سمفونی پویان: دیالکتیک فرهنگی در کالبد قهر انقلابی (۱)
مهرداد خامنهای
خبر(۲): در روز سوم خرداد سال ۱۳۵۰ امیرپرویز پویان به همراه رحمت پیرونذیری و اسکندر صادقینژاد در پی درگیری با نیروهای ساواک پس از نبردی مسلحانه کشته میشوند. در میان صدای رگبار مسلسلها از داخل خانه نوای سمفونی پنج بتهوون به گوش میرسد.
پرولوگ: ساختار نظام سرمایهداری همواره در پی تسلط هژمونی فرهنگی خود بر اجتماع است و تلاش میکند تا گفتمان فرهنگی اجتماع را در سیطره خود دربیاورد و آن را مدیریت کند. اصولا هر نظام سلطهگر و تمامیتخواه فرهنگ خود را با سرکوب مستقیم از راه ارعاب و سانسور و با به کارگیری عوامل مزدور و دستپروده در راستای سیاستهای فرهنگیاش، بر جامعه حاکم میکند. در مقابل این سیاست سلطه، همواره سیاست و فرهنگ مقاومت نیروهای پیشرو وجود دارد. در طول صد سال گذشته، در دو دههی چهل و پنجاه درخشانترین و برجستهترین اشکال هنر و فرهنگ مقاومت در جامعه ایران شکل گرفت و تاثیر به سزایی نه تنها در زمان خود بلکه بر نسلهای پس از آن به جا گذاشت که تا امروز اثرات آن باقی است. این دوران خود در تاریخ مبارزات سیاسی مردم ایران نقطه عطفی است که با آغاز نبرد سیاهکل در ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ عجین شده است. زمانی که به بُعد فرهنگی آن نظر میاندازیم، بیشتر به تاثیرات این جنبش در نزد هنرمندان آن دوران میپردازیم. تاثیر آن بر موسیقی، شعر، ادبیات داستانی، تئاتر و سینما. اما نگاه این مقاله به بیرون و بازتاب این جنبش نزد دیگران نیست بلکه نگاهش به درون است. این که تا چه حد فرهنگ در اندیشههای آن نسل از مبارزان مسلح به تئوری قهر، نقش داشته است و بازتاب آن چه بوده است؟ چه شده است که با قیام فراگیر و مردمی سال ۱۳۵۷ سرود «بهاران خجسته باد» کرامت دانشیان نوای عمومی آزادی و بهار مردم ایران میشود؟ فیلمسازی که در آخرین دفاعش در بیدادگاه شاه در بهمن ۱۳۵۲ به دفاع از مبارزه قهرآمیز میپردازد و میگوید: «برای پایان مبارزه طبقاتی، این طبقه حاکمه ایران است که باید آخرین دفاع خود را تنظیم نماید.»
۱- آلِگرو کُن بریو (تند و هیجان انگیز): پویان (آهنگساز)
امیر پرویز پویان در سال ۱۳۴۸ اثر تئوریک خود با عنوان «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» را نوشت. جزوهای که استقلال فکری یک منتقد را دارد، شفافیت اندیشههای یک نظریهپرداز و جسارت یک مبارز انقلابی. پویان اما قبل از این که از جمله پیشگامان تئوریزه کردن قهر انقلابی در ایران باشد یک انسان فرهنگی است. نویسنده است، ترجمه میکند و منتقد ادبی است. سال ۱۳۴۶ در «خوشه»ی احمد شاملو مینویسد، همچنین در جُنگ «سپهر»، «آرش» و «کتاب آبان». در نشستهای تدراکاتی آغاز سال ۱۳۴۷ برای شکلگیری کانون نویسندگان ایران مشارکت دارد و از حامیان پرشور این حرکت است. سال ۱۳۴۸ در مقالهی درخشان «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» به نقد جلال آلاحمد میپردازد و اندیشهی خرده بورژوازی و تاثیر آن را در فرهنگ تحلیل میکند. او از پیشگامان نقد از دیدگاه علم مارکسیسم در فرهنگ و ادبیات ایران است.