جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

زار – محمود طوقی

پیرزن دیر رسیده بودو جای سوزن انداختن در مجلس نبود. رماتیسمی که از جوانی گریبانش را گرفته بود امانش را بریده بود و از رفتن بازش داشته بود .اما وقتی شنید در حسینیه حاج حسین شلحه مراسم مولودی خوانی ست کفش و کلاه کرد تا خودش را به مراسم برساند.

 سال های زیادی بود که پایش را در مراسم مولودی خوانی نگذاشته بود .البته نقل پادردش تنها نبود دل ودماغ این نشست و برخاست ها را نداشت. کمی هم مثل همیشه ترس تو دلش بود .

از وقتی مردش مرده بود می ترسید خانه را خالی بگذارد و وقتی بر می گردد ببیند مشتی خرت و پرتش را که با آن روز را شب می کند آمده اند بار کرده اند و برده اند.

همیشه هم وقتی همسایه ها از دزدی هایی که در روستا می شد حرف می زدند لب به دندان می گزید و می گفت دوره آخرالزمان شده است و عن قریب است که آقا ظهور کند.

هفتاد سالی عمر از خدا گرفته بود وتا یادش می آمد کسی چشم حرام به مال کسی نداشت . آن روزها مردم روزی شان را از دریا و نخلستان می گرفتند .آن هایی هم که بلمی یا نخلی نداشتند جاشو بودند و در لنج های کویت و امارات نانشان را در می آوردند. امانمی دانست چرا ناغافل همه چیز وارونه شد . می گفتند همه چیز زیر سر کمپانی ست اما او نمی فهمید شوری آب چه ربطی به کمپانی دارد و اما وقتی آب شور شد نخل ها یکی یکی مردند و آدم ها ده تا ده تا برای کارگری راهی شهر شدند. کمی دور یا کمی نزدیک تر اما دیگر به روستا بر نگشتند سر راهشان یزد بود و اصفهان و شیراز و روستای آباد شلحه کم کم شد یک روستای بی کس و کار و یتیم . آن هایی هم که ماندند افتادند تو کار مواد و تا چشمش کار می کرد همه معتاد شده بودند و بنگی .همین ها بودندکه برای خرج عملشان دست به هر کاری می زدند اگر چیزی گیر شان نمی آمد در و پیکر و پنجره ها را می کندند و می بردند درب وپیکر هم که گیرشان نمی آمد می رفتند سروقت سیم ها و کابل های برق .

خودش با چشم خودش که ندیده بود اما همسایه ها جسد جزغاله شده چندتایی از آن ها را که زیر دکل های فشار قوی برق افتاده بودند دیده بودند.برق هم که همیشه خدا قطع بود تاریکی دست بدست گرما می دادتا تا پوست از گرده همه بکند.

پیرمرد که زنده بود گرما و تاریکی خیلی سخت نبود اما پیرمرد که رفت تنهایی و بی کسی هم آمد نشست تنگ دل تاریکی و گرما .

مولودی خوان دختر حاج یاسر بود که برو رویی زیبا داشت  و هر سال برای مراسم از شهر به روستا می آمد پول خوبی هم از حاج حسین می گرفت خودش با چشم خودش که ندیده بود نقلی بود که همسایه هامی کردند.دو سه نفر دف می زدند و او می خواند. صدای باز و دلنشینی داشت .در مدح مهدی موعود می خواند و او می گفت قربان جدت بروم چه وقت می آیی یعنی ظلم و جور از امروز بیشتر.

دختر یاسر می خواند و همه کف می زدند.جمعیت را صدای دلنشین دختر خوش

صورت و بالا بلند حاج یاسر و صدای دف دختران همراهش بد جوری گرفته بود.

 خوشی عجیبی به سراغ پیرزن آمد و سعی کرد خودش را برای ساعتی هم که شده داخل شادی مردم گم کند و غم ها و غصه هایش را فراموش کند.

 کف می زد و همراه جمعیت می خواند . احساس خوبی داشت، مثل روزگار جوانی و کم کم احساس کرد چیزی در جسم و جانش دارد به جنبش درمی آید.چیزی مثل باد ،گم و ناپیدا مثل وقتی که باد نیست ولی شاخه های درختان تکان می خورند.

دیگر درد پاهایش را احساس نمی کرد دوست داشت فضا باز بود و مثل دوران جوانیش دستی از آستین بیرون می کرد و سیر دلش می رقصید درست مثل شبی که قاسم را داماد کرد. آنقدر رقصید که ناغافل دستی گم و ناپیدا آمد و او را بلند کرد و محکم به زمین کوفت. و دیگر چیزی بیادش نیامد تا فردا آن روز چشم باز کرد و دید مردش رفته است ملا جواد را آورده است و ملا جواد طلسم سلیمانی را آویزان گردنش کرده است تا زارش قرار بگیرد و او را رها کند.

از آن تاریخ مردش منعش کرد تا در مراسم شادی بلند شود و پای کوبی کند و زارش را بیدار کند.

از آن روزگارسال ها گذشته بود و او دیگر پا به هیچ جشن و سروری نگذاشته بود و کم کم یادش رفته بود که زاری در وجود او خانه کرده است و نباید او را از خواب بیدار کند .

حالا دیگر تنها دختر خوش برو روی و بالا بلند حاج یاسر نمی خواند . بنظرش می رسید تمامی شلحه ثوامر و یا شاید تمامی دنیا دارند در مدح آقا می خوانند و او نیز می خواند و  از ته دل کف می زد .

سرش به دوار افتاده بود و قلبش تندتر و تندتر می زد عرق سردی از پاهایش بالا و بالاتر می آمد . احساس خوبی نداشت. بنظرش می رسید چیز غریبه ای دارد در جسم و روحش بزرگ و بزرگ و بزرگتر می شود.

آرزو کرد ایکاش مردش بود و با آن دست ها و بازو های ستبرش که از کار درون نخلستان زمخت و ستبر شده بود او را بغل می کرد و از حسینیه بیرون می برد تاشاید هوای تازه ای بخورد و از این حال بیرون بیاید.

https://akhbar-rooz.com/?p=110310 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
میم حجری
2 سال قبل

شاهکار.
عمر محمد طوقی ـ نویسنده زئالیست ارجمند ـ
دراز باد.
در این عصر عسرت از هر لحاظ.
به امید خواندن آثار دیگرش.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x