ادامهدارِ سیاسیِ گوته، متأسّفانه نه
در طَرَفِ دموکراسی و حقوقِ بشر.
درگیریِ هنریِ گوته با انقلابِفرانسه، در میانِ ادبیات/شناسان بهمثابهِ چیزی شکستخورده قلمداد میشود. در بسیاری از نمایشنامهها، که همه نا/تمام ماندهاند، سخن بر سرِ این رُخدادِ جهانیاست. اینکه اصلاً او آشوب را بهرویِصحنه میآوَرَد، خود به شگفتزدهگی در میانِ تماشاگرانِ اَشرافی دامن میزند، اگرچه، پیامِ این نمایشها، آشکارا، بر رویِ نگهداشتِ نظامِ فِئودالی اشاره دارد. “عنصرِ ذهنیِ انقلابی”، عوام[توده]، از هوادارانِ ابله و ورّاجهای تُهیمغز است؛ خوبها، اَشرافِ خِرَدمند و با/فضیلت هستند، مانندِشاهبانو [خانبانو!]([۲۱]) در نمایشنامهی “برانگیختهشدهگان“، که گوته، در گفتوگو با اِکِرمَن در سالِ۱۸۲۴ در بارهی باورهای این خانم، میگوید: “این باورها، در آندوره، باورهای خودِ من بودند، که هنوز هم هستند.” این شاهبانو[خانبانو!] ولی، در مسئلهی امتیازهای فِئودالی، که در بارهی آنها، شوهرِ این خانم، که یک کارمندِ دیوانی است، میخواهد دعواییطولانی بر علیهِ دهقانانِ سرکش بهراه بیندازد، خواستِار یک”جبرانِِ نسبتاً منصفانه” و نیز خواستارِ بلند/همّتی [بزرگواری]است- [چیزی]که کاملاً درخورِ آنکسی است، که قدرت را در دست دارد.”
بهاین ترتیب، آن دیدگاه نیز از اعتبار میافتد، که در جمهوریِ دموکراتیکِ آلمان[شرقی]، نمایندهگی میشد، که گوته، در سالهایپَسین، در برابرِ انقلابِ فرانسه، ایستاری مثبت داشته است. بلکه برعکس، او عواملِ ژرفِ [این انقلاب]را در نمییابد، بلکه آن را تنها یک واکنشی میبیند در بارهی خطاهایِاجتنابپذیرِ حاکمان و همچون یک موردِ ویژهی فرانسوی، نه همچون ریشهییترین شکلِ برابریِ شهروندان، که در دیگرکشورها نیز اجتنابناپذیر است. حاکمان میبایستی قدرتِشان را نشان میدادند، سرنگونسازیِ حکومت را در نُطفه خفّه می کردند- از راهِ سانسور، جاسوسی، و پِیگَردِ “مَردُمفریبان.”
با جاسوسی و سانسور، برای حکومتِ مطلقّه
اینکه این “نظم” بایستی، در صورتِ نیاز، با زور هم حتّی دفاع گردد، به باورهای بنیادیِ
گوته تعلّق دارد و خطدهندهی رفتارهای سیاسیِ او است. وُلفگانگ روته([۲۲])، گوته را در گامِ نخست بهمثابهِ “سیاستمدارِ نظم”میشناسد، که برای او آرامش، نظم، و امنیت، بهعنوانِ بالاتریناصولِ حکومت بودند. سببها برای دخالتهای سرکوبگرانهی حکومت در زاکسِن/ وایمار/آیزِناح، بسیار پُرشمارتر از آنچهای هستند که آنقالب[کلیشهی]سُنَّتی، از اینمنطقهی خوب/حکومتشده با رعایای رضایتمندِ آن، میقبولانَد. آلمانشناسِ آمریکایی و. دانیِل ویلسون([۲۳])، در پژوهشِ تازهیخود در بارهی “اعتراض و حقوقِبشر در گوتهی کلاسیک” (“تابویِ گوته“) نشان میدهد، که درگیریهایسیاسیِ چندی وجود داشت و اینکه لایههای گوناگونِ جمعیت (دهقانان، شهریان، دانشجویان) در کوششهای ضدِّحکومتی شرکت داشتند- و آنهم، درست پیش از انقلابِ فرانسه.
جنبشِدهقانان، پیش از هرچیز، بر ضدِّ امتیازهای فِئودالیِ اَشراف بود، بر ضدِّ مالیات و خدمتِ سربازی، که از سویِحکومتِ وایمار، با دلایلِخوب دفاع میشوند: اینها درآمدِ حکومت را تأمین میکنند و بهترتیب دوامِ حکومتِمطلقّه را. بر خلافِ افسانهها، گوته، در اینمسائل، برای توازن و میانهرَوی سمتگیری نمیکند، بلکه بیش از یکبار کلمهی دخالتِ قاطعانه را بر زبان میآوَرَد: او در سالِ۱۷۹۶سخت و تند، خواستارِ بهکارگیریِ ارتش بر ضدِّ دهقانانِ ایلماناو میشود، دهقانانی که با چند برابرشدنِ مالیات مخالفت میکنند:”ما باید برای نخستینبار، سخت و زِمُخت ظاهر شویم، تا آنها بفهمند که بهعقبانداختنِ یک کاری که در طولِ دهسال آماده شده، چه معنایی دارد…”
کارل آوگوست، گوته، و دیگر اعضایشورایِ دَربار، در برابرِ دانشجویانِ قُد و نافرمانِ دانشگاهِ یِنا، به مراقبت از”فریبکاران” و جریمهکردنِ آنان دست میزنند. برای محکمکاری، به جذبِ جاسوس در میانِدانشجویان و استادان میپردازند. آنهنگام که او[گوته]حاکمِ خودرا در زمینهی مخالفت با انقلاب، بر ضدِّ فرانسه همراهی میکند، در یک نامهای، به فُویگت، عضوِ شورای دربار، برای زیرِنظرداشتنِ دانشجویان هُشدار میدهد: “که شما بهتر است حتماً اطّلاعاتِ دقیق را ادامه دهید تا دریابید، کجا و چهگونه است این، و چهکسانی هستند آنان که این تَب را پشتیبانی میکنند.” زیرا، اینکه، این “تَبِ” انقلاب، از فرانسه به درون کشیده شده، برایحاکمانِ وایمار قطعی است. پس از آغازِ انقلابِفرانسه، آنها [حاکمان] هر نا/آرامیِ اجتماعی را بهعنوانِ پِیآمدِ توطئهی ضدِّ حکومتی تفسیر میکنند، که در آنها، جاسوسانِ خارجی و انجمنهای مخفیِ دانشگاهیِ داخلی شرکت دارند. اینآخری، روشن است که غَدقَن است- هرچند که آنها فقط یک برنامهی انساندوستانه، ولی نه براندازانه، را دنبال میکنند.
در همانحال که “مُحَرِّکانِ” احتمالی بهسختی مجازات میشوند، اجازه داده میشود تا برای “گمراهشدهگان”، که نا/بالِغ قلمداد میشوند، جزای بهمراتب ملایمتری بهکار بسته شود- نشانهای برای افسانهی کاملاً/چیزِدیگری/بودنِ همانا حکومتِ لیبرال و انساندوستِ زاکسِن /وایمار. ویلسون، در پژوهشِخود بهایننتیجه میرسد، آنحکومتی که گوته نیز با آن همکاری میکرد، از بسیاریجهات، یک حکومتِ کوچکِ معمولِ سدهی۱۸ است- با شمارِ فراوانی از بیزمینها، با نا/آرامیهایدهقانان و دانشجویانِمعترض و جزاهای سخت برای شورشگران. برای نمونه، زندانیان، که در میانِ آنان دگر/اندیشانِمذهبی و سیاسی نیز بودند، بهعنوانِ سرباز، به پروسها و انگلیسیها فروخته میشوند. بهعنوانِ واسطهی این تجارت، از جمله، عضوِ شورای دربار، گوته هم بود.
ویلسون حتّی آنزمان که سیاستِحکومتی، رویِهمرفته در زاکسِن/وایمار کمتر از پروس و کور/زاکسِن، سرکوبگر است، مینویسد، در همانزمان، وایمار: “در برخی دیدگاهِهای مربوط به نغضِ حقوقِبشر… نهکه دنبال نیست، بلکه پیشبَرَندهی ارتجاع است- از جمله، در طرحریزی و اجرای بیامانِ ممنوعیتِ شغلیِ گستردهی دانشجویانِ مذهبی.”
اینکه زیرِ پا/نهادنِ حقوقِبشر در زاکسِن/وایمار، امروزه تقریباً هیچ شناخته نیست، تنها بهسببِ آن نسلهایی از آلمانشناسان نیست، که محلِّ آفرینشِ ادبیِ گوته و شیلِر را بَدَل به بهشتی بر رویِزمین ساختند. وایمار، بهحق، در سالهای ۱۷۹۴-۱۸۰۵ (سالِ مرگِ شیلِر)، بهمثابهِ “پایتختِ فرهنگِ” در محدودهی زبانِ آلمانی است. ولی اینهم درست است، که حتّی یکبار هم ذرّهای از آزادیِ فکری، بیانی، نشریِ روشنفکران بهره ندارد. این حکومتِکوچک، با علاقه، خود را با نامِ متفکّران بَزَک میکند- میکوشد ولی، با ترکیبِ زیرکانهی ترساندن و سانسور، تا آنان بهلحاظِسیاسی بیتأثیر بمانند. گوتهسخت باور دارد که سیاست، کارِ کاردان هایحرفهییاست، و کارل آوگوست در نزدِ پروفسورهای”سخنور،[زیادهگو]”، پیش از هرچیز، “خودخواهی”و”قدرتجویی” را در کار میبیند. از این، چنین نتیجه گرفته میشود که از “ویرانی” باید جلوگیریکرد- منظور از “ویرانی” انتقادها نسبت به وضعِ موجود است. گوته هیچ شرمی ندارد تا دستهایش را آلوده کند. ایناستکه او، بهدستِ خود، در بارهی مظنونانی چونشیلِر، هِردِر، و فیشته پروندهسازی میکند، و حتّی در گفتگویحضوری با آنان، خواست هایرییسِحکومت را بهآنان میرسانَد: آقایان بهتر استکه از لحاظِسیاسی خوددار باشند.
