چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

دکتر محمد رضا باطنی، از زبانِ خودش

محمد رضا باطنی زبان شناس و فرهنگ نویس برجسته ی ایرانی در هشتاد و هفت سالگی و در۲۱ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰ در تهران درگذشته است.

محمدرضا باطنی زاده ۱۳۱۳، اصفهان، زبان‌شناس، نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است. وی در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در اصفهان گذراند. در ۱۲ ساگی به علت بیماری سخت پدر و تنگدستی خانواده مجبور به ترک تحصیل شد و به پادوئی در بازار اصفهان پرداخت. پس از چند سال و هم‌ زمان با کار در یک خرازی ‌فروشی امکان این را پیدا کرد که در مدرسه شبانه ثبت نام کند و تحصیل از سر بگیرد. در ۱۸ سالگی توانست دوره اول دبیرستان را به اتمام برساند و به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش درآید. به مدت ۵ سال در دهات برخوار اصفهان معلم بود و هم‌زمان بدون حضور در کلاس درس هم می‌خواند و در نهایت در بیست و سه سالگی توانست دیپلم ادبی خود را بگیرد. از خدمت سربازی معاف شد و توانست وارد دانشسرای عالی شود و در نهایت در سال ۱۳۳۹ از دانشسرایِ عالی در رشته زبان و ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد.به علت این که در طول دوران تحصیل شاگرد اول بود برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اعزام شد و به این ترتیب در سال ۱۳۴۰ به انگلستان رفت و از دانشگاه لیدز فوق لیسانس زبان‌شناسی گرفت. سپس در لندن با پروفسور مایکل هالیدی بر روی نحو زبان فارسی بر اساس نظریه زبانی او برای دوره دکتری کار کرد. در سال ۱۳۴۵ برای مدت کوتاهی به ایران آمد. به علت نوشتن مقالات اعتراضی و معاشرتهایی که با اعضای کنفدراسیون دانشجویان داشت به محض ورود در همان فرودگاه مهرآباد بازداشت شد و تحت بازجویی قرار گرفت. به علت عدم تمدید بورس و تهدید ساواک امکان بازگشت پیدا نکرد و تحصیل او در انگلستان نیمه تمام ماند. چندی بعد همان رساله‌ای را که قرار بود در لندن از آن دفاع کند، با جرح و تعدیل‌هایی به فارسی برگرداند و با عنوان توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی در دورهٔ تازه تأسیس دکتری زبان‌شناسی دانشگاه تهران از آن دفاع کرد و در خرداد ماه ۱۳۴۶ موفق به دریافت درجهٔ دکتری زبان‌شناسی همگانی و زبان‌های باستانی شد.

بسیاری از اهل فرهنگ، به مناسبت درگذشت باطنی، زندگی ی پر بار و فرهیختگی ی ستایش انگیز وی را ستوده اند.

خوش می دارم گوشه هایی از زندگی و چهره ی فرهنگی ی دکتر محمدرضا باطنی را از دیدگاهِ خود وی، برای خوانندگان اخبار روز بنمایانیم.

 این مهم، به همت علی دهباشی تحقق یافت و با عنوانِ “شب محمدرضا باطنی” برگزار شد. این شب، صد و سی و سومین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، دایره‎العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، مؤسسه فرهنگ معاصر و گنجینه پژوهشی ایرج افشار عصر روز شنبه ۶ مهر ماه ۱۳۹۲ در محل کانون زبان فارسی برگزار گردید.

دکتر داریوش شایگان، محمود دولت آبادی، ژاله آموزگار، علی معصومی همدانی، بهاءالدین خرمشاهی، فخرالدین فخرالدینی، غلامحسین صدری افشار، ایرج پارسی نژاد، کورش صفوی، توفیق سبحانی و ضیاء موحد از جمله شخصیت‎های حاضر در این شب بخارا بودند.

خسرو باقرپور

در این مراسم، زنده یاد باطنی چنین سخن گفت:

خانم‎ها، آقایان، استادان عزیز، بسیار بسیار سپاسگزارم که بر من منت گذاشتید، قدم رنجه کردید و امشب تشریف آوردید اینجا. خیلی بزرگواری کردید. از همه شما، از همه سخنرانان و از همه کسانی که بانی این مراسم شدند سپاسگزاری می‎کنم.

