چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم (قسمت سوم) – اسداله کشتمند

گفتم که در مبارزه دشواری که در پیشرو داشتیم زنان با استفاده از چادری و کودکان با ظاهر بی خبر از دنیای شان موثرترین پیک های ما بودند و خدمات عظیمی به سازمان مخفی حزب انجام دادند. روزی رفیق «کریمه کشتمند»، همسر برادرم «سلطان علی کشتمند» در منزل «سیدصادق» بدیدنم آمد

اسداله کشمند از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان، از جمله کسانی است که بعد از چیره شدن طالبان بر این کشور، توانست از ترورها و اعدام های دسته جمعی جان بدر ببرد و از کشور خود خارج شود. او در سلسله یادداشت هایی در صفحه ی فیس بوک خود به شرح خاطراتش از آن روزهای سیاه و چگونگی خروجش از کشور طالبان زده ی افغانستان پرداخته است.
اخبار روز این سلسله یادداشت ها را برای آشنایی خوانندگان خود با حوادث این دوره از کشور همسایه منتشر می کند. در زیر بخش سوم این خاطرات را می خوانید:

با رفیق محمود کارگر در فرودگاه بین المللی کابل


در سال های آغازین همین سده میلادی بود که دریک محفل عروسی در هامبورگ در گوشه ای نشسته بودم. تابه خودآمدم پروژکتورهای قوی فیلمبرداری محفل چشم هایم راخیره کرد. فیلمبردار؛ جوانی خوش سیما و خنده رو بطرفم آمد و گفت اجازه میدهید از شما فیلم بردارم. با سپاسگذاری از او موافقت خودرااعلام کردم. نگاهی بسویم انداخت، باتانی دو قدم برداشت ولی برگشت و در گوشم گفت من «مسعود عطائی» هستم. هیآت! او مسعود عطائی کوچک بود که در سال ۱۳۵۸خورشیدی عضو رابطم با «تیمور یوسفی» (مامایش) و «عتیق رحیمی» (شوهر رفیق مینا؛ خاله مسعود) بود. برخاستم و با محبت فراوان رویش را بوسیدم و خاطرات آن دوران بیادم آمد: مسعودکوچک که (در آن زمان شاید دوازده یا سیزده سالی بیش نداشت) بسیار هوشیار و باجرئت و دلاور بود. او و مادربزرگوارش (اگرفراموش نکرده باشم اسمش حمیده جان بود) خدمات بزرگی را به مثابه اعضای رابط بین گروه های مخفی حزبی انجام دادند. وقتی از اعضای رابط سخن به میان می آید؛ ده ها وصدها رفیق زن و کودکان خانواده های آنان در ذهن ما زنده میشود که خون درکف در راه دشوار حزبی که مخفی و در زیر شدیدترین فشارهای پلیسی قرار داشت، بزرگترین خدمات را انجام دادند. کودکان شاید مقیاس خطری راکه آنها راتهدید می کرد، درست نمی توانستند بسنجند ولی خانواده های شان، مردمانی با دل شیر بودند.

