گاوی طلوع کرد و جهان را
با ماغ تند و داغ تمنایش
پرکرد.
ورزای پنج ساله ی فحلی
با شاخ های پهن اساطیری
انگار کن که جنگل گل کرده ی بلوط
طوفان شد
و ناگهان
ترکیبی از تهاجم و بازی به سوی گاو
روی آورد
و گاو شرمناک خودش را دزدید:
زود است صبر کن
تا لحظه ای که وعده شده…
ورزا که سرخوش از هیجانی وَزَنده بود.
نه دید نه شنید.
بی خویشتن حماسه ی خود را
آزاد کرد و روی دو پا برخاست
و گاو ملتهب و پذیرا
با ناز پلکهای کبودش را
بر هم نهاد.
و نطفه بسته شد.
قرنی که پیر بود و تب آلود
آرام دور شد
و سال نو
از ملتقای آن دو، گلافشان جوانه زد.
۲۹/۱۲/۹۹ کرج