من معلم هستم، هنوز هم معلمم. می‎خواهم چیزی بگویم و بعد می‎خواهم نتیجه بگیرم. در زبان‌شناسی، ما یک رشته معناشناسی داریم و یک رشته منظورشناسی که در کنار معناشناسی جوانه زده است. مثلاً اگر دخترخانمی که یک بار ظرف‎ها را شسته است به مادرش بگوید « مامان، من ظرف‎ها را شستم.» و مادرش می‎گوید،« هنر کردی!» معنای « هنر کردی» در معناشناسی خیلی روشن است. اما منظور مادر چیز دیگری است. منظورش این است که حالا فکر می‎کنی کار خیلی بزرگی کردی که یک بار دو تا تیکه ظرف را شستی و حالا داری به رخ من هم می‎کشی؟این را به این دلیل گفتم که برسم به یک نکته‎ای که آقای دهباشی مرتب به من می‌گفتند. من سه بار این قرار را با آقای دهباشی به هم زدم. هر بار آقای دهباشی می‎گفت،« دکتر دیر می‎شود ها!» و من توی دلم می‎گفتم، آخر چرا دیر می‎شود. تا این که این بار چهارم که من را خواست ببرد جایی که عکس بگیریم و من هم با عصا رفتم. فهمیدم منظورش چی بود. هر بار که می‎گفت دیر می‎شود یعنی پیرتر می‎شوی، با عصا باید بیایی! دیگر راه نمی‎توانی بروی! گرافیست مجله می‎گوید این عکس خیلی جوان است! این عکس ۲۰ سال جوان‎تر از باطنی است. باری این منظور دهباشی بود.

دوستان عزیزی که صحبت کردند کار مرا خیلی آسان کردند. همانطور که گفتند من در بچگی، به خاطر فقر خانواده، تا کلاس شش ابتدایی بیشتر نتوانستم درس بخوانم. آن وقت خیلی غصه می‎خوردم که بچه‎هایی که تا چند ماه پیش ما با هم توی یک مدرسه بودیم، حالا همه کیف به دست دارند می‎روند به دبیرستان و من باید بروم بازار، حجره را آب و جارو کنم تا حاج آقا بیاید و دوندگی‌ها شروع شود. واقعاً خیلی غصه می‎خوردم. ولی اگر می‎دانستم که یک شبی به نام شب « محمدرضا باطنی»برگزار می‎شود، استادان بزرگی دربارۀ کارهای ناچیز من صحبت می‎کنند، آن روز غصه نمی‎خوردم.

       در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

من به آقای دهباشی گفتم که وقتی بزرگان می‎آیند و دربارۀ من حرف می‎زنند، من دیگر حرفی ندارم که بزنم. گفتند خاطره بگو.

در زندگی من دو واقعه اتفاق افتاده که هر دو به دانشگاه مربوط می‏شود. یکی از این وقایع به دوران سلطنت پهلوی برمی‎گردد. و دومی به دوران جمهوری اسلامی مربوط است. در هر دو واقعه به نحوی مرا از دانشگاه بیرون کردند ، اما اسم اخراج روی آن نگذاشتند. اما وقتی به این دو واقعه فکر می‎کنم ، به خودم می‎گویم مثل این که خصیصه‎ای هست که در این مملکت استمرار دارد. یعنی انگار این که گفته‌اند « در مسلخ عشق جز نکو را نشکند.» مصداق دارد.