بهویژه، کارکردِ گوته در”مسئلهی اُکِن“([۲۴]) بسیار روشنگرانه است. این استادِ دانشگاهِ یِنا جرأت کردهبود در نشریهای که خود منتشر میکرد به حاکمِ مطلقّه انتقاد کند. وزیرِ حکومت، گوته، در یک گزارش سفارش میکند که روزنامه بهزودی غَدقَن شود. او، بدونِتوجّه به آزادیِ چاپ و نشر، که بهطورِ رسمی[تشریفاتی]معتبر بود، مسئلهرا “یک موضوعی که به پلیس مربوط میشود”میبیند، “که فقط در محل باید تصمیم گرفتهشود.” او، “در اینمخالفتِ بنیادی با روزنامهها، با مِتِرنیخ، حاکمِوین، و طرّاحِ تغییرِ واپسگرایانه در پس از شکستِ ناپلئون، که گوته شیفتهی او بود، همعقیده است. گوته، سانسور را بهمثابهِ یک “آفتِ ضرور” در نظر ندارد، بلکه همچون “سودی زیباشناختی” (روته). او در ۱۸۲۷ در نامهای بهصدرِاعظم فون مولِر([۲۵]) چنین مینویسد: “هر مخالفِ مستقیم [صریح]، سرانجام تُهی و بیمحتوی میشود. سانسور، [ آدمی] را بهسویِ بیانِپُر/مایهترِ اندیشهها از راههای غیرِمستقیم وا میدارد.”
گوته و ناپلئون: “جَذَبه([۲۶])“ی مردانِ بزرگ
مطمئناً نادرست خواهد بود اگر که گوته را در همهی خطوط، واپسگرا دانست. او ولی خود را در خدمتِ یک رژیمی مینهد، که او خود از آن سود میبَرَد. این”سیاستمدارِ نظم”، به نحوههایگوناگون در سرکوبگریهای حکومتِ زاکسِن/وایمار شرکتدارد: گاه بهعنوانِ تحریککننده، گاه بهعنوانِ میانجی، گاه فعّالانه، و گاه بیشتر نا/فعّالانه، آنجاها که او فرمان های دیگر را تأیید میکند.
برای کارهایعمومیِحکومت، او یک نقشِبرجسته دارد. او بهعنوانِ استادِ بیبدیلِزبان، میداند که کجا میشود زبان را از جمله در خدمتِ بر سرِ عقلآوردنِ حکومت بهکار بُرد. نمایشنامهی او به نامِ “ ژِنِرالِ عادّی “، از جمله به موضوعِ یک پیشنهادِ برانگیزانندهی یکی از وزیرانِ دربار، بهنامِ شناوس برمیگردد، که در نامهای بهحاکم، یک یورشِ مرامی[ایدهئولوژیک]ِ فوری بر ضدِّ شور و شوقِگسترشیابنده نسبت به انقلاب را بهمیان میکشد: “غَدقَنکردن و جریمهکردن کاری از پیش نمیبرند. مگر زمانیکه یک نویسندهیخوب، با صداییآشکار، عمومی، و آگاهکننده، چشمِ مَردُمِ ندار، گمراهشده، و جنونزده را باز کرده و نشاندهد که سخنانِ بیمعنا و فریبندهی فرانسویان یک دروغِ آشکار، نیرنگبازانه، و بدخواهانه است و برنامهی آزادیِشان، چیزی نیست جز بلاهت و چرندگویی.”
گوته از انقلاب بیزار است، و ناپلئون را بزرگ میدارد، زیرا در او آن از/میان/بردارندهی انقلاب را میبیند که بهاین در/هم/ریختهگی پایان میدهد و نظم را دوباره برپا میدارد. او سیاستِ کشورگشاییِ او را تأیید میکند: “اینکه مسکو سوزانده شده است، اهمیتی برای من ندارد. تاریخِ جهان میخواهد چیزی هم برای روایتکردن داشتهباشد.” به میهنپرستانِ آلمانی، که خوابِ حکومتِ ملّی را در سر دارند و از او نوشتههایی بر ضدِّ “زورگویان” چشم دارند، پاسخِ تندی میدهد: “هرچه میخواهید دستوپا بزنید؛ اینمرد برایشما بزرگتر از آن است. شماها او را نخواهید توانست در/هم بشکنید.” تازه پس از برافتادنِ ناپلئون است که گوته به صفِ پیروزمندان در میآید، و در نمایشنامهی “بیداریِ اِپیمِنید”([۲۷])، در برابرِ مخالفانِ ناپلئون، با صدایی آهسته، انتقادِ از خود هم میکند.
او، در جاهاییهم، از آلمانها ستایش میکند (“بهتریننوعِ انسان”)، با اینحال او یک ملّیگرای آلمانیپرست هم نیست، بلکه مخالفِ یک حکومتِآلمانی بهجا میمانَد. روته احتمال میدهد ، که “او کمتر برپاییِ یک ملّتِآلمانی را ناممکن میدانست، و بیشتر، داشتنِ چنین آرزویی را، نا/مطلوب میپنداشت. آن هم بهیک دلیلِساده، زیرا برپاییِ چنینچیزی، بهطرزی مهار/ ناشدنی، به یک حکومتِ مرکزیِ سراسری کشیده میشد.”
البتّه در پُشتِ پردهی تاریخِ آلمان، از زمانِ بنیانگذاریِ رایش، موضعِ اساسیِ “ضدِّ ناسیونالیستیِ”گوته، تأثیرِ خوشآیندی داشت. [ولی]اینموضع، در سیاستِ “واقعگرایانه” پیادهکردنی نبود- در اینمسئله، گوته خود را بههماناندازه “اصولگرا” نشانداده بود که در مخالفتاش با دموکراسی. صدرِاعظمِآلمان، [گِرهارد شرودِر] که در آغازِ ایننوشته جملهای از او آوردهشده، و در سخنرانیاش در سالِگوته، این “سیاستمدارِ واقعگرا” را ستوده، بایستی در دل و در حقیقت، شیفتهی یک صفتِ دیگرِ گوته شده باشد، همهی آن صفتهایی که با اصطلاحِ “جَذَبه” پیوند دارند. اینکه این[“جذبه”]، سیاستمدارِ سرآمد را از تودهی کارکنانِحزبی و گردانندهگانِدستگاه، شاخص میگردانَد، در “دموکراسیِرسانهیی” موردِ پزیرشِ همهاست. اینجا، گوته چیزهایی برای ارائه کردن دارد، که- خوشبختانه- بدونِ چون و چرا تقلیدشدنی نیست: همدورههایش گزارش میدهند که چهگونه گوته– گاهگاهحتّی با کمکِ نگاه- ارادهی خودرا به دیگران تحمیل کرده، از آنها، بیشرمانه، بهرهبرداری کرده و سپس بهدور اندخته است. این، در بارهی زنان بهویژه حقیقت دارد.
از میانِ سرزنِشهایی که به او کردهاند، بیش از هرچیزی این بوده، “که او، باری یک خودخواهِ توصیفناپذیر است”، چنینمینویسد فریدِنتال، که چندینخصوصیاتِ بد را ردیف میکند: آموزگارانه و خود/سالارانه بود ایناستاد، حسابگر، پولَکی، و بر لبهی جنونیبزرگ، زیرا او لجوجانه باور داشت که باید در همهی بخشهایهنر همانگونه که عِلم، بیاموزانَد و تأثیر بگذارد، انسانها را بر پایهی تصوّرِ خودش بسازد.”
در اینکار، ظاهراً او در میزانی بزرگ موفّق شد- بیشتر برای شادیِ شاگردش، کریپِندورف، که از “درخششِشخصی، از قدرت و جادوکنندهگیای که از گوته بر میخاست”، شیفته است و خوانندهگانِ خودرا خیلی زود آرام میکند که معبودِ او این[صفات] را بسیار بزرگمنشانه بهکار برده است: ” او یک جَذَبهیبرجستهای داشت- و خود اینرا میدانست-، انسانها را خیلی زود بهسوی خود میکشید- ولی مهمتر از این، آنعزمِ اندیشیهشده وآگاهانهی است که درست از همین موهبتِاِعطا/شدهی<قدرت بر انسانها>، بهرهبرداریِ بَد نکند، آنرا باز/پس/ بگیرد، از آن چشم بپوشد، و جاهطلبیِ اجتماعی را تبدیل کند به یک شکلِ نه پَستتر بلکه بالاترِ تعهّدِ اجتماعی، و خدمتِ سیاسی.” اینکه گوته به کدام چیزی خدمت کرده، در این مقالهی پیشِرو نشان داده شد؛ امید است که بههمان روشنی نشان داده شده باشد اینکه او در این “خدمت”، همچنین، چه امتیازهای بیمانندِ شخصی نیز بهکف آورده است.
گوته بهمثابهِ نابغهی در خدمتِحکومت، سُنَّتی را پایهگذاری کرد، که در آن، ویلی یاسپِر([۲۸])، یکی از سنگبناهای عمدهی”بینواییِ آلمانی“([۲۹]) را میبیند: ” بالا/رفتِ َشرافیتِفکریِ گوته در حکومتِ مطلقّهی وایمار، بهیک الگویِعالی در اصلِ پروسیِ آموزشِ دولتیشده و متناسب با آن، به یک مرام و مسلکِ ادیبان تبدیل گردید. ” عنصرِ مهمِ اینمَرام و مَسلَک ولی، کنار زدنِ روشنفکرانِ آزاد و تأثیرگزاریِ «ویرانگرِ» آنان است.”
او را “میشود”، و باید خواند!
کسیکه از فعّالیتِ سیاسیِ گوته و از آثارِ ادبیِ او، امروز بخواهد “بهرهای” ببرد، باید او را درست بخوانَد. این ممکناست- چون در هرحال، بر اساسِ آن معیاری که آن را وُلفلانگ روته، در کتابِ خواندنیاش “گوتهی سیاسی” بهکار میبَرَد” میتوان از پیکرهی بسیار گستردهی ادبیات، نوشتهها، و اندیشههایگوته، همانگونهکه در اِنجیل، هرچیزی را با برابر/ نهادهی دقیقِ آن دریافت و مُستَدَل نشان داد که آیا آن، یک اِبرازِ دیدگاهِ منفرد و بیتأثیر/ شده است و یا یک اندیشه است که بارها اِبراز شده و در یک زمینهی بزرگترِ دیدگاهها جای دارد.” این رَوِشِکار، که در همینمقالهی پیشِرو هم بهکارگرفته شده، یک نتیجهی روشن را ممکن میسازد. گوته، یکروشنگر، یکدموکرات، و یک راهگشای برابریِ حقوق نبود- از سویدیگر ولی، او یک ملّت/ گرا و یک نظامیگرا نیز نبود.