از برکت همین «مسعود عطائی» با یکی از رفقائی پیوند حزبی یافتم که هرباری که در باره اش فکر می کنم، دلشاد می گردم. او رفیق «عتیق رحیمی» است که دراوج اختناق دوره زمامداری باند امین از آلمان به کشور آمده و در جستجوی تنظیم رابطه با سازمان مخفی حزب بود. در یک جاده خلوت بین ده بوری و پل جدیدی که بر روی رودخانه کابل ساخته شده است، قرار گذاشته بودیم. جاده های موازی و نزدیک به هم از این سرک کشیده شده است که درنتیجه آن می شد به سادگی جاده بدل کرد. در نقطه معین نه ایستادم و در میان کوچه نقطهِ قرار و کوچه بغلی در حرکت بودم که صدای گام زدن های بلند و پرسروصدا روی سرک اسفالت شده به گوشم رسید. برای یک لحظه فکر کردم تحت تعقیب هستم ولی زود بر خود مسلط شدم زیرا صدای قدم های محکم مال یک نفربود. با خود گفتم اگر این یک نفر دشمن هم باشد شاید بتوانم از پس او برآیم. برای هیچ نبود که دو سال تمام در فرانسه ورزش رزمی تیکواندو را تمرین کرده بودم و با قوت جوانی که در خود حس می کردم، برایم اطمینان می داد که در برابر یک نفر مغلوب نخواهم شد. وقتی روبروی جوان بسیار خوش قیافه و شیک پوش قرار گرفتم، اسم رمز را بر زبان آورد. جای تردید نداشت؛ خودش بود؛ رفیق «عتیق رحیمی» که برای آن روزهای افغانستان بسیار شیک بود. این شیک پوشی را از آلمان با خود آورده بود.
***

یک هفته در منزل سید صادق جوانمرد و مهربان؛ ملای مسجد قلعه نو بدون هیچ دغدغه ای بسیار زود و خوش گذشت.
گفتم که در مبارزه دشواری که در پیشرو داشتیم زنان با استفاده از چادری و کودکان با ظاهر بی خبر از دنیای شان موثرترین پیک های ما بودند و خدمات عظیمی به سازمان مخفی حزب انجام دادند.
روزی رفیق «کریمه کشتمند»، همسر برادرم «سلطان علی کشتمند» در منزل «سیدصادق» بدیدنم آمد و بعد از چند دقیقه ای احوال پرسی، از من خواست که لحظه ای با او تنها صحبت کنم. آمده بود تا قراری از سوی کمیته رهبری مخفی حزب را برایم ابلاغ کند؛ بائیستی روز بعد در چهار راه ملی بس- میکروریان اول، ساعت… (دقیق بیادم نیست) آماده باشم تا رفیقی بایک موتر سرخ رنگ مرا به یک مخفیگاه حزبی انتقال بدهد. با سپردن رمزی که بائیستی مبادله می شد وداع کرد.

«فردا» برای من روز مهمی بود بناً در موقع لازم در چهارراه بین ملی بس و تپه مرنجان در میکروریان اول با چپن سبز رنگ، کلای قره قلی و لباس وطنی درست سر وقت رسیدم و بلافاصله یک موتر سپورتی (بگمانم فورد) دم پایم متوقف شد و جوانی خوش قیافه با موهای کمی جوگندمی از آن بیرون آمد. جملات رمز را مبادله کردیم و روانه بهشت موعود خود (مخفیگاه حزبی) شدیم. مدتی طولانی حرفی میان ما مبادله نشد؛ چنین است رسم و شیوه مبارزه مخفی، زیرا به صحبت اضافی نیازی نیست. با آن هم فکر می کنم از شاه دوشمشیره گذشته بودیم که، رفیق به آهستگی سرصحبت را باز کرد و درباره حمله ای که بر مخفی گاه قبلی من شده بود گفت که رفقا از طریق رفیق «ولی» در این مورداطلاع یافته اند. تعجب من وقتی بیشتر شد که به عنوان اطلاع گفت که رفیق «نسیم جویا» یکی از اعضای کمیته رهبری مخفی حزب دستگیر شده و به طورفوق العاده وحشیانه شکنجه شده است. این وضع برایم معما شده بود که چرا به من چنین رازهائی را می گوید. با خود گفتم شاید این رفیق به دلیل اینکه برادر رفیق «سلطان علی کشتمند» هستم بیش تر از حد معمول به من اعتماد می کند. این معما زمانی برایم حل شد که بعد از انتقال به مخفیگاه حزبی روزی ازجانب رفیق «ولی» دستورآمد که به مخفی گاه خودش بروم. با مخفیگاه او یعنی منزل رفیق «نیک محمددلاور» آشنائی کامل داشتم زیرا چند ماه قبل با رفیق «ولی» و رفیق ـ فرید مزدک» در آنجا یک هفته را با هم گذشتانده بودیم.

