پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

روزهای دشوار پاییز۶۲- مهدی فتاپور

خانم رفیعی

مهدی فتاپور از نخستین اعضای فدائیان خلق ایران 

ماه‌های شهریور و مهر سال ۶۲، دشوارترین روزهای زندگی من بود. در این دو ماه من چهار بار در تور تعقیب و مراقبت وزارت اطلاعات قرار گرفتم و گریختم. بعد از سی‌ وهشت سال هنوز وقتی راجع به آن روزها صحبت یا فکر می‌کنم، شب، کابوس می‌بینم: در انتهای یک خیابان فرعی نیمه ‌تاریکم، سایه موتور دوترکه‌ای سرپیچ خیابان ایستاده است. راننده را که از گوشه دیوار سرک می‌کشد و مرا می‌پاید می‌بینم. من هیچ راهی برای فرار ندارم و پاهایم خشک ‌شده است و تکان نمی‌خورد. هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم حرکت کنم.

در بهار ۶۲، پس از یورش به حزب توده ایران تصمیم گرفته شد که بدنه اصلی رهبری سازمان به خارج از کشور منتقل شود. من، انوشیروان لطفی و جمشید طاهری پور مسئول شدیم که در ایران بمانیم و عقب‌نشینی سازمان و انتقال بخشی از کادرها به خارج از کشور را سازمان دهیم.

 صمد اسلامی مسئول شهرستان‌ها و انوشیروان لطفی مسئول تهران بودند و من با هر دو جداگانه در ارتباط بودم. اواخر مردادماه برای آخرین بار با انوشیروان لطفی دیداری داشتم. انوش دو ماه بود که موارد مشکوک به تعقیب می‌دید. می‌گفت کلافه شده است. هر چه خود را پاک می‌کند بعد از چند روز متوجه می‌شود مجدداً در تور است. مأموران امنیتی می‌توانستند او را دستگیر کنند ولی گویا ترجیح می‌دادند که تعقیب و مراقبت را ادامه دهند و به بقیه روابط دسترسی پیدا کنند. آنشب ما بعد ازخاتمه ی صحبت‌های اصلی مان تا صبح حرف زدیم و بیدار ماندیم. از دوران دبیرستان هم کلاس و دوست بودیم. از خاطرات مشترکمان، ازدوران دانشجویی، زندان، روزهای خوب وبد، دوستانی که ازدست ‌داده بودیم بخصوص از محمود نمازی همکلاسی دیگر دوره دبیرستانمان که تمام راه را با ما بود و سال ۵۴ زیر شکنجه کشته شد. شاید هر دو احساس می‌کردیم که این آخرین دیدار ماست. تصمیم گرفتیم که او تلاش کند از حلقه تعقیب خارج شود و پس‌ازآن همه امکانات خود را ترک کند و در صورت مشاهده مجدد تعقیب رابطه بخش‌های مختلف تهران و همچنین تشکیلات تهران با شهرستان‌ها قطع و هر بخش مستقل کار کند.  

انوش چند روز بعد ازاین دیدار، قبل از اجرای تصمیماتی که گرفته بودیم دستگیر شد. او سه امکان سازمانی از طرف تشکیلات تهران برای مخفی شدن در اختیار من گذاشته بود. علاوه بران من دو امکان شخصی از رفقایی که در درون تشکیلات فعالیت نداشتند و هیچ خطری آنان را تهدید نمی‌کرد تدارک دیده بودم. امکان شخصی مطمئن اولم ساسان  و مصی از اقوامم بودند. ساسان از کادرهای سازمان بود ولی در آن مقطع روابطش به گونه ای بود که من از پاک بودن آنان مطمئن بودم.

