زخمی به دیدارت آمدم
و زخمی از دیدارت بر گشتم
جاده
قطره قطره به صحرا می ریخت
و رفتن
قصه ای طولانی داشت
مهتاب با تمامِ چهره می خندید
اما نه با من
مهتاب با من رویِ خوشی نداشت
مثل تو که با من
روی خوشی نداشتی
جای شکایت نبود
گوشِ تقدیر
شنیدن را نیاموخته بود
صحرا زوزه می کشید
باد می کوبید
مهتاب می خندید
و من تنها می رفتم
انگار
مادر نفرین کرده بود
که همیشه ی خدا تنها بمانم
گرسنگی
تا گلوی زرد کوه آمده بود
ییلاق و قشلاق،قوچِ خسته را
به قصیلِ سبز، نرساندند
تقدیر این بود
چوپان گناه نداشت
با آنچه بمن کردی
تنها مرا نیازردی
خودت را ،هم، کُشتی
زخمِ کتفِ من
التیام خواهد یافت
اما تو، با خودت چه خواهی کرد ؟
حالا دیگر
بوسه و گلبرگ
رویِ دستم مانده اند
دکتر سهرابی-کالیفرنیا