خوب بیاد دارم که در نزدیکی های پل آرتل بود که به رفیق راننده گفتم: «اگر در راه ما را دستگیر کردند، لطفاً بگوئید که من از کندز آمده ام و شما مرا به خانه دوستانم می رسانید» گفت: چشم! کندز را خوب می شناختم و سه ماه را در سال ۱۳۴۸ در بزرگترین فارم دولتی تجربوی پنبه آن دیار بنام «اورته بلاقی» کارمند وزارت زراعت بودم.

بامعمائی که رفیق راننده برایم ایجاد کرده بود و ذهنم را رها نمی کرد بعد از چنددقیقه ای، عقب جنگلک، در منطقه آقاعلی شمس که در دامنه کوه واقع است، رسیدیم.
حوادثی در زندگی انسان ها رخ می دهد که بسیار دقیق در ذهن آدمی حک میشود. حوادث این روز در ذهن من چنین شده است.

بارفیق ولی درمسکو- روزهای فستیوال بین المللی جوانان- ۱۹۸۵

رفیق راننده وقتی موتر را نگهداشت، در زد و اندکی بعد داخل حویلی بزرگی شدیم که اطاق ها بالاتر از دروازه در دامنه کوه ساخته شده بودند. روی همرفته محوطه بزرگی را طی کردیم و وارد دهلیز خانه های خشت سازی شدیم که دیوارهای بیرونی رنگ نشده بود. دهلیز مستقیم بود و با زاویه ۹۰ درجه به طرف راست ادامه می یافت. اطاق های سازمان مخفی در دست چپ قرار داشتند. وارد اولین دروازه ای شدیم که به اطاق دیگری هم راه داشت. دو رفیق در آنجا زندگی می کردند. با نام های اصلی شان معرفی شدم؛ رفیق «اشرف سرلوڅ» و رفیق «مالک پرهیز». رفیقی که مرا تا آنجا انتقال داده بود به رفقا «اشرف» و «مالک» دساتیر جداگانه ای داد و مقداری هم پول برای مصارف گذاشت و رفت.(بعدها با رفیق اشرف در روزنامه حقیقت انقلاب ثور و رفیق مالک در دستگاه کمیته مرکزی حزب همکار شدیم). ندانستم او کیست، چه نام دارد و در سازمان مخفی چه سِمتی دارد. همین قدر دانستم که باید از کادرهای بلندپایه حزب باشد.

روزها در مخفیگاه جدید با بحث های گوناگون با این دو رفیق و کتاب خواندن فوق العاده خوش میگذشت. روزی را بیاد می آورم که رفیق تنومند و پرنشاطی بنام «ولی پرهیز» در مخفیگاه ما به دیدن برادرش «مالک» آمده بود. این رفیق به قدری صمیمی و رفیق دوست و مهذب بود که تا آدم از نزدیک با او آشنا نشده باشد نمی تواند تصورش را بکند. آدم تردستی هم بود؛ یکبار«تیکه» (نوعی بازی با ورق) بازی می کردیم با شوخی ورق های بازی را خوب به هم زد و تقسیم کرد. درآخر تیم حریف را لاریس کرد یعنی سیزده قطعه یک جنس را برای خود تقسیم کرده بود. او که اکادیمی پلیس را تمام کرده بود، بعد از شش جدی به حیث سریاور زنده یاد رفیق ببرک کارمل چند سالی ایفای وظیفه کرد.