در روزهای دوم و هشتم شهریور خانم‌های صاحب‌خانه دو امکانی که داشتم متوجه شدند خانه تحت نظر است. بار دوم یعنی روز هشتم شهریور پس از یک تعقیب طولانی و با ترکیبی از اقبال و آرتیست‌بازی موفق شدم از تور بگریزم و به خانه ساسان و مصی بروم. بعد از تعقیب سنگین هشتم تیرماه به این نتیجه رسیده بودم که انوش و مسئولین اصلی تشکیلات تهران را دستگیر کرده‌اند و به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا قاطعیت نشان نداده و همان شب که انوش را دیدم تصمیم نگرفتیم که فوراً ارتباط بخش‌های مختلف تشکیلات قطع شود. با انوش از طریق قراردادی که داشتیم و از طریق رابط تلفنی‌مان قراری گذری گذاشتم. بجای من ساسان سر قرار رفت. تصمیممان این بود که قرار را اجرا نکند و بدون اینکه این طرف ان طرف را نگاه کند از محل رد شود و فقط ببیند که آیا انوش سر قرار آمده است یا نه. انوش نیامد و من مطمئن‌تر شدم که انوش و مسئولین تشکیلات تهران دستگیرشده‌اند.

روز بیست شهریور قرار داشتم ولی قصد نداشتم آن را اجرا کنم. روز هفدهم شهریور صمد را دیدم. او به من اطمینان داد که در این فاصله چند بار با رفقای تهران قرار داشته و هیچ‌یک از رفقای مسئول دستگیر نشده‌اند وگرنه او خبردار می‌شد. او مطمئن بود که همه رفقا سالم‌اند و من اشتباه می‌کنم. اطمینان او شک مرا برطرف نکرد ولی براثر صحبت‌های او، حماقت کردم و تصمیم گرفتم به منطقه بروم و بدون اینکه قرار را اجرا کنم محل را چک کنم.

 قرار در کافه‌ای در نبش یکی از فرعی‌های  خیابان یوسف‌آباد و نزدیک به سه‌راه یوسف‌آباد بود. من با ساسان و مصی و پسر دوساله‌شان سامان با اتومبیل از خیابان یوسف‌آباد و جلوی کافه رد شدیم. خیابان خلوت بود و هیچ نکته مشکوکی ندیدم.  سه خیابان بالاتر در یک خیابان فرعی ماشین را پارک کردیم. من زودتر پیاده شده و دست سامان را گرفتم و جلوتر از آن‌ها به سمت خیابان یوسف‌آباد آمدم. قصد داشتم عرض خیابان را رد کرده و بدون اینکه بسمت محل قرار بروم، فرعی را ادامه دهم و در حین رد شدن از خیابان ببینم آیا نکته مشکوکی وجود دارد یا نه. یک جوان سر تقاطع  فرعی با خیابان یوسف‌آباد در سمت دیگر فرعی ایستاده بود و پشت به ما داشت. وقتی به نزدیکی خیابان یوسف‌آباد رسیدم برگشت و نگاهش از من گذر کرد و دوباره رویش را برگرداند. حدود بیست متر با او فاصله داشتم نمی‌دانم چه چیز در نگاهش دیدم که یک قطره آب سرد بر فرق سرم چکید و تا انگشت‌های پایم جریان پیدا کرد و تمام بدنم یخ زد. چند لحظه بعد در چند نقطه  خیابان که تا آن لحظه عادی نشان می‌داد، حرکت دیدم. در دلم گفتم همه‌چیزتمام شد و به حماقت خود لعنت فرستادم.

