به Simmon به پاس دوستی اش ، هرچند که خواندن به فارسی را نمی داند
سیمُن پُکِ آخر را عمیق تر گرفت و تا تَه سیگار را در زیر سیگاری با فشار انگشت شَست و انگشت اشاره لِه نکرد، دود را از سینه بیرون نداد. وقتی همه ی دود از میان لبهایش راهی فضا شد گفت:
چهل سال، خودش عمری است، امّا چندان هم طولانی نیست! وگاهی آنقدر نزدیک است که تو هنوز در آن ساکنی. ببین تو وطن ا ت را دوست داری و این کاملن طبیعی است. چهل سال که سهل است، اگر چهار صد سال دیگر زنده باشی و هنوز ساکن این سرزمین، بازهم وقت سخن گفتن از کشورت ،پرده ی نمداری چشمانت را می پوشانَد. بارها دیده ام – و خیال کرده ای کسی متوجّه نشده – هنگامی که از وطن ات حرف میزنی همه ی تلاش ات را میکنی تا بغض ِ گلو گیرت را به تک سرفه یی ، یا تظاهر به گلو صاف کردنی دور بزنی و به سخن ات ادامه دهی. مهاجر ، بخصوص مهاجر ِ نسل ِ اول یعنی همین. یعنی کسی که در کمال حضور ، غایب است، یعنی کسی که در نهایت تمامی کامروایی ها دل و ذهن در جایی دارد که هر روز کم رنگ تر شده ولی هیچگاه از بین نرفته. تو بهتر از دیگران مرا میشناسی سی و هشت نُه سالی هست که باهم بوده ایم، من اگر در باره ی مهاجرین و مهاجرت آنهم از نوعِ شبه تبعیدی آن حرف میزنم، تمامی مبتنی است بر مطالعات ناشی از حرفه ام و رابطه ی تنگاتنگی که با مهاجرینی از هر جای جهان داشته ام…. آری آری ، پناهجویان، درست میگویی پناه جویان، که یکی از قدیمی هاش تو باشی . این حالِ بینابینی هرگز از بین رفتنی نیست ، هرگز. امّا نباید بگذاری که تبدیل شود به حالی از بین برَنده. نه نه … قصدم موعظه و نصحیت و دلداری و این مزخرفات نیست… حرفم را نَبُر …من نه مهاجِرم و نه پناهنده من زاده ی این آب و خاکم ولی در خانه ی ما همواره سخن از جای دیگری بوده که من جسما متعلق به آن نمیباشم و همین “جای دیگر” که من تا بیست و پنجسالگی نمیدانستم کجای دیگر است در من حالی پدید آورده که میدانم در درون من غیر از این وطن که در آن زاده شده و غیر از آن هیچ کجای دیگر را وطن خویش نمیدانم ،جای دیگری هست ! میدانی چرا این حس هست؟ بگذار سیگاری بگیرانم راستی قهوه ی حاضر داری یا باید بروی حاضری کنی؟ آری یک فنجان دیگر … مرسی. این حس هست زیرا خون ِ مهاجری در من جاری است و حسّی است که در جانِ هر مهاجر زاده ی دیگری در جریان است . من امّا هر گاه خواسته باشم میتوانم بروم آنجای دیگر را ببینم که رفته ام و دیده ام و هنوز هم این دیدار ها ادامه دارد و خودت آمده یی و تجربه کرده ای، امّا آیا با همه ی علاقه ام ، من با آن جای دیگر توانسته ام رابطه یی از هر قبیل که خیال کنی بر قرار کنم… سخت میتوانم بگویم آری ، علاقه یی ایجاد شده و خواب و خیالی هم گاه دست میدهد ، رابطه امّا خیال نمیکنم. متاسّف ؟ چرا متاسف ، تاسف برای چه ؟ برای تجربه یی که حاصل نشده، برای خاطراتی که هرگز ساخته نشده و در ذهن و جانم جایی ندارد ؟….. نه دوستِ خوب من ، من اینجایی ام و نه آنجای دیگری. ولی تو، وضع تو بگونه یی دیگر است و شاید باور نکنی بَدَم نمیاید و بارها گفته ام و میدانی ، کاش می شد احوال ترا تجربه کنم.