اگرچه پیش از او نیز تلاشهایی در نقد هنری و ادبی از دیدگاه مارکسیستی صورت گرفته است، اما آنچه کار پویان را متمایز میکند، نوع نگاه اوست. او در عین حال که منتقدی بیطرف است، دیدگاه خود را نیز پنهان نمیکند. در واقع پویان به جای آنکه در نقدش با موضوع کار خود رابطهی آنتاگونیستی برقرار کرده و نظریهپردازی کند، وارد گفتگو میشود. او در نوشتههایش گفتگویی را آغاز میکند که در آن دو نظرگاه متفاوت را در برابر هم قرار میدهد. نمونهی این روش برخورد پویان را در «بازگشت به ناکجاآباد» به روشنی میتوان دید. در واقع، پویان نه از جایگاه یک فعال سیاسیِ صرف، بلکه از جایگاه منتقد ادبی و هنری که دارای آگاهی و تحلیل سیاسی است نقد میکند. با نامهای مستعار چون «علی کبیری» و «شهروند» و «رسول هاشمی» آثارش را منتشر میکند و حتی نوشتههای خود را به عنوان ترجمه از آثار نویسندگان خارجی در اختیار مردم میگذارد. «بازگشت به ناکجاآباد» و «بازگردیم؟» از این جملهاند که در شمارۀ ۲ «فصلهای سبز» در آذر ۱۳۴۸منتشر میشود.او در عین حال با فعالین تئاتر پیشرو آن زمان چون ناصر رحمانینژاد و سعید سلطانپور در ارتباط است. با هم نمایشنامه تحلیل میکنند و نظراتش را در اختیار این هنرمندان میگذارد. او با نگاهی باز به فرهنگ و سیاست مینگرد و در عین جانبدارای از سیاستهای مشخص چپ، از نقد عقایدی که خود نیز به آنها معتقد است گریزان نیست. او آگاهی خود را با مدد جستن از نظرات انتقادی دیگران عمیقتر میکند.در ویژهنامهی صمد با نام مستعار علی کبیری در «آرش» شمارهی ۵ در آذر ۱۳۴۷ مینویسد: «چگونه بودن را دانستن، از آگاهی به چرا بودن برمیخیزد.»این نمونهی فرهنگ پیشرو در مقابل هژمونی فرهنگی رژیم تمامیتطلب حاکم است. فرهنگ مبارزه و مقاومت در برابر فرهنگ سلطه، و همچنین فرهنگ استدلال و تحلیل و اقناع در برابر فرهنگ سرکوب و تهدید و خشونت و بگیر و ببند.
۲- آلِگرو کُن موتو (سریع و با حرکت): شاخهی تبریز(سازهای زهی)
در درون این جریان فکری کسان دیگری هستند که در نقطهی دیگری از کشور فعالیت فرهنگی میکنند. اکثرا از صنف معلماناند. بهروز دهقانی (ویولن)، صمد بهرنگی (ویولا)، کاظم سعادتی (ویولنسل) در تبریز. صمد بهرنگی و بهروز دهقانی در کنار شغل خود نشریهی «آدینه مهدآزادی» را منتشر میکنند و با مطرح کردن نظراتشان به فولکلور آذربایجان نیز میپردازند. در سال ۱۳۴۶ زمانی که کاظم سعادتی در دانشگاه تبریز هم تدریس میکرد و هم در رشته جغرافیا درس میخواند در کنار صمد بهرنگی و بهروز دهقانی جلسات عمومی فرهنگی را به راه انداختند و از افرادی چون آل احمد و غلامحسین ساعدی برای ایراد سخنرانی دعوت کردند. در نشریه دانشجویی تبریز مینوشتند و در شمارهی دوی آن کاظم سعادتی نقدی بر کتاب «اولدوز و کلاغها»ی صمد بهرنگی نوشت و در آن چنین گفت: «اولدوز و کلاغها شعری است منثور و نثری است شاعرانه که گذشته از جنبهی تازهی نگارش آن، پر از یک دنیا لطف و معنی است. خوانندهی کتاب یا آن را هذیانی شاعرانه خو اهد پنداشت و یا همراه من اشکی بر صفحات آن خواهد ریخت». بهروز دهقانی در هر دو شمارهی آن در سال ۴۵-۴۶ ترجمه اشعار و داستانهایی از لنگستون هیوز را مینویسد. این شاعر آمریکایی برای اولین بار از طریق بهروز دهقانی به فارسیزبانان در ایران شناسانده میشود. صمد بهرنگی در شمارهی دوی این نشریه مطلبی تحت عنوان: «نیسان روزهای بارانی در آذربایجان» را نوشته است. این معلمین شهر تبریز در سالهای بعد خود به عنوان نویسندگان و مترجمین برجستهی کشور مطرح میشوند و از اعضای اصلی «شاخه تبریز» در سنگر مبارزه قهرآمیز خواهند بود. اینها در پرداختن به حرفهی معلمی خود نیز راهی متفاوت در پیش میگیرند و فرهنگ مقاومت را ترویج میکنند.