  یک موتور دو ترک چند صد متر جلوتر از ما دور زد و به سمت من که کنار خیابان ایستاده بودم تا به آن طرف خیابان بروم، آمد. وقتی تصمیم گرفته شد من در ایران بمانم، به رفقا گفتم که من حتماً سیانور می‌خواهم و رفقا دو کپسول سیانور قوی و خالص برایم تدارک دیده و در اختیارم گذاشته بودند. کپسول سیانور را از زیر زبانم به زیر دندان‌ها سراندم. اگر موتور نیم متر به من نزدیک‌تر شده بود سیانور را گاز می‌زدم. ولی آن‌ها بدون اینکه به من نگاه کنند راهشان را ادامه دادند و رفتند. به ساسان و مصی که بما رسیدند، گفتم تمام شد. احتمالاً مرا دستگیر می‌کنند و ممکن است شمارا هم دستگیر کنند. گفتند که من اشتباه می‌کنم و آن‌ها چیز مشکوکی نمی‌بینند. از خیابان بعدی دور زدیم و بسمت ماشین رفتیم و سوار ماشین شدیم. ماشین یک فولکس قورباغه‌ای بود و من به‌راحتی می‌توانستم از شیشه عقب بدون اینکه از دور دیده شوم پشت سر را کنترل کنم. آشکارا تعقیبمان می‌کردند. همان موتوری که دیده بودم جزء آن‌ها بود. قصد داشتند همان برنامه انوش را در رابطه با من هم اجرا کنند و احتمالا پس از مدتی تعقیب و رسیدن به باقیِ روابط مرا دستگیر کنند.

آن روز من از راهی که ساسان از قبل شناسایی کرده بود، فرار کردم. چند روزپس از فرار من، ساسان را دستگیر کردند. او شکنجه سنگینی شد. از او سر نخی از من و محل قرار من و صمد را می خواستند.  او را به چهارسال زندان محکوم کردند. چند روز بعد با محل کارش تماس گرفتم. باکمی تأخیر ارتباط وصل شد. ساسان گفت هیچ خبری نیست و همه‌چیز عادی است و می توانم به خانه بیایم. لحن صدای غیر طبیعی او و کلمات ناگفته اش برای من تردیدی باقی نگذاشت که او دستگیر شده و در زندان است و تلفن محل کار به زندان وصل است. بعدها فهمیدم که کسی که با من صحبت کرده بود نه ساسان بلکه یکی از بازجویی هایی بوده که صدایش با صدای ساسان مشابهت هایی داشته.  اقبال به من یاری کرد که او چند ماه قبل از اعدام سراسری سال ۶۷ آزاد شد وگرنه زخمی عمیق و التیام ناپذیر بر جان و روان من تا آخر عمر باقی می‌ماند

آخرین امکان سازمانی‌ام را یک ماه بعد، روز بیست و دوم مهرماه از دست دادم. صاحب‌خانه متوجه شد که خانه تحت نظر است. ‌بعد از خروج از خانه سخت‌ترین تعقیبم را داشتم. یک‌بار تلاش کردم که بگریزم ولی بعد از چک کردن متوجه شدم هنوز در تور آن‌ها هستم. آن‌ها متوجه شده بودند که من میدانم تعقیب می‌شوم و قصد دارم فرار کنم. هرلحظه ممکن بود تصمیمشان را تغییر دهند و مرا دستگیر کنند. به آب‌وآتش زدم و موفق شدم از یک فرصت به‌دست‌آمده استفاده کرده و فرار کنم. پس از اطمینان از اینکه در تعقیب نیستم  به خانه رفقایی که آن‌ها را پرویز و مهتاب می‌نامم و دومین امکان فردی من بودند رفتم. شرح کامل این دو ماه نیازمند نوشته‌های جداگانه‌ای است که در آینده به آن خواهم پرداخت.

پرویز و مهتاب در آن مقطع هیچ ارتباط مستقیمی با سازمان نداشتند و دلیلی وجود نداشت که تحت نظر باشند و یا لو بروند. مادر مهتاب از کارمندان عالی‌رتبه رژیم گذشته بود. به دلیل اینکه هیچ نکته  ضعفی در پرونده او وجود نداشت دستگیر نشده ولی از کار برکنار شده بود. او تقریباً هرروز به مهتاب که حامله بود سر می‌زد و برای او غذا می‌آورد. پرویز شب اول به من گفت که آن‌ها هیچ مشکلی ندارند، من می‌توانم تا زمانی که نیاز باشد آنجا بمانم، ولی اگر مادر مهتاب بفهمد که من فراریم حتماً خواهد ترسید و با مهتاب صحبت خواهد کرد و ماندن من در این خانه ناممکن خواهد بود.