اینرا نیز بگویم وضع تو به مراتب بهتر است از شرایط رفیقِ مشترکمان . چرا اینرا میگویم؟! ببین تو هروقت خواسته باشی میتوانی بروی به سفارتخانه ی کشورت و خواهان بازگشت به وطن ات بشوی… نه نه ،گفتم که اگر بخواهی … نه اینکه میخواهی یا اینکه کشورت در وضعی است که تو بتوانی باز گردی ، ولی همچنان تکرار کنم که تو اگر بخواهی میتوانی بازگردی ، نهایت اینکه در آستانه ی ورودی ِ وطن راهی جایی ات میکنند که جهنم در قبالش بهشت عدن باشد. یعنی اینکه برای شکنجه ،اعتراف تلویزیونی ، بی آبرویی و بعد اگر حوصله یی بود کشتن و سر به نیست کردن ، دولت ِ تو ، ترا از بازگشت به وطن ات ممانعت نمیکند و همانطور که میدانی هستند بسیارانی که میروند و میایند و کسی مزاحمشان نیست ، همه ی حرفِ من اینست که حکومت مانع باز گشت تو نیست. ولی … ولی وضعِ رفیق مشترک ما فرق عمده اش با تو و دیگرانی در شرایط تو این است که حکومت و دولتهای مختلف کشور ِ او در تمامی این سالها به صراحت اعلان کرده اند که او حق ِ ورود به سرزمینی را که در آن زاده شده ، رشد کرده ، به مشق و مدرسه رفته ، خاطرات خوش و ناخوش ساخته و استخوانهای آبا و اجدادش در آن بخاک سپرده شده ، ندارد. ورود او به کشورش صد در صد ممنوع است. یعنی حتّی حاضر نیستند ویرا برای شکنجه کردن و بی آبرو کردن و کشتن هم در وطن خودش راه بدهند! قبولی داری وضع وی در این مورد از تو بد تر است؟ بلی سخت است که به نفی و اثبات پاسخی بدهی … سر تکان دادن و بهت حیرت تنها واکنشی است که میشود نشان داد. امّا میبینی بلحاظ معیار های خیلی عادی و رایج برای تعریف موفقیت و کامیابی از بسیارانی دیگر در شرایطی کما بیش مشابه موفق تر است. دریافت اینکه چرا اینطور است ، خیلی پیچیده نیست و من اینرا از اوّلین معلم زندگی ام ، پدرم، آموخته ام. بارها گفته ام و میدانی پدر و مادر من و بسیاری دیگر از قبیل آنان پیش از جنگ اول آمده و اینجا ساکن شدند . یادم هست یکبار پدرم در گفتگویی به من گفت : سیمُن خوب گوش کن و به خاطر بسپار ، من و افرادی مثل من باینجا نیامدیم تا روشها و رسوم این کشور را براندازیم ، ما برای صدور ِ انقلاب یا بسط عدالت و عدالتخواهی باین سرزمین نیامدیم، ما آمدیم چون سرزمین ما ، ما را از خویش راند، و با ینجا که رسیدیم هدف ما این بود تا باین مردم بگوییم که به اندازه ایشان و نه بیشتر ،آری باندازه ی فرد فرد ایشان ما نیز انسان هستیم، قصد ما مطالبه ی چیزی نیست که به ما تعّلق ندارد، ولی با توّجه با ینکه به همان اندازه که شما انسان هستید ما نیز خویش را انسان میدانیم و میخواهیم با کمک شما انسانی زندگی کنیم، در این زمینه نه تنها مزاحم شما نخواهیم بود بلکه تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا آنچه را هست بهتر کنیم و در بر خورد با مشکلات یاور شما باشیم، و شدیم و اینجا اینک خانه و وطن ماست. این سخنان پدرم همواره با من بوده است . آیا یادت هست روزی را در سی و هشت سال قبل که یکدیگر را برای اوّل بار دیدیم؟ آری آری ، من آمده بودم تا در مرکز کمک های دولتی به مردم کم درآمد یا بیکار و بی در آمد مترجم تو باشم! مردی به شدّت آشفته و پریشان حال که جز عصبانی بودن سلاح دیگری نداشت و تمامی رفاقت سی و چند ساله ی ما محصول یک جمله ی آنروز توست ! آری … مهلت بده سیگاری روشن کنم تو هم قهوه یی بریز تا گلویی تر و تازه کنم و ادامه خواهم داد و میدانم که یاد ت نرفته … راستی فَندَک ات کو کبریت من تمام شده ، مرسی مرسی … آه بعضی وقتها سیگار مزه یی فراموش نشدنی بجا میگذارد … میگفتم .. یک جمله ، مدد کار اجتماعی که آدم بدی هم نبود و اسمش را هنوز هم بیاد دارم – آقای Stasse – به من میگفت که برایت توضیح بدهم او درخواست ترا دیده و با نظر موافق به همراه ِ گزارشی فرستاده به مرکز تصمیم گیری تا شاید بشود به تو و فرزندانت کمکی بکنند… حرف ِ من تمام نشده بوده که تو با لحنی پر از خشم و در نهایت هیجان و پرخاشجویانه با جملات انگلیسی رو به آقای ستاس که اصلا انگلیسی نمیدانست داد کشیدی: آقا من برای گدایی اینجا نیامده ام من آمده ام حقّ خود را ، بگیرم ، من آمده ام تا سهم خود را از پول نفتی که شما از سرزمین من غارت میکنید بگیرم…. و من تمام تلاشم را کردم تا تو آرام شدی و اگر یادت باشد مدد کار حتّی سیگاری به تو تعارف کرد و به شیوه یی که معلوم بود سخن ترا جدّی تلّقی کرده گفت: من در جریان نفت و غارت آن نیستم و نمیدانستم و اساسا به اداره من هم مربوط نیست ولی شکایت و مدعای شما را به مسئو ل مربوط اطلاع میدهم و تا دریافت ِ پاسخ متناسب در مورد ادعای شما دایر بر تصمیم و دستورِ لازم ، که معمولن پانزده روزی طول میکشد ، باید منتظر باشید!!!