در نیمهی اول دههی چهل، کاظم سعادتی در گوگان، تدریس میکرد (صمد و بهروز نیز در آن ده معلم بودند و روح انگیز دهقانی(چنگ) هم که قبلاً در دهی در مشگینشهر معلم بود دیرتر به آنجا منتقل شده و به جمع آنها پیوست). در یکی از نامههای صمد در این مورد آمده است: «توی دبیرستان گوگان، من هستم و دهقانی هست و سعادتی و مسلمی، که کمابیش با هر کدام آشنائی و چیزهائی داشتهای. دبیرستان در دست خودمان است. آقا بالاسری نداریم؛ حسابی، مثل گاو نر، کار میکنیم. درس میگوئیم. دهقانی کفیل دبیرستان است، سعادتی معلم فیزیک و شیمی و ریاضیات است. مسلمی هم طبیعی و فارسی میگوید. من هم عربی و فارسی و انگلیسی میگویم. شاگردان را غیرمستقیم متوجه میکنیم که معلمان سابقشان چقدر خرشان کرده بودند و گولشان زده بودند. آنها هم عصبانی میشوند.» اسد بهرنگی نیز در رابطه با چگونگی برخورد کاظم و صمد و بهروز به مثابه معلمان دلسوز و گرانقدر با فرزندان روستائیان در صفحهی ۱۷۹ کتاب خود خاطرهی زیر را نقل کرده است: «صمد و بهروز و کاظم در آذرشهر دست به دست هم دادند و تو مدرسهی خودشان تحولی به وجود آوردند. بهروز در مراحل اولیه مدیر مدرسه شد. ضمناً تدریس زبان انگلیسی را هم به عهده گرفت. کاظم طویلهای را که در یک طرف مدرسه معطل مانده بود با همراهی شاگردانش رفُت و روب کرد. چندتا میز گذاشت، با کمک اولیای دانش آموزان و از جیب خود و صمد و بهروز چند لولهی آزمایش و چراغ الکلی و جوهر نمک و غیره خرید و آزمایشگاه شیمی راه انداخت. در طرف دیگر، آزمایشگاه علوم تجربی علم کرد. صمد نیز در طرف بالای طویله چند ردیف قفسه چید و کتابخانه بر پا کرد و همهی اینها با حمایت ریاست مدرسه، بهروز انجام گرفت. وقتی هیأت علمی! مدرسه دیدند با همهی تلاششان هنوز بودجهی کافی ندارند، قرار گذاشتند با همراهی دیگر معلمان نمایش برپا کنند و بلیط بفروشند و بر بودجهی مدرسه بیافزایند. همه چیز آماده شد. نمایشنامهی «گرگها»ی ساعدی به ترکی ترجمه شد و نام «قوردلار» گرفت و به روی صحنه آمد و مورد استقبال قرار گرفت. ادارهایها که خبردار شدند اول به زبان نمایشنامه ایراد گرفتند، سپس به خود نمایشنامه، بالاخره مانع اجراهای بعدی آن شدند. صمد میگفت کاظم به حدی والهی آزمایشگاه خود شده است که از آنجا بیرون نمیآید. دایم به به و چه چه میگوید، انگار یک آزمایشگاه اتمی دایر کرده است. ولی صمد از خودش خبر نداشت که چقدر والهی کتابخانهی کوچکاش شده است. میگفت درست است که کتاب کم داریم ولی خوبیاش این است که آن کتاب کم هم تو قفسه نمیماند.» در ده گوگان، کاظم به همراه صمد و بهروز که علاوه بر غلامحسین ساعدی با شعرا و نویسندگان مترقی و مبارز دیگری در تبریز و تهران در ارتباط بودند، میزبان بعضی از آنها شدند. یک بار فروغ فرخزاد نیز در آن جمع حضور یافته بود. آنها از شعر خوانی فصیح او و از فضای پرشور آن مقطع با حضور فروغ در بین خود سخن میگویند. مسلم است که فروغ فرخزاد نیز با قرار گرفتن در بین این افراد تأثیر مثبتی از آنها گرفته است.