شب بعد مادر مهتاب که من او را اینجا خانم رفیعی می‌نامم؛ شام خانه آن‌ها بود. پرویز مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان مهندس مشیری از دوستان من هستند. در خوزستان کار می‌کنند و چند روزی به تهران آمده اند.

خانه آن‌ها دریک ساختمان دوطبقه بود و آن‌ها در آپارتمان طبقه دوم زندگی می‌کردند.  راه‌پله از جلوی در بالاآمده و بعد از خانه آن‌ها تا پشت‌بام ادامه می‌یافت. من دو پتو برداشتم و روی راه‌پله جلوی در پشت‌بام پهن کردم و هرروز وقتی خانم رفیعی تلفن زده و خبر می‌داد که  می‌آید می‌رفتم و روی پله‌ها جلوی در پشت‌بام  می‌نشستم و تا یکی دو ساعت بعد که خانم رفیعی می‌رفت کتاب می‌خواندم. ده روزی این برنامه ادامه داشت و خوب پیش رفت.

یک روز خانم رفیعی که احتمالاً فکرش جای دیگری بود فراموش کرد که به طبقه دوم رسیده است و راه را ادامه داد و بالا آمد. من که با خیال راحت نشسته بودم و کتاب می‌خواندم ناگهان خانم رفیعی را جلو خودم دیدم. بلند شدم و سلام کردم. او پرسید اینجا چه کار می‌کنید آقای مهندس. گفتم زنگ زدم نبودند؛ آمدم اینجا نشستم تا بیایند. گفت نه من زنگ زدم خانه هستند. تشریف بیاورید. رفتیم پایین و زنگ زدیم و مهتاب در را باز کرد.

خانم رفیعی بعد از غذا نرفت و تا عصر که پرویز از سرکار آمد صبر کرد. یک ‌لحظه فرصت کردم و به پرویز گفتم که خراب شد خانم رفیعی مرا درراه پله‌ دید. برای من قطعی بود که با این بدشانسی که آورده‌ام کار خراب‌شده است و دیگر شانسی برای ماندن در این خانه ندارم. تمام امکانات را در ذهنم مرور می‌کردم. هیچ جایی را پیدا نمی‌کردم. با صمد یک هفته بعد قرار داشتم. علاوه بران، بچه‌های شهرستان همه از شهرهای کوچک گریخته و  به تهران آمده بودند و خودشان مشکل داشتند و امکان پاکی در اختیار نداشتند تا من از آن‌ها استفاده کنم. برای رفیقمان کریم (مسئول تشکیلات تهران) قراری از طریق کانالی که شرکت یکی از اقوام من بود فرستاده بودم ولی ممکن بود حدود یک هفته طول بکشد تا قرار وصل شود. در این‌یک هفته چه کار می‌کردم و کجا می‌رفتم. هیچ امکانی به نظرم نمی رسید.

چند ساعت بعد پرویز آمد. خانم رفیعی پرویز را ‌گوشه‌ای کشاند و با او پچ‌پچ ‌کرد. پرویز هم خیلی با دقت گوش می‌داد. طوری وانمود می‌کرد که به فکر فرورفته است. روشن بود که من دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم. تمام مدت می‌کوشیدم امکانی را به یاد بیاورم که بشود آنجا یکی دو هفته مخفی شد ولی عقلم به‌جایی نمی‌رسید. مستأصل شده بودم.

 خانم رفیعی خیلی گرم با من خداحافظی کرد و رفت. فوری به‌سوی پرویز رفتم و پرسیدم. چی گفت؟ با لبخند همیشگی‌اش سؤال کرد که من به او چه گفته‌ام. داستان را تعریف کردم. او خندید. پرسیدم یعنی باور کرد. گفت “آره جون عمه‌ات. از من پرسید که این مشیری کیست، من به او جواب دادم از دوستانم است. در خوزستان کار می‌کند. وقتی در تهران است،  گاهی به دیدن ما می‌آید و او گفت دروغ می‌گه پسر. تو چه ساده‌ای. این توده ایه و تحت تعقیبِ. جایی ندارد مخفی شود، می‌رود بالای پله‌های شما و آنجا می‌ماند. حتماً شب‌ها هم همان‌جا می‌خوابد. من دیدم آنجا پتو هم پهن کرده. ولی اصلاً به رویش نیار که من فهمیده‌ام. به مهتاب هم هیچی نگو. مشکلش جدی است. باید بهش کمک کنی”

