جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

سخنی کوتاه با روشنفکران شیعه – مسعود میرراشد

در دهه ی گذشته روندی شتاب یافته که دگرگونی و به روز سازی تفکر شیعی را در دستور روز نهاده است.

سالها پیش نوشتم تشیع و حتا اسلام نیازمند شکستی ست تا چهره بشوید و سخن روز را بگوید تا بتواند به اندازه و توان خود نقشی در بهسازی ها داشته باشد. نوشته بودم شکست در گوشه ای ایستاده و به متفکران شیعی لبخند می زند .

 امروز شکست امری پذیرفته و آشکار است و از همین روی از لبخند فراتر رفته و فرمان می دهد که یا با زمانه بساز و از آسمانها پایین بیای و یا به بیابان فراموشی رو .

توفانها در پیش است که یا هست و نیست با خود برد و یا هم به نگرشی در خور سرزمین ما تبدیل کند تا در خدمت زندگی قرار گیرد.

از این جا سخن با مخالفان نواندیشی شیعی آغاز می شود زیرا اینان در این روند چیزی جز عوامفریبی و کوششهای بیهوده نمی بینند.

هدف من این نیست انتقادهای مخالفان نواندیشی دینی را نقد کنم چرا که خود در بسیاری از موارد انتقادهای آنان را درست می دانم؛ از اشاره به خرافات و تکیه بر توجیه گرفته تا ناسازگاری با فرهنگ ملی و غیره .

با این همه برخی از مخالفان نواندیشان دینی به یک نکته توجه ندارند و آن هم این که در مواردی خودشان در بنیانهای فکری خویش همان چیزی را ارایه می کنند که خود به نقد می کشند ؛ حقیقت ناب !

در جهان اندیشه این نکته بسیار کهنسال بوده و همواره دیده شده است از نقد پلاتون که توسط ارسطو انجام گرفت تا نقدی که آگوستین از مانی ارایه داد و حتا در پندارهای نیچه که پلاتون را به نقد می کشید. اینان خود نیز در بنیانهای فکر همان چیزی را گفتند که به نقد می کشیدند.

تو گویی انتقام زندگی ست که حقیقت ناب را به دستان خدای زمان می سپارد تا اندک اندک ذرات وجودشان از هم بگُسلاند و بر جای خودشان نشاند و سرانجام خنده ریش جهان کند.

نمونه ها فراوان است. فلسفه چشم به جهان می گشاید و در دو سده ی هیاهو بر خرد مندی و نظامهای دانایی می شورد اما خود در دالانهای تاریک و نمناکِ توهم گرفتار آمده و سرانجام به مایه ای برای خنده بدل شود؛آن جایی که در ادبیات به جای مانده ی یونان سقراط چنین تصویر می شود که در سبدی نشسته که از سقف آویزان است و هم چنان فلسفه می بافد.

آری مایه ی خنده می شود و اگر در بن بست فلسفه, مسیحیت متولد نمی شد ای بسا تاریخ فلسفه هم به گونه ای دیگر می بود.

البته این یکی هم سرنوشت بهتری نداشت و به جایی رسید که گردانندگانش به فروش بهشت دست یازیدند و یکی از خودشان دستگاه پاپ را تجسم مادی شیطان خواند. یعنی همان سرانجامی را یافت که همتای پیشین یافته بود . عین همین پدیده را در اسلام می توان دید.

جدیدترین نسخه ی حقیقت ناب نیز حال و روز بهتری نداشته و نخواهد داشت. آن گاه که در دوران روشنگری دکارت فریاد برآورد که می اندیشم پس هستم و یا کسی چون بیکن خواستار آن شد که طبیعت را با سگان وحشی پی بگیرند و اسیر کنند و بر تخت شکنجه بخوابانند تا رازهای خود را بر ملا کرده و انسان نوین بر طبیعت چیره شود ؛ دوران نوینی آغاز شد که فرمانروایی خدای قانونمندی را بشارت می داد ، خدایی که به گمان انشتین تاس نمی ریزد و بسیار قدرتمندتر از خدای دینهای یگانه پرستی ست.

چنین بود که این زاییده ی یگانه پرستی که خود زاده ی فلسفه بود بر تخت نشست اما به همان جایی رسید که پیشینیان رسیده بودند.