آنچهکه فرانس مِرینگ([۳۰])، در پیوند با ف. اِنگِلس، در صدسالِپیش نوشته است، درست است: که گوتهیسیاسی”یک کارمندِ بلندپایهی زرنگ و وظیفهشناس بود؛ آنچه که او به عنوانِ وزیرگوته انجام داده و اصلاً میتوانست انجام دهد، آن را هر وزیرِ پروسیِ میانگین هم انجام میداده بدونِ مُدّعای ستایششدن از سوی همعصران و آیندهگان. ” اینروشنبینی، مِرینگ را باز نمیدارد تا “بزرگترینشاعرِ آلمان” را بستاید و طبقهی کارگر را آشکارا فرابخوانَد، “آثارِ بزرگِ فرهنگِ آلمانی را نگهداری کند.” همانطور که میدانیم، سهدههی بعد، نه چپها بلکه ناسیونالسوسیالیسم، برتریِ آلمان را از آثار و شخصیتِ “آلمانیهای بزرگ” (اِنگِلس) بیرون کشید: آنگاه میبایست ” اندیشهی اصیل و فداکارِ ” گوته، “خلقِ آلمان را در دشوارترینجنگِ سرنوشتساز” هدایت کند، “سربازانِ آلمان را” در جنگِ ویرانگر “همراهی کند” . (پیشگفتارِ بر کتابِ گوته- انتشارات جنگ،۱۹۴۰)
این، دستکم، یک کوتهبینی بود که بر ضدِّ این جعلِجنایتکارانه، [جعلِ]دیگری نهاده شد، تا گوته بهپیشاهنگِ مبارزه در راهِ پیشرفت، و سرانجام، سوسیالیسم تبدیلشود. جمهوریِ دموکراتیکِ آلمان[شرقی]، که خود را معتمدِ”ارثیهیفرهنگی” اعلام داشت، بهتاریخ پیوست؛ درست پیش از ۱۹۸۹تلاشِ این[حکومت] برای اینکه در اینزمینه از جمهوریِفدرالِآلمان [غربی] پیش بیفتد، به شکست انجامید. “هویتِ ملّی”، حتّی اگر بر رویِ میراثِ” شاعران و اندیشهمندان”هم بر پا شدهباشد، دیگر خواستیمطلوب نیست، بهرغمِ اینکه زمانی چنین بود.
برای چپِ ضدِّ ملّیگرایی( یعنی چپِ انترناسیونالیست، نه”ضدِّ آلمانی”)، بهلحاظِ اصولی، هیچ مسئلهای نیست که این بهاصطلاح” بزرگترین شاعرِ آلمانیزبان( من هیچ داوری در این باره نمیتوانم بکنم) بهاندازهی کافی از خود مدارکِ واپسگرایانه بهدست داده است. گوته، بخشی از آن “ادبیاتِ جهان”، که خودِ او آن را تبلیغ میکرد، هست و خواهد بود. بهمثابهِ این، او باید از سوی چپها خوانده شود. برای آرامشِ خاطرِ عمومی: میتوان این را انجام داد و همزمان بر ضدِّ آبو تابدادنها کوشید. چه آبو تابهای محافظهکاران، و چه چپها، برای نمونه، در “اُلگوی وایمار” از کریپِندورف، که مثلاً رو بهآینده دارد.
2
نقدِ گوته
Ludwig Börne
لودویگ بُورنه
محمّدرضا مهجوریان
فهرست: صفحه اشاره: در بارهی لودویگ بورنه 3
۱- همیشه نگاهبانِ خویشتنِ خود 6
۲- گوته: و لَقَبها و نشانها 12
۳- در بارهی” دیوانِ غربی- شرقیِ” گوته 13
۴- در بارهی تفسیرِ گوته در بارهی “دیوانِ غربی- شرقی” 15
۵- ” از زمانی که احساس میکنم، از گوته متنفّر بودم،
از زمانی که میاندیشم، میدانم برای چه. ” 17
اشاره: در بارهی لودویگ بورنه[۳۱]
آقای هانس مایِر[۳۲] در کتابِ جالب و آموزندهی خود: ” آگاهیِ نگونبخت، در بارهی تاریخِ ادبیاتِ آلمان، از لِسینگ تا هاینه“[۳۳] در فصلی از کتاب با نامِ “لودویگ بورنه و بینواییِ آلمانی” به این نویسنده میپردازد.
جملهی “بینواییِ آلمانی” برای آقای ه. مایِر معنایی ویژه دارد. در زیرِ این جمله، که خودِ او میگوید آنرا از کارل مارکس وام گرفته است، او آن شرایطِ ویژهی جامعهیِ قرنِ ۱۸ و ۱۹ میلادیِ آلمان را در نظر دارد که در زیرِ تأثیرِ آن، آنچه که او “آگاهیِ نگونبخت” مینامد، حادث شده است. “آگاهیِ نگونبخت” جملهای است که او، که خود، در عینِ هواداری از اندیشههای ک. مارکس، از راهیانِ انتقادیِ هِگِل نیز هست، از هِگِل وام گرفته است. آن “آگاهی”، که از دیدِ او در آلمان، نگونبخت شد، همانا آن آگاهیِ نجاتبخشی بود که، از جمله، در اثرِ گسترشِ طبقاتِ بورژوایی (شهری) و اندیشههای بورژوایی در اروپا، و پیداییِ مفاهیمی مانندِ آزادی، دموکراسی، حقوقِ بشر…، و نیز در پِیِ انقلابِ فرانسه، میرفت که در آلمان هم جان گرفته و تدوین شود؛ ولی به دلایلی چنین نشد، و نگونبخت گردید. همهی کوششِ او در کتابِ قطور و جالباش، همانطور که خودِ او در پیشگفتار و پسگفتارِ این کتاب میگوید، همه برای توضیحِ چهگونهگیِ این نگونبختیِ آن آگاهی است از راهِ بررسیِ رَوَندِ حرکتِ- بهزعمِ او- نا/ فرجامِ این آگاهی در حوزهی ادبیاتِ آلمان در دورهی صدسالهی- از دیدِ او، و بهنقل از برتولد برشت– بسیارِ پایهیی و تعیینکنندهی ۱۷۵۰تا۱۸۵۰، یعنی از لِسینگ[۳۴] تا هاینه.
ه. مایِر در این بخش از کتاب، در بارهی ل. بورنه مینویسد:
” لودویگ بورنه، از نگاهِ اکنون، یعنی ۲۰۰سال پس از زادهشدناش، در یک وضعِ عجیبی ایستاده است. دو تن از همعصرانِ خود را او بد فهمیده و پیوسته به آنها یورش برده است: گوته و هِگِل. دو تنِ دیگر از همروزگارانِ بزرگِ او، که هنوز برانگیزاننده و جذبکننده هستند، مصمّم و تحقیرآمیز، خود را بر ضدِّ او اعلام داشتند، بر ضدِّ یک سخنگوی ادبیاتِ تودهیی: و این، آشکارا با آگاهی بر اینکه، خودِشان عَزمِشان را جَزم کرده بودند برای انسانهای ستمدیده و رنجکشیده، برای آدمهایکوچک، برایتوده، برای پرولهتاریا. ایندو نفر، هاینریش هاینه[۳۵] و کارل مارکس بودند…” ص۵۶۷
نویسنده در همانحالکه این “وضعِعجیبِ” بورنه را تشریح میکند، مینویسد:
” اینکه لودویگ بورنه یک نویسندهی بزرگِ زبانِ آلمانی بودهاست، جای بحث ندارد. نثرِ جاندار و گَزَندهی او را، تیز/ فکریِ او را، و نیرویِ احساسِ او را حتّی مخالفانِ سیاسیِ معاصرِ او ستودهاند. بورنه را خواندن، یک لذّت است. [ در نوشتهیش ] آن تأثیرگزاریِ سوزناک، و آن حُقنهکردنِ پیلهکننده یافت نمیشود، که در متنهای بعدیِ آلمانی با نثرِ انتقادی/ مقالهیی [یافت میشود]، و در میانِ معاصرانِ آن دوره بهمثابهِ زیبا و حتّی درخشان قَلَمداد میشد…” ص۵۶۹
بهگفتهی ه. مایِر، حتّی هاینریش هاینه نیز، بهرغمِ اختلافهای میانِ او و بورنه، میگوید:
” او [بورنه] بسیار خوب، موجز، قانعکننده، تودهیی سخن میگفت؛ سخنانی عریان، بیآلایش، کاملاً در لحنِ موعظه.” ص۵۷۹
نویسنده در صفحهی ۵۶۸ کتاب بهمطلبی اشاره میکند که نشانِ گستردهگیِ نفوذِ بورنه است:
کارل مارکس “در نامهنگاریاش با فریدریش اِنگِلس،…[میکوشید] اِنگِلس را، که در اصل، از “آلمانِ جوان“[۳۶] بود… از افکارِ خام و از تخیّلات، و نیز از شیفتهگی به بورنه آزاد سازد… کارل مارکس، سیاستِ تودهییِ بورنه را نیز زیانبار میدانست…”
روشن است که شمارِ مخالفان و منتقدانِ گوته، حتّی در زمانِ زندهبودناش، در میانِ دست/ اندر/ کارانِ هنر و ادبِ آلمان، کم نبود. خودِ ه.مایِر مینویسد:
” کریستان دیتریش رابه[۳۷]، درست مانندِ بورنه، گوته را بهمثابهِ آدمِ درباری و نوکرِ شاه پس میزد.” ص۵۷۶
او در همین زمینه در جای دیگری از کتابِ خود میگوید:
” حتّی امروزه هم وقتیکه از بورنه نام برده میشود، گو اینکه این منتقدِ فرهنگیِ بسیار محبوب و پُر/ آوازهی پیشین، تقریباً بهیک پچپچه تبدیل شدهاست، بهنحوی، در گروهِ بزرگ و نه بیاهمیتِ دشمنانِ گوته دستهبندی میشود. ” ص۵۶۵. تأکید از من است.
در عینِحال، آقای ه. مایِر– که یک یهودیاست-، جدالِ بورنه را– که او نیز یهودی بود- با
گوته چندان توجیهپذیر نمیداند؛ او، که دیدگاهِ دیگری در بارهی گوته دارد، میکوشد ریشه
های اینجدال را، از یکسو، در “فهمِ نادرستِ” بورنه از گوته جستوجو کند؛ و از سوی دیگر، آن را در “زمانِ” جوانیِ بورنه، که در نداری و بیماری گذشت، و در “مکانِ” سپریشدنِ این جوانی، یعنی در محلّهی بستهی یهودیان در فرانکفورت، بیابد. دلایلی که اگرچه ممکن است درست باشند، ولی کافی بهنظر نمیرسند. انتقادهای بورنه به گوته، مانندِ انتقادهای بسیاری از مخالفانِ دیگرِ گوته، چه در آنزمان و چه در زمانِکنونی، ریشه در زندهگی، اندیشه، و رفتارِ اجتماعیِ متناقضِ خودِ گوته دارد، که در آثارِ ادبیِ او نیز بازتاب یافته است.
()()()
– این ترجمه، در بردارندهی فقط برخی از انتقادهای لودویگ بورنه از وُلفگانگ گوته است.
– جملههای درونِ […] از مترجم، و جملههای درونِ ( … ) از خودِ متن است.
– در این ترجمه، همهی نامهای آدمها، مکانها، و برخی مفاهیم، پُر/رنگ نوشته شدهاند، و از مترجم هستند.
