افتاده فریاد از پا
به خواب رفته رویا
دور افتاده گوش از صدا
از زیر پام
پلهها می روند بالا
اگر دوتا یکی نکنم
نمی رسم به هنگام وُ
گوش فراموش می کند
هرچه جز خاموشی را
دهانِ خشک، خشک تر
حنجرهی زخمی، بی نواتر
چه بر سرم آورده اند فریاد ها؟
از سرهای رو به هوا وُ
سازهای ناهمگون وُ
آوازهای بی آوا،
دگر چه داری انتظار؟
می ترسم حتا فراموش شود ابوعطا
آبی هم نمانده که برود سر بالا!
زخمی شده اند زخمهها
شکسته اند آرشه ها
از کوک افتاده اند سازها
خارج شده اند از راه
به گوش نمی رسد صدا
سینه ها شده پر آه . . .
بیدار کن سازت را!
راهی بزن!
شعری بخوان!
هنوز هم می روند بالا، پله ها
بالا نیز، میرود بالاتر
نه…، نمی رسد به گوش!
آوایی نه… نه هنوز،
تا آن بالا راهی مانده بلندتر از صدها آه . . .
می دوم پله ها را دوتا یکی بالا.
یک پرده بالاتر
بیش از این نمی آید از این سازها
گم کرده اند صداها راه
آب اگر نیست، اشک که هست!
حالا تو بزن!
۲۲ آگست ۲۰۱۴ ـ بتل لیک مینه سوتا
بازنویسی ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰ ـ مریلند