جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

زندگی یا فلاکت؛ داستان زنان

رختخواب بچه‌ها را آماده می‌کنم تا بخوابند و خودم مشغول پاک کردن چهل کیلو سبزی‌هایی می‌شوم که باید تا صبح، بسته‌بندی شده، تحویل دوست دست‌فروشم بدهم. دوست دست‌فروشم در همین محله عبدل‌آباد زندگی می‌کند و هرروز با خط شماره سه مترو، مستقیم تا ایستگاه شهید بهشتی می‌رود و آنجا بساط خوراکی‌هایش را پهن می‌کند

خدیجه مقدم

بیدارزنی: این داستان برگرفته از زندگی‌های واقعی زنانی است که در شرایط اقتصادی نابسمان کنونی با فقر و نداری زندگی خود را پیش می‌برند و کودکان خود را بزرگ می‌کنند.  خشونت خانگی را تجربه می‌کنند و با آن می‌جنگند.

چه شد که به این سرنوشت دچار شدم؟

توقع زیادی که از روزگار نداشتم. کیفیت زندگی و آرامش برایم مهم‌تر از هرچیز دیگر بود. آخر، وقتی آدم، کودکی‌اش در شرایط انقلاب و جنگ سپری شده باشد، صلح و آرامش، اولویت زندگی‌اش می‌شود.

همسر مهربانی داشتم. با همه‌ی اختلاف‌نظرها باهم کنار آمده بودیم. می‌دانستم اخلاق‌ مردسالارانه‌اش تقصیر خودش نیست و ریشه‌های عمیق‌تری دارد. گاهی هم تلاش می‌کرد، مرا بفهمد ولی موفق نمی‌شد چون مسئله‌ی مهمی برایش نبود. حتا گاه با شوخی می‌گفت: مریم جان، این‌قدر فمینیست ‌بازی درنیاور دیگر، بگذار از زندگی لذت ببریم. من با یک زن ازدواج کرده‌ام نه با یک مرد.

خانه‌ای اجاره‌ای در خیابان ستارخان داشتیم که به سلیقه‌ی خودمان و با کمترین هزینه، خیلی باصفا و زیبا شده بود. هر دو عاشق رنگ‌های شاد بودیم. از هر طرح سنتی، چیزی در خانه پیدا می‌شد. از روتختی چهل‌تکه هدیه مادربزرگ و کوسن‌های لاجوردی سوزن‌دوزی شده بلوچی تا رومیزی زرشکی پته‌دوزی کرمانی. هر چه تهیه کرده بودیم، رنگی بود؛ به‌طوری‌که دوستان، اسم خانه  گرم ما را «خانه رنگی» گذاشته بودند. بچه‌های سالم و شیرین و دوست‌داشتنی، دوستانی همدل و هم‌زبان، دورهمی‌های لذت‌بخش غروب‌های جمعه.

چه نعمت‌هایی بودند! چه شد که به این روز افتادیم. این سوالات هرروز مثل خوره روح مرا می‌خورد. با همه‌ی درایتی که فکر می‌کردم دارم، حتما یک جای کارم اشتباه بوده. خیلی وقت‌ها خودم را سرزنش می‌کنم.

  • مامان!
  • مامان … آرمان نارنگی منو قاپید و خورد!
  • مامان!
  • زهره مارِ مامان! الان … میام

به خود نهیب می‌زنم، باز که به این طفل‌های معصوم، بدوبیراه گفتی. چه قدر بددهن شده‌ام. می‌ترسم از خودم، خیلی تغییر کرده‌ام. کنارشان می‌نشینم و سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم و هر آنچه را که در باب رفتار با کودک خوانده و شنیده‌ام، بکار برم و با پسرهایم، آرمان و امید، همراهی کنم  تا صلح برقرار شود.

همین‌طور که با آنها حرف می‌زنم، باز گذشته‌ای نه‌چندان دور، چون یک فیلم سینمایی در مقابل چشمانم ظاهر می‌شود:  همسرم، علی، با پاکت‌های میوه وارد می‌شود. بچه‌ها بی‌اعتنا به میوه‌ها، پدر را در آغوش می‌کشند و از سر و کول او بالا می‌روند. این صحنه را خیلی دوست دارم. چقدر احساس خوشبختی می‌کنم. هیچ خبر بدی نمی‌تواند حال مرا خراب کند. امید دارم کرایه‌خانه‌ی عقب‌افتاده را هر طور شده جور کنم تا علی حقوق شغل دومش را بگیرد. نباید بگذارم دست‌کم تا آن روز، از حرف‌هایی که امروز صبح صاحب‌خانه با بداخلاقی به من گفت باخبر شود و نگرانی بیشتری پیدا کند. می‌دانم اگر آرامش نداشته باشد، اعصابش به هم می‌ریزد.

باید تلاش کنم همه‌چیز به‌ظاهر هم شده، آرام باشد تا او بتواند به کار خود ادامه دهد و کمی که بچه‌ها بزرگتر شدند و به مدرسه رفتند، من هم شغلی برای خود دست‌وپا کنم تا زندگی راحت‌تری داشته باشیم. هرچند همین الان هم شاید بتوانم کاری برای خود پیدا کنم؛ ولی می‌دانم که شهریه مهدکودک بچه‌ها خیلی بالاتر از حقوق من خواهد بود. به امید آینده، احساس خوبی به زندگی دارم.

رختخواب بچه‌ها را آماده می‌کنم تا بخوابند و خودم مشغول پاک کردن چهل کیلو سبزی‌هایی می‌شوم که باید تا صبح، بسته‌بندی شده، تحویل دوست دست‌فروشم بدهم. دوست دست‌فروشم در همین محله عبدل‌آباد زندگی می‌کند و هرروز با خط شماره سه مترو، مستقیم تا ایستگاه شهید بهشتی می‌رود و آنجا بساط خوراکی‌هایش را پهن می‌کند. چون از این ایستگاه، خط‌های متروی بالای شهر یعنی خط یک و سه، به سمت قلهک، قیطریه، تجریش و پاسداران عبور می‌کنند و مشتری‌های بیشتری نصیبمان می‌شود.

دوست دست‌فروشم از خود سرمایه‌ای ندارد و واسطه‌ای است برای فروش کالاهای زنانی چون من. سی‌ودو ساله است و مجرد. خیلی خوب با مشتری‌ها کنار میاید و اغلب تا شب هر چه در بساط دارد به فروش می‌رود. گاه دوازده ساعت کار می‌کند. سی درصد درآمد را خودش برمی‌دارد و بقیه را به  ما برمی‌گرداند.

خدا را شکر ویروس کرونا از راه مواد غذایی وارد بدن نمی‌شود و تا کنون مشتری‌هایمان را از دست نداده‌ایم. هرچند اوایل شیوع کرونا تعداد مسافرهای مترو کم  شد؛ اما حالا دیگر مترو به همان شلوغی سابق است ولی همه ماسک می‌زنند.

تحریم‌ها هم کاروکاسبی ما را بهم نزده، هرچند تعداد دست‌فروش‌ها بیشتر شده و رقابت سختی بینشان درگرفته. ولی بازهم خدا را شکر، من سالمم و می‌توانم از بازوی خودم نان بچه‌ها را دربیاورم.

خیلی‌ها بیکار شده‌اند. این تحریم‌ها لعنتی خیلی به ما مردم صدمه زد. آقایان خودشان آن‌قدر دزدیده‌اند و مردم را چاپیده‌اند که نمی‌فهمند مردم چه می‌کشند. دزدی‌ها و ندانم کاری‌هایشان را هم زیر پرچم تحریم پنهان کرده‌اند. خیلی‌ها مثل علی با تحریم‌ها، شغلشان را از دست دادند. طفلک علی، چه ‌کار خوبی هم داشت. یک شرکت ایرانی که با آلمانی‌ها همکاری داشتند و روی پروژه‌های انرژی خورشیدی کار می‌کردند. بعد از تحریم‌ها، چون کانال‌های مالی ارتباطی‌شان بسته شد، مدیر شرکت، چاره‌ای جز تعطیلی پروژه نداشت و همگی بیکار شدند، از مدیر شرکت تا نظافتچی. زندگی ما هم روزبه‌روز دشوارتر شد.

بیکاری از یک طرف و تورم از طرف دیگر، زندگی را بر ما سخت کرد. بیچاره علی در شغل دومش هم بدشانسی بزرگتری گریبانگیرش شد و زندگی ما به بادرفت. او هفته‌ای سه رو، حسابداری  یک شرکت به‌ظاهر بازرگانی را انجام می‌داد و از همه‌جا بی‌خبر، بدون این‌که اصلا بفهمد چه اتفاقی افتاده، بازداشت شد. یک روز مامورها ریختند شرکت و با حکم دستگیری، علی و چند نفر دیگر را بازداشت کردند.

از قرار معلوم، اصل‌کاری‌ها فرار کرده بودند و دستگاه قضایی به دنبال سرنخ، زورشان تنها به کارمندها رسیده بود. الهی که روزی ذلتشان را ببینم، همه‌شان را، از بالا تا پایین که مردم را به فلاکت کشاندند. بی‌کفایتی هم حدی دارد. هر وقت خواستند رفتیم پای صندوق رأی و برای ذره‌ای بهبودِ شرایط زندگی‌مان، در انتخابات شرکت کردیم؛ ولی هرروز وضع خراب‌تر شد. مملکتمان را حراج کرده‌اند و هیچ امیدی برایمان باقی نگذاشتند. هر کس هم حرف حق بزند روانه زندان می‌شود. اسم این، زندگی  نیست فلاکت است.

چه قدر دلم برای آغوش علی تنگ شده. کاش بود و سرم را روی شانه‌اش می‌گذاشتم و درد دل می‌کردم و آرام می‌گرفتم؛ هرچند از من و حرف‌هایم خسته شده بود و دیگر دوستم نداشت . نمی‌دانم، شاید هم تقصیر من بود؛ ولی من که مشاور و روانشناس نبودم. با همان اطلاعاتی که داشتم و عقلم می‌رسید. سعی می‌کردم کمکش کنم تا او سلامتی قبل از زندان را به‌دست بیاورد ولی نتوانستم.

پس از آزادی از زندان و بیکاری و ناامیدی  و افسردگی شدید، از همه مردم متنفر شده بود. انگار می‌خواست از خودش، خانواده‌اش، از ما و از زمین و زمان انتقام بگیرد. هر چه می‌گفتم علی جان، تو که تقصیری نداشتی! انگار مغرش‌ قفل کرده بود، حسرت می‌خورد که جوانی‌اش دارد مفت از بین می‌رود.

سبزی‌ها را باید بدون سروصدا  بشویم و طوری خردکنم که بچه‌ها بیدار نشوند.

سکوت شب‌ها را دوست دارم. چون با خودم خلوت می‌کنم، کسی هم مزاحم احوالم نمی‌شود. درواقع  تنها دل‌خوشی من، حرف زدن با سبزی‌ها و مرور خاطرات در خلوت و سکوت شبانه است.

به چهره آرمان و امید، نگاه می‌کنم. به نظرم خوشگل‌ترین بچه‌های عالم‌اند. چه قدر سر انتخاب اسم بچه‌ها باهم بحث می‌کردیم. خانواده من و علی از راه دور، سفارش اسم نوه می‌دادند. ولی ما اهمیت نمی‌دادیم و می‌خواستیم حتا در این زمینه هم مستقل عمل کنیم. با وسواس، نام‌هایی را که دوست می‌داشتیم می‌نوشتیم و گاه قرعه‌کشی هم می‌کردیم.

مفتخر بودیم که زندگی خوبی داریم و با آرمان و امید زندگی شادی داریم. لعنت بر کسانی که ما را به این روز انداختند. آن مردِ دزد پست بی‌شرف که جای مهر نماز هم روی پیشانی داشت، در قالب یک شرکت تجاری، پول‌شویی می‌کرد. همه دفترودستک حسابداری‌اش ساختگی و جعلی بود و در پوشش آن شرکت، هزار کار غیرقانونی انجام می‌داد. آن دزد مال مردم، بعدها معلوم شد وابسته به حکومتی‌ها بوده و با چندهزار میلیارد تومان به خارج از کشور فرار و تعدادی بی‌گناه و از همه‌جا بی‌خبر را روانه زندان کرد.

کاش علی آزاد نمی‌شد. چقدر روزهای ملاقات و آن بیست دقیقه وقت ملاقات خوب بود. همه‌ی عشقم را نثارش می‌کردم و با نگاهش سیراب از محبت می‌شدم. روحم برای آغوشش برمی‌کشید؛ ولی وقتی روزی گفت ما اجازه ملاقات شرعی داریم، از خجالت آب شدم و قبول نکردم. علی کم‌کم به نظرم تغییر می‌کرد. احساس غریبی به او داشتم ولی به روی خود نمی‌آوردم. به بچه‌ها گفته بودم پدرشان در سفر است و به‌زودی می‌آید. زندگی، روزبه‌روز روی خشنش را به ما نشان می‌داد. آهی در بساط نداشتیم. با اجازه علی، ماشین پرایدمان را فروختم تا پول وکیل و خرج زندگی را تامین کنم.

پس از یک سال علی آمد؛ ولی دیگر علی سابق نبود. گاه، به دنبال پیدا کردن کار و به قول خودش هر کاری، صبح از خانه بیرون می‌رفت و شب با حالی خراب و ناامید برمی‌گشت. نمی‌دانم چه می‌کرد، کجا می‌رفت. دیگر از کارهایش و دوستانش، برایم نمی‌گفت. هر وقت سوال می‌کردم عصبانی می‌شد و گاه به من توهین می‌کرد تا دیگر سوالی نکنم. با بچه‌ها هم بدرفتاری می‌کرد. خیلی مرموز شده بود. جلوی بچه‌ها سیگار می‌کشید. می‌ترسیدم  خودکشی کند یا مثل میلیون‌ها جوان افسرده، برای فرار از مشکلات، اول به‌صورت تفننی مواد مخدر مصرف کند و بعد هم گرفتار و معتاد شود و ذره‌ذره خودش را از بین ببرد. همین‌طور هم شد و خاک عالم بر سرمان آوار شد. او که متلاشی شده بود، فروریخت و نتوانست خودش را جمع‌وجور کند.

هنوز که هنوز است باورم نمی‌شود که علی، دستش را روی من بلند کند و این‌قدر خشن و بی‌رحم شده باشد. هرچند دستش را روی هوا گرفتم  و قدرت خودم را نشانش دادم؛ ولی دیگر نتوانستم به چشمانش نگاه کنم و ترکش کردم. نمی‌خواهم آن روزهای لعنتی را به‌خاطر بیاورم. بهر صورت هم ما را نابود کرد و هم خودش را.  من مانده بودم  و غرورم، با دو بچه کوچک.

سرمایه‌ای نداشتم. با فروش چند النگو و تعدادی خرده‌ریز طلا که از مراسم عقد و عروسی‌مان باقی مانده بود و بقیه پول پراید، به‌زحمت پنجاه میلیون تومان آماده کردم و دربه‌در به دنبال یک خانه در جنوب شهر تهران  گشتم. می‌دانستم که دیگر جای ما خیابان ستارخان نیست و باید بپذیرم و به محلات فقیرنشین نقل‌مکان کنم. تصمیم گرفتم خانه‌ای رهن کامل کنم تا دست کم از شر کرایه‌خانه خلاص شوم. با کفش آهنین مدت‌ها در بسیاری از محله‌های جنوب شهر تهران  به دنبال خانه‌ای مستقل گشتم. به هیچ‌کس  هم نگفتم که همسر ندارم، چون طلاق هم نگرفته بودم؛ یعنی نمی‌توانستم طلاق بگیرم، زن که حق طلاق ندارد. تازه می‌ترسیدم اگر طلاق بگیرم بچه‌ها را از من بگیرند. من که نه حق حضانت داشتم نه حق سرپرستی، حاضر بودم بمیرم ولی بچه‌ها آواره نشوند و پیش خودم باشند.

به هر بنگاه معاملات ملکی که مراجعه می‌کردم، با چند سوال متوجه می‌شدند که زن تنهایی هستم و کسی را ندارم و گرفتاری‌های جدیدی برایم به وجود می‌آمد. گاه از نگاه‌هایشان بدنم کهیر می‌زد و حالت تهوع عجیبی پیدا می‌کردم. با هزار بدبختی، دو اتاق در شهرک شریعتی، محله عبدل‌آباد، پیدا کردم. خیلی خوش شانس بودم که توانستم با پنجاه میلیون تومان، دو اتاق در طبقه سوم خانه‌ای کلنگی، سقفی، پیدا کنم.

سبزی‌ها را باید ساطوری کنم ولی هنوز خشک نشده‌اند. ملافه‌ای تمیز برمی‌دارم و در چند نوبت سبزی‌ها را داخل آن می‌گذارم و آب اضافی‌شان را می‌گیرم. خدا کند کیسه فریزر به‌اندازه کافی داشته باشم. مهم نیست اگر هم به‌اندازه کافی نبود. صبح قبل از بیدار شدن بچه‌ها از بقالی سر کوچه تهیه می‌کنم. سبزی‌ها را دسته‌دسته ساطوری می‌کنم و با دقت وزن می‌کنم. باید حدود چهل بسته نیم کیلویی شده باشند. چه مهارتی پیداکرده‌ام، تازه برای نهار فردای خودمان هم قدری می‌ماند تا آش خوشمزه‌ای درست کنم و با بچه‌ها نوش جان کنیم. هرچند آنها آش دوست ندارند و مرتب سفارش همبرگر و پیتزا می‌دهند و من شرمندگی‌ام را با منطق گره می‌زنم که ما باید غذاهای سالم بخوریم تا قوی باشیم.