۱- [ همیشه، نگاهبانِ خویشتنِ خود ]
از ” دفترِ یادداشتهای من “– ۱۸۳۰(۱۲۰۹خ) [۳۸]
من نامههای گوته و شیلِر را تا به آخر خواندم، کاری که از خودم انتظارش را نداشتم. شاید اینکار، بهمثابهِ آبدرمانی، برای تندرستیِ من سودمند باشد. میخواهم بکوشم، برای پاداشِ پرهیزِ غذاییِ سرسختانهام، نقدهای بسیار با ارزشی را برای خود فراهم کنم که بهیقین در بارهی این نامهنگاری چاپ خواهند شد. از آنها خیلی خوشحال خواهم شد. این نقدها چه مزخرفاتی که در بارهی این کتاب نخواهند گفت، چه چیزها که در آن نخواهند یافت. گوته هوادارانِ بسیاری دارد، او، مانندِ یک شاهِ واقعی، همیشه عوامهای ادبی را با خود دارد، تا نویسندهگانِ توانگرِ مستقل را در میان گرفته و در تنگنا بگذارد. او خود را همیشه بزرگ/ مَنِش میدانست، او هرگز خودش از بالا فشار نمیآورد؛ او میایستاد و اُوباشِ خود را میگذاشت تا از پایین فشار بیاورند. هیچ چیز شگفتتر از آن نحوهای نیست که با آن، در بارهی گوته سخن میگویند- من از نحوه حرف میزنم؛ من نمیگویم شگفتآور است که به او ارزشِ بالا میدهند؛ این، فهمشدنی و بخشیدنی است. او را بهمثابهِ یک کتابِ قانون، جدّی و خُشک میگیرند. کسانی با دانش، داستانِ پیدایی و دانایی او را روایت میکنند؛ جاهای تاریک را روشن میکنند؛ جاهای موازی را جمع میکنند؛ اینها دلقکاند. یکی از ستایشکنندهگانِ گوته زمانی به من گفت: برای فهمِ آثارِ ادبیِ او باید آثارِ علمیِ او در بارهی طبیعت را هم خواند. من البتّه این آثار را نمیشناسم؛ امّا این چه اثرِ هنری است که خود، خویشتن را توضیح نمیدهد؟ آیا آخر من یک کلمه از تاریخچهی سوادآموزیِ شِکسپیر میدانم و از این سبب، هاملِت را کمتر میفهمم، تا آن اندازه که بتوان چیزی را فهمید که که ما را به خود جلب میکند؟ آیا برای فهمیدنِ مَکبِث، باید اُتِللو را هم خواند؟ ولی گوته بهکمکِ رفتارِ سیاستورزانهی خود، این بینش را جا انداخت، که آدم باید همهی آثارِ او را بخواند تا بتواند آثارِ جداگانهی او را آنچنان که هست برداشت کند؛ او میخواست تا بهطورِ کامل[ یکجا، رویِ/هم/رفته، بدونِ سنجشِدقیق ] ستوده شود. من ولی مطمئن هستم که آینده، آثارِ بهجاماندهی گوته را بهشرطِ صورتبرداریِ دقیق از این آثار بهاِرث خواهد پذیرفت. یک متعصّبِ کشیشگونهی گوته، که بسیار خوشبخت بود از داشتنِ یک کیفِ کاملِ نامهها، پُر از یادداشتَکهای چاپنشده از خدایِ خود، زمانی یادگارهای خود را در پیشِ چشمِ من باز کرد و در حالیکه قند در دلاش آب میشد گفت: “هر سطر ارزشمند است” این دوستِ خوبِ من ایننامهنگاری را، که دارای پنجاههزار سطرِ ارزشمند است، بهمثابهِ گُنبدِ سبز[۳۹]خواهد ستود،
من امّا میل دارم سکّهی طلاییام را برای [گُنبدِ سبزِ] درِسدِن نثار کنم.
امّا در آخرین جِلدِ این مجموعهی نامهها چنین پیش آمده است که گوته یکبار، تنها بار در زندهگیِ طولانیاش، به عشقِ زیبای برادری روی آورد، زیرا خودش را فراموش کرد، راه گُم کرد و از راهِ پایکوبشدهی خودخواهیاش بیرون شد. او در تقدیمیهی کتابِ خود به شاهِ بزرگوارِ بایِرن، که در آن، او از این شاه برای انجامِ لُطف به او، سپاسگزاری کرد، یادآوری میکند از شیلِر، از دوستِ درگذشته، و گریان میگوید که او [شیلِر] هم، زمانی که زنده بود، از این گونه لُطف و محبّتِ شاهانه دلشاد نشده بود. باری او را این اندیشه متآثّر میکند، که شاید شیلِر هنوز زنده میبود اگر که چنین لُطفی نصیبِ او میشد. گوته میگوید: ” این فکر و خیال که او نیز تا چه اندازه از این بخت و مزیّت بیبهره بود، از زمانی بهطورِ مؤثّر مرا آزار میدهد که من از بالاترین لُطف و بخشش، توجّه، و ارتباط، جوایز و توانگر/سازیِ آن اعلیحضرت، که به سببِ آنها من شاهدِ گسترشِ هماهنگیِ شادابی در سالهای پایانی بودم، برخوردار بودم… اکنون من در این فکر و تصوّر هستم، که اِیکاش بر پایهی این مَرام و مَنِشِ فوقالعادهی آن اعلیحضرت همهی اینچیزها در حقِّ آن دوستِ بلندپایه انجام میگرفت؛ بهویژه مطلوبتر و مؤثّرتر از اینروی، که او میتوانست از سعادت در سالهای شادابی و توانایی لذّت ببرد. با کمکِ بیشترین لُطفها زندهگیِ او کاملاً آسانتر میشد، دلواپسیهای خانهوادهگی برطرف میشدند، محیطِ او گستردهتر میشد، و خودِ او به یک آب و هوای بهتر برده میشد، با اینرفتارها میشد کارهای او را سرزنده و پُر شتاب دید، خود حتّی برای شادیِ وافِرِ حامیانِ والا، و برای اِعتلای ادامهدارِ جهان”
آیا میتوانیم به چشمهایمان اعتماد کنیم؟ آیا گوتهی وزیرِ دربار، شاعرِ کارلز باد، جرأت میکند، امیرانِ را نکوهش کند، که آنان شیلِر را، این غرور و زینتِ سرزمینِ پدری را، گذاشتند پژمزده شود؟ آیا او جرأت میکند تا اینگونه با افرادِ مهم و بسیار مهم سخن بگوید؟ آیا این مرد، در اوجِ پیری جوان شده است ؟ آه نه، این، سُستیِ پیری است، این، حرکتِ آزادِ روح نبود، این، یک فلجِ روحی بود. امّا او را این موضوع آزار میدهد که او، چهل سال زودتر و نیز در هر مناسبتی، اینکار را نکرد – این، او را آزار میدهد، زیرا ما اکنون دیدیم و بازشناختیم که او میتوانست چه مؤثّر شود اگر که چنین میکرد. او با کلماتِ اندکِ نکوهشِ خود معجزه برانگیخت! او سینهی اداریِ سخت قفلشده و نفوذناپذیرِ یک خادمِ حکومتِ آلمان را، همچون با یک جادوگری، باز کرد! او یخِ بیست و پنجسالهی یک سکوتِ سخت را بهکمکِ یک درخششِ گرمِ بیمانندِ قلباش آب کرد! هنوز آقای فون بایمه، وزیرِ پیشنِ پروس، شکایتِ گوته را نخوانده بود، که اعلام کرد: برای اینکه آن خُردهای را، که گوته از امیرانِ آلمان گرفته است که [گویا] شیلِر در میانِِ این امیران هیچ پشتیبانی نداشت، دستِکم از سَروَرِ خود دور کند، جرأت به خرج داده و موضوعی را که بهلحاظِ اداری تنها او از آن خبر داشته، به اطلّاعِ عموم میرساند، که پادشاهِ پروس برای شیلِر، زمانی که شیلِر درخواست کرده بود به برلین برود، یک مستمرّی بهمبلغِ سههزار تالِر در سال را به همراهِ امتیازهای دیگر، بهطورِ اختیاری، تأمین ساخت. چرا آقای فون بایمه در بارهی این حرکتِ زیبای سَروَرِ خود چنین طولانی سکوت کرد؟ چرا او منتطر ماند تا چیزی که هیچ خدایی نمیتوانست پیشبینی کند، پیش بیاید، تا یک بار گوته بهطورِ انسانی احساس کند؟ این را که پادشاهِ پروس، عدالتِ بسیاری به خرج میدهد، سرزمینِ آلمان میداند و میستاید؛ امّا این برازندهی خادمانِ او است که خود حتّی رفتارهای نیکوی او را، که یک قلبِ نجیب میل دارد آنها را پنهان نگهدارد، علنی کنند، تا با اینترتیب، آن اَدای احترام و وفاداری، که حقِّ آنها است، بهجا آورده شود، تا اقتداءکردن را، که دولتهای تنگنظرِ ما به آن سخت نیاز دارند، برانگیزند.