ریش خند و نیش خند و ریش خند.

برای درک این واقعیت کافی ست به آخرین دست آورد این خدای قانون مندی نگاهی بیندازیم. هاوکینز به عنوان یکی از سخنگویان این خدا در آخرین نوشته های خود ضمن این که دسترسی به حقیقت ناب را برترین معجزه می خواند ، عنوان می کند که فیزیک مدرن رازهای جهان را گشوده و در دسترس همگان می نهد . او ابراز خوشالی کرد که فیزیک نوین به این مهم دست یافته که نظریه ی ام  نامیده می شود .

بر این اساس کیهانی که کهکشان ما و کهکشانهای بی شمار دیگر در آن قرار دارند فقط یکی از کیهان های موجود بوده و به همراه آن به اندازه ی ده به توان پانصد و اندی کیهان وجود دارد.

من نمی دانم آیا باید به این حقیقت ناب خندید یا گریست.

توجه داشته باشیم سخن از پانصد و اندی صفر در جلوی یک است و این بهترین برهانی ست برای این که چیزی به نام حقیقت ناب وجود ندارد و تنها حقیقت ناب زندگی است و بس.

پس اگر حقیقت نابی در میان نباشد ما انسانها ناچار خواهیم بود به حقیقتهای خُرد و کوچک بسنده کنیم و در کنارش برای این که در بیابان نسبیت سرگردان و حیران نمانیم بایدبه تنها حقیقت ناب مراجعه کنیم که همان زندگی ست. یعنی باید پرسید آیا یک پندار، یک باور و یا یک دین می تواند در خدمت زندگی پایا قرار گیرد یا نه ؟

وقتی از زندگی می گوییم هدف زندگی من و شما و یا حتا نسلهای کنونی نیست بل زندگی در معنای عام آن است که زندگی انسانی نیز جزیی از آن به شمار می رود. هانس یوناس در کتاب ارزشمند خود – اصل مسئولیت – دو پرسش بنیادین ارایه می کند . نخست این که آیا می توانیم و یا اجازه داریم منافع دیگران را به بازی بگیریم؟

و دوم این که آیا می توانیم هست و نیست را به بازی بگیریم؟

به گمان من پرسش نخست در واقع یک پرسش نیست بل بیان واقعیت زندگی ست چرا که همان گونه که خود او اعتراف داشت همه ی انسانها هر روز و هر لحظه منافع دیگران را به بازی می گیرند.

اما نکته مهم همان پرسش دوم است که به بحث ما هم مربوط می شود.

آیا پندارها و اندیشه ها می توانند هستی زندگی را در دایره بریزند و به سوی نابودی بکشانند؟ اگر پاسخ منفی باشد پس باید آنان را شناخت و گوهر ویرانگر را نماد تا بازساخته و یا هم به دستان توانمند فراموشی سپرده شوند.

اگر بحث مشخص اسلام را پی بگیرم به این معنی خواهد بود که باید بنیانهای فکری آن را شناخت و نارسایی ها را بررسید و در بهترین حالت سمت و سوهایی را نیز نشان داد. به گمان من بیشتر از این کاری از اندیشمند غیر شیعی بر نمی آید و بقیه در دست اندیشمندان شیعی ست که آیا می توانند دگرگونی های لازم را به وجود بیاورند یا نه.

بنابراین مایه ی خرسندی ست اگر بتوانند چنین کنند. من از این هم فراتر رفته و می گویم که ناچارند چنین دگرگونی هایی را به وجود بیاورند .

چرا ؟

سخن درستی ست که خدایان را انسانها می آفرینند ولی این همه ی واقعیت نیست چون این برخاسته از تفکر انسان محور فلسفی مسیحی ست که در بخش چیره جوی دانش مدرن نیز دیده می شود. در کنار این گفته به این هم باید توجه داشت که ” خدایان مهاجرت ” نمی کنند.

به راستی هم خدایان مهاجرت نمی کنند. حتا در دینهای یگانه پرست هم که رویای چیرگی سیاره ای در سر می پرورانند و خدا از این سوی به سوی دیگر جهان می رود باز هم این ادعا صادق است زیرا این جا هم در گذر زمان هم خدا و هم دین دستخوش دگرگونیهای فراوانی می گردند.