آنروز و بعد از آن برخورد وقتی از مرکز کمهای دولتی بیرون آمدیم از تو خواستم که برویم قهوه یی بنوشیم که گفتی نیاز به ترحم و صدقه نداری ! یادت هست گفتم، تو اینجا نیستی تا بانی انقلابی باشی که مردم اینجا بآن نیاز ندارند؛ تو اینجا نیستی تا شرایط زندگی و معیشت این مردم را متحوّل کنی ، هیچیک از مردم ِ این سرزمین از ماجرای غارت ِ نفتی که تو مدعی آن هستی اطلاع ندارند، تو برای آموزش چگونه زیستن به این ملّت اینجا نیستی ، این مردم هیچیک ترا نمیشناسند و از تو کینه یی به دل ندارند و حتّی به جرئت میگویم حاضرند در صورت امکان بتو کمک هم بکنند…. آیا همه ی اینها یادت هست و البتّه که بیشتر از اینها را گفتم و آن روز و روزهای بعد و “مطالبه ی سهم از پول نفتی که ما غارت کرده بودیم” و دفتر کمکهای دولتی سبب رفاقتی شد که تا اینک مانده و مانده ایم…
رفیق ِمن خیلی پیش میآید که آدمی به دلایل گونا گون از کوره در میرود ، احساس خفقان و نیاز ِ به عصیان پیدا میکند ، این برای همه است و کسی مستثنی نیست فقط شدت و ضعف آن با توّجه به ظرفیت و جنبه ی مردم متفاوت است . رفیق مشترک ما نیز دچار چنین احوالاتی میشود مثل همه مردم، دیدی که چندروز قبل با توّجه به اوضاع و احوالی که پیش آمده و این محدویت های عجیب و غریب که معلوم نیست تا کی و چگونه ادامه خواهد داشت و ضرری که به لحاظ مادی متوّجه او شده چقدر عصبی و نگران و خشمگین بود و مسئولین را یک به یک هدف توهین قرار داد ؟ خوب یادت هست ! بسیار عالی ، میدانی طوری که او دچار ِ خسارت شده و معلوم نیست که با این اوضاع قرنطینه و رکود و تعطیل ِ فعالیت های کسب و کار عاقبتش بکجا ختم خواهد شد … همه ی اینها را برای این یک نکته میگویم وی در رابطه با این وضعیت فقط مسئولین را مورد توهین و ملامت قرار میداد و تا حدود زیادی هم حق با اوست. خُب این اوضاع ترا هم که بطور معمول عصبی هستی پرخاشگر تر کرده و بعضا بد جوری از کوره در میروی آه … میدانستم میدانستم ، نه نه ، اینها را نگفتم تا تو عذر خواهی بکنی یا این جور حرفها نه ، و چه خوب است که میگویی و من درک میکنم ، نه نه ، نرنجیده ام ، دلخور نشده ام… من به هرحال این سرزمین این وطن کوچک را دوست دارم ، معایبش از مساحتش زیادتر است و پر شمار و امّا وقتی کسی “از این سرزمین و مردمش حالش به هم می خورد” تمامِ سعی ام را میکنم تا دریابم این سرزمین و مردمش چه کرده اند که حال ِ کسی از ایشان به هم میخورد!؟ همین.
سیمُن ظرف مدّت سی و نه سال گذشته و تا همین امروز که جواب ِ آزمایش کُرُنایش با کمال تاُسف مثبت در آمده بهترین و با وفاترین دوست و یاور ِ هومن بوده است.
***
هفتم اوت کُرُنایی 2020 مریلند