در «شاخهی تبریز» همچنین باید از شاعر آذربایجانی (کنترباس)، علیرضا نابدل، متخلص به «اوختای» نام برد که برای کار از نزدیک با مردم با محمل معلمی به «خوی» میرود. او از اواخر سال ۱۳۴۴ با صمد، بهروز و کاظم آشنا شد و در کار روزنامه «مهد آزادی» تبریز با آنها همکاری کرد. کتاب درخشان او «آذربایجان و مسئله ملی» همچنان یکی از منابع مهم در زمینه مسئله قومی است. همچنین کتاب «آقای پان و احوالاتش» را در نقد قومگرایی نوشته است. نابدل دربارهی «جنبش رازلیق» و تجزیه و تحلیل آن نیز نظرات خود را به رشته تحریر درآورده است. ترجمهی فارسی بندی از شعر اوختای در مرگ صمد چنین است:این قصهایست که خلقها میسرایند اگر یکی از صدا بیفتد، دیگری به صدا در میآید قصهگو باز میماند و قصه دوام مییابدبه خاطر خلق زندگی میکند آن که در اینجا بار آید
مرضیه احمدی اسکویی اما از رده سازهای بادی، ساکسفون است. معلم، شاعر و نویسندهای است که همچون افرادی که تاکنون از آنها نام برده شد در مصاف رو در رو با رژیم سرکوبگر حاکم، به خاک افتادند. معلم، شاعر، نویسنده، مترجم، منتقد، روزنامهنگار. گروهی از انسانهای فرهنگی که سلاح قلم و کلام را در اجتماع خود دیگر کارساز نیافتند و تنها راه نجات مردم خود را در قهر انقلابی دیدند. احمدی اسکویی در شعر «چریک نمیمیرد» میگوید: من از کرانههای داغ خلیج میآیم، از شن زار تفته، من از سیستان و کردستان برخاستهام، در صلابت کوههای لرستان، اوج سرفرازی را یافتهام و شرارت بادهای کویر را دیدهام، من از دشتهای وسیع خراسان، و درههای عمیق آذربایجان، گذشته ام، از فراز دماوند سرکشت ا نشیب دامنههای البرز، از کنارهی خشک رودها تا ساحل خون آلود خزر عبور کردهام و در جلال جنگل داغدار زیستهام، من تاول چرکین دستهای کارگر بندریام، من فوران خشم ماهیگیر گیلکام، من غیرت آزادگی بلوچام، من عصیان کوبندهی ترکمنام، من زمزمههای سرخ خلق رابا حنجرهی صدیق سلاحام در فضای ملتهب میهن فریاد میکنم.
۳- اسکرتزو آلگرو (قطعه کوتاه، سریع و زنده) نقد (سازهای بادی)
در فاصلهی عمر کوتاه این روشنفکران انقلابی، از زمانی که تاکتیک و نوع مبارزه خود را تغییر دادند و در سنگرهای دیگرگونه، مسلحانه موضع گرفتند همچنان در نقد و بررسی افکار یکدیگر، مباحثه و تولید آثار علمی، فرهنگی و هنری فعال بودند.
حمید مومنی (کلاریتنت) به عنوان پژوهشگر و تئوریسین، عمده وقت خود را به طرح و تدوین مباحث تئوریک میگذراند و در کنار آثار به جای مانده از او همچون: پیدایش انسان، درباره اصلاحات ارضی و نتایج مستقیم آن، رشد اقتصادی و رفاه اقتصادی، مقدمهای بر تاریخ، مختصری از تاریخ جامعه برای نوجوانان، گرایش به راست در سیاست خارجی جمهوری خلق چین، سرسخن «دولت نادرشاه»، پاسخ به فرصتطلبان در مورد مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک، سلسله بحثهایی را با مصطفی شعاعیان پیریزی میکنند و به نقد و تحلیل اندیشههای یکدیگر میپردازند که مبحث «درباره روشنفکر» و «شورش نه، قدمهای سنجیده در راه انقلاب» (پاسخ انتقادی سازمان چریکهای فدایی خلق به کتاب «انقلاب» نوشتهی مصطفی شعاعیان) نتیجه مکتوب این مباحث است.
