جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

دیگری بزرگ را سرجای خود بنشانید – اکبر کرمی

فيلمي با اين ساختار كه قرار است در فضائي بسيار محدود و بسته (هم ویلا و هم ایران) ساخته و روایت شود، اگر حرف درخوری براي گفتن نداشته باشد، يا حرفش را نجويده و نتراشيده به صورت مخاطب پرتاب كند، چيزي بيش تر از يك فاجعه به جا نخواهد گذاشت
اکبر کرمی

دیشب سرانجام فیلم “پنج تا پنج” به کارگردانی تارا اوتادی را دیدم. فیلم­نامه نوشته ­ی ماهان حیدری است و فیلم در سال١٣٩٢ ساخته شده است. من هیچ­ کدام را نمی شناختم و این فیلم را تنها از آن رو دیدم که شهره عاصمی عزیز و تقی مختار نازنین از آن در ص چهره­ نگار (فیس­بوک)شان یاد و ستایش کرده بودند. از همه ­ی عوامل فیلم برای من بیش­تر و پیش­تر نام شمس لنگرودی بود که خودنمایی می­کرد. او را از دوران جوانی و دانش­جویی به عنوان شاعری نوپرداز و کم ­و بیش صاحب سبک می ­شناختم. (حضور او در این حادثه ­­ی سینمایی برای من پیش از آن­که دل­گرم ­کننده باشد، نگران ­کننده بود و همانند همیشه­ خطر حل و فصل شاعرانه ­ی یک بغرنج و پیچیده ­ی اجتماعی و فلسفی را نوید می­داد.)

به ارزیابی هنری شهره و تقی که هر دو هنرمندانی قابل و محترم ­اند اعتماد می­کنم؛ و از هنر سینما، کارگردانی، فیلم­سازی و بازی با تصاویر عبور می­ کنم. هرچند بازی و بازی­گری کیانیان چنکی به دلم نزد و (حتا) می توانم بگویم که خیلی نچسب و ساخته ­گی به نظر می ­رسید. (من کم­تر کسی را در زنده ­گی خودم دیده­ ام که تا این پایه هم نادان و هم گستاخ و هم پرخاشگر و هم طلب­کار و هم زرنگ باشد؛ هرچه باشد زرنگ ­ها به ویژه در جامعه ­ای محافظه ­کار همانند ایران اولین شگردی که کشف می­ کنند افتاده ­گی، مردم ­فریبی و چرب ­زبانی است، آن هم در منطقه ­ای پرت و دور از شهر که به خودی خود ترس­ناک است و می تواند هر کسی را محافظه ­کارتر و دست­ به ­عصاتر کند.)

در باور و داوری من اما مهم ترین مشکل فیلم، معنا و پیامی بود که فیلم در پی بیان آن بود.

فیلمی با این ساختار که قرار است در فضائی بسیار محدود و بسته (هم ویلا و هم ایران) ساخته و روایت شود، اگر حرف درخوری برای گفتن نداشته باشد، یا حرفش را نجویده و نتراشیده به صورت مخاطب پرتاب کند، چیزی بیش تر از یک فاجعه به جا نخواهد گذاشت؛ شوربختانه این فیلم در آفرینش معنا یک فاجعه­ تمام ­معنا بود. و همان راهی را رفت که فیلم فارسی به صورت کلاسیک و گتره­ ای می­ رفت؛ آدم­ های بد و بیمار مساله ­ی این مملکت اند! به ساختار توسعه ­نایافته ­ی سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و دینی (و حتا زبانی) نگاه نکنید!!

هرچند می توان مدعی شد صابر ساعدی گاهی در جای­گاه ­ولی فقیه نشسته است و نقد او به نقد ولی فقیه هم می­رسد، اما وقتی گفت­ و­گوهای بی ­مایه و دیالوگ ­های بی ­شناسنامه به صدور حکم اعدام برای یک شهروندی یک لاقبا (و زرنگ می­ انجامد) که در تلاطم بی ­سرپناهی، بی­ خانمانی و حاشیه­ نشینی و ناامنی  در تلاش است با به هم زدن سرمایه­ ای ناامنی ­ها و ناامیدی ­های خود را سرپوش بگذارد (کاری که همه­ ی ایرانی ­ها مشغول آن اند)، همه ­ی پیش­ بینی ­ها و خوش خیالی­ ها نقش بر آب می شود؛ فیلم حتا به نقد پدر و مادر که سایه­ ­ی کوچکی از دیگری بزرگ در زنده­ گی ما هستند، هم نزدیک نمی ­شود. انگاراین مادرمرده صابر، مادرزاد این­گونه بوده است!  