با نظر مثبت خانم رفیعی که از آن روز پارتی من پیش پرویز و مهتاب بود، من تا اواخر آذرماه در آن خانه که هیچ ردی نداشت ماندم و قرارهایم را با برنامه‌ریزی و صرف وقت و اطمینان از عدم تعقیب طرف مقابل اجرا ‌کردم و از تور ماه‌های شهریور و مهر بیرون آمدم.

چندی پیش امکانی پیش امد که پرویز و مهتاب و خانم رفیعی را ببینم. خانم رفیعی به بیماری آلزایمر پیش رفته مبتلاست و فقط پرویز و مهتاب و نوه‌اش را می‌شناخت. خود را نبخشیدم  که چرا سستی کرده و این واقعه را زمانی می‌نویسم که او قادر بخواندن آن نیست. مثل همه بیماران مبتلابه آلزایمر برخی خاطرات دور برایش زنده است. پرویز می‌گفت هر وقت به زیرزمین خانه  می‌روم تا آنجا را مرتب کنم یا چیزی را درست کنم و کمی طول می‌کشد تا برگردم، او به شدت نگران می‌شود . بعد از برگشت می‌پرسد چی شده،  کسی را در زیرزمین مخفی کرده‌ای، مشیری آنجاست؟

مهدی فتاپور

۱۵.۱۲.۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=97368 لينک کوتاه

1.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasan
Hasan
3 سال قبل

“… عناصرى از گروهک آمریکایى رنجبران نیز در بسیج عشایرى نفوذ دارند که به جز سید حسن خاموشى، سید جمال حیدرى (پسر سید نصرالدین حیدرى) اسامى بقیه عبارتند از: “…” طبقِ اخبارِ رسیده پس از عزل ِ بنى صدر و تحتِ تعقیب قرارگرفتنِ فرخ سنجابى، وى در خانه‌ى شخصى به نامِ احمد اسدى که از ثروتمندان مشهد مى‌باشد، مخفى شده است. فرخ سنجابى تصمیم دارد که به خارج از کشور فرار کند. همچنین در منزلِ سید حسن خاموشى مشاور سید نصرالدین حیدرى افرادى چون خسرو سلیمى، رشید سلیمى اهل کلهر و گورگاه، جهانبخش اکبرى، ایرج سنجابى، رضا خان و سلیمان خان بهرامى نماینده سید نصرالدین در بسیج عشایرى جلسات توطئه آمیزى علیه انقلاب تشکیل مى دهد…”. کار، شماره ۱۲۲، مرداد ۱٣۶۰.

مهران شهابی
مهران شهابی
3 سال قبل
پاسخ به  Hasan

مسئول نشریه کار اکثریت در سال ۱۳۶۰ علی کشتگر بود . امروز نشریه دوماهه میهن را منتشر می کند.
چندی پیش علی کشتگر به بهانه اعدام زنده یاد سعید سلطانپور که در کار اکثریت هم در باره ی آن مطلبی در سال ۶۰ نوشته بود. ادعا کرد که رهبری وقت سازمان به او و کسانی که کار را منتشر میکردند اعتراض کردند که چرا در باره اعدام سعید سلطانپور مطلب نوشته شد؟
رهبران اکثریت به ادعای علی کشتگر اعتراض کردند که خواندن آنها در زیر مقاله علی کشتگر در نشریه دو ماهه خودش میهن جالب ست.
علی کشتگر که مسئول کوهی از مطالب علیه مخالفین حکومت بود که «تزئین» بخش نشریه کار میکرد فقط به درج خبر اعدام سعید سلطانپور «افتخارن می کند که بخاطر آن مواخذه شد . طفلک چه بچه ی مظلوم و تو سری خوری بود. کسی که مسئول نشریه کار بود طبق ضرب المثل :کی بود کی بود من نبودم » نمی تواند ثابت کند که رهبران اکثریت که خوشبختانه زنده اند چگونه او را مواخذه کرند . کی ؟ کجا؟ چگونه ؟ آیا می توان باور کرد؟
آری ، به این سادگی از پذیرش مواضع وحشتناک خودف رار می کنند بدون اینکه پاسخگوی آن به کسی حتی خودشان باشند.
نتیجه ی این بی مسئولیتی ها انفعال انفعال انفعال انفعال انفعال انفعال انفعال انفعال …. بزرگرین سازمان سیاسی چپ نابود شد