مصطفی شعاعیان (ترومپت) خود نویسنده، منتقد و پژوهشگر است و از جمله آثار وی: جنگ سازش در فلسطین: سازش دولتهای عرب با صهیونیسم، نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل، انقلاب (شورش)، هشت نامه به چریکهای فدایی خلق: نقد یک منش فکری، نظری به خلع سلاح عمومی، پاسخهای نسنجیده به قدمهای سنجیده را میتوان نام برد. از وی چهار کتاب و بیش از سی مقاله و تعداد زیادی یادداشت باقی مانده است. او و حمید مومنی در مباحث خود در نهایت به نتیجه مطلوب نمیرسند و شعاعیان راهی دیگر را در پیش میگیرد. شعاعیان در تاریخ ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ پس از این که در خیابان استخر در تهران مورد سوظن یک مأمور شهربانی قرار میگیرد، پس از یک مقابله مسلحانه با خوردن سیانور به عمر خود پایان میدهد. حمید مومنی نیز در همان سال در حمله و درگیری با ساواک در خانهی تیمی به خاک میافتد.
بخشی از مکاتبات شعاعیان (ترومپت) با مرضیه احمدی اسکویی (ساکسفون) در مورد شعری از او با نام «چشم به راه» در سال ۱۳۵۲را میخوانیم:
گرمیِ خشک سربِ کوچک گم کرده راه را در پشتخوان سینهام ره میدهم به مهر در گرمگاه جمجمهام دیرین گشوده بسترکی نرمین: آغوشِ منتظر قدم سرب گرم را دیریست دیر از دیرگاه دیر احساس میکنم: در یک سپیدهگاهِ دل انگیز پارسایا در شکوه نیمشبی ره سپار صبح یا در پناه پرتو یک نیمروز داغ آن نیک گام آن مهمان نازپرورِ دیرینه انتظار آن سرب گرم کوچک خواهد رسد ز راهای آن کدام لحظهی شورافکن عزیز کی میرسی ز تاختگاه زمان چابک؟ در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر بستر فتاده دیرگهی با مهردر انتظار او: در انتظار سرب کوچک گرم عزیز گام. گامش خجسته باد.
یولداش [مصطفی شعاعیان] یازدهم تیرماه ۱٣۵۲
مرضیه احمدی اسکویی در اول مرداد ۱٣۵۲ خطاب به مصطفی شعاعیان مینویسد:رفیق با شگفتی نبود که شعر «چشم به راه» تو را خواندم. هر واژهی آن را فهمیدم و نمیخواهم بگویم چرا چشم به راه تو اینگونه است. زیرا که اگر بگویم هم هیچ واقعیتی را در مورد تو عوض نکردهام. امّا ناگزیرم از دیدگاه دیگری به آن بپردازم. این ناگزیری را آشکارا احساس میکنم. رفیق عزیز خوب میدانی که ویژگی هستیمان چون صخرهای سخت روبرویمان برافراشته است و ما در آن حق داریم نوع خاصی بیاندیشیم و واکنش نشان دهیم. گاه به هنگام نیاز به فریاد آن را در سینه فرو کوبیم و آنگاه که میل گریستن داریم خنده سر دهیم و به گاهی که دلمان خاموشی را می پسندد، بسراییم و آنگاه که سرودن را میجوییم لب فرو بندیم. برای بهترین رفیقان خود آرزوی مرگ کنیم و در لحظهای خاص از توهم زنده بودن او حتی بر خود بلرزیم و هستی ما که ضرورتی پیچیده بر آن حکمفرماست تا این حد شگفت انگیزاست و باید چنین باشد. مگر هستی والایی که ما به دلخواه آن را پذیرفتهایم میتواند جز این باشد؟ واینک تو در این هستی دیرگاهیست که چشم به راه سرب کوچک داغی.