در آن حکومتهای اروپایی، که کهنه برجا ماندهاند، فرمانروایان از هر نیروی فکری، که نا/وابسته و آزاد و تنها به خود متکّی است، میترسند، و میکوشند آنها را از راهِ خوارشمردنِ ظاهری، در یک خوارشمردنِ واقعی نگاه دارند. آنجا که نتوانند چنین کنند، آنجا که یک استعداد راهِ خود را باز میکند و توجّه بهخود را برمیانگیزد، آنگاه آنان او را به نیمکَتِ مدرسه مبدّل میکنند تا او را در چنگ بگیرند، و یا او را به سوی حکومت میکشند تا بر او مهار زنند. اگر در دولت، همهی جاها پُر باشد و نتوان دیگر کسی را به آنجا درآورد، آن نویسندهگان را دستِکم لباسِ حکومتی میپوشانند و بهآنان یک عنوان میدهند و یک دستور، و یا آنان را در دربارِ اَشراف زندانی میکنند، برای اینکه آنان را از شهروندان دور سازند. از اینرو است که در هیچجا اینهمه دربار و مشاورِ دربار نیست که در آلمان هست، در جایی که در آن، کمترین مشاورت انجام میگیرد.در اُتریش، جایی که یهودیان از دیرباز از بخشِ بزرگی از حقوقِ مَدَنی و از همهی حقوقِ شهروندی بیبهره هستند؛ در این سرزمینی که به کلامِخدا توجّهی نمیشود و همهچیز هماناست که در زمانِ آفرینش بود، با اینحال، یهودیانِ پَستنگهداشته را حُرمت میکنند و بهآنان لقبِ بارون میدهند، بهمحضِ آنکه آنان به ثروتی معیّن دست مییابند. چه بسیار که در آنجا حکومت، نگران است و میکوشد تا از گروههای میانیِ جامعه، هر قدرتی را، حتّی تروت و نفوذِ او را بگیرد. خندهدار است وقتی که آدم میخواند که شیلِر چه راهِ افتخاری را گذراند. زمانی که در دارماشتاد[۴۰] اثرش”راهزن” را برای امیرِبزرگِ امیرنشینِ وایمار خواند، او وِی را به شورای مشورتی برگُماشت، و حکمرانِ پیشینِ دارماشتاد نیز او را به شورای مشورتی گُماشت؛ بنابراین، شیلِر دو بار مشاورِ دربار بود؛ قیصرِ آلمان به او عنوانِ شاعرِ ویلهِلم تِل[۴۱] داد. پس از آن، او استاد [پروفسور] در شهرِ یِنا[۴۲] شد. او به نانی رسید ولی میبایست کار کند، و فقط چند سال آزاد و متناسب با ارج و ارزشاش در وایمار با عنایتِ امیر خود زندهگی کرد. هیچ کسِ دیگری نگرانیهای این انسانِ اثیری را بهعهده نگرفت، هیچکس طلایی به او نداد، آخ آری- یک شاهزاده و یک خان، کیسههایشان را روی هم ریختند و شریکی به شاعر برای سه سال، هزار تالِر دادند. کسی که خدا سفارشِ او را بکند، چنین کسی از سوی آقایانِ حکومتگرِ ما سفارش نمیشود. و آیا مگر این، نشانِ بزرگواریِ شاهانِ آلمان است اگر آنان، از نابغهای آن چنان که شایسته است پشتیبانی کنند، در عینِ حالی که آنان، باری، کارگذارِ مطلق و بدونِ محدودیتِ ثروتِ ملّی هستند؟
گوته میتوانست یک هِرکول باشد، میهناش را از زُبالههای بسیار آزاد کند؛ ولی او فقط سیبِ طلاییِ هِسپریدها[۴۳] را برای خود بازآورد، و آن را برای خود نگه داشت، و سپس در زیرِ پای اومفال[۴۴]نشست و آنجا ماندهگار شد. کاملاً بهطرزِ دیگری بودند شاعران و سخنورانِ ایتالیا، فرانسه، و انگلیس. دانته، جنگجو، از حکومتیان، و سیاستمدار، محبوب و منفورِ از سوی شاهانِ قدرتمند، پشتیبانیشده و سَتَمشده از سوی آنان، نگرانِ این عشق و نفرتها نشد، نگرانِ امتیازها و مکّاریها نشد، و خواند و جنگید برای حق.[۴۵] او دوزخِ قدیم را فرسوده یافت، دوزخِ تازهای آفرید، برای افسارزدن بر سَبُکسریهای بزرگان و محکومکردنِ فریبِ کشیشهای خُشکهمقدّس. آلفییِری[۴۶]ثروتمند بود، بزرگزاده، اَشرافی، با اینحال، هِنهِنکنان مانندِ یک باربَر، کوهِ پارناس[۴۷]را بالا رفت، تا از ستیغِ آن، آزادی را موعظه کند. مونتِسکیُو[۴۸]، یک خادمِ حکومتی بود، و نامههایایرانی را نوشت، کتابی که در آن، او دَربار را بهسُخره گرفت، و روحِ قوانینِ را نوشت، که در آن او فرسودهگیِ فرانسه را به داوری نشست. وُلتِر[۴۹] یک درباری بود؛ ولی فقط کلماتِ زیبا را به بزرگان پیشکش کرد و هرگز باورهای خود را قربانیِ آنان نساخت. او کلاهگیسِ مناسب، سردستیِ لطیفِ پیراهن، کُتها و جورابهای ابریشمی میپوشید؛ ولی او از میانِ کثافت میگذشت بهمحضِ اینکه یک نیازمند برای کمک فریاد میزد، و با دستهای اَشرافیِ خود، کسی را که بیگناه محکوم میشد از چوبهی دار پایین میآورد. روسو[۵۰] یک بینوای بیمار و نیازمند به کمک بود؛ ولی نه پرستاریِ پُر/ مِهر، نه دوستی، خود حتّی دوستی با سرشناسها، او را از راه به در نَبُرد، او آزاد و سربلند ماند و مانندِ یک بینوا مُرد. میلتون[۵۱] در شعرهایخود، هممیهنهای خود را فراموش نکرد و برای آزادی و حق مبارزه کرد. بههمینگونه بودند سویفت[۵۲]، بایرون[۵۳]، و همینگونه است توماس مور[۵۴].
چهگونه بود و چهگونه هست گوته؟ یک شهروندِ یک شهرِ خود/گردان[۵۵]، که فقط به یاد دارد، که نوهی یک والی است که در زمانِ تاجگذاریِ قیصر، از کارگذارانِ دربار بود. بچّهای از یک پدر/مادرِ محترم، که آشفته شده بود زمانی که یکبار یک جوانِ خیابانگَرد، او را، که پسربچّه بود، زنا/زاده نامید، و او خیالِ آن شاعرِ آینده را در سر میپروراند، شاعری که دوست دارد پسرِ شاهزاده باشد. او چنین بود، و چنین مانده است. او هرگز یک کلامِ خُشک و خالی هم به سودِ مَردُماش نگفت، او، این پیشتر تعرّضناپذیر در اوجِ پُر/آوازهگی، و پستر، آسیبناپذیر در اوجِ سالمندی، میتوانست سخنانی را بگوید که دیگران جرأتِ گفتنِ آن را نداشتند.
در همین چندسالِ پیش، او از “حکومتهای عالیه و بسیار عالیهی” اتّحادیهیآلمان درخواستِپشتیبانی از آثارِ خود در برابرِ چاپِ بدونِ مجوّز را کرده بود. این که او همین پشتیبانی را برای همهی نویسندهگانِ آلمان درخواست کند، چنینچیزی به ذهنِ او خطور نکرد. من خوشتر دارم، که مانندِ یک بچّه/دانشآموز، بگذارم تا با خطکش به انگشتهایم بکوبند تا این انگشتها را بهکار بگیرم برای گداییکردنِ حقِّ خودم، و برای حقِّ فقط خودم!
گوته بر روی اینزمین، خوشبخت بود، و او خود بر این امر آگاه است. او به صدسالهگی خواهد رسید؛ ولی حتّی یک سده هم، سپری خواهد شد، و آینده، جاودانه برجا خواهد ماند. این آینده، این داورِ نترس، رِشوهناپذیر، از گوته خواهد پرسید: تو هوش و ذهنِ بلندی داشتی ، آیا هرگز فرومایهگی را سرزنش کردهای؟ آسمان به تو یک زبانِ آتشین داد، آیا هرگز از حقّ دفاع کردهای؟ تو یک شمشیرِ خوب داشتهای، ولی همیشه نگاهبانِ خودِ خویش بودهای!
تو خوشبخت زندهگی کردهای، ولی زندهگی کردهای تو.
۲- [ گوته، و لَقَبها و نشانها ]
آنچه که گوته در بارهی اَلقاب و نشانها میاندیشد و میگوید کاملاً با طبیعتِ او منطبق است. اکنون به آدمهای دارای خدمات، لقب داده میشود تا آنها را از مَردُم جدا کنند، تا آنها بدونِ ارزش بمانند، و بتوان گفت که بیارزشاند. از دیدِ من هر لقب یک نشانه از قید و بند است، یک وزیرِ مشاورِ دربار یک یَقنَلی است و هر یَقنَلی[۵۶] یک سَروَر دارد. البتّه [یک لَقَب] میتواند گاه یک برقگیر[برق/برگردان]باشد؛ ولی اگر گوته، و اگر دیگر دارندهگانِ ذهن و اندیشهی نیرومند، چنین سُست/قلب و پُست نمیبودند، کدام برقی را بر خدایان میزدند، [و آنان را] خیلی پیشترها فرو میافکندند و کسی نیازی به برقگیر نمیداشت. من میتوانستم یک راهزن باشم و تردیدی در سعادتِخود نداشتهباشم، ولی بهمحضِ اینکه هوا تاریک میشد میلرزیدم اگرکه از این یونانیکُشها، یک لقب، یک نشان و یا امتیازی را میپذیرفتم.[۵۷]
۳- [ در بارهی” دیوانِ غربی- شرقیِ” گوته ] [۵۸]
ماهِ مِه، ۱۸۳۲ (۱۲۱۱خ)
دیوانِ غربی- شرقیِ گوته را بهپایان رساندم. من ناگزیر بودم که آن را با عقل [شعور] بخوانم؛ با قلب، زمانی پیشتر آزموده بودم، ولی ممکنام نشد؛ همانگونه که با هیچکدام از نوشتههای شاعر، بجز ورتِر[۵۹]، که او آنرا نوشت تا با جوانیِ سِمِج و پیلهکنندهاش کنار بیاید.
چه بخت و اِقبالِ بیمانندی میبایست با استعداد[قریحهی] اینمَرد یار بوده باشد که او شَست سالِ آزگار از رویِ دستنوشتهی یک نابغه تقلید کند و اِفشاء نشود!
نه، اینها شراب/سرودها نیستند، اینها ترانههای عاشقانه نیستند! اینها نه شعرهای رها، شعرهای سخت و سِفت هستند. نسیم، بسیار دلنشین، از میانِ شاخهها و برگها میوَزَد و آنها را دوستانه میتکانَد؛ ولی تنهی سخت را نمیجنبانَد. آنچه که ریشه دوانیده، نیمی به تاریکی و نیمی به روشنایی و فقط زندهگیِنیمه دارد. چرا یک مَردِ آزاد، باید شعرِ شرقی بسراید؟ زندانیاناند آنانکه از میانِ میلههایسیاهچالشان بهسوی هوایِخُنَکِبیرون میخوانند . نغمه، سَبُک است، قلب، سنگین. خود حتّی سُلِیمان در هنگامِ شراب و بوسه، ناله و زاری میکرد، او سَروَر بود، حال، پس بردهگانِ او چهگونه میتوانستند عشق بِوَرزَند و بنوشند!
همهی ادیان از شرقیان برخاستهاند. دِهشَت و نرمخویی، غَضَب و عشقِ خدا، در سلاطینِ مُستَبِدِّشان به آنان بهتر نمودار میشد، تا به غربیانِ آزاد. شعرِ آنان کودکانه است، زیرا در پناه و زیرِ چشمِ پدرش پرورش یافته است؛ ولی همچنین، کودکانه بهسببِ ترس.
از میانِ همهی چیزهای با ارزشِ بازارِ شرق، گوته، خدمتکردنِِ فرمانبرانه بهگردنکشان را آموخته است. همهی چیزهای دیگر را او پیدا کرد، این یکی را میجُست؛ گوته یک بردهی با قافیه [هم/آهنگ] است، همانگونه که هِگِل یک بردهی بیقافیه [نا/هم/آهنگ].