آری خدایان مهاجرت نمی کنند و از همین روی است که در نظامهای دانایی ، قومهای پیروز در سرزمین شکست خوردگان به خدایان قوم مغلوب استناد می کردند و چنین است که کوروش در بابل به خدایان آکاد و سومر سوگند یاد می کند ، کپوجیه در مصر آپیس را می ستاید و یا آشور بانی پال به خدای سرزمین شکست یافته استناد می کند و حتا یونانیان در عصر دانایی خدایان تروا را با خدایان خود درهم می آمیزند.

پس خدایان را انسانها می آفرینند و دیگر این که خدایان مهاجرت نمی کنند . آمیزش این دو گزاره گوهر بنیادین دین را نشان می دهد.

عدم مهاجرت خدایان از این روی است که آنان زاییده ی پندار انسانهای اند و پندار انسانها زاییده ی محیط زیست و یا زیست بوم و یا هر چه که بنامیم.

اگر به اسطوره های سرزمینهای گوناگون از مکزیک گرفته تا مصر و اسکاندیناوی و غیره بنگریم پژواک محیط زیست را در تک تک آنان بازمی بینیم .

من به ذکر یک مورد بسنده می کنم که هستی شناسی بابل کهن بازگوینده مستقیم آمیزش آب شیرین و شور به شمار می رود که این هم تجلی محیط زیست سرزمین میان رودان بود.

همان گونه که گفتم نشان دادن این واقعیت در جاهای دیگر دنیا امر ساده ای ست.

آری خدایان مهاجرت نمی کنند چون زاده ی همان سرزمین و زیست بوم اند. مهاجرت نمی کنند بل یا در شکلی نوین ظاهر می شوند و یا هم می میرند.

از همین روی است که گویم روشنفکران شیعی ایران ناچارند دگرگونیهای لازم را پدید آورند چون در غیر این صورت سرنوشتی جز مرگ در انتظار نخواهد بود.

شاید این مایه ی شادمانی برخی گردد ولی به گمان من چنین نیست.

نفراموشیم این سخن ولتر را که در تصویر دوران روشنگری می گفت : ” کلاسهایی بر پا می شدند که آموزش جنایت می دادند، همان گونه که کلاس برای آموزش گلدوزی و موسیقی و ریاضیات تشکیل می دهند.”

این را هم نباید از یاد برد که دیده رو در فرانسه کوشید هم دانشنامه بنویسد و هم در برابر اخلاق مسیحی یک دستگاه ارزشی اخلاقی جداگانه  بنیان نهد . سالها و سالها گذشت و به راستی دانشنامه ای پدید آورد اما چون از او درباره ی دستگاه اخلاقی نوین پرسیدند گفت : ” هنوز جمله ی اول را ننوشته ام .”

از همین روی است که شوپنهاویر به درستی می گفت که دین برترین و بانفوذترین سرچشمه ی اخلاق است تا به جایی که سرچشمه های دیگر چون اندیشه و فلسفه و هنر و ادبیات و غیره در برابرش به حساب نمی آیند. زیرا یکی برای ملیونها انسان است و دیگری برای فرهیختگانی که شوپنهاویر یک هزارم مردمان میدانست و داستایوسکی یکی در هزار هزار.

امروز بر ماست که اخلاق را نیز به جایگاه و زادگاه راستین خود بازگردانیم، یعنی به پیوند انسان با زیست بوم.

رک و پوست کنده بگویم چند نفر به سخن من و امثال من گوش خواهند داد اگر بگوییم آب را نیالایید و هدر ندهید ؟ خاک را نفرسایید . هوا را نیالایید . درخت را نبرید و در یک کلام این که ما جزیی از جهان پیرامون هستیم و نه مالک آن. این که زیست بوم امانتی ست که آیندگان به ما سپرده اند.

حال تصور کنیم دینی داریم که همه ی اینها را خواست خدا بداند. چه کسی می تواند در برابر خواست خدا ایستادگی کند ؟

بنابراین بزرگوارانی که از اندیشمندان ما به شمار می روند و باور به تشیع هم ندارند باید خواستار آن باشند که شیعه در سمت و سویی قرار گیرد که به نیازهای سرزمین ما پاسخ دهد .

ممکن است بگویند این شدنی نیست.