لیثی حبیبی - م. تلنگر

جناب امیر ابراهیمی، سلام بر شما
من شما را نمی شناسم و نمی دانم نام شما واقعی ست یا خیر. اگر مستعار است که حق هر کسی ست، پس نمی تواند فامیلی داشته باشد، مگر دارنده ی نام مستعار با فامیلی مستعار در آن باب پیشتر روشنگری کند. این بحثی دیگر است، بمانَد. چون جناب بهمن خیرخواه با فراز زیر به شما با تردید نگریسته بود، این توضیح را لازم دیدم.
فراز جناب بهمن خیرخواه: «جنابعالی ادعاهای سخیف خود را اگر جدی هستی نه اطلاعاتی …»

بر گردیم به درخواست شما. توجه داشته باشید که در منطق من اینجا سخن از فداییان خلق(اکثریت) در میان نیست. بلکه خط مشی سیاسی یک گروه(تند، آرام، میانه، هر گروهی) مورد نظر است.

و اصل سخن: یک گروه(هر گروهی) نمی تواند اعضای گروه های دیگر را عضو گروه خود معرفی کند و آن ها را آزاد سازد. مگر در حالت های بسیار خاص. وگرنه براحتی دست اش رو می شود و بعد از آن دیگر توان نجات افراد گروه خود را نیز نخواهد داشت. یعنی هم ناتوان و هم دروغگو می شود.

من اکثریتی نبودم، ولی وقتی اول بار از فردی مشهدی شنیدم که آقای کشتگر رفته بود زندان مشهد و او را تأیید نکرده بود، تا آزاد شود؛ از شنیدن آن خبر نارحت شدم. ولی آن فرد که مورد تأیید آقای کشتگر قرار نگرفته بود، از کار آقای کشتگر دفاع کرد. و من بعد از آن به این موضوع ژرف اندیشیدم و دیدم راست می گوید، زیرا در غیر این صورت از نجات رفقای خود هم عاجز می شدند. اگر از یک جمعی کسانی بخواهند آزاد شوند، من دوست دارم آزادی شامل همه گردد. به همین خاطر شخصن چنان مأموریتی را نمی پسندم، و اگر در گروهی فعال باشم، عذر خواسته آن را نمی پذیرم. زیرا برایم بسیار بسیار دشوار است رفیق خود را در بین کسانی آزاد سازم، که آنجا همه دوست دارند آزاد شوند. ولی آن منطق هم درست است که تو یا باید خواستار آزادی همگان باشی و نروی به زندان. و یا اگر رفتی می توانی فقط رفقای خود را آزاد کنی، نمی توانی، آن توان و امکان را خراب(لوث) کنی و به خطر اندازی، مگر برای موارد بسیار خاصی که دیگر نامش خراب کردن نیست؛ همه آبادی ست.
من خودم دوبار دست به آزاد کردن افرادی زده ام؛ یک بار افراد را می شناختم؛ پیش از آن دشمنان قسم خورده ی من بودند که حالا گرفتار شده بودند. ولی بار دوم نمی شناختم. زیرا آزادی گذشته از آزاد شدن یک فرد، در کل برایم امری بسیار دلپذیر است. چندین بار فیلم پاپیون را دیده ام. همه چیز آدمی در آزادی چیز دیگری ست. به قول محمود اعتماد زاده(بِه آذین) «گفتا در آزادی»(کتابی ست به همین نام) و رفتار در آزادی، خوردار در آزادی و گَشتار و کردار در آزادی دیگر است(این را من می گویم). دانش آموز بودم، کتاب ایشان متنی پیچیده داشت. گاه مجبور می شدم فرازی را چند بار بخوانم تا دریابم که مرد با چه منظوری پشت پیچیده نویسی های عجیب مخفی شده. و همان باعث شد که دریابم، نام اصلی آن کتاب «گفتار در خفقان» است؛ وگرنه آزادی معنی بسیار روانی دارد، گُل واره، زیباست؛ نقش جوانی دارد. چشمه را می مانَد، و در روشنای آسمان خورشید و ماه به خود می خوانَد. و گاه ابر های انبوه در دلش نشینند و در او یار بینند. شاید هم ره می بندند تا به تلخ هستی ما بخندند. داستانی غریب دارد این زیبا.