اندیشه همانند هر چیزی تاریخ دارد. داستانی که توزیع می ­دهد این اندیشه از زیر کدام بته درآمده است، نیاکان آن به کجا می ­رسند. در پی پاسخ به کدام مشکل برآمده است. در جریان عمل اجتماعی به کجا رسیده است و چه­ قدر در فجایعی که بر ما آوار شده است، سهم داشته است. چه نقد­هایی به آن وارد است و چه نقدهایی ناوارد. چه کسانی در دست به دست شدن آن و رسیدن، بارآور یا نازا شدن آن دخالت داشته اند و چرا؟ آیا کسانی از این پندار و مانده ­گاری آن بهره می­برند؟ و به تکرار آن مدد می­رسانند؟ یا این همه از آن­جا ریشه می­ گیرد که ما به عنوان ملتی بی ­تاریخ و بی ­تاریخ اندیشه عادت به تکرار خود و تاریخ شکست خود داریم؟ و از خردمندی ایستادن بر پاهای خود و در چشم­ اندازهای تاریخی بی­ بهره­ ایم. ریشه این ناکامی ­ها کجاست؟ و چرا هنوز که هنوز است تاریخ ما را بیگانه ­گان می­ نویسند؟ و ما تاریخ اندیشه نداریم؟

فیلم چیزی بیش­تر از ادامه ­ی دادگاه­ های جنجالی، فرمایشی، نااستوار و ستم­کار جمهوی اسلامی نیست که هرزگاهی (به جای دراز کردن ولی فقیه که متهم ردیف اول هر فاجعه­ ای در ولایت ولایی ایران است) یک سرمایه­ دار زرنگ (اما بخت برگشته) را به دار می­کشد؛ و با صدور حکم اعدام، اعدام انگاره ­ی دیگری بزرگ (و نشاندن حاکم نالایق و ناحق بر سر جایش) را به فراموشی می­ سپرد و او را از  نقدها و نگاه ها دور می­دارد. (اگر به جای دکتر یک روشن­فکر گذاشته بودند، آن گاه شاید لازم بود به جای لنگرودی دینانی، یا شریعتمدار را به بازی در فیلم دعوت می­کردند، و هیچ تغییر عمده ­ی دیگری لازم نبود).

اگر در فیلم فارسی قدیم این مردم (رعیت) بودند که باید شورش می­ کردند و خود را از شر خان ­های ستم ­گر و نادان رها می ­کردند، یا باید امیدوار می­ شدی که شر تجاوز با تیزی یک لوطی که در سینه ی یک لات بی سروپا فرو می ­رود، درمان و جبران شود، در فیلم فارسی جدید لوطی­ ها در دادستانی­ ها و دادگاه­ ها و دانشگاه ­ها معرکه گذاشته­ اند و قانون رادر حد تیزی یک لوطی، کوچک و بی­ مایه کرده­ اند، تا بتواند به آسانی و آسوده­ گی در سینه­ ی جامعه (که همانند یک لات بزرک شده است،) فرو رود.

انگار کارکرد فیلم فارسی تغییر چندانی نکرده است؛ همانند همیشه در به­ترین حالت شعر و شاعرانه ­گی به جای فلسفه و فلسفیدن نشسته است و در بدترین حالت ساده ­سازی و ساده ­لوحی و انگاره ­های رنگارنگ نیرنگ به گونه ­ای تمام عیار بر درک و تصویر مشکلات بسیار پیچیده ­ی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و سیاسی ایران سایه انداخته است و عجیب نیست اگر همیشه به راه حل ­های ساده و فاجعه­ بار و تکرار مکرر تاریخ می ­رسیم. و این پاندول سنگین و ننگین که همانند شمشیر دیونیزوس برسر ما (دموکلوس) سنگینی می ­کند، انگار سر ایستادن ندارد؛ و کسی قرار نیست از خود بپرسد توسعه­ نایافته ­گی چه ­گونه می­ تواند با اعدام فله ­ای آن ­ها که زرنگ­ترند، برچیده شود؟ یا قانون انسانیت (که در فیلم پنج تا پنج بر آن تاکید می ­شود) دیگر چه صیغه ­ای است؟ و از ذهن و دهان کدام ساده­ لوحی بیرون پریده است؟ کدام انسانیتی دردش با کشتن دیگری درمان شده است که ما دومی باشیم؟ کدام اقتصادی با این هپروتی ­گری راه خود را یافته است که ما هم چشم به آن بدوزیم؟ کدام فاجعه ­ای بدون برچسب انسانیت تمام می ­شود؟ و مگر فاجعه ­ی جاری در جمهوری اسلامی با همین ادعاها و اطوارها کلید نخورده است؟