سَبکِ گوته نازُک و پاکیزه است: از اینرو، او خوشایند است. او با وِقار است: از اینرو، او محترم شمرده میشود- از سویدیگران. من ولی آزمایش کردم، که آیا یکچنین پوستِصافی ، نیرو و تندرستی را در بر گرفته است، و چنین چیزی نیافتهام؛ هیچ رَگی پیدا نکردهام، که از دستی به سفیدیِ گُلِ سوسَن، راهی بهسویِ قلب را نشان دهد. گوته چیزی ارزشمند دارد، ولی این ارزشمندی، از متانتِ او نمیآید، بلکه از یک تکبّرِ خوشآیند میآید، از آدابِ او. او، مانندِ یک شاه، همهچیز را زیرکانه و سنجیده بهحساب آورده و تنظیم کرده است، تا بهجایتکریم، این احساسِ طبیعی و بِکر، که قدرتِ خدایی را بیدار میکند، افتخار و ترس را بهزور برانگیزد. بسنده برای آنان، که برایشان اطاعت و وفاداری، بسنده میکند؛ ولی برای ما نا/بسنده است، مایی که فقط با قلب خدمت میکنیم. ما هم چشمهایمان را بههم میزنیم اگر چیزی در دور و بَرِ چشمهایمان درخشش بگیرد، ولی نمیگذاریم که نابینایمان سازد؛ ما هم به مکث و تردید دچار میشویم، آنگاه که با سخنان و قیافهگیریهای قدرتمآبانه رو/به/رو میشویم، ولی ما دوباره بهخود میآییم و میپرسیم: درست چیست؟
گوته با کُندی حرف میزند، با صدای پایین، آرام، و سرد. تودهی اَبلَهِ بهزیرِ/سُلطهی/ظاهر/ درآمده این را بسیار بهاء میدهد. هر آن که کُندتر است سنجیده است، آن که صدایش پایین، فروتن؛ آن که آرام است، مُحِقّ است؛ و سرد، خردمند است. ولی همهچیز برعکس است. آن که دلیر است صدایش بلند است، آن که مُحِقّ است، پُرشور است، آن که دلسوز است در تلاش است، آنکه مصمّم است سریع و تُند است. آنکسی که بر روی ریسمانِ لرزانِ دروغ میرقصد، نیاز به چوبِ/تعادلِ فکرکردن دارد؛ ولی آنکه بر رویِ زمینِ سِفتِ حقیقت راه میرود گامهایش را با ترس و لرز اندازه نمیگیرد و با اندیشههایش بهاین و آنسو سرگردان نیست. در نظر آورید همهی آنانی را که آرام و مطمئن سخن میگویند! آنان از ناآرامی آرام هستند، مطمئن به نظر میرسند زیرا که خود را نامطمئن مییابند. به تردیدکنندهگان باور کنید و تردید کنید در کسی که ایمان عَرضه میکند. سَبکِ آموزشِ گوته توهینکنندهی هر انسانِ آزاد است. در زیرِ هر آنچه که او میگوید، این جمله هست: این تفریحِ ما است. گوته یا از خود راضی است یا ملّا/نُقَطی، شاید هر دو.
اندیشههایگوته همه دیوارکشی شده و مستحکم هستند. او خود میخواهد که خوانندهاش بهمحضِ اینکه بهدرونِ آن راه بیابد نتواند بهبیرون برود. دروازه در پُشتِ سرِ او بسته میشود، او گرفتار میشود. گوته، چون خود محدود است، محدود میکند. بال و پَر زدنِ خیال، چه از آنِ او و چه دیگران، مایهی زحمتِ او میشود؛ او پَر و بالِ خیال را کوتاه میکند، و خوانندهی پَر/ و/ بال/شکسته به شاعری بهای بالا میدهد که برای رسیدن به او لازم نداشته باشد خود را بلند کند، زیرا او چنان مهربان است که بر زمینی همسطح با او میایستد.
گوته قَدَغن میکند، باری حتّی آنی را، که دارای ارادهیمستقل است، باز میدارد از مستقل/ اندیشیدن. و نمیشود گفت: چنین است زیرا که او موضوع را تا تَهِ آن بررسی میکند، زیرا او به بالاترینقلّهیحقیقت رسیدهاست. شاعرِ انساندوستِ خدا/گونه ما را میرُباید از نیرویِ جاذبهی زمین، میبرد ما را بر بالهایآتشینِ خود به بالا تا به حوزهی آسمان، سپس به پایین میآید تا دیگر فرزنداناش را هم به بالا بیاورد؛ ما را ولی خورشید جذب میکند. اگر ما با شاعر دوباره فرود بیاییم، از آنرو است که او دود و دَمهی حوزهی زمین را رها نکرده است. یک شاعرِ حقیقی خوانندهی خود را بهسوی شعری میبَرَد که از خودِ او جلوتر باشد…کسیکه نتواند چنین کند، چنینکسی هیچ موفّق نیست. یک نوچه، نوچهگان را جذب میکند؛ ولی او یک اُستاد نیست و کسی را نمیآموزد. […]
۴- در بارهی تفسیرِ گوته در بارهی “دیوانِ غربی- شرقی” ( ۱۸۳۰ ) [۶۰]
این تفسیر در بارهی دیوان عجیب است. گوته با این تفسیر، بیشتر از آنچه او خود در زندهگیِ مکتوباش انجام داده آشکارتر میشود. در این تفسیر همهچیز حقیقت است و هیچجایی پندار نیست. در باغِ شعر، یک بار این شاعر گُلها را از ریشه بُرید؛ ما درخششِ رنگهای شکوفههاه را میبینیم، ما خاکِ تیره را میبینیم. او کارِ خوبی نکرد از اینکه از سکوتِ سراسرِ زندهگیاش بیرون آید، او کارِ خوبی نکرد، از اینکه پُلی نساخت که از تحسین و ستایش بهسوی تحقیق راه بَرَد. به بسیار انتقاد و ایراد شده است؛ امّا اعترافِ شخصی به گناه گُم بود. پس از دیوان، این گُمبودنِ اعترافِ شخصی، دیگر وجود ندارد.
دیدگاهها آزادند. آنها را فلسفه و هنر میتوانند داوری کنند، ولی آنها را هرگز کسی حق ندارد محکوم کند. آنها، بهطرزی کاملاً ویژه، زیرِ هیچ قانونی نیستند و هیچ قانونی را زیرِ پا نمیگذارند، خواه بههر سویی روان باشند. مرامها ولی در زیرِ قانونِاخلاقیاتهستند و قضاوت میشوند. دیوان، نهآنچهکهگوته میاندیشد را، بلکه آنچهکه مَرامِ اوست را ارائه میدهد.
مُحَمّد تأکید کرد: او یک پیامبر است و نه شاعر. اکنون گوته میخواهد تفاوتِ میانِ پیامبر و شاعر را بیشتر روشن کند:
” شاعر، استعدادی که به او داده شده است را برای لذّت هزینه میکند، تا لذّت را پدید آورد، تا با اینپدیدآوردن، احترام بهدست آورد، و در نهایت، یک زندهگیِ راحت. او همهی هدفهای دیگر را از دست مینهد… ولی در برابر، پیامبر به یک هدفِ یگانه و معیّن نگاه میکند… او میخواهد یک کدام آموزهای را اعلام کند. برای این، فقط لازم است که دنیا عقیدهمند شود، بنابراین او[پیامبر] باید یکنواخت شود و یکنواخت بماند.” تأکیدها از متن است.
نه، پیامبر و شاعر را فقط یک کلام از هم متفاوت میکند. برای شاعر هیچ آیندهای وجود ندارد، زیرا برای او همهچیز اکنونی است، برای پیامبر هیچ اکنون وجود ندارد، زیر برای او، اکنون پوششِ آینده است. هر دو میآموزانند، هر دو یکنواخت هستند؛ امّا یکنواخت مانندِ آسمانِ یکسان، که خود را بر بالای همهی گونهگونیهای زمینی میگُستَرَد. آدم میتواند در نوایی یکسان آهنگهای گوناگون را بنوازد. پیامبر در همهجا خدای خود را نشان میدهد، هنر وحدت در کثرت را. وای بر آن شاعر که نه مانندِ پیامبر به دنبالِ باور نیست و نمییابد. سه بار وای بر او [پیامبر]، اگر که او فقط برای لذّت میکوشد و فقط لذّت میدهد، و برای تأیید و کفزدنهای حقیر و برای سودهای حقیر، عنایتِ مقدّسِ آسمان را معامله میکند.
گوته با رضایتی از ژرفای جان، در دیواناش، خودکامهگی را میستاید. هیچ عشقی در زندهگی و در شعرش برای او چنین ارزشی نداشت که این زیبای متکبّر، که تحقیرکنندهگانِ خود را با زنجیرهای آهنین، و ستایندهگانِ خود را با زنجیرهای طلایی، کشانکشان به سمتِ خویش میکشد، و بهخود ارزشِ انسانیِ حراجشدهای با هیچ جز رنگی مسخره، پاداش میدهد.
چه کسی جز فقط گوتهی آلمانی بود که ایناندازه بیشرم، نوکری را در طبیعتِ انسان چنین ستایش کرد، و عریان نشان داد، چیزی را که یک انسانِ اصیل، آن را با اندوه پنهان میسازد؟ ستمگران را البتّه برخی شاعران چاپلوسی کردهاند، ستمگری را هنوز هیچ شاعری.
در اینجا او میخواهد نشان دهد که چهگونه، مَنِشها در زیرِ شکلهای گوناگونِ حکومتی، خود را در نحوههایمختلف، میسازند، و میگوید:”در جمهوری، مَنِشهای بزرگ، خوشبخت، آرام و پاکرفتار بهوجود میآیند؛ اگر[حکومت] به اَشرافیت اِرتقاء (اِرتقاء!) یابد، آنگاه مَنِشهای با ارزش، مصمّم، کاردان، مردانی در اِمارت و اطاعت شایستهی ستایش پدید میآیند. خودکامهگی، در برابر، مَنِشهای بزرگ میآفریند؛ یک اِشرافِ آرام و معقول، یک کارکرد، یک استواری، یک عزمِ دقیق، همهی آنصفاتیکه آدم نیاز دارد برای خدمتکردن بهخودکامهگان، رشد و نُمُو پیدا میکنند در صاحبفکرانِ مساعد، و برایِشان بهترین جایگاهها فراهم میآورند، تا آنها خود را به حاکمان تبدیل سازند.”