در پاسخ باید گفت در جهان پندار همه چیز شدنی ست. از سوی دیگر فرهنگ ملی را نیز نباید از یاد برد که خوشبختانه یکی از درخشانترین چهره های اندیشه در پاسداری زیست بوم است .

بهتر است از همین مورد  آغاز کنم و سخن خود با روشنفکران شیعی را از سر گیرم.

به گمان من یکی از بزرگترین ایرادهای فرهنگ شیعی عدم آمیزش آن با فرهنگ ملی ست که به ویژه از دوران صفویه به گونه ای مطلق به دست فراموشی سپرده شد. پیش از آن کارهایی در این زمینه صورت گرفت که در صورت ادامه می توانست به نتیجه های مثبتی منجر شود . این که از ازدواج امام حسین با دختر آخرین پادشاه ساسانی گفتند و نوشتند به این سبب بوده تا شیعه را ایرانی بدانند در حالی که می دانیم این ذره ای حقیقت تاریخی در خود ندارد . یا در دورانهای دیگر کوشیدند تا امام اول شیعیان را با فرهنگ حاکم بر میان رودان بازسازی کنند که منجر به نوشتن کتاب نهج البلاغه گردید و این هم در حالی ست که این کتاب بازتابنده ی همه ی اندیشه های او نبوده و نیست بل شاعر با در نظر گرفتن فرهنگ خود آن گونه ای تصویر نمود که فرهنگ ملی خواستار آن بود تا به جایی که امروز یک حقیقت مطلق در جهان تشیع به شمار می رود . من از ذکر موارد دیگر چشم می پوشم و به این نکته توجه می دهم که متاسفانه شیعه نتوانست فرهنگ ملی را جذب نماید و اگر از مواردی چون تبدیل آیین سوگ سیاوش به سوگواری عاشورا و یا پندار هزاره ای ایرانی در شکل باور به امام زمان بگذریم باید گفت که هنوز شیعه از پندارهای گوهری فرهنگ ملی رویگردان است  هنوز هم به گونه ای نمادهای عربیت را در خود دارد.

باید توجه داشت که هدف در این جا ارزش گذاری نیست بل فقط بیان این واقعیت است که فرهنگ دینی ناچار است در زیر مجموعه ی فرهنگ ملی قرار بگیرد که این حتا فراتر از یک امر سیاسی ست، آن گونه که برخی از نیروهای سیاسی موسوم به ملی مذهبی در نظر داشتند.

این در حالی ست که هم در اسلام و هم در تشیع پندارهایی وجود دارند که این در هم آمیزی را به سادگی ممکن می سازند.

جنید نهاوندی و عارفان دیگر در توصیف نگرش عرفانی خود می گفتند که آب به شکل ظرف در می آید.

این توسط بسیاری از عارفان و به ویژه ابن عربی به کار گرفته شده است.

البته این نگرش عرفانی به دلایلی که مورد بحث ما نیست راه به جایی نبرد ، همان گونه که نگرش سیاسی آن در شکل ملی مذهبی راه به جایی نبرد . به گمان من این پندار بیش از هر چیزی رابطه ی فرهنگ ملی و فرهنگ دینی را نشان می دهد یعنی فرهنگ دینی ناچار است شکل فرهنگ ملی را به خود بگیرد که این هم فقط مربوط به تشیع و ایران نیست و در همه ی سرزمینها دیده می شود .

امروز اروپاییان بهترین چهره های خود را به عیسی مسیح می دهند و جالبتر این که حتا مانی نیز در چین در شکل و شمایل مردمان آن سرزمین نشان داده می شد.

روشن است این پدیده محدود به شکل نخواهد بود بل نکات پنداری را نیز در برمی گیرد که این هم فقط به رابطه ی شیعه و فرهنگ ملی مربوط نیست و در همین سرزمین خودمان نیز به کرات دیده شده که من به یک مورد اشاره می کنم که در شاهنامه ی فردوسی آمده است و نشان می دهد که فرهنگ دینی باید تحت شعاع فرهنگ ملی قرار بگیرد تا مقبولیت یافته و حتا بدون زور و شمشیر پدیده ی یگانه ای را بیافریند.