بلوز و شلوار خوابم را می‌پوشم. به خودم در آیینه نگاه می‌کنم، همان آیینه‌ای که دور آن را با خرده شیشه‌های رنگی برای خانه رنگی تزیین کرده بودم و خیلی دوستش می‌داشتم. انگار دوست ندارم نگاهم را از شیشه‌های رنگی دور آیینه بردارم و خودم را  تماشا کنم. وحشت دارم از چین‌وچروک‌ها و تارهای سفید موهایم. فکر نمی‌کردم در جوانی، پیر شوم. از وقتی به این محل آمده‌ایم، دل‌ودماغ حتا ابرو برداشتن را هم ندارم. من که آن‌قدر از چادر بدم می‌آمد، چادری شده‌ام. چون دوست ندارم، آشنایی مرا با کیسه‌های سبزی یا با دوست دست‌فروشم ببیند.

خودم را زیر چادر پنهان می‌کنم. ترس دارم از ظاهر شدن بین مردم، دوستان و فامیل. از نگاه‌های دلسوزانه و ترحم‌انگیز بیزارم، چه  برسد به نگاه‌های تحقیرآمیز؛ نگاه تحقیرآمیز آن زن شیک‌پوش در پارک هنوز آزارم می‌دهد. وقتی بچه‌ها را به پارک برده بودم و هیچ‌کدام ماسک بهداشتی نداشتند و خودم هم یک ماسک دست‌دوز داشتم که بینی و دهانم را مثلا می‌پوشاند، خانم با ماسک تمیز و جالبی که او را به اردک شبیه کرده بود، جلو آمد و گفت: خیلی دل‌گنده‌ای در این شرایط همه‌گیری کرونا، بچه‌هایت را به پیک‌نیک آورده‌ای. قلبم به درد آمد. با غیظ گفتم: دلم گنده نیستم، خانه‌ام کوچک است؛ بچه‌ها دق کردند در آن چاردیواری.

کسی درکم نمی‌کند. ارتباطم را با همه آشنایان قطع کرده‌ام. هم خجالت می‌کشم از شرایط جدیدم، هم فرار می‌کنم از زخم‌زبان‌های  دوستی خاله‌خرسه‌ها. لابد خواهند گفت: ببین چه کرده‌ای که شوهرت فرار کرده، حالا کجاست؟ حتما زن گرفته، هنوز طلاق نگرفتی؟ چقدر تکیده شده‌ای، بچه‌ها چه لاغر شده‌اند و… تازه رفت‌وآمد خرج  هم دارد. مادر شوهرم همیشه می‌گفت: خدا هیچ بنده‌ای را از بالا به پایین پرت نکند. حالا معنای حرفش را با پوست و گوشت خود لمس می‌کنم.

دلم برای بچه‌هایم می‌سوزد که در چنین شرایطی زندگی می‌کنند. بیشتر دختران هم‌نسل من از خانواده‌های متوسط، در نوجوانی به‌زور هم  که شده کلاس زبان انگلیسی، کلاس موسیقی یا شنا می‌رفتیم؛ با لباس‌های ارزان قیمت ولی نو. در مهمانی‌ها شرکت می‌کردیم، می‌رقصیدیم، آواز می‌خواندیم. سالی یک‌بار با خانواده  به سفر می‌رفتیم  و با همه مشکلاتی که وجود داشت، زندگی به نسبت خوبی داشتیم. ولی چه شد که روزبه‌روز فقیرتر شدیم؟ این چه زندگی است که ما داریم؟ آخر مصَبت را شکر خدا، اسم این زندگی است؟

بدبختی پشت بدبختی، وقتی قیمت بنزین سه برابر شد. با اینکه ماشینِ ‌سواری نداشتم ولی خیلی ناراحت و نگران شدم. به تجربه می‌دانستم افزایش قیمت بنزین و دلار روی همه اجناس و کرایه رفت‌وآمد و حتا اجاره خانه تاثیر خواهد گذاشت. مردم هم خشمگین بودند، همه زیر لب فحش می‌دادند.