۵- [ از زمانی که احساس میکنم، از گوته متنفّر بودم،
از زمانی که میاندیشم، میدانم برای چه. ]
از “نامههایی از پاریس”
۱۸۳۰-۱۸۳۳ (۱۲۰۹-۱۲۱۲خ) [۶۱]
شنبه، ۲۰نوامبر۱۸۳۰(۱۲۰۹خ)
[…] یک علّامهِ اهلِ وین در این روزها به من نوشت و من میخواهم برخی چیزها از نوشتهاش را به آگاهیِ شما برسانم. گونهای هوای زندان از سخنانِ او میوزد، نوعی اندوه از صحبتهای او پخش میشود و همهی آن چیزی که میگوید چنان حقیقی و دوستانه است که در دل نفوذ میکند. […]
شما آنچه که او در بارهی گوته میگوید را الآن خواهید شنید، من ولی نمیتوانم سر درآورم چهچیزی میتواند او را به این فکر رسانده باشد که من در این زمینه دیدگاهِ دیگری، غیر از او، دارم. من اگرچه به یاد ندارم که هرگز بیزاریام را از گوته با روشنی بیان کرده باشم؛ ولی این بیزاری چنان قدیمی و چنان نیرومند است که حتماٌ در نوشتههای من یکبار دستِ کم میبایست نمودار شده باشد.
” ولی آنچه که سببِ شگفتیِ من است این است، که شما این گوتهی نا/اهل را زیادی به بازی میگیرید. این آدم، یک نمونهی نا/بهکاری است؛ میتوان طولانی در تاریخ جُستوجو کرد تا کسی مانندِ او را یافت. ابلهانه است که آدم همواره بگوید: شیلِر و گوته، مانندِ وُلتِر و روسو. هماناندازه که روسو از شیلِر بیشتر است، بههماناندازه گوته از وُلتِر بدتر است. گوته همیشه یک نوکرِ خودکامهگان بود؛ طنزهای او آگاهانه فقط [مَردُمِ] کوچک را هدف میگرفت؛ برای بزرگان خوشخدمتی میکرد. اینگوته، یک آسیبِ سرطانی در پیکرِ آلمانیها است، و آزاردهندهتر اینکه، همه، این بیماری را یک تندرستیِ پُر و پیمان میدانند و مِفیستوفِل[۶۲] را بر میزِ خطابه [مِهراب، در کلیسا] مینهند و شاهِ شاعراناش مینامند. باری در اصل باید شاعرِ شاهان، یعنی شاعرِ خودکامهگان نامیده شود.”
چه درست، چه درست همهی این چیزها، و چه سودمند میبود که نه فقط اینگونه اندیشهها پخش و گسترده شوند – که بهاندازهی کافی شدهاند – بلکه آن شجاعتی پخش و گسترده شود، که این اندیشهها را بر زبان آوَرَد. گوته شاهِ ملّتاش است؛ او که بر اُفتَد، آنگاه چه از آسان میشود از پسِ ملّت برآمد! این مَردِ قَرن، یک نیروی عظیمِ بازدارندهگی دارد؛ او یک آبِ مُروارید است در چشمِ آلمانیها- کم، هیچ، یک کمی برآمدهگی- ولی برطرف که شود، کلِّ جهان پدیدار میشود. من از زمانی که احساس میکنم، از گوته متنفّر بودم، از زمانی که میاندیشم، میدانم برای چه. ما بارها در این باره حرف زدهایم و شما شادی مرا در مییابید از دیدار با یک انسان در یک بیابانِ ارواح، آنچنان که اُتریش است، انسانی که مانندِ من احساس میکند، و میاندیشد…[…]
[۱]– در اینترجمه، همهی زیرنویسها، آنچه که در میانِ […] آمده، و نیز پُررنگنوشتنِ برخی نامها از مترجم است.
از نشریهیak-analyse&kritik(Zeitung für linke Debatte und Praxis) [تحلیلو نقد. (نشریه برای بحثها و عملکردِ چپ) شمارهی۴۲۹سالِ۱۹۹۹م گرفته شدهاست. ترجمهی اینمقاله بهمعنای پذیرش و یا ردِّ دیدگاههایآن نیست، و تنها برای آشنایی با بحث در بارهی گوته در آلمان است.
[۲]– Parteigeist: روحیهی حزبگرایی، مرامداشتن، موضعِ جمعیداشتن، هوادارِ جدالِ منافع، مخالفخوانی، هیجاناندازی…
[۳]– اشاره است بهبحثهای بسیارِتند در میانِ موافقان و مخالفانِ در بارهی طرحِ برپاییِ یک یادبود از کشتارِ بهودیان بهدستِ فاشیسمِآلمان. این یادبود در سالهای۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ ساخته شد؛ ولی بحث در بارهیآن از سالهای۱۹۹۵ درگرفتهبود. اینبحثها بارِ دیگر نشان دادند که اختلافها بر سرِ دورانِ فاشیسمِآلمان هنوز بهطورِجدّی پا برجا است.
[۴]– Roman Herzog 2017- 1934، هفتمینِ صدرِاعظمِ آلمان- حزبِ دموکرات مسیحی. در ۱۹۹۴/۱۹۹۹.
[۵]– Ekkehart Krippendorff 1934، سیاستشناسِآلمانی. کتابهایی در بارهی گوته نوشته است؛ از جمله، “گوته، سیاست بر ضدِّ روحِ زمانه” ۱۹۹۹، و “چگونه بزرگان با انسانها بازی میکنند- سیاستِ گوته” ۱۹۸۸.
[۶]– نویسنده، کلمهی Epigone را در حالتِ جمع بهکار میگیرد. این نام، نامِ قومی در اساطیرِ یونان است. معنای مجازیِ آن، پیروان، مقلِّدان، شاگردانِ استاد، از/پِی/آیندهگان… است
[۷]– این جمله، که مشهور شده است، بخشی از آخرینسخنانِ فاوست، شخصیتِ اصلیِ نوشتهی گوته با نامِ “فاوست۲” است. گوته دو نمایش/درام با نامِ فاوست دارد: “فاوست۱، چاپِ ۱۸۰۸، و فاوست۲، نوشتهشده در۱۸۳۱ ( نزدیک بهمرگِ خودِ گوته.۱۸۳۲). شخصیتِ نمایش، فاوست، در فاوستِ۲، یک ثروتمندی است که دارای یک شرکتِ بسیار بزرگ است با کارگرانِ بیشمار، که در سطحِ جهانی تجارت میکند. او طرحی برای آیندهی جامعه ددارد که در آن، او با حفظِ ثروت و مالکیتِخود، و کارگران و دیگران با حفظِ وضعِطبقاتیِشان، آزادانه زندهگی میکنند. او در آخرینپردهی این نمایش/درام، زمانیکه رو به مردناست، میگوید: ” میخواهم چنین انبوههای از جمعیت را ببینم/ [میخواهم] بر رویِ زمینیآزاد، با مَردُمی آزاد بایستم.”
[۸]– تقسیماتِ سیاسیِ آلمان در سدههای ۱۸و۱۹م کاملاً چیزِ دیگری بود. کشور به نزدیکبه ۳۵حکومتِکوچک بخش شده بود. تا ۱۸۷۱ یعنی تا زمانِ بیسمارک، حکومتی مرکزی وجود نداشت. هر یک از این حکومتهایمحلّی را به نامهایمختلف مینامیدند، ایننامها را نمیتوان به فارسی برگرداند و یا یک معادلِفارسی برایآنها پیدا کرد. از اینرو، بهجای نامهایآلمانیِ اینحکومتها-که معمولاً بر پایهی لقبهای سلسلهمراتبیِ حاکمِشان نامیده میشدند، کلمهی عمومیِ”حاکم”در اینجا بهکا برده شدهاست. به زیرنوسِشمارهی۱۳هم نگاه شود.
[۹]– Götz von Berlichingen (نامِکامل:Götz von Berlichingen mit der eisernen Hand ( گوتز فون بِرلیشینگِن با دستِ آهنین)
[۱۰]– Sturm und Drang توفان و اضطرار(توفان و فشار، یورش و فشار…) نامِ یک سَبکِ ادبی و یک دورهی ادبی در آلمان در سالهای پیش از انقلابِ فرانسه.
[۱۱]– Richard Friedenthal، ۱۹۷۹-۱۸۹۶، نویسندهی آلمانی.
[۱۲]– Johann Heinrich Voß ۱۸۲۶/۱۷۵۱. نویسنده و شاعرِ آلمانی، مترجمِ آقارِ هومِر و آثارِ دیگرِ یونانِ کهن و نیز آثارِ کلاسیکِ روم بود.
[۱۳]– Pragmatiker
[۱۴]– Ilmenau، شهری در استانِ تورینگِنِ آلمان.
[۱۵]– Aus meinem Leben. Dichtung und Wahrheit( در بارهی زندهگیِ من. ادبیات و حقیقت). گوته.
[۱۶]– Friedrich Wilhelm Riemer، ۱۸۴۵-۱۷۷۴. نویسندهیآلمانی، و کتابدارِ دربارِ وایمار. منشیِ گوته.
Johann Peter Eckermann1854،-۱۷۹۲، نویسنده و شاعر، و همکارِ معتمدِ گوته. نویسندهیکتابِ”گفتگو با گوته در آخرینسالهای زندهگیِ او”.
[۱۷]– Charlotte von Stein 1827/1742. از ندیمههای نزدیکِ آنا آمالیا(Anna Amalia) مادرِ کارل آوگوست بود. شارلوته همسرِFriedrich von Stein، طویلهدارِ دربارِ زاکسِن/وایمار/ آیزِناخ بود. گوته صدها نامه به اینزن نوشتهاست. در بارهی نوعِ رابطهیگوته با اینزن، و نیز با آنا آمالیا، دیدگاههای گوناگونی در میانِ تاریخنویسانِ آلمانی وجود دارد.
[۱۸]– Der Bürgergeneral: ژِنِرالِ شهروَند. منظور در این نمایش، مردی” عادی و غیرِ ارتشی” است که لباسِ یک ژِنِرالِ فرانسوی را که در جنگ کُشته شده بود، دزدید و آن را پوشید، و خود را به دروغ، ژنِرال وانمود میکرد.
[۱۹]– Wilhelm Meisters Wanderjahre رُمان از گوته.۱۸۲۹.
[۲۰]– François Furet تاریخنگارِ فرانسوی۱۹۹۷-۱۹۲۷. “کتابِسیاهِ کمونیسم” از او در ۱۹۹۷چاپ شد.
[۲۱]– Gräfin، اسمِ مؤنّث. اسمِ مذکّرِ آن Graf است. از نامها و القابِ اَشرافِ آلمان در دورانِ فِئودالی است. اینان در سلسلهمراتبِ فِئودالیِ آن دروره، از شاه پایینتر هستند. شاید بشود آنها را با خانها و والیها همردیف دانست. سلسلهمراتب در آندوره در آلمان چنینبود، از چپ به راست:
Kaiser, König, Erzherzog, Großherzog, Kurfürst, Herzog, Landgraf, Pfalzgraf, Markgraf, Fürst, Graf, Freiherr(Baron), Ritter…
[۲۲]– Wolfgang Rothe، ۱۳۲۹، ناشر، مورّخِ تاریخِ هنر و ادبیات، نوسیندهی آلمانی.