باری روز اول فقط چند دقیقه از رفتن رفیق مسئول (همان رفیق دریور) نگذشته بود که رفیقی لاغراندام و بسیارخوش صحبت و صمیمی وارد اطاق شد و خود را معرفی کرد: «محمود کارگر» رفیق «محمود کارگر» مخفی نشده بود زیرا خلقی ها او را نمی شناختند، او همراه با خانواده اش که متشکل از مادر قهرمان و یک خواهر و یک برادرش بود، در نیمه دیگر یعنی در سمت زاویه قائمه با اطاق های ما زندگی می کرد. اصلاً خانه را رفیق «محمود کارگر» به کرایه گرفته و نیم آن را در اختیار سازمان مخفی حزب قرار داده بود. از همان لحظه رفاقتی فوق العاده صمیمانه بین ما ایجاد شد که تا امروز با همان زیبائی دوران مبارزات مخفی ادامه دارد. بعد از شش جدی، او به یکی از مسئولین اتحادیه های صنفی افغانستان مبدل شده بود و با وقف فراوان تا آخرین روزهای حاکمیت حزب به مبارزه خود ادامه داد. هم اکنون او بازنشسته است و در کابل زندگی می کند.

کمتر از دو هفته ای از زندگی در مخفیگاه جدید نگذشته بود که رفیق «ولی» مرا احضار کرد. با نشاطی فراموش ناشدنی روانه مخفیگاه رفیق «ولی» که همان منزل رفیق «نیک محمددلاور»بود شدم و طوری که در بالا آمد با رفیق «آصف دین» دیدار تنظیم شده بود. رفتن به دیدن رفیق «ولی» برایم مثل این بود که پرواز می کنم. در فرانسه با نشرات حزب توده ایران آشنائی بالنسبه خوبی پیدا کرده بودم و از قصه های رزمندگان آن در دوران رژیم ترور و اختناق شاه از زبان شاهدان و حاضران در صحنه های نبرد هم مطالبی شنیده بودم. با درنظر داشت این مطلب، مبارزه مخفی در کادر یک حزب انقلابی برای من اوج عروج روانی بود. از خوش شانسی اولین مسئول من (رفیق ولی) نماد آن تصوری بود که از یک مبارز انقلابی در جریان مبارزه مخفی داشتم. دیدارهای قبلی با رفیق «ولی» برایم بسیار خوش آیند و آموزنده بوده و در ذهنم جا گرفته بود.در بخش های بعدی بیشتردرباره رفیق ولی خواهم نوشت.
***

با رفیق «نیک محمددلاور» در اولین ماهائی که سازمان حزبی در مکتب اشرافی استقلال (پسران ظاهرشاه و دو پسر محمد داود فقید و کلوله سنگهای دیگری از خانواده های اشرافی در این مکتب درس می خواندند) ایجاد شد دوست و رفیق شدم. زنده یاد«امین افعانپور»اولین منشی حوزه حزبی ما بود. تا سال ۱۳۴۷ که از این مکتب فارغ شدم جمع ما متبارزترین گروه مجموع شاگردان لیسه استقلال بود.