یاد آن شب کذایی می‌افتم که جوان‌ها را کشتند. اعصابم بهم ریخته بود. آرمان و امید، دو پسربچه که نه مدرسه می‌رفتند  و نه اجازه داشتند در کوچه با بچه‌های محل بازی کنند. روزی چندبار دعوایشان می‌شد، کتک و کتک‌کاری … صدای جیغ‌وداد و فریاد آنها، با خبر گران شدن قیمت بنزین، تمام توانم را گرفته بود. ازخودبی‌خود می‌شوم و فریاد می‌زنم  که بس است دیگر. طاقت ندارم … و بدون اراده با دو دستم آن‌قدر به سروصورت خود می‌کوبم  که از حال می‌روم. بچه‌ها متعجب دست‌های مرا می‌گیرند و هر سه باهم گریه می‌کنیم. کاش جایی پیدا می‌کردم و می‌توانستم خشمم را فریاد بزنم. کاش راه نجاتی پیدا می‌کردم.

با صدای فریادهایی از بیرون خانه به خود می‌آیم. بچه‌ها جلوی تلویزیون بدون اینکه شام بخورند خوابشان برده. از پنجره بیرون را تماشا می‌کنم. مردم خشمگین به خیابان ریخته‌اند و شعار می‌دهند. شعارها از این فاصله مفهوم نیست. حدود چهل، پنجاه نفرند ولی کم‌کم به تعدادشان اضافه می‌شود و تعداد قابل ‌ملاحظه‌ای می‌شوند. چقدر دلم می‌خواهد بروم و به آنها ملحق شوم. برمی‌گردم و به بچه‌ها که گرسنه خوابشان برده نگاه می‌کنم. دلم کباب می‌شود، آنها را بغل می‌کنم  و آهسته‌آهسته به رختخواب می‌برم. ماشااله چقدر هم سنگین شده‌اند.

چراغ‌ها را خاموش می‌کنم تا از خیابان دیده نشوم. دوباره به پشت پنجره برمی‌گردم. پنج نفر مرد نقاب به صورتشان زده‌اند و با چوب و چماق، شیشه‌ی ماشین‌های پارک شده در خیابان را می‌شکنند و به سمت مغازه‌ها می‌روند و چوب‌هایشان  را که دست کمی از باتوم ندارد، بالای سرشان می‌چرخانند. پلیس‌ها دارند میایند، جنگ‌وگریز شروع شده، پلیس‌ها، گاز اشک‌آور شلیک می‌کنند، مردم فرار می‌کنند و باز برمی‌گردند. بیشتر از یک ساعت است که مامورها با مردم درگیرند، گاه مثل جنگ تن‌به‌تن می‌شود. چندنفری را دستگیر کرده‌اند و کشان‌کشان می‌برند. صدای شلیک گلوله … و مردم پراکنده می‌شوند ولی باز برمی‌گردند. کاش من هم می‌توانستم بروم و خشمم را فریاد بزنم.

ساعت سه نیمه‌شب شده و هنوز، مامورها نرفته‌اند و با مردم درگیرند. آن پنج  مرد نقاب‌دار هم  همراه  مردم به این طرف و آن طرف می‌دوند، اما دستگیر نمی‌شوند. با چشم خودم می‌بینم که مامورها، مردان با نقاب را می‌بینند ولی آنها را دنبال نمی‌کنند، کتک نمی‌زنند و دستگیر نمی‌کنند. حتما از همکاران خودشان هستند و ماموریت دارند خرابکاری‌ها را به گردن مردم بیندازند. مردم خشمگین، صحنه را ترک نمی‌کنند، می‌روند و بازمی‌گردند و شعار می‌دهند. مامورها وحشی‌تر از همیشه‌اند؛ صدای شلیک چند گلوله را می‌شنوم.‌تمام تنم می‌لرزد. زیر لب فحش می‌دهم، جز فحش و نفرین بر دشمنان جان و مال مردم و آرزوی پیروزی، در این نیمه‌شب، کاری از دستم برنمی‌آید.

مغزم کار نمی‌کند. باید بروم سراغ سبزی‌ها، ساعت چند است؟ بچه‌ها گرسنه خوابیده‌اند، صدای فریاد مردم بلندتر شده،  تمام بدنم می‌لرزد، سینی سبزی‌ها از دستم به زمین می‌افتد، به دست‌هایم نگاه می‌کنم، چه قدر بزرگ و خشن و زمخت و لرزان‌اند. نمی‌دانم چه کنم. انگار هر چه دست‌هایم بزرگتر می‌شوند، مغزم کوچکتر می‌شود.

https://akhbar-rooz.com/?p=106196 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x