فرزانه ای چون فردوسی که نماد در  هم آمیزی فرهنگ ملی و دینی بود در اثر جاودانه ی خود به دو هفت خوان اشاره می کند، یکی هفت خوان رستم که نماد فرهنگ ملی ست و آفریده ی خود اوست و دیگری هفت خوان اسفندیار که هم نماد فرهنگ دینی ست و هم برساخته ی آن که در متون دینی وجود داشته است. شاعر توانا هر دو را می ستاید و حتا به اسفندیار، هم جامه ی ستم دیده را می پوشاند و هم جامه ی رویین تنی را . ولی با این همه فرهنگ ملی در سیمای رستم دستان با درد و اندوه و از سر ناچاری بر او پیروز می شود.

که اگر جز این می بود شاهنامه نه نماد ملی ایرانیان بل متعلق به فرقه ای می بود.

سوگند که می توان دهها و دهها مثال در فرهنگ ما و فرهنگهای دیگر آورد که همه نشان می دهند فرهنگ دینی در چارچوب فرهنگ ملی شکل می گیرد . این یکی از بزرگترین ایراداتی ست که به متفکران شیعی و روشنفکران شیعی وارد است که هرگز نتوانستند و نخواستند فرهنگ دینی را با فرهنگ ملی بپیوندانند و حتا دردآورتر این که فرهنگ ملی را به گونه ای دشمن خود می دانستند . از همین روی است که نمادهای فرهنگ ملی همواره فراموش شدند . شاهنامه و آثاری چون ویس و رامین و شاعران طبیعت گرایی چون منوچهری وغیره هیچ جایی در پندارهایشان نداشتند و ندارند . دشمنی با نمادهای فرهنگ ملی چون نوروز و سده و غیره که در بیهده گویی های محمد غزالی فراوان دیده می شود به آن جا می رسد که حتا بزرگواری چون آیت الله منتظری چهارشنبه سوری را بر نمی تابید .

روشن است با چنین نگرشی فقط عربیت تشیع باقی می ماند و این که آیا زمینهای مصادره ای فدک حق دختر پیامبر بوده است یا نبوده است و یا این که آیا او برای از دست دادن مال و منال ناراحت بوده است یا چیز دیگر . وقتی از عربیت می گویم هدف تحقیر فرهنگی نیست زیرا مردمان آن سرزمین هم فرهنگ ویژه خود را داشتند که از ارزش بسیاری برخوردار بوده و در شعر جاهلیت ستیغ خود را یافته بل. هدف توجه به این نکته است که پیوندی با سرزمین ما ندارد . یعنی ربطی به ما ندارد.

برای دیدن این کینه ای که از فرهنگ ملی وجود داشت کافی ست به نظرات مرتضی مطهری توجه کنیم که خود یکی از روشن بین ترینها بوده است . او به سادگی همه ی تاریخ ایران را به دور می ریخت و بر این باور بود که ایرانیان تنها آن زمان دارای هویت واقعی شدند که اسلام در قلب آنان رسوخ کرد و پیش از آن هویتی وجود نداشت.

راستش را بخواهید این نگرش ادامه ی روشن و منطقی تفکری ست که دست به جهانگشایی یازید و از دیدی اشغالگرانه به سرزمین می نگرد و نه به عنوان کسی که خود عضوی از آن سرزمین و فرهنگ آن است.

سوگند و باز هم سوگند به هر آن چیزی که برایم مقدس است که قصد نکوهش و سرزنش ندارم بل می خواهم دردها را نشان دهم تا تدبیری اندیشیده شود ؛ به ویژه آن که چاره ی بسیاری از دردها در همین فرهنگ ملی من و شماست که به شدت از آن غافل شدیم و غافل شدیم و غافل شدیم.

چه ایرادی دارد با تکیه بر پندارهای ملی خود ، برخی از نارسایی های دینی بر طرف شود. نیازی نیست از فلسفه بهره بگیریم که به عنوان سخنگویان حیوان عاقل خودشان امروز از سکوت عقل گویند. از سوی دیگر مگر در هزار سال گذشته از توهم های فیلسوفانه که بهره گرفته شد ؟ به کجا رسید ؟

مگر اسلام چیزهای بسیاری از سنتهای جاهلیت را جذب ننمود پس چرا در سرزمینهای دیگر چنین چیزی مجاز نیست که اگر چنین کنید فرهنگ دینی به جزیی از فرهنگ ملی بدل می شود و آن گاه است که می توان از دو بال برای پرواز گفت و نه این که عربیت تشیع را در فرهنگ ملی سرریز کنیم.