گلوله همزاد اندیشهی همه رزمندگان راستین خلق است و اندیشهی همه آنان همزاد خویش را به دلخواه میجوید، همواره امّا دیرینهترین انتظار ما چیز دیگر است. اینکه: آن خجسته گام کوچک داغ را در کشتگاه گرم پر ثمر دیگری بنشانیم در کشتگاه سینه دشمن! و در مورد خود نیز میاندیشم: خجسته باد گلوله، به وقت خویش امّا آنگاه که گریزی از آن نباشد آن را به مهر میپذیریم. اینک چشم به راه پایانی شایسته بر هستی خویشیم. پایانی که چه بسا با مشتی فرود آمده از خشم کینه جوی حیوانی یا بر چوبه تیر یا بر تخت شکنجه به هرجا و به هرگاه فرارسد، به هر رو پایانی شایستهی هستی یک چریک باشد همین. هیچکدام به هستی نمیآویزیم به پاس بیمهری به آن سرب کوچک که مهربانترین است امّا نهایت ناسپاسی به این هستی شگفتِ هر لحظه حادثه است که در پناه نیروبخش و آفرینندهاش چشم به راه مرگ نشینیم چرا که «من» در میانه نیست. این آرمان است که در پیکر ما هستیِ خویش را میپوید. به پاس بالندگی خویش و آرمان است که در راه بالندگی خویش سرب گرم کوچک را به شادمانی و مهر آغوش میگشاید.
امّا شعر تو تصویر دمبریدهای از واقعیت والای اندیشه و هستی ماست. این شعری نیست که رفیق معتقد به «شورش» میسراید، بلکه بیانگر صمیمیترین احساس رفیقی است که در پهنهی خاموش مسگرآباد با اندوهمندی میپلکد…
رفیقی که آن نیمهی شوریده و تنها را دفن کرده است و از زبان «شورش» سخن میگوید. نباید هنوز بیانگر احساس آن نیمهی مدفون باشد و این «نباید» را خود به دست خویش به گردهی بیان عاطفی احساس خویش سوار کرده است. در حالی که برای آن غمگین گورستانگرد هیچ چیز بیمعنیتر از این «باید»ها و «نباید»ها نیست. اینک تو کدامینی؟ هر کلمهای که از تو به جا میماند باید بدانی که کدامین «تو» آن را مینویسد یا میگوید؟ هنر تو نمیتواند و نباید جلوهای از آرمان تو و به راه آرمان تو نباشد. هشیارتر از این باش، گاهی آن نیمهی افسرده از پس کلمات تو سرک میکشد و رندانه بیان حماسی اندیشههای ترا هم رنگ اندوهی نومید و دلتنگ میزند. رفیقی دیگر [عباس/ فروتن] شعر تو را بدینگونه مناسبتر یافته است:
گرمی سرب کوچک گم کرده راه را در پشتخوان سینهی دشمن ره میبرم بکین در گرمگاه جمجمهاش پرکین دیریست برگشوده بسترکی خونین ای آن کدام لحظه شور افکن عزیز کی میرسی ز تاختگاه زمان چابک؟ کی میرسی ز راه؟ دیریست چشم براهم برای تو ای افتخار کوچک گرم عزیز گام.
گامت خجسته باد.فاطمه [مرضیه احمدی اسکویی]
مرضیه احمدی اسکویی در ۶ اردیبهشت ۱۳۵۳ در درگیری مسلحانه با ساواک به خاک میافتد.
۴ – آلگرو پرِستو (چالاک): سرنوشت به در میکوبد (سازهای کوبهای، کلیدی و زهی)
پریدخت (غزال) آیتی (گیتار) از کادرهای برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، هم شاعر است و هم مترجم. از دوران دبیرستان شعر میگوید و از زبان انگلیسی چند کتاب کودک به فارسی ترجمه کرده است. از میان آن ها میتوان به «گنجشک ناقلا» (از داستانهای آفریقایی) و «الاغ کوچک و آرزوهای بزرگ» (مجموعهای از داستانهای نویسندگان چکسلواکی) اشاره کرد. او به آواز و ترانهسرایی هم علاقمند است. پس از آغاز جنبش مسلحانه، او از جمله کسانی است که در محیط دانشگاه تهران در هنگام تحصیل در رشته حقوق سیاسی به مبارزهی قهرآمیز گرایش پیدا میکند و به مدت ۶ ماه دستگیر میشود و یک ماه در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری مورد شکنجه قرار میگیرد. در آن دوران میسراید:
هنگامی که، محک عشق، شکنجه است و معیار پیروزی زندان و این قفل و بندها، این میلههای آهنین سخت، این زخم های داغ، خونابههای گرم، فریادهای خشم، این زجر بی دریغ روز و شب، هر لحظه، هر زمان، آیندهی پیروز خلق رادر گوشهای من، فریاد میکنند.