ادعاهای ذات­ گرا (همانند قانون انسانیت) آن­قدر بزرگ اند که کم­ و ­بیش بی­ معنا هستند؛ و می­ توانند در دستان هر دیگری بزرگ ورز بخورند و به پادینه ­ی خود دگردیسند. (و از همین روست که در گی رو دار هر فاجعه ­ای این نو پاداندیشی همه ­گیر می ­شود.) در نتیجه وقتی پای ادعاهای بزرگ و بی ­معنا به میان می ­آید، باید مشکوک بود. کدام نام کوچکی (این جا صابر ساعدی) قرار است قربانی شود و کدام نامه ­ی نام­گرا (این جا حقوق بشر و قوانین اساسی و عادی و مدنی) قرار است پنهان شود؟ پای کدام دیگری بزرگ که ردش در همه­ ی فجایع جاری دیده می­ شود، در میان است؟

ما هزاره­ هاست که با “پندار نیک”، “گفتار نیک”، و “کردار نیک” آشنا هستیم؛ چرا از خود نمی ­پرسیم چه ­گونه به این­جا رسیده ­ایم که از هر سه بیگانه ­ایم؟ و در کاسه ­ی سرمان هیچ کدام به درستی نمی­ گنجد؟ پاسخ پیچیده نیست؛ این انگاره­ ها ذات ­گرا و پوچ اند. پاسخ هیچ پرسش جدی ­ای نیستند. آغاز پرسش­ ها تازه اند (و برای ملتی که توان پرسیدن از خود و به چالش کشیدن خود را از دست داده است، هیچ ره­ آوردی نخواهند داشت.) هیچ­ کس با پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک مساله ندارد، همه ­ی مساله ­ها هنگامی گل می ­کنند که کسی در غیبت یک دیگری بزرگ از خود بپرسد: پندار نیک چیست؟ گفتار نیک کدام است؟ و کردار نیک چه گونه آغاز می ­شود؟ در اساس وقتی پای دیگری بزرگ در میان باشد هیچ پرسش اساسی ای در میان نخواهد بود. اهمیت ندارد این دیگری بزرگ اهورا مزدا باشد یا الله. اهمیت ندارد این دیگری بزرگ زرتشت باشد یا محمد. اهمیت ندارد این دیگری بزرگ شاه باشد یا شیخ. وقتی پای یک دیگری بزرگ در میان است، گفت­ و ­گو­ و اندیشه تعطیل است. آن چه در حضور دیگری بزرگ به عنوان اندیشه مطرح می ­شود، نشخوار و ادامه­ ی پیدا و پنهان اوست که سایه­ اش بر همه چیز سنگینی می­ کند.

واقعیت اما همیشه بسیار پیچیده ­تر است و پندار آن از این هم سهمگین ­تر؛ چه همیشه یک دیگری بزرگ تازه جای دیگری بزرگ قدیمی می­ نشیند. تکرار نام ­های بزرگی همانند زرتشت و محمد برای آن است که ما دیگری­ های بزرگ تازه را آسان­تر بپذیریم و به اقتدار آن­ ها آسوده ­تر گردن بسپاریم. در هر داستانی همیشه پای یک دیگری بزرگ در میان است. و ما باید از خود بپرسیم: آن دیگری بزرگ کیست؟ چه نسبتی با ما دارد؟ و چه ­گونه می ­توان او را سر جای خود نشاند؟ و از شر لطفی که مدعی آن است رها شد؟

نزدیک­ ترین و مهربان ­ترین دیگری­ های بزرگ، پدرها و مادرها هستند. به رابطه ­ی عجیب خود با آن ­ها نگاه کنید تا به عمق فاجعه برسید: چیزی میانه ­ی عشق و نفرت. چه، پدرها و مادرها (کم ­ و­بیش) هم دلیل همه­ چیزهای خوب برای ما هستند و هم علت همه­ ی گرفتاری­ ها. و ما چون امکان اندیشیدن به دیگری بزرگ و تعین تکلیف با آن را نداریم؛ هیچ ­گاه تکلیف ­مان با پدران و مادران روشن نیست. آن­ها همیشه بزرگ، فداکار، عارف، زحمت­کش و مهربان اند. (حتا اگر نباشند.)