به عنوان نمونه آیا نمی توان از شعر سعدی بهره گرفت که می گفت :

کسی مشکلی برد پیش علی

مگر مشکلش را کند منجلی

امیر عدوبند کشور گشای

جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن

بگفتا چنین نیست یا بالحسن

نرنجید از او حیدر نامجوی

بگفت ار تو دانی از این به بگوی

بگفت آن چه دانست و بایسته گفت

به گل چشمه ی خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب

که من بر خطا بودم او بر صواب

همان گونه که دیده می شود سعدی با تکیه بر فرهنگ ملی که مطلق نمی شناسد بر اشتباه امام اول انگشت گذاشته و پذیرش این نکته را قدرت شخصیت او نشان می دهد که داستانهای چنینی بسیارند و حتا در نهج البلاغه هم دیده می شوند. آیا نمی شد و نمی شود با تکیه بر فرهنگ ملی خط بطلانی بر این باور نادرست کشید که گویی امامان اشتباه نمی کردند ؟ این در حالی ست که رویدادهای بسیاری در تاریخ اسلام خلاف آن را نشان داده اند . از صلح امام دوم یا نرمش قهرمانانه گرفته تا رویداد عاشورا و یا ولیعهدی امام هشتم در دوران مامون که همه به عنوان حقیقت قلمداد می شوند.

نکته ی مهم دیگر باور به دوگرایی ست که اگر چه شیعه با پذیرش آزادی و اختیار انسان عملن قبول کرده ولی از پذیرش آشکار آن ابا دارد.

پیش از آن باید به نکته ای اشاره کنم که دردسرهای بسیاری آفریده که همانا زبان نامفهوم و واژه های انتزاعی کسالت آور است که بیشتر برای نگفتن به کار می آیند تا گفتن.

اگر در گذشته اندیشمندان مجبور بودند از بیم تیغ به گونه ای بگویند که نامحرمان درنیابند. اگر پلوتین به استاد اندیشه های شرقی خود آمونیوس در اسکندریه قول می دهد شنیده ها را به بیرون درز ندهد و او در اقامت و شاگردی یازده ساله ی خود به این پای می بندد ، و اگر ابن سینا و دیگران همواره از آگاهی نامحرمان نالیدند و اگر در بسیاری موارد به گونه ای گفتند و نوشتند تا راه گریزی برای خود باقی بگذارند به گمان من امروز چنین شیوه ای پسندیده نیست و باید آن را به همراه واژه های به اصطلاح فلسفی چون شر عدمی و شر وجودی ، اعتباری و ذات و غیره به کنار نهاد و به گونه ای گفت که دیگران هم متوجه شوند، مگر این که آگاهانه بخواهیم اندیشه های خود را در پس پشت ابهام گویی و اصطلاحات این چنینی پنهان کنیم . یعنی بگوییم و بگوییم تا چیزی نگوییم .

به عنوان نمونه می توان به بحث خیر و شر و در پیوند با آن جبر و اختیار اشاره کرد که در تفکر اسلامی شکل کسالت آوری یافته و بیشتر به کار پنهانگری آید تا روشنگری. البته عین همین مشکل هم در یهود و هم در مسیحیت دیده می شود . جالب تر این که نمایندگان نوین حقیقت ناب ، هم چون هاوکینر ، نیز با همین مشکل مواجه اند چون از یک سوی می کوشند به آزادی انسان باور داشته باشند که این در تضاد با آن حقیقت ناب قرار می گیرد.

در دورانی که یهودیان به اجبار به میان رودان می روند که به اسارت بابلی مشهور است برخورد اندیشه های گوناگون شکل بی همتایی به خود می گیرد. یهودیان که باور به حقیقت ناب، مطلق و بی کران خدایی داشتند در گفتگوهای خود با پندارهای دیگر – به ویژه نگرش دوگرای ایرانی –  از توضیح سرچشمه های شر ناتوان بودند و مجبور شدند دگرگونی ای در پندارهای خود به وجود آورند . چنین بود که شیطان به عنوان فرزند دلبند خدا به سرچشمه ی شر بدل می گردد و آن چیزی می شود که امروز می شناسیم . نشانه های این پدیده هم امروز نیز در کتاب مقدس دیده می شود. ولی از آن جایی که باور به حقیقت ناب داشتند و مساله ی شر در یک ساختار دوگرا هویت واقعی می یابد شیطان به موجودی بدل شد که هم شر پدید می آورد و هم این که قدرتی ندارد چون قدرت بی کران از آن خدا ست.