پس از آزادی از زندان در فروردین ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی میآورد و مبارزه حرفهای خود را آغاز میکند.
در بخشی از شعر «افتخار» خود میسراید: من یک زنم، زنی که مراد مفهوماش در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما وجود ندارد. زنی که پوستاش آیینهی آفتاب کویر است و گیسوانش بوی دود میدهد. تمام قامت من نقش رنج و پیکرم تجسم کینه است. زنی که دستانش را کار برای سلاح پرورده است. من زنی آزادهام، زنی که از آغاز پا به پای رفیق و برادرم دشتها را در نوردیده است. زنی که پرورده است بازوی نیرومند کارگر دستان نیرومند برزگر من خود کارگر! من خود برزگر!
غزال آیتی در دهم فروردین ۱۳۵۶ در یک درگیری مسلحانه با ساواک بر خاک میافتد. او ۲۵ سال داشت.
گرایش فرهنگی در این جریان سیاسی تنها مختص نویسندگان و شعرا و پژوهشگران بنیانگذار و عضو این سازمان نیست. فرهنگ نماد و بیان درونی خواستهای آن است. حمید اشرف (پیانو) یکی از برجستهترین رهبران و فرماندهان سیاسی- نظامی این سازمان است. از مهمترین یادگارهای به جای مانده از او نوار صوتی ترانه سرودهای انقلابی این سازمان است که او با صدای خود ضبط کرده است و به یادگار گذاشته است. حمید اشرف به عنوان یک انقلابی حرفهای که سیزده سال در کف خیابان رو در رو با ساواک دست به سازماندهی و مبارزه قهر آمیز زده بود با خواندن سرودها فرهنگی را ترویج میکند که برآمده از خاستگاه این جریان فکری است. این ترانه سرودها نوع متفاوتی از نگاه هنری- انقلابی را مطرح میکنند. احساساتی که مقطعی و تنها رزمی نیست، بلکه ماندگار و مستمر است. نگاه این جریان فکری به مبارزه و همینطور به فرهنگ زیربنایی و دراز مدت است و تغییر را در یک پروسه طولانی ارزیابی میکند. پروسهای که چرخهای کوچک چرخ بزرگ را در زمان خود باید به حرکت درآورند.
حمید اشرف میخواند: دور نیست، دیر نیست، روز رستاخیز خلق روز، شکفتن لب های یخ زده روز دمیدن خورشید صبحگاه اند ور نیست، دیر نیست، روز رستاخیز خلق روز سرودن خونین حماسهها، روز سرایش زمین فسانههـا، دور نیست، دیر نیست، روز رستاخیز خلق، روز گسستن زنجیر بردگی، روز شکستن دیوار تیرگی، دور نیست، دیر نیست، روز رستاخیز خلق، روز وحدت قلم و داس و پتکهـا، روز خروش خشم، غریو تفنگها، دور نیست، دیر نیست، روز رستاخیز خلق!
سیمهای پیانو به صفحهای موسوم به «صفحه صدا» متصل شدهاند که نقش تقویتکننده صدای آنها را دارد. پیانو سه پدال دارد که پدال اول از سمت راست نقش اکو گرفتن را دارد (تحرک مطلق). پدال دوم نقش کم کردن صدا را دارد اما صدا را گنگ و خفه میکند (عدم اطمینان مطلق). پدال سوم صداها را متوقف میکند و برای شروعی دوباره آماده میکند (هوشیاری مطلق).حمید اشرف در هشتم تیرماه ۱۳۵۵ در حمله ساواک به خانهای در مهرآباد جنوبی تهران که نشست مرکزیت سازمان چریک های فدایی خلق در آن تشکیل شده بود به خاک افتاد.
جلیل انفرادی (تیمپانی) از موسسین سندیکای کارگران فلزکار و مکانیک بود. در سال ۱۳۴۳ برفراز قلهی توچال اولین پناهگاه کوهنوردان را به همراه دیگر کارگران و همرزمش اسکندر صادقینژاد (طبل) برپا ساختند. اسماش را «پناهگاه کارگر» گذاشتند. این اولین کار دسته جمعی سندیکا بود که بیرون از کارخانه انجام میشد. پناهگاه هنوز هم پابرجاست. جلیل انفرادی برای کارگران در جلوی «پناهگاه کارگر» این شعر را خواند:اگر در شهراز داشتن سرپناه محرومیماگر در کارخانههستیمان را میگذاریمامروزآشیانهی محقرمان رابر فراز قلهی بلند البرز بنا میکنیمو فرداپرچم پیروزیمان رابر بلندترین بلندی جهان.