بیایید در هر حالی انصاف داشته باشیم و همیشه نیک و بد را بگوییم. آقای مهدی فتاح پور یکی از فعالان قدیمی در یک سازمان ایرانی ریشه دار و بسیار مهم است. فداییان خلق بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ نوین ایران اند، و سازنده ی آن سازمان بزرگ میهنی همین فتاح پور های دریا دل بودند البته با گرایش های گوناگون. و این گوناگونی طبیعی بود که در آینده خود را نشان دهد. «کبوتر با کبوتر، باز با باز …»
طرفدار یک گروهی بودن بسیارگاه خیانت به گروهی دیگر نیست؛ بلکه همان داستان عقلی و منطقی قدیمی همیشه تازه است: «کبوتر با کبوتر، باز با باز …» بسیارانی این گرایش درونی آدمیان که بسیار بسیار اهمیت دارد را هیچ می شمارند. و این کاری صادقانه و منصانه نیست.
جناب ابراهیمی، توجه داشته باشید که از «این ها»* خیری به من نرسیده؛ ضرر اما فراوان رسیده. ولی این دلیل نمی شود که منطق زیستی خود را بخاطر آزردگی، از اندیشه پاک کنم و با خشم ره بر خرد ببندم. نخیر، من آن نمی کنم. همیشه باید متوجه بود که سخن و عمل ما چقدر به سود بشر صادق، شریف، عدالتخواهان، آزادگان و زحمتکشان یدی و فکری جهان است، و چقدر نیست.

مثال: روزی در شهر اِسن آلمان حزب چپ آلمان و فداییان خلق(اکثریت) جلسه ای مشترک داشتند، مرا نیز که فدایی نبودم، لطف کرده به عنوان شاعر جلسه دعوت کرده بودند. در آن جلسه گذشته از شعر خوانی، از گفتار آقای فتاح پور با کمال دوستی انتقاد کردم؛ زیرا بسیار لازم دانستم بیان شود تا شاید بکار آید. بعد احساس کردم از انتقاد من علیه ایشان سوء استفاده شد. در نتیجه دیدم انتقاد نکردن من از انتقاد کردن در آن شرایط بهتر بود. بعد از مدت کوتاهی که هنوز آنجا حضور داشتم، پشیمان شدم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. گرچه اعتراض من با کمال صداقت بود و برای زمین زدن کسی نبود.

انسان باید قبل از هر چیز صادق باشد. بعد باید دقت داشته باشد که خشم او نتواند بر کس یا کسانی بیهوده ضربه بزند و چشمه ی بحث را گِل آلود سازد. من هزار تا عیب دارم؛ ولی زندگی به من آموخته که باید مواظب باشم، تا مبادا حقی از دشمن خود زیر پا اندازم. به همین خاطر گاه پیش می آید هنگام انتقاد از کسی جمله ی بکار برده شده ی خود را پاک کرده ام و جمله ای با بار سبکتری جایش نهاده ام، تا مبادا دیرتر بخاطر سنگینی گفتار علیه دیگری، دچار دادگاه وجدان شوم. باید همان که بوده را با انصاف و همه جانبه نگری بیان کرد. ما که نمی خواهیم آبروی مردم را زمین بزنیم؛ می خواهیم خود و دیگران را با کمال صداقت افشا کنیم تا اگر زشتی صورت گرفته، تکرار نشود؛ و حال فردی و همگانی بشر بِه گردد. تمام تلاش های صادقانه برای رسیدن به این مفهوم است. و در همین راستای زیباست که ما آدم ها گاه حتی هر روز به سود زیبایی تغییر می کنیم. و برای این شدن باید کمک کار و یار هم باشیم. بیایید باور کنیم که این شدنی ست.