همانطور که آقای دکتر کیوانی گفتند من در سال تحصیلی ۴۹ ـ ۴۸ در دانشسرای عالی رئیس آموزش بودم و در استقرار انضباط آموزشی آنجا تقریباً موفق بودم. این خبر به گوش رئیس وقت دانشگاه تهران، آقای دکتر عالیخانی رسید و حتماً پیش خود گفت چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. بنابراین بنده را به سمت مدیر کل آموزش دانشگاه تهران منصوب کرد، سال ۵۰ ـ ۱۳۴۹. من قبل از این که ابلاغ مرا صادر کند، نزدیک به یک ساعت با دکتر عالیخانی صحبت کردم. گفتم آقای دکتر من اهلِ مماشات نیستم ، من توصیه قبول نمی‎کنم، من سفارش از کسی قبول نمی‎کنم، حتی از شما. من آئین‎نامه‎های دانشگاه را مو به مو اجرا می‎کنم. همچنین به ایشان یادآور شدم که وضع دانشسرای عالی با دانشگاه تهران متفاوت است. و این موقعی بود که هنوز دانشگاه پزشکی جدا نشده بود و دانشگاه تهران بیش از بیست هزار دانشجو داشت. گفتم من دانشجو بوده‌ام و می‎دانم که دانشجوی ایرانی اهل چانه زدن است. برای نمره چانه می‎زند، سر درس چانه می‎زند ، سر این که مقدار درس زیاد است چانه می‎زند، سر این که تاریخ امتحان را عقب بیندازید ، بینش چهار روز فاصله بیندازید ، سر همه چیز چانه می‎زند. این کار را اگر من در دانشسرای عالی کردم ممکن است در دانشگاه تهران به شورش و اغتشاش بیانجامد. همین کلمات را به همین صورت گفتم.  اما دکتر عالیخانی حرف مرا نپذیرفت و گفت که اتفافاً من هم به دنبال چنین کسی هستم. برو و کار را شروعکن. از پشتیبانی من مطمئن باش. والحق از پشتیبانی دریغ نکرد. اولین درگیری ما با دانشجویان بر سرتأخیر در ثبت نام بود. با این که ما در روزنامه‎ها به طور شمارش معکوس می‎گفتیم که پنج روز دیگر به اسم نویسی مانده، چهار روز دیگر مانده، سه روز دیگر، دو روز دیگر و نام نویسی رو به اتمام است، عده‎ای نیامدند. یکی در ایتالیا بود، یکی دیگر شهرستان بود. خلاصه نام‎نویسی تمام شد و ما با مقاومت دانشجویانی که پشت در اداره آموزش جمع شدند مواجه شدیم. بلافاصله مأموران ساواک آمدند که چه خبر است و چی شده. ما هم در جواب گفتیم که خبری نشده، ما فقط آئین‎نامه‎های دانشگاه را اجرا کردیم و به همه هم گفتیم. اما تعدادی نیامده‎اند به موقع اسم بنویسند. گفتند خوب یک جوری جمعش کنید. گفتیم: جمع کردنی نیست. این مقررات دانشگاه است. رفتند بالا پیش رئیس دانشگاه، او هم همین حرف‎ها را زد. خلاصه دانشگاه شلوغ شد و به هم ریخت. اما سخت‌گیری در مقررات آموزشی فقط یک بهانه بود. دانشگاه و به طور کلی مملکت آبستن حوادث بزرگی بود. یک نکته که باید بگویم این است که امیرعباس هویدا رئیس هیئت امنای دانشگاه تهران بود و هر وقت که می‎خواست یا می‎توانست با کمک ساواک چوب لای چرخ دانشگاه می‎گذاشت .بنابراین در آن سال سیاست برای آقای هویدا ایجاب می‎کرد که دانشگاه به هم بریزد. و این کار را هم کردند. حالا من یک نمونه‎اش را برایتان عرض می‎کنم. تا آن جایی که من یادم می‎آید اولین باری که پلیس وارد دانشگاه شد در آن سال بود، سال تحصیلی ۵۰ ـ ۴۹. برحسب اتفاق من در اتاق رئیس دانشگاه بودم و ساعت ۳ بعد از ظهر بود که روزنامه کیهان و یا اطلاعات (یادم نیست) را آوردند و روزنامه با خط درشت نوشته بود: بنا به درخواست رئیس دانشگاه پلیس وارد دانشگاه شد، که دروغ محض بود. دروغی بود که ساواک و هویدا ساخته بودند.