[۲۳]– W. Daniel Wilson1950، استاد ِدانشگاه در آمریکا و انگلیس. در دورانِ دانشجویی، دانشجوی دانش گاه در برلین و گوتینگِن. در سالهای۱۹۹۰مدیرِ مرکزِ دانشجویانِ کالیفرنیایی در گوتینگِن ( آلمان).
[۲۴]– Lorenz Oken 1851/1779. دانشمندِ آلمانی، ناشر و سردبیرِ نشریهیعلمیِ ایزیس که از۱۸۱۷ تا ۱۸۴۸ چاپ میشد. او در سالهای۱۸۱۹ وادار شدهبود تا برای آزادیِ چاپ [مطبوعات] موضعگیری کند، و در نتیجهیآن، در حاکمنشینِ زاکسِن/وایمار/آیزِناخ، نشریهی او غدقن، و خودِ او از استادیِ دانشگاه برکنار شد.
[۲۵]– Friedrich (Theodor Adam Heinrich) von Müller 1849-1779. صدرِ اعظمِ منطقهی بزرگِ زاکسِن/وایمار/آیزِناخ، و از دوستانِ نزدیکِ گوته.
[۲۶]– Charisma. میتوان معادلهایی بهتر و فارسی برای این اصطلاح پیدا کرد. فرهمند و فرهیخته…گفتهاند ولی به نظر چندان رسا نیستند. “جذبه” هم البتّه چندان رسا نیست.
[۲۷]-“Des Epimenides Erwachen”. اِپیمِنید: فیلسوفِ یونانی(سدهی۵یا۶پیشاز میلاد.
[۲۸]– Willi Jasper، ۱۹۴۵. نویسندهی آلمانی.
[۲۹]– (Die) Deutsche Misere: بینواییِآلمانی(بیچارهگی، فلاکتِآلمانی)؛ “این اصطلاح را فریدریش اِنگِلس و کارل مارکس در نوشتههایشان بهکار بردند و بعدها از سوی نویسندهگانِ بسیاری از جمله جرج لوکاچ بهطورِ نظاممند بهکارگرفته شد. منظورِ مارکس و اِنگِلس از این اصطلاح عبارت است از یک پیکربندی از انگیزههایی، که در آنها، ویژهبودنِ تاریخِ آلمان، در مقایسه با تاریخِ انگلیس و فرانسه، بهمثابهِ رابطهای متناقضِ میانِ توانایی و ناتوانی”، توضیح داده میشد. این مفهوم، نخست از سویِ انگِلس بهکار گرفته شد در نقدی بر نوشتهای در بارهی گوته. “بهکارگیریِ انگلس از این مفهوم برای توضیحِ مناسباتِ گوته و شیلر با واقعیتِ اجتماعی…، از یکسو، در پیوند بود با تناقض میانِ واقعیتِ پَست و اندیشههای بلند… و از سویِ دیگر، [در پیوند بود با دیدگاهی که میگفت]: به نظر میرسد که طبقهی سرمایهداریِ آلمان محکوم است که در اقیانوسِ آرامِ بینواییِ آلمانی آنقدر میانِ بیم و امید دست و پا بزند که توفان از غرب به راه افتد و امواج… از اعماق برخیزند و سلطنت و اَشراف و بورژوازی را در هم بکوبند…” ( برگرفته از صفحهی اینتِرنِتیِ « بُنیادِ نظریهی انتقادی- برلین»).
[۳۰]– Franz Erdmann Mehring 1919-1846؛ نویسنده و سیاستمدارِ آلمانی. او تاریخنگارِ مهمِ مارکسیستِ روزگارِ خود بود. او گرایشِ ضدِّ یهودی داشت.
[۳۱]– Ludwig Börne، ۱۸۳۷-۱۷۸۶م (۱۲۱۶-۱۲۶۵خ). نویسنده و منتقدِ ادبیِ آلمانی.
[۳۲]– Hans Mayer (2001-1907م (۱۳۸۰- ۱۲۸۶خ). نویسنده و منتقدِ ادبیِ آلمانی.
[۳۳]– Das unglückliche Bewußtsein, zur deutschen Literaturgeschichte von Lessing bis Heine. 1990 Aufbau Verlag Berlin
[۳۴]– Gotthold Ephraim Lessing 1781- 1729 (1160-1108خ). شاعر، نمایشنامهنویس، نظریهپردازِ سرشناسِ تآتر در آلمان.
[۳۵]– Heinrich Heine. 1856- 1797م ( ۱۲۳۵- ۱۱۷۶خ). شاعر و نویسندهی آلمانی.
[۳۶]– Das junge Deutschland (آلمانِ جوان). جنبشِ ادبیِ شاعران و نویسندهگانِ جوانِ لیبرال و دموکرات در سالهای۱۸۴۰- ۱۸۱۵، که ادبیاتیِ سیاسی و منتقد پدید میآوردند. این جنبشِ ادبی، بخشی از یک جریانِ وسیعتر در آلمان بود که “پیش از مارس” نام داشت، و در زیرِ تأثیرِ جنبشهای۱۸۳۰ در فرانسه شکل گرفته بود و تا ۴۹/۱۸۴۸ ادامه داشت. برخیها آغازِ این جنبش را ۱۸۱۵، پس از کنگرهی وین میدانند، کنگرهای که نیروهای واپسگرای اروپا برپا کرده بودند برای نبرد با پیامدهای سیاسی/اجتماعیِ انقلابِ فرانسه و بازگرداندنِ نظامِ پیشین.
[۳۷]– Christian Dietrich Grabbe. 1836-1801 ( 1215-1180خ)، نمایشنامهنویسِ آلمانی، از نویسندهگانِ جنبشِ “پیش از مارس” در آلمان.
[۳۸]– لودویگ بورنه، کلّیاتِ آثار، ص۸۱۴ چاپ۱۹۶۴، انتشاراتِ یوزف مِلتسِر، دورسِلدُورف– آلمانِغربی،
Ludwig Börne, Sämtliche Schriften, von: Inge und Peter Rippmann,
Joseph Melzer Verlag Düsseldorf, 1964
اشارهی مترجم: در این ترجمه، پُر/رنگ/نوشتهشدنِ نامها از من است؛ ولی در دیگر موردها اگر کلماتی پُررنگ نوشته شدهاند، از خودِ متن است.
[۳۹]– grünes Gewölbe [گُنبدِ سبز]، نامِ موزهای پُر آوازه در شهرِ درِسدِن (Dresden) در آلمان.
[۴۰]– Darmstadt، شهری در آلمان، در اُستانِ هِسِن(Hessen)، در نزدیکیِ فرانکفورت.
[۴۱]– Wilhelm Tell، نامِ نمایشنامهای از شیلِر.
[۴۲]– Jena، شهری در آلمان، اُستانِ تورینگِن(Thüringen)، نزدیکِ وایمار. دانشگاهی دارد بهنامِ ف. شیلِر.
[۴۳]– Die Hesperiden، هِسپِریدها، خواهرانِ هفتگانه در افسانههای یونان، نگهبانانِ باغی که در آن یک درختِ سیب با سیبهای طلایی روییده بود.
[۴۴]– Omphale، نامِ زنی در افسانههای یونان، که زمانی هِرکول را، که به دلایلی به بردهگی درآمده بود، خرید، و بعدها با او زناشویی کرد.
[۴۵]-Dante ، ۱۳۲۱/۱۲۶۵(۷۰۰/۶۴۴ خ)، شاعر و اندیشهورزِ ایتالیایی، نویسندهی “کُمِدیِ الهی”.
[۴۶]– Vittorio Alfieri، ۱۸۰۳/۱۷۴۹(۱۱۸۱/۱۱۲۸خ)، شاعر و نمایشنامهنویسِ ایتالیایی در دورانِ روشنگری.
[۴۷]– Parnaß، کوهی در یونان که در افسانههای یونانی، زیستگاهِ هنرمندان و شاعران است.
[۴۸]– Charles-Louis de Montesquieu، ۱۷۵۵/۱۶۸۹(۱۱۳۴/۱۰۶۸خ)، اندیشهورزِ دورهی روشنگریِ فرانسه.
[۴۹]– Voltaire، ۱۷۷۸/۱۶۹۴(۱۱۵۷/۱۰۷۳خ)، نویسنده و اندیشهورزِِ دورهی روشنگریِ فرانسه.
[۵۰]– Jean-Jacques Rousseau، ۱۷۷۸/۱۷۱۲(۱۱۷۵/۱۰۹۱خ)، نویسنده و اندیشهورزِ دورهی روشنگریِ فرانسه.
[۵۱]– John Milton، ۱۶۷۴/۱۶۰۸( ۱۰۵۳/۹۸۷خ)، شاعر و اندیشهورزِِ سیاسیِ انگلیس.
[۵۲]– Jonathan Swift، ۱۷۴۵/۱۶۶۷(۱۱۲۴/۱۰۴۶خ)، نویسنده و طنزپردازِِ دورهی آغازِ روشنگریِ ایرلند.
[۵۳]– George Gordon Byron، ۱۸۲۴/۱۷۸۸(۱۲۰۳/۱۱۶۷خ)، معروف به لُرد بایرون، شاعر و مبارزِ انگلیسی.
[۵۴]– Thomas Moore، ۱۸۵۲/۱۷۷۹(۱۲۳۱/۱۱۵۷خ)، شاعر و نویسندهی ایرلند.
[۵۵]– اشاره است به شهرِفرانکفورت در آلمان، زادگاهِ گوته، که در آغازِ سدهی۱۹، شهری آزاد(خو/دمختار)بوده است.
[۵۶]– در متن، کلمهی (Johann) آمده است. نام و کلمهی یوهان، در اینجا، باید اشارهای طنزآمیز باشد به کسی که از خود ارادهای ندارد، غلام، دنبالهرو، بَبو، دَخو، و…
[۵۷]– از کتابِ ” نقدِ گوته”، ص۱۸ Ludwig Börne: Goethe-Kritik.
Christoph Weiß, ۲۰۰۵, WehrhahnVerlag
[۵۸]– از کتابِ ” نقدِ گوته”، ص۴۰-۴۱
[۵۹]– Die Leiden des jungen Werther ( رنجهای وِرتِرِ جوان). رِمانِ پُرآ.ازهی ی. و. گوته.
[۶۰] – از همان کتاب، ص۲۰، تأکیدها و ( ) از خودِ متن است.
[۶۱]– برگرفته از کتابِ “نقدِ گوته” ص۴۲-۴۳
[۶۲]– Mephistopheles، مِفیستو، مِفیستوتِل، مِفیستوتِلِز، نامِ شیطان در افسانهی فاوُست، که از افسانههای قدیمیِ اروپایی است و در ادبیاتِ اروپا بر رویِ آن کارهای ادبیِ مختلف ساخته شد. گوته هم از این افسانه اثری آفریده به نامِ “فاوست”، که به فارسی هم ترجمه شد.