دیگری بزرگ یک زنجیره است و پدرها و مادرها نزدیک ­ترین حلقه ­های این زنجیره­ اند. اگر آن ­ها تکلیف خود را با دیگری بزرگ روشن نکرده باشند، ما را با خود با آسوده ­گی به سیاه­ چاله ­ی دیگری بزرگ می ­برند. آن­ ها (به ­طور چیره ناخودآگاه) از مواهب آن بهره­ می ­گیرند و ما را برای ایستادن در صف آماده می ­کنند. راز این ناکامی زنجیره ­ای که به ادامه ­ی آن می ­انجامد و چرخه­ ی ناکارآمدی را می­ چرخاند برهان لطف است؛ چه، همه می­ دانیم (به ما آموخته اند) دیگری بزرگ (این جا پدر و مادر) عاشق ماست. و باور داریم که او نمی­ گذارد (قادر متعال است.) ما به بی­راهه (دانای کل است.) برویم! اما نمی ­دانیم که میان عشق دیگری بزرگ (حتا اگر باشد) و انتخاب ­های ما رابطه­ ای (که منافع ما را بیمه کرده باشد) نیست. دیگری بزرگ ممکن است ما را دوست داشته باشد، اما او نمی­ تواند (حتا اگر بخواهد) درستی و راستی انتخاب ­های ما را تضمین کند؛ چه، وقتی پای انتخاب در میان است، آن که فرمان می­ راند مهم است، نه آن که فرمان می­ برد. این ادعا که دیگری بزرگ می­ تواند ما را و منافع ما را به­تر از خودمان درک کند، دروغ بزرگی است که اقتدار هر دیگری بزرگی در گرو آن است. هیچ ­کس جای ما نیست و نمی­ تواند در تصمیم ­گیری­ ها به زبان آخوندی اولی ­تر از ما باشد. خودبنیادی و خودبسنده ­گی آغاز شکوفایی و توسعه است. و شکوفایی هوده ­ی عبور از دیگری بزرگ و ایستادن بر فراز پاهای خود است. بی­هوده بی ­راهه نرویم؛ شکوفایی و خدای­گانی با هم زاده می شوند. آن کس که با دیگری بزرگ تعریف می ­شود، هنوز زاده نشده است. آن کس که به اقتدار دیگری بزرگ گردن سپرده است و به لطف او امید بسته است، هنوز “کس” نشده است و نام کوچک ندارد.   

این فیلم تنها یک خوانش ساده از این روایت درازدامن “برهان لطف” است (عجیب نیست اگر پیرمرد موتور سوار، مدیر متل، صاحب ویلا، پیرمردهای ساکن ویلا و همه و همه صاحب کرامات اند و به صابر صبورانه لطف می­ کنند.) و تنها به کار پوشانیدن بحران­ های لایه لایه­ ی لطف و دیگری ­های بزرگی می­آید که ما برای خودمان ساخته­ ایم، تا بازی ادامه یابد و دیگری بزرگ دیگری از راه برسد و قربانی­ های بی ­شمار دیگری تحمل ایستادن در صف را پیدا کنند. تیزی تبر دیونیزوس (قدرت که برهنه است و دمکراتیک و پایدار توزیع نشده است.) بر گردن دموکلوس (مردمی که اتمیزه و پراکنده اند و هنوز شهربندند و به جای­گاه شهروندی نرسیده ­اند) واقعیت بزرگی است که لطف شیخ و شاه (که هر دو خود را جانشین خدا و ادامه ­ی لطف او می­ دانند) را پوست ­گیری و برهان لطف را برای هر گوشت و استخوانی برهانیده (برهانیزه، یا اگر نمی ­پسندید بخوانید به برهان تبدیل) می­ کند.

در ایران تا اطلاع پسین از هر آسیب­ شناسی ­ای که دیگری بزرگ را در کانون توجه خود نمی­ نشاند بگریزید. مساله ­ی اساسی فلات ایران چندین سده یا حتا هزاره­ ها توسعه ­نایافته ­گی است و دیگری بزرگ همیشه در هسته ­ی آن نشسته است. توزیع قدرت و توزیع پایدار آن پایان دیگری بزرگ در این منطقه است. برای توسعه ­نایافته ­گی درمان فوری، معجزه ­آسا و آسان وجود ندارد. توسعه ­نایافته­ گی با اعدام این و آن و آمدن این و رفتن آن حل نمی ­شود. توسعه­ نایافته­ گی همانند شکست در یک بازی شطرنج است. می­ توان این بازی را برد، اما همه چیز به حرکت ­های نخستین و گشایش­ های آغازین ما گره خورده است. فهم و توزیع قدرت را جدی باید گرفت. مشکلات ایران را تا هسته­های سخت آن ­ها در تاریخ باید پی گرفت. همه ­ی سنگ ­ها و خرسنگ ­ها را باید برگرداند، هیچ نکته ­ای نباید از قلم بیفتد؛ باید به چشم ­های دیگری بزرگ ذل زد؛ باید روی پاهای خود ایستاد و دیگری بزرگ را سرجای خود نشاند. باید دوباره زاده شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=45375 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x