باری آن سال تمام شد. سال بعد رئیس دانشگاه عوض شد. آقای هوشنگ نهاوندی رئیس دانشگاه شد و من هم استعفا دادم و رفتم و تدریس زبان‎شناسی را شروع کردم. اما گزارشی «شرف عرضی» تهیه کردند که هفت نفر مسئول فاجعۀ دانشگاه بودند. من اسم نمی‎برم ولی همه آنها غیر از بنده، دستشان به جایی بند بود و پشتشان هم به یک نفر گرم. آقای عالیخانی از شاه اجازه گرفت و رفت در بخش خصوصی و بعد هم شد مدیر عامل بانک ایرانیان. و فقط ماند محمدرضا باطنی. یک روز من در گروه زبان‌شناسی نشسته بودم از وزارت علوم زنگ زدند که الان آقای وزیر می‎خواهند با شما صحبت کنند . من هم فوری رفتم و آقای وزیر که اسمشان را نمی‎برم به من گفتند که تصمیم گرفته شده شما را از دانشگاه اخراج کنند. من ]یعنی آقای وزیر[ واسطه شدم و گفتم که شما مأمور به خدمت در وزارت علوم بشوید. کارهای این مملکت هم موسمی است. دو سه سال اینجا می‎مانید و بعد هم ممکن است برگردید سرکار تدریستان. ولی اگر اصرار کنی که وزارت علوم نمی‎آیم آن وقت اخراج خواهی شد. گفتم که من یک بورس فولبرایت دارم برای سال بعد. شما هم این چند ماه را به من مأموریت بدهید که بروم خارج و اصلاً اینجا نباشم. آقای وزیر گفت که باید صحبت کند. بعد هم به من زنگ زد و گفت موافقت شده. شما برای دو سال می‎روید. یک سال می‎روید فرانسه به عنوان پژوهشگر و یک سال هم می‎روید به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی برای استفاده از بورس فولبرایت. من و همسرم رفتیم فرانسه و آنجا با هم نشستیم سر یک کلاس. یکی نغز بازی کند روزگار/ که بنشاندت پیش آموزگار. بعد هم یک سال رفتیم برکلی و از بورس فولبرایت استفاده کردیم و سپس از دانشگاه استعلام کردیم و گفتند همان شرایطی که موجب رفتن شما شد کماکان باقی است. بعد من یک نامه نوشتیم به آقای چامسکی و او از من دعوت کرد که یک سال به عنوان پژوهشگر مهمان به ام آی تی بروم. و ما هم یک سال رفتیم به ام آی تی. یکی از سال‎های بسیار پربرکت و آموزنده‌ی من در بستن گذشت. ولی من دیگر حوصله‎ام کم کم سر می‌رفت. بعد از سه سال سرگردانی از اینجا به آنجا. من تصمیم گرفتم برگردم. گفتم می‎روم ایران انگلیسی درس می‎دهم. تا این که یک اتفاق خوبی افتاد و مرحوم دکتر رضایی شد رئیس گروه زبان‎شناسی و ایشان رفت و به طریقی معجزه‎آسا مشکل ما را حل کرد و گفتند برگردید بیایید سر درستان. این داستان اول بود.