در ساختارهای فکری دوگرا مساله به شکل دیگر است چون در این جا اهریمن به اندازه ی خدای نیکی صاحب قدرت است .

بر همین پایه در تفکر اسلامی، یهودی و مسیحی مشکل بزرگتری پدید آمد به این معنی که انسان نمی تواند اختیار داشته باشد چون هر گونه اراده ی آزاد او به معنای نفی قدرت بی کران خداوندی ست.

همان گونه که گفتم این مشکل در دین نوین خدای قانونمندی و حتا در دین مارکسیسم نیز وجود داشته و دارد.

از این جاست که باورمندان به آزادی انسان به برهانهای کسالت آور و بیهوده ای روی آوردند تا هم اختیار را قبول کنند و هم این که خدشه ای به قدرت بی کران خدا وارد نیاید.

از همین روی است که مولانا مواضع متفاوت و گاهی متضاد ارایه نموده و جالب تر این که هم در مثنوی و هم در فیه مافیه آشکارا دیده می شود که او درگیر مباحثه با مغ و در کل فرهنگ ملی است و نمی تواند از پریشان گویی فراتر رود .

بسیار گفته اند و می گویند که این یک مساله ای بسیار پیچیده است که می تواند به لغزشهای جدی منجر شود . این در حالی ست که مساله بسیار و بسیار ساده است. آیا من اختیار دارم ؟ آیا گزینه های من خواست من هستند یا خواست خدا ؟ اگر خواست من است که باید با قدرت مطلق و بی کران خداوند وداع گفت و اگر خواست خداست دیگر به من چه مربوط است و چرا مستوجب پاداش و یا مجازات هستم.

من بیشتر به این نکته نمی پردازم چون در جای دیگر به آن پرداخته ام – کتاب حقیقت دروغ ؛ با نگاهی به فرهنگ دروغ –

اما این نکته را هم بگویم که عین همین سردرگمی در پندارهای هاوکینز نیز دیده می شود، همان گونه که در پندارهای پلاتون دیده می شد و منجر به آن شد که باور به دو روح خیر و شر را بپذیرد که این هم تحت تاثیر فرهنگ دو گرای ایرانی صورت گرفت که وجود نامهای ایرانی در آکادمی و شواهد دیگر گویای آن است.

این هم باید در کنار کوششهای پلوتین قرار گیرد که می خواست به هر شکل ممکن با مردمان جالب و مهم ایران آشنا شود . که این باید قابل توجه کسانی باشد که می پندارند ایرانیان قبل از اسلام هویت نداشتند. نفراموشیم پلوتین اول و آخر فلسفه ی اسلامی ست.

به هر حال با این تفاصیل می توان و باید از روشنفکران شیعی که باور به اختیار دارند پرسید که چرا دوگرایی خود را انکار می کنند. سالها پیش یک پژوهشگر ایرانی در کتاب ارزشمند خود درباره ی محمد زکریای رازی به همین نکته اشاره داشت و به روشنی گفت که چرا باور به دو گرایی را پنهان می کنند ؟

بهتر است با این نکته تعیین تکلیف شود تا آزادی انسان به بند کشیده نشود و انسانهای بی سواد و نادانی چون مصباح یزدی – در زمانی که زنده بود – نتوانند گستاخانه آزادی انسانها را به سادگی زیر پا نهند و یا هم این که به جبر باور داشته باشند که در این صورت جانهای آزاده را به جرم کافر و مشرک به کام مرگ نکشند چون کفر و شرک نه خواست انسان بل خواست خداست.