و توضیح برفک*«از «این ها»* خیری به من نرسیده»: منظور از «این ها» کل نیرو های سیاسی خارج از کشور است + حقوق بشر چی ها. اهل تهمت نیستم، می توانید به وبگاهِ ویژه ی من سر بزنید و ببینید با من چه کرده اند. امروز ۱۶ دسامبر، این زندگی بسیار بسیار وحشتناک و پر از بی عدالتی و بیرحمی های عجیب و باور نکردنی وارد نوزده سالگی شد. کوتاه همینقدر بگویم که شریف ترین هایش مثل همین آقای فتاح پور سکوت کرده اند؛ یعنی در توهین و تهمت و دروغگویی و بی وجدانی کردن علیه من شرکت نمی کنند. ولی باقی بیرحمانه در جنایت علیه من، حتی کودک من، نزدیکان و دوستان من، و علیه حقوق و قانون و «اعلامیه ی جهانی حقوق بشر» مستقیم شرکت داشتند و دارند. اهل تهمت نیستم، جلسه ای بی طرف دادگاهی عادلانه تشکیل دهند تا هر جمله ی خود به اثبات رسانم.
ولی من حق هیچ کسی از جمله سکوت کنندگان و حتی یورشگران را زیر پا نمی نهم. نیک و بد را با هم می گویم؛ البته اگر نیکی در کار باشد. همه ی هستی خود را باخته ام؛ و این دست آورد من است؛ پس دو دستی نگرش می دارم.
زنده باد صلح و دوستی، و زنده باد آزادی و عدالت! بیایید بیش از این ها با هم مهربان باشیم.
همین. پیروز و شاد باشید

امیر ابراهیمی
امیر ابراهیمی
3 سال قبل

در باره همکاری با دادستانی و ملاقاتهای دائمی و همچنین دستگیر شدگان که با تایید اکثریتی بودن آزاد میشدند نیز روشنگری کنید .

یهمن خیرخواه
یهمن خیرخواه
3 سال قبل

خجالت بکشید
من هم در همان شرائط تا سال ۶۵ که رفقای ما را دستگیر بودند در ایران بودم.
هنوز مثل آقای فتاپور از کابوس های بین مرگ و زندگی خیس عرق می شوم.
یاد رفقائی که دستگیر شدند و تا آخر مانند هزاران نفر دیگر در مقابل حکومت ایستادند و نه گفتند وبرای مردم استقلال ، آزادی و عدالت اجتماعی جان باختند گرامی باد .
چه آنها که که جان باختند و چه ما که هنوز در تبعید بسر می بریم به پاوه های امثال جنابعالی اهمیت نداده و نمی دهیم.
در باره مواضع نادرست سال ۵۸ بعداز اشغال سفرت تا سال ۶۰ هرکس مسئول عملکرد خویش ست .
شما حق نداری کلی گوئی کنی !
جنابعالی ادعاهای سخیف خود را اگر جدی هستی نه اطلاعاتی از کانال کنشگران حقوق بشری و ارگان های دیگر بین المللی بصورت مفید بری جنبش دادخواهی مردم ایران ارائه کن .
وگرنه معلوم نیست که با ‌ژست «انقلابی» برای حکومت کشتار جمهوری اسلامی شریک جرم می تراشی .
ادعای خود را قانونی و اثبات کن.
این جا ایران نیست.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x