چه جمعه هائی را که در این سال ها جمع ما، در منزل رفیق «نیک محمد دلاور»که زندگی مرفهی داشت و تازه خانه زیبائی با درخت های بزرگ در کنار رودخانه در جاده ای مقابل لیسه حبیبیه آباد کرده بودند، میله نمی رفتیم. بعدها هر یک پراگنده شدیم «نیک محمد»رفت کیف در اتحاد شوروی برای تحصیل، «سلام شرر» و من رفتیم فرانسه، زنده یاد«امین افغان پور» که درآن زمان رهبر و بزرگ گروه ما بود ازدواج کرد، «دستگیر»و «حفیظ اشرفی» (که تا امروز بخاطر شرافت و گذشت و مهربانی هایش به طور معکوس کَرَک می نامیم اش) با همان لبخند صمیمانه همیشگی شان همانی ماندند که بودند، «نجیب» (برادرامین افغانپور) تخلص «سرغندوی» را برای خود انتخاب کرد، «ربیع سمیعزی» ماند و عشق فراوانش به فیلم های امریکائی (در شناخت هنرپیشه ها و قصه های زندگی شان، از همه ما دست بالاتر داشت)، «حیدر» غرق در رویاهای پاک جوانی اش ماند، «ابراهیم» تره خیل کم پیداتر شد (یگانه رفیقی که در جمع ما دانش آموز لیسه استقلال نبود)، زنده یاد «نجم الرحمن» که بعدها «مواج» شد در جمع ما آمد، «عطاءالله رادمرد» به عنوان رفیقی که بالا آمده و احتمال داده می شد که بسیار هم بالا خواهد رفت، «ایوب» و «جمعه خان» برادر کوچکترش و رفقای دیگری رد گروه ما راتعقیب می کرد، و گروه ما که پاطوقش روزهای پنجشنبه عصر منزل «امین افغان پور» بود و از آنجا سینما (آریانایا پارک) می رفتیم، از هم پاشید ولی از راه دور دوستی ها صد چندان شد. در آن زمان ها یگانه وسیله قابل دسترسی تماس برای ما، نامه بود که ذریعه پُست می فرستادیم. «نیک محمددلاور»از شوروی برایم منظماً مینوشت و عکس های خود را می فرستاد و من جواب می گفتم. هر هفته در پاکت های پیش پرداخت پُستی بنام آئروگرام به «امین افغان پور» نامه می نوشتم و او جواب می گفت. برای خانواده هر ماه یک یا دو بارمی نوشتم. «نیک محمد» همچنان پرشور و دریائی از هیجان وکوهی از ایمان بود. درباره رفیق «نیک محمددلاور» باید کتابی نوشت که حق مبارزات قهرمانانه این فرزند خلف خلق افغانستان را بجا آورد. امیدوارم بتوانم در خاطره دیگری مقداری این دینی را که شهادت خونین این رفیق قهرمان وطن به گردن همه اعضای حزب گذاشته است، ادا کنم.

فاصله ای که با پراگنده شدن ما در میان افتیده بود، هیچ خللی در محبت رفیقانهً ما وارد نکرد. تنها، اما بعد از ۷ ثور ۱۳۵۷ وانتصاب «امین افغانپور» به حیث معاون وزارت کلتور و موضع گیری های جدید او بود که چون ماده انفجاری نیرومندی پایه این دوستی دیرینه را فرو پاشاند. ازاین زمان به بعد با «نیک محمد» دوستی بسیار مستحکمتری جای های خالی را پر کرد. اگر در کار عظیمی که «نیک محمد» در پیشرو داشت موفق می شد، به احتمال قوی سرنوشت حزب و کشور ما طوردیگری رقم می خورد. گذشته از همه در زمان تسلط حاکمیت «وحشت و ننگ» خانه رفیق «نیک محمددلاور» به یکی از بهترین و مطمئن ترین مخفیگاه های دوران مبارزه مخفی حزب مبدل شده بود.
***

راستی این رفیقی که مرا از میکروریان تا آقاعلی شمس انتقال داد که بود و چه شد؟ در بخش های دیگر در این مورد خواهم نوشت.

از آن روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم تا رسیدن به ششم جدی انبوهی از حوادث دیگری اتفاق افتاد که ذکر هر یک تا اندازه ای کمک می کند تا آن روزگار را روشن تر ببینیم. در آینده ای نزدیک خواهم نوشت. در این جا فقط از یکی از میان آن حوادث یاد می کنم که؛ درباره رفیق «ضیاءالله عزیز» است. او از فرانسه در شرایط ترور و اختناق به دستور رفیق «نوراحمد نور» به داخل کشور آمد و مبارزه مخفی را با ظاهر خلقی آغاز کرد. حوادثی بر او و بر من گذشت که در بخش های بعدی تقدیم حضورتان خواهم کرد.


ادامه دارد

https://akhbar-rooz.com/?p=19328 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x