جلیل انفرادی به همراه دوازده نفر از همرزمانش در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ عملیات تعرض در جنگلهای شمال را آغاز کردند و جنبش سیاهکل را به پا ساختند. سرانجام جلیل پس از اسارت، در تاریخ ۲۶ اسفند ۴۹ به جوخهی اعدام سپرده شد.
اسکندر صادقینژاد به مبارزهی خود در شهر ادامه داد و در تاریخ سوم خرداد ۱۳۵۰ در درگیری با ماموران ساواک در حالی که در پناه غرش بیامان طبل او احمد زیبرم و احمد جمشیدی رودباری از حلقه محاصره گریختند، به خاک افتاد. در نقطهای دیگر از شهر تهران در همان روز، امیرپرویز پویان و رحمتالله پیرونذیری (سنج) تا آخرین لحظه حیات خود، در کنار هم، نتهای سمفونی قهر انقلابی را به صدا درآوردند و جان باختند.
در «نبرد خلق»، ارگان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران شماره ۷، صفحه ۱۷۹، در تاریخ خرداد ۱۳۵۵ این شعر آمده است: لرزه مرگ فراگیرشان، من فدائی هستم، من شکوه عشقم، عشق پرشور به خلق من، غریو کینم، کین بیحد به تو ای دشمن خلق و سلاحش غرد: «مرگ بر دژخیمان»، «مرگ بر جلادان»، «مرگ بر دشمن این خلق کبیر …..». میدوند از پی او مزدوران تا مگر دست بیابند بر او و فدائی که دگر، آخرین تیر سلاحش سوی دشمن رفته است، باز بر دشمن خونخوار حقیر، مینماید این را: «که فدائی نشود زنده اسیر» و سپس….. سهمگین ترکش نارنجک او همچو تیر آرش آفریند ز نو افسانهای از عشق به خلق…..خلق بر پیکر پر خون رفیق، و به آن بیشرفان مینگرد. سینه آکنده ز خشم، دیده پر ز آتش کین، مشتها کرده گره منتظر بهر سلاح…، منتظر بهر نبرد…
اپیلوگ: «سمفونی پویان» پاسخی بود به نیاز دوران، پاسخ به سوال «چه باید کرد؟» و «آگاهی از چرا بودن». آنتیتزی بود که در مقابل سلطه امپریالیسم و بورژوازی وابسته حاکم راه حل خود را مطرح کرد و در این راه فرهنگی را به وجود آورد. فرهنگ فدایی. سمفونی پویان را ارکستر چریکهای فدایی خلق اجرا کرد، با نوازندگانی چیرهدست که هر یک با ساز خود، در «رد تئوری بقاء» با او همنوا شدند: «شاخهی تبریز» با سازهای زهی، «نقد» با سازهای بادی و دیگر جانهای شیفته زمزمههای سرخ خلق را با حنجرهی صدیق سازهایشان در فضای ملتهب میهن فریاد زدند. آنها ضربآهنگ «کوفتن سرنوشت بر در»(۳) را قاطعانه به صدا درآوردند تا خفتگان را بیدار سازند، گاه با نُتهایی همسان و گاه متفاوت و در عین حال، در اوج هارمونی. چرا که «تفاوت، متضاد هارمونی نیست، بلکه شرط لازم آن است.»(۴)
از فصلنامه «صحنه معاصر» انجمن تئاتر ایران و گروه تئاتر اگزیتسال اول، شماره ۳ (پیاپی۱۰)، بهار۱۴۰۰
پینوشت:۱- کلیه روایات و وقایع درج شده در «سمفونی پویان» از منابع طیفهای مختلف سازمان چریکهای فدایی خلق ایران استخراج شده است.
۲- این روایت در هیچ کجا تایید نشده است و در این مقاله به منظور استفاده از آن در فرم نوشتاری استفاده شده است.
۳- اشاره به عبارت «سرنوشت اینگونه بر در میکوبد» است که بتهوون دربارهی آغاز موومان اول سمفونی پنج خود گفته است.
۴- رژی دبره، از کتاب ارتباط فرهنگی