بالاخره ما برگشتیم و شروع به درس دادن کردیم. چند سالی گذشت و انقلاب شد، بعد هم انقلاب فرهنگی شد. دانشگاه‎ها تعطیل شد. تا این که یک روز اعضای ستاد انقلاب فرهنگی در دانشکده حقوق جلوس کردند و از استادان دانشکده ادبیات هم خواستند به آنجا بروند. آن ستاد عبارت بود از آقای جلال‎الدین فارسی،آقای عبدالکریم سروش ، شمس آل احمد و یکی دو نفر دیگر.در آن جلسه داشت وقت تلف می‎شد و من نخواستم وقت تلف بشود. گفتم آقایان، در فرهنگ نمی‎شود انقلاب کرد. فرهنگ چیزی است که ما از زیر کرسی یاد می‎گیریم. اگر هم عوض شود ذره ذره عوض می‎شود. با شیر اندرون شده با جان برون شود. حالا ما فرض می‎گیریم که در فرهنگ بشود انقلاب کرد. حالا برای این انقلاب ستادی لازم است؟ حالا فرض می‎کنیم که ستادی لازم باشد، آیا شما ۵ نفر که اینجا نشسته‏اید بهترین آدم‎هایی هستید که می‎توانستید این ستاد را درست کنید؟ به محض این که این حرف از دهان من درآمد، مثل کبریتی بود که در انبار باروت انداخته باشند. استادانی که بغض گلویشان را گرفته بود، شروع کردند به کف زدن، زدن روی میز و پا کوبیدن. آقای سروش بلندگو را به دست گرفت که ما نیامده‎ایم اینجا که به ما فحش بدهید و بعد هم جنگ مغلوبه شد. از قبل هم یک تعداد از مستخدمین دانشگاه را آورده و گوشه‎ای نشانده بودند و اینها هم بلند شدند و تکبیر فرستادند. تا این که یکی از استادان دانشکده حقوق که اسمشان را نمی‎برنم، موقع رفتن گوشه کت مرا گرفت و کشید، به این معنی که پاشو بیا بیرون. در سرسرای دانشکده حقوق با ایشان صحبت کردم و ایشان به من گفت حالا که حرفت را زدی من توصیه می‎کنم یک ده روزی دانشگاه نیایی و من هم گفتم چشم. فکر کنم حدود یک هفته ده روز دانشگاه نرفتم. وقتی هم برگشتم دیدم همه نگاه‎ها به من خنجری شده است. خلاصه هم به خودم گفتند و هم برایم پیغام گذاشتند که یا تقاضای بازنشستگی می‎کنی و یا از دانشگاه بیرونت می‎کنیم.من هم تقاضای بازنشستگی کردم و آمدم خانه. بازنشستگی من در شهریور ۱۳۶۰ بود و آن موقع من ۴۷ سال داشتم. هنوز آن شوک را احساس نکرده بودم. ده پانزده روزی گذشت که یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت آقا تو که حالا از دانشگاه آمدی بیرون، یک کارخانه گچ تحریر هست که سوئیسی‎ها می‎خواسته‎اند آن را راه بیندازند، انقلاب شده و رفته‎اند . تو بیا بشو مدیر عامل این کارخانه و این کارخانه را راه بینداز. گفتم خوب چی بهتر از این. ما از اول زبان‌شناسی را نمی‎خواستیم! خلاصه با تلاش زیاد ژانراتور خریدیم، مدام به ایوانکی می‎رفتیم و می‎آمدیم تا این که کارخانه به راه افتاد، چراغ‎های کارخانه که روشن شد و به کار افتاد، سر و کلۀ آقایان پیدا شد. گفتند که صاحبان این کارخانه فراری‎اند و اینجا مصادره می‎شود. و من دوباره به خانه برگشتم. آن وقت دیگر ضربه را احساس کردم. من دچار یک افسردگی بسیار عمیق و بیمارگونه شدم. اینجا بایستی از دو نفر تشکر کنم. یکی از دکتر ثمره، همکار عزیزم که برایش شفای عاجل آرزو می‎کنم. این مرد وقتی وضع مرا دید، به هر دری زد تا این صنار حقوق بازنشستگی مرا به راه انداخت و به من رساند. یکی دیگر باید از همسرم سپاسگزاری کنم. در آن موقع بحرانی مرا متقاعد کرد که مریض هستم و باید پیش روانپزشک بروم. بعد شب و روز در گوش من خواند دنیا که آخر نشده. انگلیسی که بلدی بشین ترجمه کن. گفتم از هرچه کتاب زبان‌شناسی است متنفرم. گفت خوب تو که به چیزهای دیگر هم علاقمندی. بشین یک کتاب دیگر ترجمه کن. و این حرف به دل من نشست و یکی از شب‎ها که دچار بی‎خوابی شده بودم کتاب «مقدمه‎ای بر فلسفه» مالِ بوخنسکی را برداشتم و گذاشتم روی میزم و سطر اولش را ترجمه کردم و خوابیدم، به این نیت که صبح کار ترجمه را ادامه بدهم. این کتاب ترجمه شد و نشر نو آن را منتشر کرد. بعد کتاب « انسان به روایت زیست‏شناسی» با کمک خانمم ترجمه شد و باز نو آن را منتشر کرد و به دنبالش کارهای علمی دیگر که مشاهده کردید. بعد همانطور که آقای موسایی گفتند پای من به فرهنگ معاصر باز شد. من دیگر درباره کارهایی که در فرهنگ معاصر انجام داده‌ام صحبتی نمی‏‎کنم. من هنوز در فرهنگ معاصر کار می‎کنم و افتخار می‎کنم که در چنین مؤسسه‏ای کار می‎کنم و از آقای موسایی و آقای شاپوری بسیار بسیار سپاسگزارم.

در پایان مجدداً از شما خانم‌ها، آقایان، استادان عزیز، سخنرانان و همه کسانی که در فراهم کردن این مجلس بندهرا مورد لطف خود قرار دادند سپاسگزاری می‌کنم.

*نوشتار بالا پیش از این در مجله ی فرهنگی و هنری ی بخارا و در تاریخ  ۱۵ آبان ۱۳۹۲ منتشر شده است.

https://akhbar-rooz.com/?p=113095 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x