در کنار آن چه تا کنون گفته شد می توان به موارد دیگر هم اشاره نمود مثل این که اسلام در حقیقت دو دین است در یک دین ، یکی شبیه مسیحیت و حتا با مدارا و جهان نگری بیشتر که نشانی از عربیت در خود نداشت و به ویژه در پیمان نظامی با یهودیان بازتاب می یابد و دیگری شبیه دین یهود که از زمان تغییر قبله از بیت المقدس به مکه آغاز می گردد و تمام اصلاحات مسیحیت را نفی نموده و به ویژه در آیه های مدنی تجلی می یابد . چنین است که اسلام به دو دین بدل می شود ، همان گونه که پیامبر اسلام هم جایگاه عیسی مسیح را می یابد و هم جایگاه سزار را. همان گونه که قانون اساسی امروز ایران نیز دو قانون اساسی در یک قانون اساسی است.

نکته ی اساسی این جاست که نخست بایست بدون توجیه این دو دین را ازهم بازشناخت چون تفاوتهای آنان یک امر درون دینی نیست . در هفته های اخیر بحثی جدی در بین روشنفکران شیعی در گرفته که یک گروه اسلام و پیامبر را نماد اقتدار می داند و گروه دیگر به شدت با چنین برداشتی مخالفت می کند . به گمان من هر دو گروه درست می گویند ولی هر کدامشان به یک دین تکیه دارند . یعنی کسی که از اقتدار و حتا خشونت می گوید بی راهه نرفته و شواهد روشنی برای آن دارد و آن گروه هم که این را نقد می کند به شواهد درستی اشاره می کند . به زبان دیگر هر کدامشان از یک دین می گویند که چون دیگری نیست . و این ربطی به زاویه دید بیننده ندارد بل در خود پدیده نهفته است. متاسفانه یکی پنداشتن این دو آسیبهای دهشتناکی به سرزمین ما و به ویژه در سده ی کنونی وارد آورده است . بر روشنفکران دینی ست که نه تنها این دو را از هم جدا سازند بل باید آیینها و مناسک ویژه آن را به وجود آورند.

راستی چرا هنوز هم که هنوز است این نگرش بایزید در فرهنگ شیعی جا نیفتاده که از شخصی که قصد زیارت مکه را داشت خواست که هزینه ی سفر را خرج نیازمندان کند و به جای رفتن به مکه و طواف کعبه هفت بار دور او بچرخد. البته این فقط یک مورد است .

اما مهمترین نکته ای که باید به آن پرداخت بنیادی ترین گرایش اسلام و مسیحیت و یهود است که نگرش خطی و خواست چیرگی خود را در  جهان نوین سرریز نمودند.

خواست چیرگی به این معنا که خداوند فرمان می دهد که انسان بر روندگان و چرندگان و خزندگان و روندگان و ماهیان دریا چیره شود و قران گامی فراتر رفته و می گوید : وَ سَخَرَ لَکُم مَّافِی السَّمَوَتِ وَمَا فِی الارضِ ….

که در حقیقت انجام همان خواست چیرگی ست .

به این نکته باید در یک نوشته جداگانه پرداخت چون به گمان من هم مهمترین نکته است و هم می توان به گونه ای تفسیر نمود که از آن چه تا کنون بوده فاصله بگیرد.

من پیش از این از مرحوم مصباح یزدی به عنوان نادان و بی سواد یاد کردم . مپندارید این دشنام خشم آلودی بوده است نه ! به راستی او و امثال او انسانهای بی سواد و نادانی هستند که دهه ها اسلام را پژوهیدند اما در نیافتند که این حقوق بشری که بیگانه با اسلام می دانند از نگرش انسان محوری برخاسته که از فلسفه آغازید و به مسیحیت و اسلام رسید که از خلیفه ی خدا بر زمین گویند و سپس در جهان نوین رخنه یافته است . به راستی کسی که این را نمی داند آن هم کسی که دهه ها اسلام را پژو هیده چه می توان خواند ؟

از همین روی است که حقوق بشر تا به امروز هم نتوانسته نگرشهای دیگر هم چون دینهای عرفانی و دینهای طبیعی را جذب نموده و نارسایی های موجود را بزداید.

باشد برای نوشته بعدی.

کسانی که علاقه به این بحث دارند می توانند به برخی از کتابهای من مراجعه کنند . مثل ، شاهزاده و اژدهای سه سر – هستن و زیستن – حقیقت دروغ، با نگاهی به فرهنگ دروغ –  خارستان – خمینی و دادگاه الهی –

که در آرشیو سایت رادیو زمانه قابل دسترس است

مسعود میرراشد    برلین    ژانویه ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=101953 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x